Monday 12 September 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 90

یادداشتی به خود: سبک نظم فردوسی کمی در این قسمت با آنچه تاکنون خواندیم فرق می کرد. آیا اختلاف در زمان سرودن این بخش است؟ چنانچه این قسمت در ابتدای کار سروده شده باشد درک اختلاف حس و حال آسان است

بیژن و منیژه یکدیگر را می بینند، شیفته هم می شوند و سه شبانه روز را با هم سر می کنند. زمان برگشت منیژه از خیمه گاه به کاخ افراسیاب می رسد. منیژه می بیند که تحمل دوری بیژن را ندارد. به یکی از ندیمه ها می سپارد تا داروی بیهوشی در لیوان بیژن بریزد و وفتی بیژن از هوش می رود او را نهانی به محل اقامت دائم منیژه میاوردند

چو هنگام رفتن فراز آمدش
بدیدار بیژن نیاز آمدش
بفرمود تا داروی هوشبر
پرستنده آمیخت با نو شبر
بدادند مر بیژن گیو را
مر آن نیکدل نامور نیو را
منیژه چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند
عماری بسیچید رفتن براه
مر آن خفته را اندر آن جایگاه
+++
چو آمد بنزدیک شهر اندرا
بپوشید بر خفته بر چادرا
نهفته بکاخ اندر آمد بشب
به بیگانگان هیچ نگشاد لب


بیژن که به هوش میاید و خود را در اقامتگاه افراسیاب می بیند ناراحت می شود ولی منیژه او را آرام می کند و باز هم به جشن و سرور می نشینند

چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمن بر در آغوش یافت
بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماه رخ سر ببالین برا
بپیچید بر خویشتن بیژنا
بیزدان بنالید ز آهرمنا
+++
ز گرگین تو خواهی مگر کین من
برو بشنوی درد و نفرین من
که او بد مرا بر بدی رهنمون
همی خواند بر من فراوان فسون
منیژه بدو گفت دل شاددار
همه کار نابوده را باد دار
بمردان ز هر گونه کار آیدا
گهی بزم و گه کارزار آیدا

تا اینکه دربان خبر دار می شود که بیژن در قصر منیژه است

ز هر خرگهی گل رخی خواستند
بدیبای رومی بیاراستند
پری چهرگان رود برداشتند
بشادی همه روز بگذاشتند
چو بگذشت یک چندگاه این چنین
پس آگاهی آمد بدربان ازین

به افراسیاب خبر می برند که چه نشسته ای که دخترت از ایرانیان برای خود جفت برگزیده. افراسیاب هم گرسیوز را می فرستد تا کسی که در قصر منیژه هست گرفته  و دست بسته به نزد او بیاورد

بیامد بر شاه توران بگفت
که دختت ز ایران گزیدست جفت
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
تو گفتی که بیدست هنگام باد
بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان باز گفت
+++
ز کار منیژه دلش خیره ماند
قراخان سالار را پیش خواند
+++
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
زمانه چرا بندد این بند من
غم شهر ایران و فرزند من
برو با سواران هشیار سر
نگه دار مر کاخ را بام و در
نگر تا که بینی بکاخ اندرا
ببند و کشانش بیار ایدرا
+++
بیامد بنزدیک آن خانه زود
کجا پیشگه مرد بیگانه بود
ز در چون به بیژن برافگند چشم
بچوشید خونش برگ بر ز خشم
در آن خانه سیصد پرستنده بود
همه با رباب و نبید و سرود
بپیچید بر خویشتن بیژنا
که چون رزم سازم برهنه تنا
نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که برگشتم امروز هور
ز گیتی نبینم همی یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس

گرسیوز بیژن را دست بسته به پیش افراسیاب می برد. بیژن به افراسیاب می گوید که من برای شکار گراز آمده بودم و پری مرا جادو کرد و آورد کنار این پریچهره گذاشت. من بیگناهم و منیژه هم گناهی ندارد

چو آمد بنزدیک شاه اندرا
برو آفرین کردکای شهریار
گو دست بسته برهنه سر
بگویم ترا سربسر داستان
گر از من کنی راستی خواستار
نه من بزرو جستم این جشنگاه
چو گردی بگفتار همداستان
از ایران بجنگ گراز آمدم
نبود اندرین کار کس را گناه
بدین جشن توران فراز آمدم
+++
پری دربیامد بگسترد پر
مرا اندر آورد خفته ببر
از اسبم جدا کرد و شد تا براه
که آمد همی لشکر و دخت شاه
+++
بدو اندرون خفته بت پیکری
نهاده ببالین برش افسری
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد
میان سواران درآمد چو باد
مرا ناگهان در عماری نشاند
بران خوب چهره فسونی بخواند
+++
گناهی مرا اندرین بوده نیست
منیژه بدین کار آلوده نیست

ولی اگر می خواهی رزم مرا ببینی به من اسب و گرز بده تا در مقابل 1000 نفر از سربازان تو هنر نمایی کنم. افراسیاب هم عصبانی می شود و می گوید همین که کرده بس نبوده حالا می خواهد با ما هم بجنگد. به گرسیوز دستور می دهد تا بیژن را ببرد و بر دارش کند

اگر شاه خواهد که بنید ز من
دلیری نمودن بدین انجمن
یکی اسب فرمای و گرزی گران
ز ترکان گزین کن هزار از سران
بوردگه بر یکی زین هزار
اگر زنده مانم بمردم مدار
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم
بروبر فگند و برآورد خشم
بگرسیوز اندر یکی بنگرید
کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید
نبینی که این بدکنش ریمنا
فزونی سگالد همی بر منا
بسنده نبودش همین بد که کرد
همی رزم جوید بننگ و نبرد
ببر همچنین بند بر دست و پای
هم اندر زمان زو بپرداز جای
بفرمای داری زدن پیش در
که باشد ز هر سو برو رهگذر
نگون بخت را زنده بر دار کن
وزو نیز با من مگردان سخن
بدان تا ز ایرانیان زین سپس
نیارد بتوران نگه کرد کس

بیژن ناراحت است نه از مردن بلکه از اینکه همه اجدادش پهلوان بوده اند  و او قرار است بر دار جان بسپارد

ز دار و ز کشتن نترسم همی
ز گردان ایران بترسم همی
که نامرد خواند مرا دشمنم
ز ناخسته بردار کرده تنم
بپیش نیاکان پهلو منش
پس از مرگ بر من بود سرزنش

در همان موقع پیران از راه می رسد. قضیه را پرس و جو می کند و دستور می دهد از دار زدن بیژن دست نگه دارند تا او به دیدار افرایساب برود

کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت
چو پیران ویسه بدانجا رسید
همه راه ترک کمربسته دید
یکی دار برپای کرده بلند
کمندی برو بسته چون پای بند
ز ترکان بپرسید کین دار چیست
در شاه را از در دار کیست
بدو گفت گرسیوز این بیژنست
از ایران کجا شاه را دشمنست
+++
بفرمود تا یک زمانش بدار
نکردند و گفتا هم ایدر بدار
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه

پیران به حضور افراسیاب می رود و افراسیاب هم از او به خوبی استقبال می کند و می گوید چه می خواهی بگو هر چه خواهی از آن توست

بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
ترا بیشتر نزد من آبروی
اگر زر خواهی و گر گوهرا
و گر پادشاهی هر کشورا
ندارم دریغ از تو من گنج خویش
چرا برگزینی همی رنج خویش

پیران می گوید که من برای خودم چیزی نمی خواهم. ولی تو که بهتر از هر کسی گیو را می شناسی و رستم و گودرز را. اگر بلایی به سر بیژن بیاید به خونخواهی فرزند و نوه خود بلند می شوند 

مرا هرچ باید ببخت تو هست
ز مردان وز گنج و نیروی دست
مرا این نیاز از در خویش نیست
کس از کهتران تو درویش نیست
+++
اگر خون بیژن بریزی برین
ز توران برآید همان گرد کین
خردمند شاهی و ما کهترا
تو چشم خرد باز کن بنگرا
+++
به از تو نداند کسی گیو را
نهنگ بلا رستم نیو را
چو گودرز کشواد پولادچنگ
که آید ز بهر نبیره بجنگ

افراسیاب می گوید مگر نمی دانی که چه بلایی به سرم آورده . آبروی مرا برده و همه تا ابد مرا مسخره خواهند کرد اگر بگذارم
 که برود

که بیژن نبینی که با من چه کرد
بایران و توران شدم روی زرد
نبینی کزین بدهنر دخترم
چه رسوایی آمد بپیران سرم
همان نام پوشیده رویان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
کزین ننگ تا جاودان بر سرم
بخندد همی کشور و لشکرم
چنو یابد از من رهایی بجان
گشایند بر من ز هر سو زبان

پیران می گوید که بهتر است که بیژن را به زندان افکنی

ببندد مر او را ببند گران
کجا دار و کشتن گزیند بران
هر آنکو بزندان تو بسته ماند
ز دیوانها نام او کس نخواند
ازو پند گیرند ایرانیان
نبندند ازین پس بدی را میان

افراسیاب هم دستور زندانی کردن بیژن و منیژه را می دهد

خرامید گرسیوز از پیش اوی
بکردند کام بداندیش اوی
کشان بیژن گیو از پیش دار
ببردند بسته بران چاهسار
ز سر تا بپایش بهن ببست
بر و بازوی و گردن و پای و دست
بپولاد خایسک آهنگران
فروبرد مسمارهای گران
نگونش بچاه اندر انداختند
سر چاه را بند بر ساختند
وز آنجا بایوان آن دخترش
بیاورد گرسیوز آن لشکرش
همه گنج و گوهر بتاراج داد
ازین بدره بستد بدان تاج داد
منیژه برهنه بیک چادرا
برهنه دو پای و گشاده سرا
کشیدش دوان تا بدان چاهسار
دو دیده پر از خون و رخ جویبار
بدو گفت اینک ترا خان و مان
زواری برین بسته تا جاودان
غریوان همی گشت بر گرد دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت
خروشان بیامد بنزدیک چاه
یکی دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی
همی گرد کردی بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدی فراز
ببیژن سپردی و بگریستی
بران شوربختی همی زیستی

از طرفی گرگین هر چه منتظر برگشت بیژن می ماند از او خبری نمی یابد. از کرده خود برای آوردن بیژن پشیمان میشد. بدنبال بیژن می گردد ولی فقط اسبش را تنها و بی سوار پیدا می کند. می فهمد که نقشه ای که در ابتدا برای بیژن کشیده عملی شده و بیژن بدست افراسیاب نابود و یا زندانی گشته. اسب بیژن را می گیرد و به سمت ایران راه می افتد

چو یک هفته گرگین بره بر بپای
همی بود و بیژن نیامد بجای
ز هر سوش پویان بجستن گرفت
رخان را بخوناب شستن گرفت
پشیمانی آمدش زان کار خویش
که چون بد سگالید بر یار خویش
+++
یکایک ز دور اسب بیژن بدید
که آمد ازان مرغزاران پدید
گسسته لگام و نگون کرده زین
فرو مانده بر جای اندوهگین
بدانست کو را تباهست کار
بایران نیاید بدین روزگار
اگر دار دارد اگر چاه و بند
از افراسیاب آمدستش گزند
کمند اندرافگند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل جفت جوی
ازان مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه در آورد و روزی بماند
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت
شب و روز آرام و خوردن نیافت

به گیو خبر رسید که گرگین تنها به سمت ایران میاید و بیژن همراه او نیست. گیو هم شتابان و نگران به سمت گرگین می تازد

پس آگاهی آمد همانگه بگیو
ز گم بودن رزمزن پور نیو
ز خانه بیامد دمان تا بکوی
دل از درد خسته پر از آب روی
همی گفت بیژن نیامد همی
بارمان ندانم چه ماند همی
+++
بخاک اندرون شد سرش ناپدید
همه جامه ی پهلوی بردرید
همی کند موی از سر و ریش پاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک
همی گفت کای کردگار سپهر
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
گر از من جدا ماند فرزند من
روا دارم ار بگلسد بند من
+++
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست
که چون بود خود روزگار از نخست
زمانه بجایش کسی برگزید
وگر خود ز چشم تو شد ناپدید
ز بدها چه آمد مر او را بگوی
چه افگند بند سپهرش بروی
چه دیو آمدش پیش در مرغزار
که او را تبه کرد و برگشت کار
تو این مرده ری اسب چون یافتی
ز بیژن کجا روی برتافتی

گرگین توضیح می دهد که بیژن در پی گوری رفته و کمندی بر گردنش انداخته ولی هر دو با هم آب شدند و بر زماین فرو رفتند

برآمد یکی گور زان مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
بکردار گلگون گودرز موی
چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
بگردن چو شیر و برفتن چو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
بر بیژن آمد چو پیلی نژند
برو اندر افگند بیژن کمند
فگندن همان بود و رفتن همان
دوان گور و بیژن پس اندر دمان
ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد یکی دود زان مرغزار
بکردار دریا زمین بردمید
کمندافگن و گور شد ناپدید

گیو که صحبت گرگین را می شنود و می بیند که گرگین لرزان و ناراحت است می فهمد که دروغ می گوید. ابتدا می خواهد گرگین را بکشد ولی بعد می بیند از کشتن گرگین چیزی نصیبش نمی شود. تصمیم می گیرد به گونه ای دیگر عمل کند

چو بشنید گیو این سخن هوشیار
بدانست کو را تباهست کار
ز گرگین سخن سربسر خیره دید
همی چشمش از روی او تیره دید
رخش زرد از بیم سالار شاه
سخن لرزلرزان و دل پر گناه
+++
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای
همی خواست کو را درآرد ز پای
+++
پس اندیشه کرد اندران بنگرید
نیامد همی روشنایی پدید
چه آید مرا گفت از کشتنا
مگر کام بدگوهر آهرمنا
به بیژن چه سود آید از جان اوی
دگرگونه سازیم درمان اوی
بباشیم تا زین سخن نزد شاه
شود آشکارا ز گرگین گناه

لغاتی که آموختم
مسمار = بند آهن
چدی = 
مرده ری = مرده ریگ = میراثی که از مرده می مان 

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
اگر هست خود جای گفتار نیست
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست

چنینست کردار این گوژپشت
چو نرمی بسودی بیابی درشت

قسمت های پیشین
ص 691 آوردن گیو، گرگین را به نزد کیخسرو
© All rights reserved

No comments: