Monday, 20 June 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 86

پس از شکست لشکر خاقان چین رستم نامه ای به کی خسرو نوشت و ماجرای جنگ را برایش شرح داد. سپس فریبرز را به همراه نامه و غنائم جنگی به پیش کی خسرو فرستاد و خود در پی دست یافتن به گروی (که در کشتن سیاوش دست داشت) براه ادامه داد. فریبرز به قصر کی خسرو می رسد و غنائم را تحویل می دهد. کی خسرو هم خیلی از دیدن غنائم و شنیدن خبر پیروزی ایرانیان شاد می شود/ خدا را شکر می کند و پاسخ نامه رستم را می نویسد

فریبرز نزدیک خسرو رسید
زمین را ببوسید کو را بدید
نگه کرد خسرو بران بستگان
هیونان و پیلان و آن خستگان
عنان را بپیچید و آمد براه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
فرود آمد و پیش یزدان بخاک
بغلتید و گفت ای جهاندار پاک
ستمکاره ای کرد بر من ستم
مرا بی پدر کرد با درد و غم
تو از درد و سختی رهانیدیم
همی تاج را پرورانیدیم
+++
سپاس از تو دارم نه از انجمن
یکی جان رستم تو مستان ز من
+++
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت
بباغ بزرگی درختی بکشت
+++
رسید آنچ دادی بدین بارگاه
اسیران و پیلان و تخت و کلاه
هیونان بسیار و افگندنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
همه آلت ناز و سورست و بزم
بپیش تو زین سان که آید برزم
مگر آنکسی کش سرآید بپیش
بدین گونه سیر آید از جان خویش

کی خسرو سپس فریبرز را همراه خلعت با پیام ادامه مبارزه به پیش رستم برمی گرداند

فریبرز با تاج و گرز و درفش
یکی تخت زرین و زرینه کفش
فرستاد و فرمود تا بازگشت
از ایران بسوی سپهبد گذشت
چنین گفت کز جنگ افراسیاب
نه آرام باید نه خورد و نه خواب

از طرفی خبر شکست سپاه به افراسیاب می رسد و به او می گویند اکنون اگر سپاه ایران به قصد ما حرکت کند زمین و زمان را زیر و رو می کند. افراسیاب هم نگران می شود

ز گرد سواران نبود آفتاب
چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
سرانجام زان لشکر بیشمار
سواری نماند از در کارزار
بزرگان و آن نامور مهتران
ببستند یکسر ببند گران
بخواری فگندند بر پشت پیل
سپه بود گرد آمده بر دو میل
ز کشته چنان بد که در رزمگاه
کسی را نبد جای رفتن براه
+++
گر آیند زی ما برزم آن گروه
شود کوه هامون و هامون چو کوه
چو افراسیاب این سخنها شنود
دلش گشت پر درد و سر پر ز دود

افراسیاب با بزرگان توران به شورمی نشیند. بزرگان هم می گویند همه کشته ها و اسرا از لشگر سقلاب و چین بوده اند و سپاه ما بی گزند مانده و نباید از رستم ترسید

همه موبدان و ردان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
کز ایران یکی لشکری جنگجوی
بدان نامداران نهادست روی
شکسته شدست آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکر بی کران
+++
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
نشاید که این بر دل آسان کنیم
گر ایدونک رستم بود پیش رو
نماند برین بوم و بر خار و خو
+++
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
که گر نامداران سقلاب و چین
بایران همی رزم جستند و کین
نه از لشکر ما کسی کم شدست
نه این کشور از خون دمادم شدست
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن بخاری همی
+++
بکین گر ببندیم زین پس میان
نماند کسی زنده ز ایرانیان

از طرفی سپاه رستم به دژی می رسد که فرمانده ای بنام کافور داشت. رستم، گستهم را به فرماندهی سپاه برای گرفتن دژ می فرستد. کافور و رزمندگانش هم به مبارزه برمی خیزند. از درون دژ بروی سپاه ایران تیر می بارد و تعداد زیادی از آنها کشته می شوند گستهم به بيژن می گوید خودت را به رستم برسان و از او کمک بخواه

بپوشید کافور خفتان جنگ
همه شهر با او بسان پلنگ
کمندافگن و زورمندان بدند
بزرم اندرون پیل دندان بدند
چو گستهم گیتی بران گونه دید
جهان در کف دیو وارونه دید
بفرمود تا تیر باران کنند
بریشان کمین سواران کنند
چنین گفت کافور با سرکشان
که سندان نگیرد ز پیکان نشان
همه تیغ و گرز و کمند آورید
سر سرکشان را ببند آورید
زمانی بران سان برآویختند
که آتش ز دریا برانگیختند
+++
فراوان ز ایرانیان کشته شد
بسر بر سپهر بلا گشته شد
ببیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود
برستم بگویی که چندین مایست
بجنبان عنان با سواری دویست

رستم هم خود به جنگ با کافور میاید و او را از پای درمیآورد

گران کرد رستم زمانی رکیب
ندانست لشکر فراز از نشیب
بدانسان بیامد بدان رزمگاه
که باد اندر آید ز کوه سیاه
فراوان ز ایرانیان کشته دید
بسی سرکش از جنگ برگشته دید
+++
عمودی بزد بر سرش پور زال
که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
چنین تا در دژ یکی حمله برد
بزرگان نبودند پیدا ز خرد

بزرگان سپاه کافور به درون دژ پناه بردند و در آنرا بستند و به رستم گفتند: بیهوده مکوش، تو را به این دژ راهی نیست و هر چند بمانی ما آذوغه داریم و راهی از زیر دژ به بیرون برای تامین آذوغه بیشتر

سلیحست و ایدر بسی خوردنی
بزیر اندرون راه آوردنی
اگر سالیان رنج و رزم آوری
نباشد بدستت جز از داوری
نیاید برین باره بر منجنیق
از افسون سلم و دم جاثلیق

رستم مدتی بفکر فرو رفت و بعد شروع کرد به کندن پی دیوار. زیر دیوار ستون چوبی زدند و آنرا به نفت آغشته کردند و چوب ها را سوزاندند تا دیوار فرو ریخت و سپاه رستم وارد دژ شد. چنگجویان کافور پراکنده شدند و دژ بدست ایرانیان فتح شد. سپس قرار شد سپاه ایران سه روز استراحت کند و روز چهارم به تعقیب افراسیاب ادامه دهد

بن باره زان پس بکندن گرفت
ز دیوار مردم فگندن گرفت
ستونها نهادند زیر اندرش
بیالود نفط سیاه از برش
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد
بچوب اندر آتش پراگنده شد
فرود آمد آن باره ی تور گرد
ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد
+++
برفتند با نیزه داران بهم
بپیش اندرون بیژن و گستهم
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زان سپس ناگزیر
چو از بار هی دژ بیرون شدند
گریزان گریزان بهامون شدند
در دژ ببست آن زمان جنگجوی
بتاراج و کشتن نهادند روی

گودرز رستم را تحسین می کند
بپاداش تو نیست مان دسترس
زبانها پر از آفرینست و بس
بزرگیت هر روز بافزون ترست
هنرمند رخش تو صد لشکرست
+++
تهمتن بریشان گرفت آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
مرا پشت ز آزادگانست راست
دل روشنم بر زبانم گواست
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز
بباشیم شادان و گیتی فروز
چهارم سوی جنگ افراسیاب
برانیم و آتش برآریم ز آب

خبر این شکست به افراسیاب رسید و او بیش از پیش ناراحت شد ولی سپاهش او را دلداری داده اند که فراموش نکن تو هم کم یلی نیستی و سپاهی بس عظیم به فرمان توست. افراسیاب هم جانی تازه گرفت و برزم فکر کرد

چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از جنگ رستم متاب
تو آنی که از خاک آوردگاه
همی جوش خون اندر آری بماه
سلیحست بسیار و مردان جنگ
دل از کار رستم چه داری بتنگ
+++
همه سربسر تن بکشتن دهیم
به آید که گیتی بدشمن دهیم
+++
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ
بپیش آورم چون شود کار تنگ
نمانم که کیخسرو از تخت خویش
شود شاد و پدرام از بخت خویش
سر زابلی را بروز نبرد
بچنگ دراز اندر آرم بگرد

فرغار نامی را فرستاد تا از سپاه ایران خبر آرد. افراسیاب با شنیدن نام آنهمه پهلوان ایرانی در گزارس فرغار ناراحت شد و از پیران پرسید هماورد رستم در سپاه ما کیست

یکی شیر دل بود فرغار نام
قفس دیده و جسته چندی ز دام
ز بیگانگان جای پردخته کرد
بفرغار گفت ای گرانمایه مرد
هم اکنون برو سوی ایران سپاه
نگه کن بدین رستم رزمخواه
سواران نگه کن که چنداند و چون
که دارد برین بوم و بر رهنمون
+++
غمی شد ز گفتار فرغار شاه
کس آمد بر پهلوان سپاه
بیامد سپهدار پیران چو گرد
بزرگان و مردان روز نبرد
ز گفتار فرغار چندی بگفت
که تا کیست با او به پیکار جفت

افراسیاب از پیران می خواهد نامه ای به پولادوند بنویسد و از او کمک بخواهد و بگوید که اگر او در پیکار با رستم پیروز شود نیمی از سرزمین توران مال او خواهد بود

یکی نامه نزدیک پولادوند
بیارای وز رای بگشای بند
بگویش که ما را چه آمد بسر
ازین نامور گرد پرخاشخر
+++
چو رستم بدست تو گردد تباه
نیابد سپهر اندرین مرز راه
+++
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از رنج یک رنج بیش
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست
که امروز پیگار و رنج آن تست

پولادوند هم با سپاهش از راه می رسد. افراسیاب جزئیات تمام رزم های رستم را به او می گوید و پولادوند را از قدرت رستم آگاه می سازد. پولادوند هم می گوید با این حساب من توان مقابله با رستم را ندارم ولی با اندیشه می توانم او را شکست دهم

درفش از پس و پیش پولادوند
سپردار با ترکش و با کمند
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب
بیامد بنزدیک افراسیاب
+++
بیابان سپردی و راه دراز
کنون چاره ی کار او را بساز
پر اندیشه شد جان پولادوند
که آن بند را چون شود کاربند
چنین داد پاسخ بافراسیاب
که در جنگ چندین نباید شتاب
+++
مرا نیست پایاب با جنگ اوی
نیارم ببد کردن آهنگ اوی
+++
من او را بر اندیشه دارم بجنگ
بگردش بگردم بسان پلنگ
+++
من این زابلی را بشمشیر تیز
برآوردگه بر کنم ریز ریز

لغاتی که آموختم
 تک = دو
نوان = جنبان و لرزان

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
نشستند با آرامش و رود و می
یکی دست رود و دگر دست نی
برفتند هر کس برام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش

چو خورشید با رنگ دیبای زرد
ستم کرد بر توده ی لاژورد
همانگه ز دهلیز پرد هسرای
برآمد خروشیدن کرنای

ز مادر همه مرگ را زاده ایم
میان تا ببستیم نگشاده ایم
اگر خاک ما را بپی بسپرند
ازین کرد هی خویش کیفر برند

چو بنمود شب جعد زلف سیاه
از اندیشه خمیده شد پشت ماه

شجره نامه
شیده پسر فرغار

قسمت های پیشین
ص 651 رزم رستم زال با پولادوند

© All rights reserved

No comments: