در قرنطینه ماه فوریه 2021 این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
در قسمت پیش دیدیم که اوضاع ایران بسیار بهم ریخته شده و در دستگاه پادشاهی کس یا کسانی رخنه کرده اند که بسیار راحت چهار پادشاه ایران را پشت سر هم زهر دادند و کشتند و شناخته نشدند. (یادداشتی به خود: نفوذ بیش از حد موبدان در دستگاه پادشاهی؟) اکنون پس از کشته شدن فرخ زاد، رستم بر گاه نشسته
در ابتدای این بخش فردوسی وضعیت کلی داستانی که قرار است در ادامه بیاید را توصیف می کند. اینکه فردوسی می گوید که کاش از مادر زاده نشده بودم و خاموشی تنها چیزی است که رویم می شود بیان کنم، گویای تراژدی است که در ادامه خواهد آمد. در ادامه باز یاداوری داریم که این نیز بگذرد و بر این زمانه نمی شود دل بست. فردوسی از ما می خواهد تا از سرنوشت یزدگرد عبرت بگیریم
چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
به ماه سفندار مذ روز ارد
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
چو از گردش روز برگشت سیر
که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم
به پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی
نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی برکسی بر دراز
زمانه زمانیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
به یارای خوان و به پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند
که با پیل و با شیربازی کند
چنان دان که از بینیازی کند
و بیجان شوی او بماند دراز
درازست گفتار چندین مناز
تو از آفریدون فزونتر نه ای
چو پرویز باتخت و افسر نه ای
به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد
آغاز پادشاهی یزدگرد: در ابتدا که تاج شاهی را بر سر می گذارد می گوید که من از نژاد انوشیروان هستم، به عدل و داد خواهد پرداخت، زیر دستان را بلند خواهم کرد و بزرگان را آزار نخواهم داد. بعد ادامه می دهد که به کسی زور و بخت و تاج و تخت پایدار نمی ماند و نام نیک برتر از رسیدن به کام است
چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشین روان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست
بزرگی دهم هر که کهتر بود
نیازارم آن راکه مهتر بود
نجویم بزرگی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی
که برکس نماند همی زور و بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت
همی نام جاوید باید نه کام
بینداز کام و برافراز نام
شانزده سال از پادشاهی یزدگرد می گذرد. در دوران خلافت عمر خلیفه ی دوم هستیم که سعد بن وقاص با سپاهش به ایران حمله می کند. یزدگرد هم که آگاه میشود سپاهی جمع می کند و رستم پسر هرمزد را برای فرماندهی آن انتخاب می کند. رستم از هوشمندان و ستاره شماران بوده و موبد روی حرف های او حساب می کرده
برین گونه تا سال شد بر دو هشت
همی ماه و خورشید بر سر گذشت
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
چو آگاه شد زان سخن یزگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
بفرمود تا پور هرمزد راه
به پیماید و بر کشد با سپاه
که رستم بدش نام و بیدار بود
خردمند و گرد و جهاندار بود
ستاره شمر بود و بسیار هوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش
رستم سپاه را به سمت قادسیه می برد و حدود سی روز (؟) به جنگ و گریز مشغول می شوند و از دو طرف خیلی کشته می شود. رستم که در ستاره شناسی توانا بوده اینگونه پیشگویی می کند که این جنگ برای ایرانیان شکست به همراه خواهد داشت
برفت و گرانمایگان راببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد
برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود و با داد و مهر
همیگفت کاین رزم را روی نیست
ره آب شاهان بدین جوی نیست
بیاورد صلاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت
رستم که شکست سپاه ایران را در طالع ایران می بیند نامه ای به برادر خود می نویسد و به او هم هشدار می دهد که اوضاع خراب است و خانه ی ما هم که از پادشاهی تهی است پس ما از اعراب شکست خواهیم خورد
یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست
ز چارم همیبنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب
ز بهرام و زهرهست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنیها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
برین سالیان چار صد بگذرد
کزین تخمهٔ گیتی کسی نشمرد
فرستاده ای از ایشان به نزد من آمد وگفت از قادسی تا لب آب را ببخشیم و به آنها باج بپردازیم.
ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هر گونه بر انجمن
که از قادسی تا لب جویبار
زمین را ببخشیم با شهریار
وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجاهست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیم کند او ران
شهنشاه رانیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژ پرگار نیست
بزرگانی که همراه و هم رزم من هستند به حرفای آنها توجه نمی کنند و متعجبند که اینها کی هستند و از آمدن به اینجا چه قصدی دارند. می گویند که ما باید بر ایشان بتازیم و آنها را تار مار کنیم. ولی کسی راز سپهر را نمی داند که قرار است زمانه برای ما بد بیاورد
برین نیز جنگی بود هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که بامن به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همیننگرند
چو میروی طبری و چون ارمنی
به جنگاند با کیش آهرمنی
چو کلبوی سوری و این مهتران
که گوپال دارند و گرز گران
همی سر فرازند که ایشان کیند
به ایران و مازنداران برچیند
اگرمرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی به کار آوریم
به ریشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونهتر گشت برما به مهر
تا نامه ی مرا خواندی، سریع با بزرگان راه بیفت و هر چه هم مال و منال دارید با گله های اسب بار بزنید و به آذرابادگان بروید به آتشکده و از سربازان هر که به تو پیوست آنها را بپذیر و سلاح بده و به خوبی با آنها تا کن. من کشته خواهم شد. به مادرم درود مرا برسان و برای من خیلی ناراحت نشوید
چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و بر ساز با مهتران
همه گردکن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست
همی تاز تا آذر آبادگان
به جای بزرگان و آزادگان
همی دون گله هرچ داری زاسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهار خواه
بدار و به پوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر
ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب
سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرانیز روی
درودش ده ازما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند
گراز من بد آگاهی آرد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چوگاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
همیشه به یزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای
بعد رستم به برادرش اینگونه وصیت می کند که روزگار ما به سختی رسید. همه ی خاندان از پیر و جوان گرفته همه خدا را نیایش کنید. چیزی که دارید بخورید و برای فردا مگذارید. من و سپاه در سختی هستیم ولی از این دودمان فقط پادشاه مانده برای حفظ او حتی از جان خود دریغ نکنید که دودمان ساسانیان هم به باد خواهد رفت
که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار
تو با هر که از دودهٔ ما بود
اگر پیر اگر مرد برنا بود
همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند
ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار
ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمهٔ کس
حیف از این تاج و تخت که بر باد خواهد رفت. تو حواست به یزدگرد باشد اگر در خطر افتاد جانت را برایش در خطر بینداز. وقتی که منبر با تخت یکی شود همه ی رنج هایی که در این سالهای دراز کشیده ایم بر باد خواهد رفت و ما در نشیبی طولانی خواهیم افتاد
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی بباد
تو پدرود باش و بیآزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش
گراو رابد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز
بعد از این نه تخت می ماند و نه شهر و آبادانی. همه ی رنجهایی که کشیده ایم بر باد می رود. سیاه پوشانی از ایشان با کلاه هایی از پارچه میایند و از دست رنج دیگران می خوردند و به عدل و داد هم توجهی ندارند
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش همیننگرد
شب از راه می رسد و چشمه ای را درخشان می کند و کسی که آرام گرفته را خروشان می کند. مردم از راستی سر میپیچند و گژی گرامی می شود. همه چیز برعکس می شود و مردم جنگی پیاده و لاف زنان سواره خواهند شد. کشاورز جنگی خوار می شود و هنر و اصل و نسب اهمیت نخواهد داشت. همه از هم می دزند و فرق بین نفرین و آفرین معلوم نیست. مردم دورو می شوند و نهان بدتر از ظاهر می شود. پدر به پسر اعتماد ندارد و پسر هم بر ضد پدر توطئه می چیند. بنده ی بی هنر شهریار می شود
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چارهگر
شود بندهٔ بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
همه ی گنج ها را پنهان می کنند. مردم خود از مال بهره نمی برند و گنج ها به دشمنانشان می رسد. اهل دانش و دین بودن فقط به زبان و نام می شود. علم و دین هم بر هم میتازند. غم همه جا پخش می شود و جشن ها در پنهان اتفاق میفتد. آنقدر غم همه گیر می شود که انگار شادی در زمان بهرام گور است. همه چیز از خوردنی و پوشیدنی به سمت درویشی و نداری می رود. هر کسی دنبال نفع خود و ضرر دیگران خواهد بود. کسی به آزادگی اهمیت نمی دهد و برای مادیات خون بر زمین ریخته می شود
از ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
رستم درادامه می گوید حال که من پهلوان شدم بخت ساسانیان هم واژگونه شد و سپهر مهر از ما برید. من پیکانی دارم که از آهن میگذرد ولی این به چه کار میاید وقتی مقابل برهنگان می جنگم. تیغ و ابزار جنگی ما برای مبارزه با سربازان پیل سوار طراحی شده نه تازیان بی زره. انگار از دانشمان بما ضرر رسیده. بزرگانی که همراه من هستند خیال می کنند که در این جنگ برنده ایم و از خون دشمن رود می سازیم ولی کسی از راز سپهر خبر ندارد و نمی دانند که این رنجی که بر ما خواهد رسید رنجی طولانی خواهد بود. وقتی به نسل ما قراره است چنین ضرر و زیانی برسد دیگر جنگ و رنج کشیدن هم سودی ندارد و ما نجات نخواهیم یافت
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد
که تامن شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بیوفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و ز ما ببرید مهر
مرا تیز پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید به کار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
نبرد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشه نیک و بد نیستی
بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چو برتخمهٔیی بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج و ز کارزار
قادسیه، برادر جان گور من، جوشن کفنم و خون کلاه من خواهد شد تو از رفتن من خیلی غم مخور. مواظب شاه باش. بعد رستم نامه را مهر میزند و برای برادرش می فرستد
تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد
که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست
چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند
دو دیده زشاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار
که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی
چو نامه به مهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت
که این نامه نزد برادر برد
بگوید جزین هرچ اندر خورد
نامه ای هم بر حریر سپید برای سعد بن وقاص می نویسد. در ابتدا از خداوند می گوید و از بزرگی یزدگرد. بعد می پرسد که بگو ببینیم پادشاه تو کیست و آیین شما چیست. شما برهنه و بدون زره با سپهبد برهنه آمدید که از که دستگاه بگیرید؟
فرستادهٔ نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد
یکی نامهای بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چوشید
به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه
سوی سعد و قاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ
سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک
کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر
ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین
که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار
به من بازگوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست
به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه
بنانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بارو بنه
این تاج و تخت ازآن دیگری است که گنج و سپاه دارد و فر و جاه. پادشاه ما جد اندر جد پادشاه بودند. هر وقت در جشن کسی او را خندانده آنقدر پول به او داده که میشد با آن جان تازیان را خرید و هیچ هم از دارایی پادشاه کم نشده. دوازده هزار یوزپلنگ و باز و سگ دارد که همه قلاده های گوهراندود دارند و خورد و خوراک این حیوانات به قدری است که حتی جنگجویانی که دشتی را بپوشانند هم به آن اندازه نمی خورند. شما خجالت نمی کشید
به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است
که با پیل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه
به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست
هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود
به بخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان
سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار
به سالی هم دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران
که او را به باید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ
سگ و یوز او بیشتر زان خورد
که شاه آن به چیزی همینشمرد
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بعد از چهره و وضع ظاهر آنها می گوید و می گوید که خوب چهره ای که سخن گو است نزد ما بفرست تا ببینیم که چه می خواهید و چه می گویید. من هم سواری نزد شاه می فرستم و گفته ی شما را به او منتقل خواهم کرد. بیخود به جنگ با همچین پادشاهی بلند نشوید. او مثل جد خود (نوشین روان) عدل و داد دارد و حتما از راه داد با شما رفتار می کند
بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی
چنین تاج و تخت آمدت آرزوی
جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی
سخن گوی مردی بر مافرست
جهاندیده و گرد و زیبافرست
بدان تا بگوید که رای تو چیست
به تخت کیان رهنمای تو کیست
سواری فرستیم نزدیک شاه
بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه
تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کارانده آید بروی
نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار
تا از نژاد شاهان کسی بر تخت نباشد از داد و عدل خبری نخواهد بود. پس بی خودی برای خودت نفرین مخر. از این نامه ی من پند بگیر. نامه را مهر میکند وتوسط پیروز شاپور برای سعد بن وقاص می فرستد. پیروز شاپور هم با تجملات کامل و کفش زرینه و زرین کمر به نزد سعد بن وقاص می رود
جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش
به تخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد
نگه کن بدین نامهٔ پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پیروز شاپور فرخ نژاد
بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان
همه غرقه در جوشن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر
سعد که می شنود از رستم نامه ای آمده پیام آور او را پذیرا می شود. ردایی زیر پیروز پهن می کند و از شاه و احوال او می پرسد و می گوید که ما اهل تیغ و نیزه هستیم و مردان مرد از دیبا، زر و زیور و خورد و خوراک صحبت نمی کنند
چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
پذیره شدش با سپاهی چو گرد
فرود آوریدندش اندر زمان
بپرسید سعد از تن پهلوان
هم از شاه و دستور و ز لشکرش
ز سالار بیدار و ز کشورش
ردا زیر پیروز بفگند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت
ز دیبا نگویند مردان مرد
ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد
پیروز نامه ی رستم را به سعد بن وقاص می دهد. سعد آنرا می خواند، فکری می کند و نامه ای به تازی در پاسخ نامه ی رستم می نویسد
گرانمایه پیروزنامه به داد
سخنهای رستم همیکرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
دران گفتن نامه خیره بماند
بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
حال در این نامه چه نوشته می شود و نتیجه ی آن چیست، می ماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر..سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
ستاننده = فاتح
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
به پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی
نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی برکسی بر دراز
زمانه زمانیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
به یارای خوان و به پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند
نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونهتر گشت برما به مهر
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چوگاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
همیشه به یزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش همیننگرد
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چارهگر
شود بندهٔ بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد --- یزدگرد
قسمت های پیشین
1949 ز جنی سخن گفت وز آدمی
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment