Saturday, 16 January 2021

شاهنامه‌خوانی در منچستر 259

در قرنطینه  ماه ژانویه 2021  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
سی و ششمین جلسه در قرنطینه 

در دوران خسرو پرویز پسر هرمزد پسر نوشین روان هستیم 
 

در قسمت پیش دیدیم که خسرو پرویز با به دنیا آمدن پسرش شیرویه نامه ای نوشت به قیصر و به او هم مژده ی تولد پسر مریم (دختر قیصر) را داد. قیصر هم نامه ای با کلی هدایا برای مریم و خسرو فرستاد. قیصر هم بسیار خوشحال شد و هدایایی برای مریم ونامه ای هم برای خسرو نوشت 

حال خسرو پرویز پاسخ نامه ی قیصر را می نویسد. خسرو به قیصر می گوید  تو مرا وقتی کمک لازم داشتم یاری کردی  تو مثل پدری برای من حتی بالاتر از پدر. با این هدایایی که فرستاده ای برای شیروی گنجی درست کردم و به او خواهم داد. یادداشتی به خود: مثل حساب بانکی برای بچه ها باز کردن

چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
سرنامه گفت آفرین مهان 
بران باد کو باد دارد جهان
بد و نیک بیند ز یزدان پاک
 وزو دارد اندر جهان بیم و باک
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر
نخست آنک کردی ستایش مرا
به نامه نمودی نیایش مرا
بدانستم و شاد گشتم بدان
سخن گفتن تاجور بخردان
پذیرفتم آن نامور گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
برآورد بوم تو را بر سماک
ز هند و ز سقلاب و چین و خزر
چنین ارجمند آمد آن بوم و بر
چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین
ز یزدان شما را رسید آفرین
چو کار آمدم پیش یارم بدی
بهر دانشی غمگسارم بدی
چنان شاد گشتم ز پیوند تو
بدین پر هنر پاک فرزند تو
که کهتر نباشد به فرزند خویش
ببوم و بر و پاک پیوند خویش
همه مهتران پشت برگاشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند
تو تنها بجای پدر بودیم
همان از پدر بیشتر بودیم
تو را همچنان دارم اکنون که شاه
پدر بیند آزاده و نیک خواه
دگر هرچ گفتی ز شیروی من
ازان پاک تن پشت و نیروی من
بدانستم و آفرین خواندم
بران دین تو را پاک دین خواندم

سخن هایی هم که از دینتان گفته بودی از دبیرت شنیدم. ما دین شما را دین پاک می خوانیم ولی از دین کهن خود نیز برنمی گردیم. در جهان بهتر از دین ما دینی نیست. سراسر داد و شرم و مهر و نیکی است. خدای در اندیشه نمی گنجد و  پیغمبر شما فرزند خدا نیست. صلیبی را که مسیح بر آن به صلیب کشیده شده بود و در دست ایرانیان بوده و درخواست کرده بودی نمی توانم به تو برگردانم. آن فقط تکه ای چوب است اگر برایتان بفرستم دیگران فکر می کنند که من هم به کیش مریم درآمده ام و مسیحی شده ام 
.
دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین
ز یک شنبدی روزهٔ به آفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای بایسته و دلپذیر
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرمست و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر
به هستی یزدان نیوشان ترم
همیشه سوی داد کوشان ترم
ندانیم انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نگردد نهفت
در اندیشهٔ دل نگنجد خدای
به هستی همو با شدت رهنمای
دگر کت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن
مدان دین که باشد به خوبی بپای
بدان دین نباشد خرد رهنمای
کسی را که خوانی همی سوگوار
که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
بران دار بر کشته خندان بد اوی
چو پور پدر رفت سوی پدر
تو اندوه این چوب پوده مخور
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن
بخندد برین کار مرد کهن
همان دار عیسی نیرزد به رنج
که شاهان نهادند آن را به گنج
از ایران چو چوبی فرستم بروم
بخندد بما بر همه مرز و بوم
به موبد نباید که ترسا شدم
گر از بهر مریم سکوبا شدم
دگر آرزو هرچ باید بخواه
شمار سوی ما گشادست راه
پسندیدم آن هدیه های تو نیز
کجا رنج بردی ز هر گونه چیز
به شیروی بخشیدم این برده رنج
پی افگندم او را یکی تازه گنج

در ان نامه خسرو همچنین اشاره ای به آنچه ستاره شمار آینده ای شوم برای شیروی پیش بینی کرده می گوید که شیروی دنیا را به آشوب می کشد. همچنین می گوید که مریم هنوز به دین شماست و با دین و آیین ما گوش نمی دهند. حالش خوب است و با شیروی خوشحال است. بعد هدایایی همراه نامه می کنند

ز روم و ز ایران پر اندیشه‌ام
شب تیره اندیشه شد پیشه‌ام
بترسم که شیروی گردد بلند
ز ساند بروم و به ایران گزند
نخست اندر آید ز سلم بزرگ
ز اسکندر آن کینه دار سترگ
ز کین نو آیین و کین کهن
مگر در جهان تازه گردد سخن
سخنها که پرسیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت
بدین مسیحا بکوشد همی
سخنهای ما کم نیوشد همی
به آرام شادست و پیروزبخت
بدین خسروانی نو آیین درخت
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
همی‌داشت خراد برزین نگاه
گشادند زان پس در گنج باز
کجا گرد کرد او به روز دراز
نخستین صد و شست بند اوسی
که پند او سی خواندش پارسی
به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ
نهادند بر هر یکی مهر تنگ
بران هر یکی دانه ها صد هزار
بها بود بر دفتر شهریار
بیاورد سیصد شتر سرخ موی
سیه چشم و آراسته راه جوی
مران هر یکی را درم دو هزار
بها داده بد نامور شهریار
ز دیبای چینی صد و چل هزار
ازان چند زربفت گوهرنگار
دگر پانصد در خوشاب بود
که هر دانه یی قطرهٔ آب بود
صد و شست یاقوت چون ناردان
پسندیدهٔ مردم کاردان
ز هندی و چینی و از بربری
ز مصری و از جامهٔ پهلوی
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری
که چونان نبد در جهان دیگری
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار
یکی خلعت افگند بر خانگی
فزون‌تر ز خویشی و بیگانگی
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردیم نام
بدینسان چنین صد شتر بارکرد
از آن ده شتربار دینار کرد
ببخشید بر فیلسوفان درم
ز دینار و هرگونه‌ای بیش وکم
برفتند شادان ازان مرز وبوم
به نزدیک قیصر ز ایران بروم
همه مهتران خواندند آفرین
بران پر هنر شهریار زمین

حال فردوسی اعلام می کند که به داستانی کهن می پردازم. داستان خسرو و شیرین. اگرچه در نکاهی گذرا اشاره ای به شیرین قبلا داشتیم حال به داستان او می پردازیم. فردوسی می گوید که از داستانی کهن ریشه ی این داستان را انتخاب کرده که گویا مورد پسند نبوده ولی می گوید اگر این داستان را بخوانند متوجه می شوند که آنچه بدخواه من گفته درست نیست و این داستانی زیباست. به شهریار اگر خبر از خوبی این داستان برسد رنج من جبران می شود

کنون داستان کهن نو کنیم
سخنهای شیرین و خسرو کنیم 
کهن گشته این نامهٔ باستان
ز گفتار و کردار آن راستان
همی نوکنم گفته‌ها زین سخن
ز گفتار بیدار مرد کهن
بود بیست شش بار بیور هزار
سخنهای شایسته و غمگسار
نبیند کسی نامهٔ پارسی
نوشته به ابیات صدبار سی
اگر بازجویی درو بیت بد
همانا که کم باشد از پانصد
چنین شهریاری و بخشنده‌ای
به گیتی ز شاهان درخشنده‌ای
نکرد اندرین داستانها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه
حسد کرد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه بازار من
چو سالار شاه این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه نغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان
وزان پس کند یاد بر شهریار
مگر تخم رنج من آید ببار
که جاوید باد افسر و تخت اوی
ز خورشید تابنده‌تر بخت اوی

نصیحت فردوسی: دانش باید دستگیر مرد باشد و از هر سختی و خوبی باید تجربه کرد و بدون تجربه هنر فراهم نمی آید

چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر
غم و شادمانی بباید کشید
ز هر شور و تلخی بباید چشید
جوانان داننده و باگهر
نگیرند بی آزمایش هنر

وقتی پرویز جوانی بود و پدرش هنوز زنده بود دوستی به نام شیرین داشت که او را عاشقانه دوست می داشت و جز او دلش با کسی نبود. وقتی که خسرو تاج شاهی را بر سر گذاشت و به دنبال جنگ با بهرام بود دیگر فرصتی برای دیدار با شیرین نداشت و شیرین از این بابت ناراحت و گریان بود 

چو پرویز ناباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان
ورا در زمین دوست شیرین بدی
برو بر چو روشن جهان بین بدی
پسندش نبودی جزو در جهان
ز خوبان وز دختران مهان
ز شیرن جدا بود یک روزگار
بدان گه که بد در جهان شهریار
بگرد جهان در بی‌آرام بود
که کارش همه رزم بهرام بود
چو خسرو به پردخت چندی به مهر
شب و روز گریان بدی خوب‌چهر

تا اینکه روزی خسرو پرویز قصد شکار میکند. گفتیم که شاهنامه منبعی است برای آشنایی با آیین پیشینیان. حال وصف تشریفات شکار خسرو پرویزنمونه ای از این منبع اطلاعاتی است. سیصد سوار زرینه ستام همراه خسرو بودند. هزار و صد و شصت پیاده با  نیزه . هزار و چهل چوب و شمشیر به دست زره پوش. پانصد باز دار و دیگر پرندگان شکاری چون شاهین و چرغ. 
همچنین سیصد سوار با هفتاد شیر و پلنگ پوزه بسته و صد سگ قلاده بسته که به تعقیب آهوان می رفتند. در دنبال آنها هم  دوهزار نفر رامشگر سوار بر شتر و تاج بر سر که اهنگ شکار می نواختند 

 چنان بد که یک روز پرویز شاه
همی آرزو کرد نخچیرگاه
بیاراست برسان شاهنشهان
که بودند ازو پیشتر در جهان
چو بالای سیصد به زرین ستام
ببردند با خسرو نیک نام
هزار و صد و شست خسرو پرست
پیاده همی‌رفت ژوپین بدست
هزار و چهل چوب و شمشیر داشت
که دیبای در بر زره زیر داشت
پس اندر بدی پانصد بازدار
هم از واشه و چرغ و شاهین کار
ازان پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران با یوزدار
به زنجیر هفتاد شیروپلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ
پلنگان و شیران آموخته
به زنجیر زرین دهن دوخته
قلاده بزر بسته صد بود سگ
که دردشت آهو گرفتی بتگ
پس اندر ز رامشگران دوهزار
همه ساخته رود روز شکار
به زیر اندرون هریکی اشتری
به سر برنهاده ز زر افسری

چادر و خرگاه و پرده سرای هم همراه قافله ی شکار روی شتر. سیصد نفر از شاهزادکان و بزرگان به همراه خسرو برای شکار می رفتند. دویست برده با مجمرهای افروخته که بر آن عود و عنبر می سوزاندند. یادداشتی به خود: اینکه می گویند که در ایران قدیم برده داری نبوده. ابیات شاهنامه عکس آنرا نشان می دهد

ز کرسی و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخر چارپای
شتر بود پیش اندرون پانصد
همه کرده آن بزم را نامزد
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی‌راند با نامور شهریار
ابا یاره و طوق و زرین کمر
بهر مهره‌ای در نشانده گهر
دوصد برده تامجمر افروختند
برو عود و عنبر همی‌سوختند
دوصد مرد برنای فرمانبران
ابا هریکی نرگس و زعفران

در طی شکار همچنین عنبر و مشک و زعفران را بر آتش می سوزاندند تا بوی خوش به مشام همه برسد. جلوتر می رفتند تا اگر بادی بر پادشاه وزید بوی خوش عنبر و مشک و زعفران ر به مشام او برساند

همه پیش بردند تا باد بوی
چو آید ز هر سو رساند بدوی
همه پیش آنکس که با بوی خوش
همی‌رفت با مشک صد آبکش
که تا ناورد ناگهان گرد باد
نشاند بران شاه فرخ نژاد

شیرین که می شنود که سپاه با خسرو میاید، راه می افتد. پیراهن زرد رنگی به تن می کند، خودش را آرایش می کند، به بوی خوش میاراید، پیکرش را پر از زر می کند، تاجی بر سر می گذارد و به بام میرود. همانجا می ماند تا خسرو از راه می رسد. شیرین اشکش سرازیر می شود. شیرین می گوید که آن همه مهر و عشق و آه و زاری تو، آنهمه پیوند که با هم بسته بودیم چه شد. خسرو هم که شیرین را می بیند اشکش راه میفتد و نهایتا چهل خادم را می فرستد تا شیرین را با عزت و احترام به کاخ خسرو ببرند

چو بشنید شیرین که آمد سپاه
به پیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشک بوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی
یکی از برش سرخ دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
به سر برنهاد افسر خسروی
نگارش همه پیکر پهلوای
از ایوان خسرو برآمد ببام
به روز جوانی نبد شادکام
همی‌بود تاخسرو آنجا رسید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
چو روی ورا دید برپای خاست
به پرویز بنمود بالای راست
زبان کرد گویا بشیرین سخن
همی‌گفت زان روزگار کهن
به نرگس گل و ارغوان را بشست
که بیمار بد نرگس وگل درست
بدان آبداری و آن نیکوی
زبان تیز بگشاد برپهلوی
که تهما هژب را سپهبدتنا
خجسته کیاگرد شیراوژنا
کجا آن همه مهر و خونین سرشک
که دیدار شیرین بد او را پزشک
کجا آن همه روز کردن به شب
دل و دیده گریان و خندان دو لب
کجا آن همه بند و پیوندما
کجا آن همه عهد و سوگند ما
همی‌گفت وز دیده خوناب زرد
همی‌ریخت برجامهٔ لاژورد
به چشم اندر آورد زو خسرو آب
به زردی رخش گشت چون آفتاب
فرستاد بالای زرین ستام
ز رومی چهل خادم نیک نام
که او را به مشکوی زرین برند
سوی خانهٔ گوهر آگین برند

خسرو و همراهانش به شکار می روند. در برگشت به احترام او شهر را آذیین می بندند و ورود خسرو را جشن می گیرند. وقتی خسرو به کاخش برمی گردد شیرین به پیشواز او می رود. خسرو هم می گوید که خبر دهید که من با شیرین ازدواج کرده ام

ازان جایگه شد به دشت شکار
ابا باده ورود و با میگسار
چو از کوه وز دشت برداشت بهر
همی‌رفت شادی کنان سوی شهر
ببستند آذین بشهر و به راه
که شاه آمد از دشت نخچیرگاه
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت ز آواز بی‌تار و پود
چنان خسروی برز و شاخ بلند
ز دشت اندر آمد به کاخ بلند
ز مشکوی شیرین بیامد برش
ببوسید پای و زمین و برش
به موبد چنین گفت شاه آن زمان
که بر ما مبر جز به نیکی گمان
مرین خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژدهٔ نو دهید
مر او را به آیین پیشی بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست

خبر این ازدواج به بزرگان می رسد همه ناراحت می شوند و سه روز هم از خسرو دوری می کنند. روز چهارم خسرو بزرگان را می خواند. آنان که میایند خسرو می گوید که چه خبر شده چرا هیچ کسی به دیدار من نمی ایمد. دلتنگ شده بودم. کسی پاسخ نمی دهد و همه به موبد چشم نگاه می کنند 
 
چ آگاهی آمد ز خسرو به راه
به نزد بزرگان و نزد سپاه
که شیرین به مشکوی خسرو شدست
کهن بود کار جهان نوشدست
همه شهر زان کار غمگین شدند
پر اندیشه و درد و نفرین شدند
نرفتند نزدیک خسرو سه روز
چهارم چوب فروخت گیتی فروز
فرستاد خسرو مهان را بخواند
بگاه گران مایگان برنشاند
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند
بیازردم از بهر آزارتان
پراندیشه گشتم ز تیمارتان
همی‌گفت و پاسخ نداد ایچ‌کس
ز گفتن زبانها ببستند بس
هرآنکس که او داشت آزار و خشم
یکایک به موبد نمودند چشم

موبد که می بیند همه منتظرند تا او صحبت کند، از جا بلند می شود و خطاب به خسرو می گوید که تو داستان های زیادی را از بزرگان شنیدی و می دانی که ازدواج با کسی که همتراز ما نیست در بین ما رسم نیست و سرانجام این کار نیک نخواهد بود. خسرو این جرف ها را می شنود ولی همچنان ساکت می ماند. یادداشتی به خود: تفاوت داستان با آنچه که در خسرو و شیرین گفته شده و همچنان داستان آزاده و بهرام

چو موبد چنان دید برپای خاست
به خسرو چنین گفت کای راد وراست
به روز جوانی شدی شهریار
بسی نیک و بد دیدی از روزگار
شنیدی بسی نیک و بد در جهان
ز کار بزرگان و کار مهان
کنون تخمهٔ مهتر آلوده شد
بزرگی ازین تخمهٔ پالوده شد
پدر پاک و مادر بود بی‌هنر
چنان دان که پاکی نیاید ببر
ز کژی نجوید کسی راستی
که از راستی برکنی کاستی
دل ما غمی شد ز دیو سترگ
که شد یار با شهریار بزرگ
به ایران اگر زن نبودی جزین
که خسرو بدو خواندی آفرین
نبودی چو شیرین به مشکوی او
بهر جای روشن بدی روی او
نیاکانت آن دانشی راستان
نکردند یاد از چنین داستان
چوگشت آن سخنهای موبد دراز
شهنشاه پاسخ نداد ایچ‌باز

موبد که می بیند که خسرو خاموش است می گوید که ما می رویم و فردا برای شنیدن پاسخ صحبت هایمان به بارگاه میاییم

چنین گفت موبد که فردا گاه
بیاییم یکسر بدین بارگاه
مگر پاسخ شاه یابیم باز
که امروزمان شد سخنها دراز

روز بعد، صبح زود برمی خیزند. یکی می گوید که موبد نفهمید چه می گوید  و حرفهایی را گفت که نمی بایست. یکی می گوید نه او از از روی خرد صحبت کرد و یکی می گوید خب امروز پاسخ سخنانمان را خواهیم شنید. همه راه می افتند و به بارگاه خسرو می روند

دگر روز شبگیر برخاستند
همه بندگی را بیاراستند
یکی گفت موبد ندانست گفت
دگر گفت کان با خرد بود جفت
سیوم گفت که امروز پاسخ دهد
سزد زو که آواز فرخ نهد
همه موبدان برگرفتند راه
خرامان برفتند نزدیک شاه

وقتی بزرگان در جای خود مستقر می شوند تشتی پر از خون میاورند و دور می گردانند. همه از دیدن آن تشت پر خون ناراحت می شوند. خسرو از موبدان می پرسد بگویید این خون چیست. موبد می گوید این خونی پلید هست که همه از دیدن آن روی برمیتابانند

بزرگان گزیدند جای نشست
بیامد یکی مرد تشتی بدست
چو خورشید رخشنده پالوده گشت
یکایک بران مهتران برگذشت
بتشت اندرون ریختش خون گرم
چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم
از آن تشت هرکس بپیچید روی
همه انجمن گشت پر گفت و گوی
همی‌کرد هر کس به خسرو نگاه
همه انجمن خیره از بیم شاه
به ایرانیان گفت کاین خون کیست
نهاده بتشت اندر از بهر چیست
بدو گفت موبد که خون پلید
کزو دشمنش گشت هرکش بدید

تشت را می برند،  می شورند، مشک و گلاب به آن می زنند و همان تشت را پر از خرما می کنند. آن تشت در واقع اشاره  به شیرین داشت که ابتدا مثل آن تشت پر خون دلچسب نبوده و بعد دگرگون شده. موبدان هم می گویند بله تو آن ناپسندیده را به نیکویی تبدیل کردی
 
چوموبد چنین گفت برداشتش
همه دست بردست بگذاشتش
ز خون تشت پر مایه کردند پاک
ببستند روشن به آب و به خاک
چو روشن شد و پاک تشت پلید
بکرد آنک او شسته بد پرنبید
بمی بر پراگند مشک وگلاب
شد آن تشت بی‌رنگ چون آفتاب
ز شیرین بران تشت بد رهنمون
که آغاز چون بود و فرجام چون
به موبد چنین گفت خسرو که تشت
همانا بد این گر دگرگونه گشت
بدو گفت موبد که نوشه بدی
پدیدار شد نیکوی از بدی
بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت
همان خوب کردی تو کردار زشت

خسرو می گوید که شیرین مثل همان تشت بود و حال که به کاخ و حرمسرای من آمده کمال ما در او اثر کرده  و دگرگون شده. همه هم این صحبت را می پذیرند و بر خسرو آفرین می گویند

چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بی‌منش تشت زهر
کنون تشت می شد به مشکوی ما
برین گونه پربو شد ازبوی ما
ز من گشت بدنام شیرین نخست
ز پرمایگان نامداری نجست
همه مهتران خواندند آفرین
که بی‌تاج وتختت مبادا زمین
بهی آن فزاید که تو به کنی
مه آن شد بگیتی که تومه کنی
که هم شاه وهم موبد وهم ردی
مگر بر زمین سایهٔ ایزدی

روزگار می گذرد و خسرو دائما با مریم (که پسری هم بدنیا آورده) وقت می گذراند. شیرین از این بابت ناراحت می شود و نهایتا با زهر دادن به مریم او را می کشد
  
ازان پس فزون شد بزرگی شاه
که خورشید شد آن کجا بود ماه
همه روز با دخت قیصر بدی
همو بر شبستانش مهتر بدی
ز مریم همی‌بود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
به فرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قیصرنژاد
ازان چاره آگه نبد هیچ‌کس
که او داشت آن راز تنها و بس

با گذشت یک سال از کشته شدن مریم شبستان خسرو به شیرین سپرده می شود. وقتی که شیرو به شانزده سالگی می رسد تعالیم خاص را آغاز می کنند و او تحت تعلیم موبد قرار می گیرد

چو سالی برآمد که مریم بمرد
شبستان زرین به شیرین سپرد
چو شیرویه را سال شد بر دو هشت
به بالا زسی سالگان برگذشت
بیاورد فرزانگان را پدر
بدان تا شود نامور پر هنر
همی‌داشت موبد مر او را نگاه
شب و روز شادان به فرمان شاه

روزی موبد به سراغ شیرویه می رود و او را که همیشه به دنبال بازیگوشی بوده می بیند که جلو کتاب کلیله و دمنه نشسته  دست چپش چنگال بریده و خشک شده ی گرگ بود و دست راستش شاخ گاومیشی و این دو را بهم میزده و بازی می کرده

چنان بد که یک روز موبد ز تخت
بیامد به نزدیک آن نیک بخت
چو آمد به نزدیک شیرویه باز
همیشه به بازیش بودی نیاز
یکی دفتری دید پیش اندرش
نوشته کلیله بران دفترش
بدست چپ آن جوان سترگ
بریده یکی خشک چنگال گرگ
سروی سر گاومیشی براست
همی این بران بر زدی چونک خواست

موبد از بازیگوشی شیرویه ناراحت می شود  و چنگال گرگ را به فال بد می گیرد. خلاصه خبر به خسرو هم می رسد و همه ناراحت و نگران هستند

غمی شد دل موبد از کاراوی
ز بازی و بیهوده کردار اوی
به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
شخ گاو و رای جوان سترگ
ز کار زمانه غمی گشت سخت
ازان برمنش کودک شور بخت
کجا طالع زادنش دیده بود
ز دستور وگنجور بشنیده بود
سوی موبد موبد آمد بگفت
که بازیست باآن گرانمایه جفت
بشد زود موبد بگفت آن به شاه
همی‌داشت خسرو مر او را نگاه
ز فرزند رنگ رخش زرد شد
ز کار زمانه پراز درد شد
ز گفتار مرد ستاره شمر
دلش بود پر درد و پیچان جگر
همی‌گفت تا کردگار سپهر
چگونه نماید بدین کرده چهر

وقتی از پادشاهی خسرو بیست و سه سال می گذرد و شیرویه به جوانی برومند تبدیل میشود خسرو شیرویه را به زندان می اندازد

چو بر پادشاهیش بیست وسه سال
گذر کرد شیرویه به فراخت یال
بیازرد زو شهریار بزرگ
که کودک جوان بود و گشته سترگ
پر از درد شد جان خندان اوی
وز ایوان او کرد زندان اوی

حال چه اتفاقی میفتد و داستان خسروو شیرویه به کجا می رسد،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
ژوبین = نیزه
واشه = [ ش َ / ش ِ ] (اِ) پرنده ای مانند باز لیکن از باز کوچکتر. (برهان
چرغ = [ چ َ ] (اِ) جانوریست شکاری 
رود = چنگ و رباب و بربط
پالوده = آهار داده شده، تباه شده، پاکیزه از غش 
سروی = شاخ

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر
غم و شادمانی بباید کشید
ز هر شور و تلخی بباید چشید
جوانان داننده و باگهر
نگیرند بی آزمایش هنر

ز کژی نجوید کسی راستی
که از راستی برکنی کاستی
دل ما غمی شد ز دیو سترگ
که شد یار با شهریار بزرگ

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند

قسمت های پیشین

  به هنگامشان رامش و خورد بود 1882

© All rights reserved

No comments: