Monday 10 August 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 231


قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه اوت  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
سیزدهمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی نوشین‌روان هستیم
  

 کارآگاهان نوشین روان درهمه جا پخش بودند و از اوضاع و احوال او را خبردار می‌کردند. در اینجا بزرگان و اطرافیان پادشاه از او سوالاتی را می‌پرسیدند و پادشاه هم پاسخ می‌دهد. در ابتدای پادشاهی نوشین روان و در نشستهای هفتگانه بوزرجمهر یاد داریم که پادشاه از بزرگان چیزهایی را می‌پرسید و از آنان میاموخت.  در این مقطع دیگر خود اوست که آموخته هایش را به اشتراک می‌گذارد 

شخصی از نوشین روان می‌پرسد که گاه پادشاه گناهکار را می‌بخشد ولی گاه گناهکار را مجازات می‌کند. نوشین روان میگوید که گناهکار مثل بیمار است و ما پزشک او. اگر به یک داروی ما حال او خوب نشد از داروی دیگر استفاده می‌کنیم و به  درمان و انجام وظیفه ادامه می‌دهیم 

چنین بود تا گاه نوشین‌روان
همو بود شاه و همو پهلوان
همو بود جنگی و موبد همو
سپهبد همو بود و بخرد همو
بهرجای کارآگهان داشتی
جهان را بدستور نگذاشتی
ز بسیار و اندک ز کار جهان
بدو نیک زو کس نکردی نهان
ز کار آگهان موبدی نیکخواه
چنان بد که برخاست بر پیش گاه
که گاهی گنه بگذرانی همی
ببد نام آنکس نخوانی همی
هم این را دگر باره آویز شست
گنهکار اگر چند با پوزشست
بپاسخ چنین بود توقیع شاه
که آنکس که خستو شود بر گناه
چو بیمار زارست و ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک
بیک دارو ار او نگردد درست
زوان از پزشکی نخواهیم شست

دیگری میگوید که سپهدار گرگان غفلت کرده و توشه او را دزدیده اند. حال می‌خواهد که آنچه از او دزدیده شده را جایگزین کند. چکار کنیم؟ نوشین روان میگوید از آن فرد لشکری که نمی تواند حتی از خود حفاظت کند بی‌نیازیم و او به درد ما نمی‌خورد

دگر موبدی گفت انوشه بدی
بداد و دهش نیز توشه بدی
سپهدار گرگان برفت از نهفت
ببیشه درآمد زمانی بخفت
بنه برد ار گیل و او برهنه
همی‌بازگردد ز بهر بنه
بتوقیع پاسخ چنین داد باز
که هستیم ازان لشکری بی‌نیاز
کجا پاسپانی کند بر سپاه
ز بد خویشتن را ندارد نگاه

گفتند که کسی هست که اموالش از تو بیشتر است، آیا این روا است؟ میگوید که آری و این نشانه ای بر فره ایزدی ماست که زیردستانمان به چنین ثروتی میرسند

دگر گفت انوشه بدی جاودان
نشست و خور و خواب با موبدان
یکی نامور مایه دار ایدرست
که گنجش ز گنج تو افزونترست
چنین داد پاسخ که آری رواست
که از فره پادشاهی ماست

دیگری میگوید که اسیران رومی که آوردند در میان آنها کودک خردسال هم هست با آنها چه کنیم. نوشین روان میگوید که کودک اسیر نمی‌شود. آنها را به مادرانشان بازگردانید

دگر گفت کای شهریار بلند
انوشه بدی وز بدی بی‌گزند
اسیران رومی که آورده‌اند
بسی شیرخواره درو برده‌اند
به توقیع گفت آنچه هستند خرد
ز دست اسیران نباید شمرد
سوی مادرانشان فرستید باز
به دل شاد وز خواسته بی‌نیاز

میگویند از سرمایه داران رومی کسانی هستند که خویشاوندان خود را که به اسیری گرفته شده اند میخرند. نوشین روان میگوید پس اسیران را به بهایی ناچیز به آنها بفروشید که ما به پول آنان نیاز نداریم و  اگر هم لازم شد به زور شمشیر از آنها خواهیم گرفت

نبشتند کز روم صدمایه‌ور
همی بازخرند خویشان به زر
اگر باز خرند گفت از هراس
بهر مایه داری یک مایه کاس
فروشید و افزون مجویید نیز
که ما بی‌نیازیم ز ایشان بچیز
بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر
همان بدره و برده و سیم و زر

بگفتند که دو سرمایه دار هستند که یکی از آنان به چنگ و رباب شب تا سحر بیدار است. گفت از آن باکی نیست. هر کسی سرمایه دارد باید به خوشی زندگی کند
  
بگفتند کز مایه داران شهر
دو بازارگانند کز شب دو بهر
یکی را نیاید سراندر بخواب
از آواز مستان وچنگ ور باب
چنین داد پاسخ کزین نیست رنج
جز ایشان هرآنکس که دارند گنج
همه همچنان شاد وخرم زیند
که ‌آزاد باشند و بی‌غم زیند

میگویند که شاه یمن گفته که نوشین روان چون آغاز به  سخن میکند از مردگان صحبت می کند. نوشین روان هم  میگوید که هر کس که خرد و نزاد دارد از مردگان یاد میکند و دوستی با کسی که از مردگان و رفتگان بریده درست نیست

نوشتند خطی کانوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
به ایوان چنین گفت شاه یمن
که نوشین‌روان چون گشاید دهن
همه مردگان را کند بیش یاد
پر از غم شود زنده را جان شاد
چنین داد پاسخ که از مرده یاد
کند هرک دارد خرد با نژاد
هرآنکس که از مردگان دل بشست
نباشد ورا نیکویها درست

یکی میگوید که پسر کوچک من زمینی که فروشنده آن راضی  نیست میخرد. نوشین روان میگوید که  فروشنده باید راضی باشد
 
یکی گفت کای شاه کهتر پسر
نگردد همی گرد داد پدر
بریزد همی بر زمین بر درم
که باشد فروشندهٔ او دژم
چنین داد پاسخ که این نارواست
بهای زمین هم فروشنده راست

کسی میگوید پادشاه درگذشته دلی داشت پر از شرم پاسخ میدهد که که دندان نداشتم و جز از شیر مکیدن چاره ای نداشتم چون دندان درآوردم دنبال لقمه های درشت تر رفتم

دگر گفت کای شاه برترمنش
که دوری ز بیغاره و سرزنش
دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم
چرا شد برین سان بی‌آزرم و گرم
چنین داد پاسخ که دندان نبود
مکیدن جز از شیر پستان نبود
چودندان برآمد ببالید پشت
همی گوشت جویم چو گشتم درشت

یکی گفت که گیرم که تو الان از همه بهتری و از همه بالاتر شدی ولی چه شد که از همه جلو زدی. گفت هوش و دانش و خرد مشاور ما شد و  زمین گنج ما و اندیشه گنجور و نگهبان آن گنج شد

یکی گفت گیرم کنون مهتری
برای و بدانش ز ما مهتری
چرا برگذشتی ز شاهنشهان
دو دیده برای تو دارد جهان
چنین داد پاسخ که ما را خرد
ز دیدار ایشان همی‌بگذرد
هش و دانش و رای دستور ماست
زمین گنج و اندیشه گنجور ماست

دیگری میگوید که باز تو عقابی گرفته است و شاه میگوید آن باز را باید کوفت چون با بزرگتر خود درشتی کرده باید او را آویخت تا کهتران از بزرگ ترها پیشی نگیرند
 
دگر گفت باز تو ای شهریار
عقابی گرفتست روز شکار
چنین گفت کو را بکوبید پشت
که با مهتر خود چرا شد درشت
بیاویز پایش ز دار بلند
بدان تا بدو بازگردد گزند
که از کهتران نیز در کارزار
فزونی نجویند با شهریار

باز نامداری گفت که برزین با سپاه رفته و ستاره شناسی آمده و گفته که اگر همچنین سپاهی پشت پادشاه را خالی کن داو از بین میرود. نوشین روان هم می گوید که گرداننده سپهر عاقبت را معلوم میکند نه برزین و سپاه و گنج 

دگر نامداری ز کارآگهان
چنین گفت کای شهریار جهان
به شبگیر برزین بشد با سپاه
ستاره‌شناسی بیامد ز راه
چنین گفت کای مرد گردن فراز
چنین لشکری گشن وزین گونه ساز
چو برگاشت او پشت بر شهریار
نبیند کس او را بدین روزگار
بتوقیع گفت آنک گردان سپهر
گشادست با رای او چهر و مهر
ببرزین سالار و گنج و سپاه
نگردد تباه اختر هور و ماه

دیگری میگوید که قرار بود که کسی انتخاب شود تا در کشور بگردد و اتفاقات بد و نیک را اطلاع بدهد. گشسپ خوب است. نوشین روان ولی میگوید که او طمع کار است . باید کسی را انتخاب کنید که ازخود مایه بگذارد و به خواسته ی درویش احترام گذارد

دگر موبدی گفت کز شهریار
چنین بود پیمان بیک روزگار
که مردی گزینند فرخ نژاد
که در پادشاهی بگردد بداد
رساند بدین بارگاه آگهی
ز بسیار واندک بدی گر بهی
گشسب سرافراز مردیست پیر
سزد گر بود داد را دستگیر
چنین داد پاسخ که او را ز آز
کمر برمیانست دور از نیاز
کسی را گزینید کز رنج خویش
بپرهیز وباشدش گنج خویش
جهاندیده مردی درشت و درست
که او رای درویش سازد نخست

از سرآشپزان مینالد که ما این همه زحمت میکشیم و همان را که خود میخواهی برایت درست میکنیم ولی باز هم خورده نمیشود. نوشین روان میگوید از این روست که از بسیار خوردن میل و آرزو به دردمندای مبدل میشود

یکی گفت سالار خوالیگران
همی‌نالد از شاه وز مهتران
که آن چیز کو خود کند آرزوی
سپارد همه کاسه بر چار سوی
نبوید نیازد بدو نیز دست
بلرزد دل مرد خسروپرست
چنین داد پاسخ که از بیش خورد
مگر آرزو بازگردد بدرد

دیگری میگوید که شاه بدون محافظان بیرون میرود و ما همه نگران میشویم. نوشین روان میگوید که خرد و داد نگهبان شاه است

دگر گفت هرکس نکوهش کند
شهنشاه را چون پژوهش کند
که بی‌لشکر گشن بیرون شود
دل دوستداران پر از خون شود
مگر دشمنی بد سگالد بدوی
بیاید به چاره بنالد بدوی
چنین داد پاسخ که داد وخرد
تن پادشا راهمی‌پرورد
اگر دادگر چند بی‌کس بود
ورا پاسبان راستی بس بود

میپرسند که گرزاسب چرا از کار بیکار شد. نوشین روان میگوید علت آن بود که از فرمان ما سرپیچی کرد. ما فرمان داده بودم که به نیازمندان یاری کند ولی از بخشش کاست و اینگونه میشود که از فر شاهی کاسته میشود

دگر گفت کای با خرد گشته جفت
به میدان خراسان سالار گفت
که گرزاسب را بازکرد او ز کار
چه گفت اندرین کار او شهریار
چنین داد پاسخ که فرمان ما
نورزید و بنهفت پیمان ما
بفرمودمش تا به ارزانیان
گشاید در گنج سود و زیان
کسی کودهش کاست باشد به کار
بپوشد همه فره شهریار

پادشاه با همه مهربان است مهرک پرستار دیرینه اش چکار کرد که تنبیه شد. نوشین روان میگوید او گستاخ شد و به درگاه مست آمد

دگر گفت باهرکسی پادشا
بزرگست وبخشنده و پارسا
پرستار دیرینه مهرک چه کرد
که روزیش اندک شد و روی زرد
چنین داد پاسخ که او شد درشت
بران کردهٔ خویش بنهاد پشت
بیامد بدرگاه و بنشست مست
همیشه جز از می‌ندارد بدست


موبدی میگوید که قیصر ایرانیان را به جنگ می خواند و دنیا را بر ایرانیان تنگ میکند. نوشین روان میگوید آن دشمنی طبیعی است

ز کارآگهان موبدی گفت شاه
چو راند سوی جنگ قیصر سپاه
نخواهد جز ایرانیان را به جنگ
جهان شد به ایران بر از روم تنگ
چنین داد پاسخ که آن دشمنی
به طبعست و پرخاش آهرمنی

شخصی می‌پرسد که کدام سپاهی بهتر است. نوشین روان میگوید کسی که رزمگاه را مانند بزمگاه بداند و از کم و زیاد ناراحت نشود و نیرویش کاسته نگردد

دگر باره پرسید موبد که شاه
ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه
کدامست وچون بایدت مرد جنگ
ز مردان شیرافگن تیز چنگ
چنین داد پاسخ که جنگی سوار
نباید که سیر آید از کارزار
همان بزمش آید همان رزمگاه
برخشنده روز و شبان سیاه
نگردد بهنگام نیروش کم
ز بسیار واندک نباشد دژم

مردی از نسا (شهری در خراسان) سیصد هزار از او درم کم آمده وقتی به حساب او رسیدگی می‌کردند نوشین روان میگوید او را رنج نرسانید مال کم آمده شده را از خزانه به او بدهید
 
دگر گفت کای شاه نوشین‌روان
همیشه بزی شاد و روشن‌روان
بدر بر یکی مرد بد از نسا
پرستنده و کاردار بسا
درم ماند بر وی سیصد هزار
بدیوان چوکردند با او شمار
بنالد همی کین درم خورده شد
برو مهتر وکهتر آزرده شد
چو آگاه شد زان سخن شهریار
که موبد درم خواست ازکاردار
چنین گفت کز خورده منمای رنج
ببخشید چیزی مر او را ز گنج

میپرسند که سربازی در جنگ مجروح شد  و با خوب شدن و شرکت در جنگ بعدی کشته شد ولی حالا کودکی از او مانده. نوشین روان میگوید هر کسی که کشته شد اسمش را در دفتری بنویسند و سالی چهار بار به به کودکان او درم دهید

دگر گفت جنگی سواری بخست
بدان خستگی دیرماند و برست
به پیش صف رومیان حمله برد
بمرد او وزو کودکان ماند خرد
چه فرمان دهد شهریار جهان
ز کار چنان خرد کودک نوان
بفرمود کان کودکانرا چهار
ز گنج درم داد باید هزار
هرآنکس که شد کشته در کارزار
کزو خرد کودک بود یادگار
چونامش ز دفتر بخواند دبیر
برد پیش کودک درم ناگزیر
چنین هم بسال اندرون چار بار
مبادا که باشد ازین کارخوار

میگویند که در مرو پهلوان سپاه درم زیادی جمع کرد و مردم از هراس پراکنده شدند. گفت مال را از هرکسی گرفته به او برگردانید و داری در شهر بنا کند و او را آویزان کنید تا دیگر کسی از پهلوانان ما از خود درویشان مال و منال جمع نکند 
 
دگر گفت انوشه بدی سال و ماه
به مرو اندرون پهلوان سپاه
فراوان درم گرد کرد و بخورد
پراگنده گشتند زان مرز مرد
چنین داد پاسخ که آن خواسته
که از شهر مردم کند کاسته
چرا باید از خون درویش گنج
که او شاد باشد تن وجان به رنج
ازان کس که بستد بدو بازده
ازان پس به مرو اندر آواز ده
بفرمای داری زدن بر درش
ببیداری کشور و لشکرش
ستمکاره را زنده بر دار کن
دو پایش ز بر سرنگونسار کن
بدان تا کس از پهلوانان ما
نپیچد دل و جان ز پیمان ما

دیگری گفت که مردم زیردست ستایپ از دادگری شاه میکنند . گفت سپاس خدای را که از کا کسی در ترس و هراس نیست

دگر گفت کای شاه یزدان پرست
بدر بر بسی مردم زیردست
همی داد او را ستایش کنند
جهان آفرین را نیایش کنند
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
که از ما کسی نیست اندر هراس
فزون کرد باید بدیشان نگاه
اگر با گناهند و گر بیگناه

دیگری گفت که شب پر از آوای مستان است. گفت زیر دست و زبردست از ما شاد باشد

دگر گفت کای شاه با فر و هوش
جهان شد پرآواز خنیا و نوش
توانگر و گر مردم زیردست
شب آید شود پر ز آوای مست
چنین داد پاسخ که اندر جهان
بما شاد بادا کهان و مهان

دیگری گفت عیب جویت میگوید تو مال را می‌بخشی چون گنج را خود جمع نکردی. نوشین روان میگوید که اگر به مستمندان نرسیم سود در پایان به زیان خواهد انجامید
 
دگر گفت کای شاه برترمنش
همی زشتگویت کند سرزنش
که چندین گزافه ببخشید گنج
ز گرد آوریدن ندیدست رنج
چنین داد پاسخ که آن خواسته
کزو گنج ما باشد آراسته
اگر بازگیریم ز ارزانیان
همه سود فرجام گردد زیان

آنان که دین هایی دیگر دارند دشمنان تو هستند. میگوید که شاه بدون پناه دادن به دیگران بزرگ نخواهد بود

دگر گفت مای شهریار بلند
که هرگز مبادا به جانت گزند
جهودان و ترسا تو را دشمنند
دو رویند و با کیش آهرمنند
چنین داد پاسخ که شاه سترگ
ابی زینهاری نباشد بزرگ

سپصد هزار درم به مزدور درویش دادند. نوشین روان میگوید که این به فرمان ما است چرا که به مستمندان بخشیدن رواست

دگر گفت کای نامور شهریار
ز گنج توافزون ز سیصد هزار
درم داده‌ای مرد درویش را
بسی پروریده تن خویش را
چنین گفت کاین هم بفرمان ماست
به ارزانیان چیز بخشی رواست

دیگری میگوید که از بخشش خزانه تهی شد و شاه میگوید بخشش خراج مایه برکت خواهد بود. خداوند دینار را بر روی کسی که دست باز است نمی‌بندند. من آرزوی بخل ندارم.

دگر گفت کای شاه نادیده رنج
ز بخشش فراوان تهی ماند گنج
چنین داد پاسخ که دست فراخ
همی مرد را نو کند یال وشاخ
جهاندار چون گشت یزدان‌پرست
نیازد ببد درجهان نیز دست
جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی
مرا آز و زفتی نبد آرزوی

شخصی میگوید که با زور سیصد هزار درم  از بلخ جمع شده. نوشین روان میگوید که ما به درمی که با سختی گرفته شود نیازی نداریم. از هر که گرفته شده به او پس بدهید و اگر هم لازم شد از خزانه هم چیزی به آن بیفزایید چرا که آه زیر دستان را دوست نداریم. این آه پی کاخ ما را ویران خواهد کرد. کاخ سالار آنجا را برکنید و از گل برای او خانه ای بسازید و نام او را از دفاتر ما پاک کنید و در دربار همانند او را به حساب هم نیاورید تا این درد و رنج سود عمل او باشد
 
چنین گفت موبد که ای شهریار
فراخان سالار سیصد هزار
درم بستد از بلخ بامی به رنج
سپرده نهادند یکسر به گنج
چنین داد پاسخ که ما را درم
نباید که باشد کسی زو دژم
که رنج آید از بیشی گنج ما
نه چونین بود داد از پادشا
از آنکس که بستد بدو هم دهید
ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید
که درد دل مردم زیردست
نخواهد جهاندار یزدان‌پرست
پی کاخ آباد را بر کنید
بگل بام او را توانگر کنید
شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود
بماند پس از مرگ نفرین و دود
ز دیوان ما نام او بسترید
بدر بر چنو را بکس مشمرید

شخصی می‌پرسد که چرا تو از جمشید و کاوس زیاد یاد میکی. میگوید بدان سبب که نام من از بین نرود و همانگونه که من از شاهان قدیم نام میبردم، دیگران هم مرا  به خاطر میاوردند

دگر گفت کای شاه فرخ نژاد
بسی‌گیری از جم و کاوس یاد
بدان گفت تا از پس مرگ من
نگردد نهان افسر و ترگ من

میگویند که چرا بهمن را در جریان کارها قرار نمی دهی و نوشین روان میگوید که بهمن از خرد بهره ندارد و دستخوش هوا و هوس است

دگر گفت کز بهمن سرفراز
چرا شاه ایران بپوشید راز
چنین داد پاسخ که او را خرد
بپیچد همی وز هوا برخورد

یکی میگوید که تو چرا دیر جوش شدی. نوشین روان میگوید که من با بخردان و موبدان همان رفتار گذشته را داریم . 

یکی گفت کای شاه کهتر نواز
چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز
چنین داد پاسخ که با بخردان
همانم همان نیز با موبدان
چوآواز آهرمن آید بگوش
نماند به دل رای و با مغزهوش

موبدی از شاه می‌پرسید که بدون دبن جهان بهتر است یا بدون پادشاه. نوشین روان میگوید که جهانی که هر کسی که دین خود دارد و یکی گوید که نفرین بهتر است از آفرین، ویران نمی شود. ولی اگر پادشاهی نباشد دین و خرد ارزشی ندارد 

بپرسید موبد ز شاه زمین
سخن راند از پادشاهی و دین
که بی دین جهان به که بی پادشا
خردمند باشد برین بر گوا
چنین داد پاسخ که گفتم همین
شنید این سخن مردم پاکدین
جهاندار بی‌دین جهان را ندید
مگر هرکسی دین دگیر گزید
یکی بت پرست و یکی پاکدین
یکی گفت نفرین به از آفرین
ز گفتار ویران نگردد جهان
بگو آنچ رایت بود در نهان
هرآنگه که شد تخت بی‌پادشا
خردمندی ودین نیارد بها

دیگری میگوید که شاه تو گفتی که زمانه منم، بد و نیک را بهانه منم. نوشین روان میگوید که رواست جهان چون تن و شهریاران چون سرند

یکی گفت کای شاه خرم نهان
سخن راندی چند پیش مهان
یکی آنکه گفتی زمانه منم
بد و نیک او را بهانه منم
کسی کو کند آفرین بر جهان
بما بازگردد درودش نهان
چنین داد پاسخ که آری رواست
که تاج زمانه سر پادشاست
جهان را چنین شهریاران سرند
ازیرا چنین بر سران افسرند

فردوسی سپس میگوید که توقیعات نوشین روان را  به پایان رساندم در زمانی که جهان پیر و اندیشه ی من جوان است. چند گاه به نظم این نامه (شاهنامه) مشغول بودم این نامه را مدتها نگه داشتم تا آنکه محمود به پادشاهی رسید. 20 سال بعد از نگارش شاهنامه به گفته ی گردآفرید شاهنامه از طریق سلطان محمود به کاتبان داده می‌شود

گذشتم ز توقیع نوشین‌روان
جهان پیر و اندیشه من جوان
مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت
به پیری چنین آتش‌آمیز گشت
ز منبر چومحمود گوید خطیب
بدین محمد گراید صلیب
همی‌گفتم این نامه را چند گاه
نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه
چو تاج سخن نام محمود گشت
ستایش به آفاق موجود گشت
زمانه بنام وی آباد باد
سپهر ازسرتاج او شاد باد
جهان بستد از بت پرستان هند
به تیغی که دارد چو رومی پرند

حالمتن بعدی  پندنامه نوشین روان به پسرش (هرمزد)  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید


کلماتی که آموختم
توقیع = امضاء کردن نامه و فرمان . (فرهنگ فارسی معین )
بَدی = بادا
شبگیر = دم صبح
زینهاری = پناه آوردنده و پناه داده شده
دیر ساز = دیر جوش 

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
که درد دل مردم زیردست
نخواهد جهاندار یزدان‌پرست
پی کاخ آباد را بر کنید
بگل بام او را توانگر کنید
شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود
بماند پس از مرگ نفرین و دود
ز دیوان ما نام او بسترید
بدر بر چنو را بکس مشمرید

چنین داد پاسخ که آن خواسته
که از شهر مردم کند کاسته
چرا باید از خون درویش گنج
که او شاد باشد تن وجان به رنج
ازان کس که بستد بدو بازده
ازان پس به مرو اندر آواز ده
بفرمای داری زدن بر درش
ببیداری کشور و لشکرش
ستمکاره را زنده بر دار کن
دو پایش ز بر سرنگونسار کن
بدان تا کس از پهلوانان ما
نپیچد دل و جان ز پیمان ما

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان


 نامه کسری به هرمزد  ص1654 
© All rights reserved

No comments: