داستان تا جایی رسید که اردشیر که مورد بیمهری اردوان واقع شده و در آخور و کنار اسبان زندگی میکرده تا شاید زمانی اردوان او را ببخشد و دوباره او را مورد لطف خود قرار دهد
از قضا اردوان دلبری داشته به نام گلنار. گلنار تا چشمش به اردشیر میفتد دل بدو میسپارد و شب هنگام از بام با طناب خود را به اردشیر میرساند و میگوید که من از تو خوشم آمده و اگر مرا خواستار باشی با تو میمانم
از قضا اردوان دلبری داشته به نام گلنار. گلنار تا چشمش به اردشیر میفتد دل بدو میسپارد و شب هنگام از بام با طناب خود را به اردشیر میرساند و میگوید که من از تو خوشم آمده و اگر مرا خواستار باشی با تو میمانم
یکی کاخ بود اردوان را بلند
به کاخ اندرون بنده یی ارجمند
که گلنار بد نام آن ماه روی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی
بر اردوان همچو دستور بود
بران خواسته نیز گنجور بود
بروبر گرامی تر از جان بدی
به دیدار او شاد و خندان بدی
چنان بد که روزی برآمد به بام
دلش گشت زان خرمی شادکام
نگه کرد خندان لب اردشیر
جوان در دل ماه شد جایگیر
همی بود تا روز تاریک شد
همانا به شب روز نزدیک شد
کمندی بران کنگره بر ببست
گره زد برو چند و ببسود دست
به گستاخی از باره آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بیامد خرامان بر اردشیر
پر از گوهر و بوی مشک و عبیر
ز بالین دیبا سرش برگرفت
چو بیدار شد تنگ در بر گرفت
نگه کرد برنا بران خوب روی
بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی
بدان ماه گفت از کجا خاستی
که پرغم دلم را بیاراستی
چنین داد پاسخ که من بنده ام
ز گیتی به دیدار تو زنده ام
دلارام گنجور شاه اردوان
که از من بود شاد و روشن روان
کنون گر پذیری ترا بنده ام
دل و جان به مهر تو آگنده ام
بیایم چو خواهی به نزدیک تو
درفشان کنم روز تاریک تو
بدین سان روزگاری سپری میشود تا اینکه بعد از مدتی بابک (پدربزرگ اردشیر) میمیرد و اردوان پسر خودش را برای حکمرانی بر پارس میگمارد. اردشیر هم از اردوان دلگیر میشود
جهاندیده بیدار بابک بمرد
سرای کهن دیگری را سپرد
چو آگاهی آمد سوی اردوان
پر از غم شد و تیره گشتش روان
گرفتند هر مهتری یاد پارس
سپهبد به مهتر پسر داد پارس
بفرمود تا کوس بیرون برند
ز درگاه لشکر به هامون برند
جهان تیره شد بر دل اردشیر
ازان پیر روشن دل و دستگیر
دل از لشکر اردوان برگرفت
وزان آگهی رای دیگر گرفت
که از درد او بد دلش پرستیز
به هر سو همی جست راه گریز
ازان پس چنان بد که شاه اردوان
ز اخترشناسان روشن روان
بیاورد چندی به درگاه خویش
ز اخترشناسان روشن روان
همان نیز تا گردش روزگار
ازان پس کرا باشد آموزگار
فرستادشان نزد گلنار شاه
بدان تا کنند اختران را نگاه
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد طالع شهریار
چو گنجور بشنید آوازشان
سخن گفتن از طالع و رازشان
سیم روز تا شب گذشته سه پاس
کنیزک بپردخت ز اخترشناس
پر از آرزو دل لبان پر ز باد
همی داشت گفتار ایشان به یاد
چهارم بشد مرد روشن روان
که بگشاید آن راز با اردوان
برفتند با زیجها برکنار
ز کاخ کنیزک بر شهریار
بگفتند راز سپهر بلند
همان حکم او بر چه و چون و چند
کزین پس کنون تانه بس روزگار
ز چیزی بپیچد دل نامدار
که بگریزد از مهتری کهتری
سپهبد نژادی و کنداوری
وزان پس شود شهریاری بلند
جهاندار و نیک اختر و سودمند
دل نامور مهتر نیک بخت
ز گفتار ایشان غمی گشت سخت
شب که میشود کنیزک نزدیک اردشیر میرود و آنچه اتفاق افتاده به اردشیر میگوید اردشیر هم به فکر فرو میرود و متوجه میشود این آیندهی خود اوست. می فهمد که بهتر است از نزد اردوان بگریزد. به گلنار میگوید آیا با من به ایران خواهی آمد. چنانچه با من بیایی تو را تاجدار میکنم. گلنار هم اعلام میکند که با او میاید. قرار میگذارند تا روز بعد راهی شوند
چو شد روی کشور به کردار قیر
کنیزک بیامد بر اردشیر
چو دریا برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان
کنیزک بگفت آنچ روشن روان
همی گفت با نامدار اردوان
سخن چون ز گلنار زان سان شنید
شکیبایی و خامشی برگزید
دل مرد برنا شد از ماه تیر
ازان پس همی جست راه گریز
بدو گفت گر من به ایران شوم
ز ری سوی شهر دلیران شوم
تو با من سگالی که آیی به رام
+++
اگر با من آیی توانگر شوی
همان بر سر کشور افسر شوی
چنین داد پاسخ که من بنده ام
نباشم جدا از تو تا زنده ام
همی گفت با لب پر از باد سرد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
چنین گفت با ماه روی اردشیر
که فردا بباید شدن ناگزیر
صبح روز بعد گلنار که در واقع خزانه دار شاه اردوان هم بوده به خزانهی شاهی میرود و گوهر و دینار برمیدارد و به خانهی خود میبرد. میماند تا شب از راه میرسد. گوهر و دیناری که از خزانه برداشته را برمیدارد و به سمت اردشیر میرود. از طرفی اردشیر که همهی نگهبانان آخور و اسب ها را مست کرده به همراه گلنار سوار اسب میشوند و راه میفتند
کنیزک بیامد به ایوان خویش
به کف برنهاده تن و جان خویش
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
به خم اندر آمد شب لاژورد
کنیزک در گنجها باز کرد
ز هر گوهری جستن آغاز کرد
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
ز دینار چندانک بودش به کار
بیامد به جایی که بودش نشست
بدان خانه بنهاد گوهر ز دست
همی بود تا شب برآمد ز کوه
بخفت اردوان جای شد بی گروه
از ایوان بیامد به کردار تیر
بیاورد گوهر بر اردشیر
جهانجوی را دید جامی به دست
نگهبان اسپان همه خفته مست
کجا مستشان کرده بود اردشیر
که وی خواست رفتن همی ناگزیر
دو اسپ گرانمایه کرده گزین
بر آخر چنان بود در زیر زین
جهانجوی چون روی گلنار دید
همان گوهر و سرخ دینار دید
هم اندر زمان پیش بنهاد جام
بزد بر سر تازی اسپان لگام
بپوشید خفتان و خود بر نشست
یکی تیغ زهر آب داده به دست
همان ماه رخ بر دگر بارگی
نشستند و رفتند یکبارگی
از ایوان سوی پارس بنهاد روی
همی رفت شادان دل و راه جوی
از طرفی اردوان که میبیند گلنار به بالین او نیامده دنبال او میفرستد. به او اطلاع میدهند که گلنار همراه اردشیر فرار کرده
چنان بد که بی ماه روی اردوان
نبودی شب و روز روشن روان
ز دیبا نبرداشتی دوش و یال
مگر چهر گلنار دیدی به فال
+++
کنیزک نیامد به بالین اوی
برآشفت و پیچان شد از کین اوی
+++
پرستندگان را چنین گفت شاه
که گلنار چون راه و آیین نگاه
ندارد نیاید به بالین من
که داند بدین داستان دین من
بیامد هم انگاه مهتر دبیر
که رفتست بیگاه دوش اردشیر
اردوان هم خشمگین با سپاه در پی اردشیر و گلنار میرود. در راه میپرسند آیا دو سوار را دیدهاید و مردم میگویند آنها را دیده ایم که سوار بر اسبان میرفتند و میشی هم در پی آنان میرفته. در مورد میش اردوان از مشاورش میپرسد. او میگوید که آن میش نشانی از فر ارادشیر ست و این بدان معناست که کاری سخت در پیش رو داریم و تعقیب اردشیر فایدهای ندارد. اردوان هم سپاه را برمیگرداند و نامه ای برای پسرش مینویسد و از او می خواهد تا حواسش باشد چرا که اردشیر بدان سمت آمده
دل مرد جنگی برآمد ز جای
برآشفت و زود اندر آمد به پای
سواران جنگی فراوان ببرد
تو گفتی همی باره آتش سپرد
بره بر یکی نامور دید جای
بسی اندرو مردم و چارپای
بپرسید زیشان که شبگیر هور
شنیدی شما بانگ نعل ستور
یکی گفت زیشان که اندر گذشت
دو تن بر دو باره درآمد به دشت
همی برگذشتند پویان به راه
یکی باره ی خنگ و دیگر سیاه
به دم سواران یکی غرم پاک
چو اسپی همی بر پراگند خاک
به دستور گفت آن زمان اردوان
که این غرم باری چرا شد دوان
چنین داد پاسخ که آن فر اوست
به شاهی و نیک اختری پر اوست
گر این غرم دریابد او را متاز
که این کار گردد بمابر دراز
+++
چو شب روز شد بامداد پگاه
بفرمود تا بازگردد سپاه
وقتی خبر آمدن اردشیر به اصطخر رسید مردم که از نژاد دارا و بابک بودند به او روی اوردند. اردشیر هم خطاب به آنها گفت که میدانید که اسکندر همهی بزرگان ما را کشته ولی وقتی منکه از نژاد اسفندیار هستم باشم چرا باید اردوان شاه باشد. مردم هم از او حمایت کردند
ز آگاهی نامدار اردشیر
سپاه انجمن شد بران آبگیر
هرانکس که بد بابکی در صطخر
به آگاهی شاه کردند فخر
دگر هرک از تخم دارا بدند
به هر کشوری نامدارا بدند
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
همی رفت مردم ز دریا و کوه
ه نزدیک برنا گروها گروه
ز هر شهر فرزانه یی رای زن
ببه نزد جهانجوی گشت انجمن
زبان برگشاد اردشیر جوان
که ای نامداران روشن روان
کسی نیست زین نامدار انجمن
ز فرزانه و مردم رای زن
که نشنید کاسکندر بدگمان
چه کرد از فرومایگی در جهان
نیاکان ما را یکایک بکشت
به بیدادی آورد گیتی به مشت
چو من باشم از تخم اسفندیار
به مرز اندرون اردوان شهریار
سزد گرد مر این را نخوانیم داد
وزین داستان کس نگیریم یاد
چو باشید با من بدین یارمند
نمانم به کس نام و تخت بلند
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
که پاسخ به آواز فرخ نهید
هرانکس که بود اندر آن انجمن
ز شمشیر زن مرد و از رای زن
چو آواز بشنید بر پای خاست
همه راز دل بازگفتند راست
که هرکس که هستیم بابک نژاد
به دیدار و چهر تو گشتیم شاد
و دیگر که هستیم ساسانیان
ببندیم کین را کمر بر میان
تن و جان ما سربسر پیش تست
غم و شادمانی به کم بیش تست
خبر به پسر اردوان (بهمن) هم میرسد. او هم سپاهی جمع میکند و به جنگ اردشیر میرود. جنگی سخت درمیگیرد و تعداد زیادی کشته میشوند و بهمن فراری میشود
خبر شد بر بهمن اردوان
دلش گشت پردرد و تیره روان
نکرد ایچ بر تخت شاهی درنگ
سپاهی بیاورد با ساز جنگ
+++
چو گشتند نزدیک با یکدگر سپاه
برفتند گردان پرخاشخر همه
از دو رویه کشیدند صف
نیزه و تیغ هندی به کف
+++
چو شیران جنگی برآویختند
چو جوی روان خون همی ریختند
+++
بیفگند زیشان فراوان به گرز
که با زور و دل بود و با فر و برز
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خسته ی تیر و تیره روان
چهل روز زین سان همی جنگ بود
بران زیردستان جهان تنگ بود
ز هرگونه یی تنگ شد خوردنی
همان تنگ شد راه آوردنی
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
شد خسته از زندگانی ستوه
سرانجام ابری برآمد سیاه
ببشد کوشش و رزم را دستگاه
یکی باد برخاست از انجمن
دل جنگیان گشت زان پرشکن
بتوفید کوه و بلرزید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت
بترسید زان لشکر اردوان
شدند اندرین یک سخن هم زبان
که این کار بر اردوان ایزدیست
بدین لشکر اکنون بباید گریست
بیامد ز قلب سپاه اردشیر
چکاچاک برخاست و باران تیر
گرفتار شد در میان اردوان
بداد از پی تاج شیرین روان
به دست یکی مرد خراد نام
چو بگرفت بردش گرفته لگام
به پیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوان را بدید اردشیر
فرود آمد از باره شاه اردوان
تنش خسته ی تیر و تیره روان
به دژخیم فرمود شاه اردشیر
که رو دشمن پادشا را بگیر
به خنجر میانش به دو نیم کن
دل بدسگالان پر از بیم کن شد
بیامد دژآگاه و فرمان گزید
آن نامدار از جهان ناپدید
+++
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر
اگر تا ستاره برآرد بلند
سپارد هم آخر به خاک نژند
دو فرزند او هم گرفتار شد
برو تخمه ی آرشی خوار شد
مر آن هر دو را پای کرده به بند
به زندان فرستاد شاه بلند
سوی پارس آمد ز ری نامجوی
برآسوده از رزم وز گفت وگوی
یکی شارستان کرد پر کاخ و باغ
بدو اندرون چشمه و دشت و راغ
که اکنون گرانمایه دهقان پیر
همی خواندش خوره اردشیر
+++
یکی چشمه بد بی کران اندروی
فراوان ازو رود بگشاد و جوی
برآورد زان چشمه آتشکده
بدو تازه شد مهر و جشن سده
به گرد اندرش باغ و میدان و کاخ
برآورده شد جایگاه فراخ
چو شد شاه با دانش و فر و زور
همی خواندش مرزبان شهر گور
به گرد اندرش روستاها بساخت
چو آباد کردش کس اندر نشاخت
به جایی یکی ژرف دریا بدید
همی کوه بایست پیشش برید
ببردند میتین و مردان کار
وزان کوه ببرید صد جویبار
همی راند از کوه تا شهر گور
شد آن شارستان پر سرای و ستور
حال بعد از پیروزی اردشیر چه میکند، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
نشکیبی = از شکیب به معنای صبر کردن
ابیانی که خیلی دوست داشتم
چنین گفت کین راز چرخ بلند
همی گفت با من خداوند پند
هران بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر
اگر تا ستاره برآرد بلند
سپارد هم آخر به خاک نژند
قسمتهای پیشین
ص 1277 داستان کرم هفتواد
No comments:
Post a Comment