Monday 26 September 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 92

دنباله داستان بیژن و منیژه

رستم قبول می کند که برای نجات بیژن بشتابد. گرگین که می شنود پای رستم به میان آمده امیدوار می شود که نجاتش بدست رستم امکان پذیر است. به رستم پیام می دهد که مرا از این بند رها کن و بگذار تا با تو همراه شوم تا به پیش بیژن برخاک بیفتم و از او طلب بخشش کنم که من از نقش خود در بدام انداختن بیژن پشیمانم

چو گرگین نشان تهمتن شنید
بدانست کمد غمش را کلید
فرستاد نزدیک رستم پیام
که ای تیغ بخت و وفا را نیام
درخت بزرگی و گنج وفا
در رادمردی و بند بلا
گرت رنج ناید ز گفتار من
سخن گسترانی ز کردار من
نگه کن بدین گنبد گوژپشت
که خیره چراغ دلم را بکشت
بتاریکی اندر مرا ره نمود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه
گر آمرزش آرد مرا زین گناه
مگر باز گردد ز بد نام من
بپیران سر این بد سرانجام من
مرا گر بخواهی ز شاه جوان
چو غرم ژیان با تو آیم دوان
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک
مگر بازیابم من آن کیش پاک

رستم پاسخ می دهد که گرچه سزاوار بخشش نیستی ولی چون پشیمانی از کی خسرو می خواهم که تو را ببخشد

نشاید کزین بیهده کام تو
که من پیش خسرو برم نام تو
ولیکن چو اکنون ببیچارگی
فرو مانده گشتی بیکبارگی
ز خسرو بخواهم گناه ترا
بیفروزم این تیره ماه ترا

 اگر بیژن نجات یابد که هیچ وگرنه با من طرف خواهی بود اگر هم من نباشم گودرز و گیو هستند که به کین بیژن دمار از روزگارت دراورند. رستم از کی خسرو می خواهد تا گرگین را ببخشد و سرانجام او هم قبول می کند

اگر بیژن از بند یابد رها
بفرمان دادار گیهان خدا
رهاگشتی از بند و رستی بجان
ز تو دور شد کینه ی بدگمان
وگر جز برین روی گردد سپهر
ز جان و تن خویش بردار مهر
+++ 
وگر من نیایم چو گودرز و گیو
بخواهد ز تو کینه ی پور نیو
+++
ز گرگین سخن گفت با شهریار
ازان گم شده بخت و بد روزگار
+++
برستم ببخشید پیروز شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه

سپس کی خسرو از رستم می پرسد برنامه ات برای نجات بیژن چیست و او می گوید این کاری نیست که با اتکا به زور انجام پذیرد و خرد می خواهد و تدبیر (یاد یک بیت قدیمی افتادم: چو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور). نقشه من این است که به عنوان بازرگان به توران می رویم نه به زور. اینهم نمونه بارزی از سیاستمداری رستم است همان صفتی که بعدها (در جنگ با سهراب) از عوامل مهمی بود که باعث شد دست رستم به خون پسرش آلوده شود

چنین گفت رستم بشاه جهان
که این کار ببسیچم اندر نهان
کلید چنین بند باشد فریب
نباید برین کار کردن نهیب
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان
بدین کار باید کشیدن عنان
فراوان گهر باید و زرو سیم
برفتن پر امید و بودن به بیم
بکردار بازارگانان شدن
شکیبا فراوان بتوران بدن
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
بباید بهایی و بخشیدنی

باز هم (رجوع به شاهنامه خوانی هفته پیش) صحبت از سالار بار (افراد را به خدمت پادشاه فرامی خوانده)  و سمت و طبقات اجتماعی می شود 
 رستم همراه هفت پهلوان دیگر که گرگین هم در میان آنها بوده و لشکر برای نجات بیژن از ایران راه می افتند. نزدیک مرز که می رسند رستم لشکر را لب مرز مستقر می کند و دستور می دهد تا همانجا آماده برای جنگ بمانند سپس خود با هفت پهلوان با لباس مبدل به عنوان بازرگان به توران وارد می شوند و همراه خود 100 شتر با بار طلا می برند

بفرمود رستم بسالار بار 
که بگزین ز گردان لشکر هزار
+++
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر همه جان خویش
برفت از در شاه با لشکرش
بسی آفرین خواند برکشورش
+++
سپه بر سر مرز ایران بماند
خود و سرکشان سوی توران براند
همه جامه برسان بازارگان
بپوشید و بگشاد بند از میان
گشادند گردان کمرهای سیم
بپوشیدشان جامه های گلیم
+++
سوی شهر توران نهادند روی
یکی کاروانی پر از رنگ و بوی
گرانمایه هفت اسب با کاروان
یکی رخش و دیگر نشست گوان
صد اشتر همه بار او گوهرا
صد اشتر همه جامه ی لشکرا
+++
همی شهر بر شهر هودج کشید
همی رفت تا شهر توران رسید

در توران رستم به پیران برمی خورد. قبلا پیران و رستم همدیگر را ملاقات کرده اند و رستم (بازهم با سیاست رفتار کرده) برای آنکه شناخته نشود سرو وضع خود را تغییر داده تا پیران او را نشناسد

همه پهلوانان توران بجای
شده پیش پیران ویسه بپای
چو پیران ویسه ز نخچیر گاه
بیامد تهمتن بدیدش براه
یکی جام زرین پر از گوهرا
بدیبا بپوشید رستم سرا
+++
چنان کرد رویش جهاندار ساز
که پیران مر او را ندانست باز

پیران رستم را نمی شناسد و از او می پرسد که تو کیستی. رستم هم می گوید که بازرگانم و امیدوارم که تو مرا حمایت کنی تا زیر سایه تو به شهر وارد شوم و در آرامش به داد و ستد بپردازم و هدایایی به پیران نثار می کند (نمونه دیگر سیاست رستم که از نیروی تورانیان برای حفاظت و ورود بی دردسر به میان آنها استفاده می کند
اینرا که می خواندم یاد حرکتی در "دفاع از خود" افتادم که می گوید اگر کسی تو را بزور به سمت خود کشید بجای مبارزه و صرف نیرو برای حرکت خلاف جهتی که تو را می کشد از نیروی طرف استفاده کن و تو هم به سمت او حرکت کن و با تکیه بر نیروی "خود + او" با پا به شکم طرف بزن. با  پوزش از فردوسی و خوانندگان گرامی جهت این گریز نه چندان مربوط به شاهنامه برمی گردیم

بپرسید و گفت از کجایی بگوی
چه مردی و چون آمدی پوی پوی
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم
ببازارگانی ز ایران بتور
بپیمودم این راه دشوار و دور
فروشند هام هم خریدار نیز
فروشم بخرم ز هر گونه چیز
بمهر تو دارم روان را نوید
چنین چیره شد بر دلم بر امید
اگر پهلوان گیردم زیر بر
خرم چارپای و فروشم گهر
هم از داد تو کس نیازاردم
هم از ابر مهرت گهر باردم

پس آن جام پر گوهر شاهوار
میان کیان کرد پیشش نثار
گرانمایه اسبان تازی نژاد
که بر مویشان گرد نفشاند باد
بسی آفرین کرد و آن خواسته
بدو داد و شد کار آراسته

و اینگونه می شود که رستم بدون دردسر در نزدیک خانه پیران جای می گیرد و آشکارا به عنوان بازرگانی از ایران به داد و ستد می پردازد

که رو شاد و ایمن بشهر اندرا
کنون نزد خویشت بسازیم جا
کزین خواسته بر تو تیمار نیست
کسی را بدین با تو پیکار نیست
برو هرچ داری بهایی بیار
خریدار کن هر سوی خواستار
+++
خبر شد کز ایران یکی کاروان
بیامد بر نامور پهلوان
ز هر سو خریدار بنهاد گوش
چو آگاهی آمد ز گوهر فروش
خریدار دیبا و فرش و گهر
بدرگاه پیران نهادند سر
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی

خبر حضور بازرگانانی از لیران در توران می پیچد و همه برای خرید و فروش نزد آنها میایند. خبر به منیژه هم می رسد. منیژه گریان به نزد رستم (که همه فقط به عنوان بازرگانی از ایران زمین می شناختند) می شتابد. منیژه از رستم می پرسد از گودرز و گیو چه خبر داری. آیا آنها می دانند که بیژن در اسارت افراسیاب است و رنج می برد. آیا برای نجات او کاری نمی کنند

منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک بشهر اندر آمد دوان
برهنه نوان دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب
برو آفرین کرد و پرسید و گفت
همی بستین خون مژگان برفت
+++
چه آگاهی استت ز گردان شاه
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه
نیامد بایران ز بیژن خبر
نیایش نخواهد بدن چاره گر
که چون او جوانی ز گودرزیان
همی بگسلاند بسختی میان
بسودست پایش ز بند گران
دو دستش ز مسمار آهنگران
کشیده بزنجیر و بسته ببند
همه چاه پرخون آن مستمند

رستم که می ترسد که با صحبت های منیژه "پته اش بر آب" افتد سر منیژه داد می کشد که از اینجا برو من خبری از کسی ندارم

بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی
بدو گفت کز پیش من دور شو
نه خسرو شناسم نه سالارنو
ندارم ز گودرز و گیو آگهی
که مغزم ز گفتار کردی تهی

منیژه دل آزرده می شود و می گوید خبری برایم نداری حداقل مرا از خود نران. مگر رسم ایرانیان اینچین است

برستم نگه کرد و بگریست زار
ز خواری ببارید خون بر کنار
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش
چنین باشد آیین ایران مگر
که درویش را کس نگوید خبر

رستم می گوید آخر تو بازار مرا کساد کردی (توقف بی جا مانع کسب است) . تازه من اهل شهری که کی خسرو در آن است، نیستم

همی بر نوشتی تو بازار من
بدان روی بد با تو پیکار من
بدین تندی از من میازار بیش
که دل بسته بودم ببازار خویش
و دیگر بجایی که کیخسروست
بدان شهر من خود ندارم نشست

بعد رستم دستور می دهد تا برای منیژه (به عنوان یک محتاج) غذا بیاورند. از منیژه می پرسد تو کی هستی و چرا سراغ گودرز و گیو را می گیری. منیژه هم ماجرا را می گوید و از "بازرگان" می خواهد اگر به ایران برگشتی به گوردز، گیو و یا رستم خبر بیژن را بده و بگو که اگر دیر بحنبند بیژن از بین می رود

بفرمود تا خوردنی هرچ بود
نهادند در پیش درویش زود
یکایک سخن کرد ازو خواستار
که با تو چرا شد دژم روزگار
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
چه داری همی راه ایران نگاه
+++
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیدی رخم آفتاب
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دوان گردگرد
همی نان کشکین فرازآورم
چنین راند یزدان قضا بر سرم
+++
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه
نبیند شب و روز خورشید و ماه
بغل و بمسمار و بند گران
همی مرگ خواهد ز یزدان بران
+++
کنون گرت باشد بایران گذر
ز گودرز کشواد یابی خبر
بدرگاه خسرو مگر گیو را
ببینی و گر رستم نیو را
بگویی که بیژن بسختی درست
اگر دیر گیری شود کار پست

رستم هم اظهار دلسوزی می کند و به آشپزش دستور می دهد مرغ سرخ کرده ای بیاودند. نهانی انگشترش را درون مرغ پنهان می کند (باز هم نمونه سیاستمداری رستم) و مرغ را به منیژه می دهد می گوید آنرا برای بیژن ببر تا خوراکی خورده باشد

بخوالیگرش گفت کز هر خورش
که او را بباید بیاور برش
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم بسان پری
بدو درنهان کرد انگشتری
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بیچارگان را توی راهبر

منیژه نزد بیژن برمی گردد و خوراک ها را برای بیژن به درون چاه می فرستد. بیژن وقتی غذا را می بیند می پرسد از کجا آوردی و منیژه جریان بازرگانان ایرانی را می گوید. بیژن مشغول به خوردن می شود و انگشتر پنهان شده را می بیند. آنرا نگاه می کند و مهر رستم را می شناسد

منیژه بیامد بدان چاه سر
دوان و خورشها گرفته ببر
نوشته بدستار چیزی که برد
چنان هم که بستد ببیژن سپرد
+++
نگه کرد بیژن بخیره بماند
ازان چاه خورشید رخ را بخواند
+++
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان
+++
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پراومید یزدان دل از بیم و باک
چو دست خورش برد زان داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
یکی مهر پیروزه رستم بروی
نبشته بهن بکردار موی

بیژن خوشحال می شود و شروع به بلند بلند خندیدن می کند. منیژه تعجب می کند و از بیژن می پرسد به چه می خندی؟

بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کمد آواز بر چاهسار
+++
چه گونه گشادی بخنده دو لب
که شب روز بینی همی روز شب
چه رازست پیش آر و با من بگوی
مگر بخت نیکت نمودست روی

بیژن می گوید اگر قول بدی که این راز را جایی بازگو نکنی جریان را بتو می گویم. 
این قسمت اشاره به باورهای نادرست (عدم توانایی زنان در رازداری) است و فردوسی چه زیبا این طعنه را از قول بیژن بیان کرده و سپس با خروش منیژه به نفی آن می پردازد و در ادامه نتیجه گیری می کند که این صحبتی است از روی نادانی گفته شده

چو با من بسوگند پیمان کنی
همانا وفای مرا نشکنی
بگویم سراسر تورا داستان
چو باشی بسوگند همداستان
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند
+++
منیژه خروشید و نالید زار
که بر من چه آمد بد روزگار
دریغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من
بدادم ببیژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنین بدگمان
همان گنج دینار و تاج گهر
بتاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن
ز امید بیژن شدم ناامید
جهانم سیاه و دو دیده سپید
+++
بدو گفت بیژن همه راستست
ز من کار تو جمله برکاستست
چنین گفتم اکنون نبایست گفت
ایا مهربان یار و هشیار جفت
سزد گر بهر کار پندم دهی
که مغزم برنج اندرون شد تهی

بیژن از منیژه عذرخواهی می کند و می گوید که این مرد برای نجات من آمده و نه برای تجارت. پیش او برگرد و ازش بپرس آیا تو صاحب رخشی

تو بشناس کاین مرد گوهر فروش
که خوالیگرش مر ترا داد توش
ز بهر من آمد بتوران فراز
وگرنه نبودش بگوهر نیاز
+++
بنزدیک او شو بگویش نهان
که ای پهلوان کیان جهان
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی بگوی

منیژه هم دوباره نزد رستم برمی گردد و پرسش بیژن را از او می کند. رستم هم می فهمد که بیژن به این زن اعتماد دارد و او هم می تواند به او اعتماد کند. رستم منیژه را مطمئن می سازد که برای نجات بیژن آمده و از او می خواهد در طی روز از کوه هیزم جمع کند و شب آتشی بزرگ سر چاه بیژن بیفزاید و اینگونه چاهی که  بیژن به آن دچار است را به او بنمایاند

چو بشنید گفتار آن خوب روی
کزان راه دور آمده پوی پوی
بدانست رستم که بیژن سخن
گشادست بر لال هی سروبن
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر
که یزدان ترا زو مبراد مهر
بگویش که آری خداوند رخش
ترا داد یزدان فریاد بخش
ز زاول بایران ز ایران بتور
ز بهر تو پیمودم این راه دور
+++
ز بیشه فرازآر هیزم بروز
شب آید یکی آتشی برفروز

منیژه هم همانطور که از او خواسته شده هیزم جمع می کند و شب آتشی می افروزد

منیژه بهیزم شتابید سخت
چو مرغان برآمد بشاخ درخت
بخورشید بر چشم و هیزم ببر
که تا کی برآرد شب از کوه سر
چو از چشم خورشید شد ناپدید
شب تیره بر کوه دامن کشید
+++
منیژه سبک آتشی برفروخت
که چشم شب قیرگون را بسوخت

رستم و هفت پهلوان به سر چاه میایند. رستم سنگ روی چاه را برمی دارد و به سویی پرتاب می کند . سنگ در سرزمین چین فرو می افتد

ز رخش اندر آمد گو شیرنر
زره دامنش را بزد بر کمر
ز یزدان جان آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت داست
بینداخت در بیشه ی شهر چین
بلرزید ازان سنگ روی زمین

قبل از اینکه بیژن از چاه بیرون آورده شود، رستم از بیژن می خواهد که گرگین را ببخشد. بیژن هم می گوید که اگر دستم به گرگین برسد آشی برایش میپزم که رویش یک وجب روغن باشد. رستم هم می گوید اگر چنین است می گذارم در چاه بمانی و بیژن هم ناچارا :) گرگین را می بخشد. رستم هم بیژن را از چاه درمیاورد

بدو گفت رستم که بر جان تو
ببخشود روشن جهانبان تو
کنون ای خردمند آزاده خوی
مرا هست با تو یکی آرزوی
بمن بخش گرگین میلاد را
ز دل دور کن کین و بیداد را
+++
ندانی تو ای مهتر شیرمرد
که گرگین میلاد با من چه کرد
گرافتد بروبر جهانبین من
برو رستخیز آید از کین من
+++
بدو گفت رستم که گر بدخوی
بیاری و گفتار من نشنوی
بمانم ترا بسته در چاه پای
برخش اندر آرم شوم باز جای
+++
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی
ز کینه دل من بیاسود ازوی
+++
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه با پا یبند
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازیده از رنج و درد و نیاز
همه تن پر از خون و رخساره زرد
ازان بند زنجیر زنگار خورد
خروشید رستم چو او را بدید
همه تن در آهن شده ناپدید
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
رها کرد ازو حلقه ی پای بند

سپس رستم به بیژن می گوید تو و منیژه با اشکش همراه شوید من و همراهانم به افراسیاب شبیخون می زنیم 

بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهرجای گوش
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که ما امشب از کین افراسیاب
نیابیم آرام و نه خورد و خواب
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد برو کشورش

لغاتی که آموختم
هودج = سبدی بزرگ با سایبان که در پشت شتر می گذارند

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
که گر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا کس رها

مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی مرا گشت نوش

قسمت های پیشین
ص 714 شبیخون رستم در ایوان افراسیاب

© All rights reserved

No comments: