داستان تا جایی رسید که نوشینروان فرمان جنگ با پسرش را میدهد. نوشزاد، پسر او به دین مادرش (مسیحیت) گرویده و علیه نوشینروان و به هوای اینکه او از دنیا رفته سپاهی جمع کرده
رام برزین از طرف نوشینروان سپاهی جمع میکند و برای جنگ با نوشزاد راه میفتد
چو آن گفته شد نامه
او بداد
به فرمان که فرمود
با نوش زاد
سپه کردن و جنگ را
ساختن
وز آزرم او مغز
پرداختن
چوآن نامه برخواند
مرد کهن
شنيد از فرستاده
چندی سخن
بدانگه که خيزد خروش
خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهي بزرگ از مداين
برفت
بشد رام برزين سوي
جنگ تفت
از طرفی به نوشزاد خبر میرسد که سپاهی برای مبارزه آمده او هم سپاهی که شامل مسیحیان میشده به فرماندهی شماس راه میاندازد
پس آگاهی آمد سوی نوش زاد
سپاه انجمن کرد و
روزی بداد
همه جاثليقان و به
طريق روم
که بودند زان مرز
آبادبوم
سپهدار شماس پيش
اندرون
سپاهی همه دست شسته
به خون
جنگ بین سپاه پدر و پسر درمیگیرد
برآمد خروش از در
نوش زاد
بجنبيد لشکر چو دريا
ز باد
به هامون کشيدند
يکسر ز شهر
پر از جنگ سر دل پر
از کين و زهر
چو گرد سپه رام
برزين بديد
بزد ناي رويين وصف
بر کشيد
ز گرد سواران
جوشنوران
گراييدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همي
بردريد
کسی روی خورشيد
تابان نديد
به قلب سپاه اندرون
نوش زاد
يکي ترگ رومی به سر
برنهاد
سپاهی بد از
جاثلقيان روم
که پيدا نبد از پی
نعل بوم
تو گفتي مگر خاک
جوشان شدست
هوا بر سر او خروشان
شدست
پیروز از پهلوانان ایران مقابل نوشزاد میرود و میگوید چرا از راه حق منحرف شدی و به دینی گرویدی که بر پایه فریب استوار است. اگر مسیح از جانب خداوند بود خدا هم او را نگه میداشت و نمیگذاشت که به دست جهودی کشته شود. پدرت قیصر را هم شکست داده ولی تو به او پشت کردی. حیف تو و این همه توانمندی. بعد او را نصیحت میکند که از پدرت معذرت بخواه و بخواه که تو را ببخشاید
زره دار گردی بيامد
دلير
کجا نام اوبود پيروز
شير
خروشيد کای نامور
نوش زاد
سرت را که پيچيد
چونين ز داد
بگشتی ز دين کيومرثی
هم از راه هوشنگ و
طهمورثی
مسيح فريبنده خود
کشته شد
چو از دين يزدان سرش
گشته شد
ز دين آوران کين
آنکس مجوی
کجا کارخود را
ندانست روی
اگر فر يزدان برو
تافتی
جهود اندرو راه کی
يافتی
پدرت آن جهاندار
آزادمرد
شنيدی که با روم و
قيصر چه کرد
تو با او کنون جنگ
سازی همي
سرت به آسمان
برفرازی همي
بدين چهرچون ماه و
اين فرو برز
برين يال و کتف و
برين دست و گرز
نبينم خرد هيچ نزديک
تو
چنين خيره شد جان
تاريک تو
دريغ آن سرو تاج و
نام و نژاد
که اکنون همي داد
خواهی به باد
تو با شاه کسری
بسنده نه ای
وگر پيل و شير دمنده
نه ای
چو دست و عنان توای
شهريار
بايوان شاهان نديدم
نگار
چو پای و رکيب تو و
يال تو
چنين شورش و دست و
کوپال تو
نگارنده چين نگاری
نديد
زمانه چو تو شهرياری
نديد
جواني دل شاه کسری
مسوز
مکن تيره اين آب
گيتی فروز
پياده شو از باره
زنهار خواه
به خاک افگن اين گرز
و رومي کلاه
اگر دور از ايدر يکی
باد سرد
نشاند بروی تو بر
تيره گرد
دل شهريار از تو
بريان شود
ز روی تو خورشيد
گريان شود
به گيتی همه تخم
زفتی مکار
ستيزه نه خوب آيد از
شهريار
گر از رای من سر به
يک سو بری
بلندی گزينی و
کنداوری
بسی پند پيروز ياد
آيدت
سخن هي ابد گوي ياد آيدت
نوشزاد هم اینگونه پاسخ پیروز را میدهد که من مسیحی هستم و مسیح اگر کشته شد نه به این خاطر بود که خداوند او را حمایت نکرد، بلکه او به جای بهتری رفته چون در دنیای خاکی همه پستی بود و بلندایی سزاوار مقام مسیح نبود
چنين داد پاسخ
ورانوش زاد
که اي پير فرتوت سر
پر ز باد
ز لشکر مرا زينهاری
مخواه
سرافراز گردان و
فرزند شاه
مرا دين کسری نبايد
همی
دلم سوي مادر گرايد
همی
که دين مسيحاست آيين
اوی
نگردم من از فره و
دين اوی
مسيحای دين دار
اگرکشته شد
نه فر جهاندار ازو
گشته شد
سوی پاک يزدان شد آن
رای پاک
بلندی نديد اندرين
تيره خاک
من هم از مرگ باکی ندارم که همه بهرحال خواهند مرد و بعد شروع به جنگ میکند و خیلی از سپاه ایران را میکشد
اگرمن شوم کشته زان
باک نيست
کجا زهر مرگست و
ترياک نيست
بگفت اين سخن پيش
پيروز پير
بپوشيد روی هوا را
بتير
برفتند گردان لشکر ز
جای
خروش آمد از کوس وز
کرنای
سپهبد چوآتش
برانگيخت اسب
بيامد بکردار آذر
گشسب
چپ لشکر شاه ايران
ببرد
به پيش سپه در نماند
ايچ گرد
فراوان ز مردان لشکر
بکشت
ازان کار شد رام
برزين درشت
رام برزین هم متقابلا فرمان تیر باران را میدهد تا اینکه نوشزاد خسته و مجروح میشود. نوشزاد آن وقت به نزد بزرگان روم اعتراف میکند که جنگ با پدر خوار و شوم هست و بعد هم اسقف را میخواند و وصیتش را به او میگوید
بفرمود تا تيرباران
کنند
هوا چون تگرگ بهاران
کنند
بگرد اندرون خسته شد
نوش زاد
بسي کرد از پند
پيروز ياد
بيامد به قلب سپه پر
ز درد
تن از تير خسته رخ
از درد زرد
چنين گفت پيش دليران
روم
که جنگ پدر زار و
خوارست و شوم
بناليد و گريان سقف
را بخواند
سخن هرچ بودش به دل
در براند
بدو گفت کين روزگارم
دژم
ز من بر من آورد
چندين ستم
کنون چون به خاک
اندر آيد سرم
میگوید من در حال مرگم. بعد مرگم سواری بفرست پیش مادرم تا خبر مرگ مرا به او بدهد و به او بگویید که خیلی غصه مرا نخورد این رسم زمانه است
از اینکه کشته میشوم ناراحت نیستم ولی از کشته شدن بدتر این است که پدرم از من خوشنود نیست
سواري برافگن بر
مادرم
بگويش که شد زين
جهان نوش زاد
سرآمدبدو روز بيداد
و داد
تو از من مگر دل
نداری به رنج
که اينست رسم سرای
سپنج
مرا بهره اينست زين
تيره روز
دلم چون بدی شاد و
گيتی فروز
نزايد جز از مرگ را
جانور
اگر مرگ دانی غم من
مخور
سر من ز کشتن پر از
دود نيست
پدر بتر از من که
خشنود نيست
به خاطر مرگ من خودت را خیلی نیازار. نمیخواهد برایم دخمه بسازید، مشک و کافور هم لازم نیست. مرا به رسم عیسویان در گور کنید. نوشزاد اینچنین وصیت میکند و سپس از دنیا میرود
مکن دخمه و تخت و
رنج دراز
به رسم مسيحا يکي
گور ساز
نه کافور بايد نه
مشک و عبير
که من زين جهان کشته
گشتم بتير
بگفت اين و لب را
بهم برنهاد
شد آن نامور شيردل
نوش زاد
چو آگاه شد لشکر از
مرگ شاه
پراگنده گشتند زان
رزمگاه
سربازان که میفهمند پادشاه آنها کشته شده پراکنده میشوند. سپاه ایران داغدار از میدان رزم به بالین نوشزاد میایند. کسی از شکست خوردگان و اسیران را نمیکشند و چیزی به غرامت نمیگیرند
چو بشنيد کو کشته شد
پهلوان
غريوان به بالين او
شد دوان
ازان رزمگه کس
نکشتند نيز
نبودند شاد و نبردند
چيز
و را کشته ديدند و
افگنده خوار
سکوبای رومي سرش بر
کنار
همه رزمگه گشت زو پر
خروش
رام برزین از اسقف میخواهد تا از نوشزاد و از خواستههای او بگوید. او هم میگوید که نوشزاد خواسته تا غیر از مادرش کسی تن برهنه او را نبیند و خواسته تا به رسم زرتشتیان به ستوران و دخمه نسپارندش و به پارجه های نفیس هم او را نیارایند. حال به مسیح پیوسته و به رسم مسیحیان او را به خاک میسپاریم
دل رام برزين پر از
درد و جوش
زاسقف بپرسيد کزنوش
زاد
از اندرز شاهي چه
داري به ياد
چنين داد پاسخ که جز
مادرش
برهنه نبايد که بيند
برش
تن خويش چون ديد
خسته به تير
ستودان نفرمود و مشک
و عبير
نه افسر نه ديبای
رومي نه تخت
چو از بندگان ديد
تاريک بخت
برسم مسيحا کنون
مادرش
کفن سازد و گور و هم
چادرش
کنون جان او با مسيحا
يکيست
همانست کاين خسته
بردار نيست
همه میسحیان در مرگ نوشزاد به عزا مینشیند. پیکر او را در تابوتی جا میدهند و او را به نزد مادرش در جندیشاپور میبرند و به خاک میسپارند
مسيحی بشهر اندرون
هرک بود
نبد هيچ ترساي رخ
ناشخود
خروش آمد از شهروز
مرد و زن
که بودند يک سر شدند
انجمن
تن شهريار دلير و
جوان
دل و ديده شاه نوشين
روان
به تابوتش از جاي
برداشتند
سه فرسنگ بر دست
بگذاشتند
چوآگاه شد زان سخن مادرش
به خاک اندرآمد سر و
افسرش
ز پرده برهنه بيامد
به راه
برو انجمن گشته
بازارگاه
سراپرده ای گردش
اندر زدند
جهاني همه خاک بر سر
زدند
به خاکش سپردند و شد
نوش زاد
ز باد آمد و ناگهان
شد به باد
همه جند شاپور گريان
شدند
ز درد دل شاه بريان
شدند
حال به نصیحت فردوسی در مورد نحوهی زندگی میرسیم. فردوسی میگوید که آماده مرگ باش سر از راه راست مپیچان
چه پيچی همی خيره در
بند آز
چودانی که ايدر
نمانی دراز
گذرجوی و چندين جهان
را مجوی
گلش زهر دارد به
سيری مبوی
مگردان سرازدين وز
راستی
که خشم خدای آورد
کاستی
چو اين بشنوی دل زغم
بازکش
مزن بر لبت بر ز
تيمار تش
گرت هست جام مي زرد
خواه
به دل خرمي را مدان
از گناه
نشاط وطرب جوی وسستي
مکن
گزافه مپرداز مغزسخن
حال بعد از مرگ نوشزاد پادشاهی نوشینروان چگونه ادامه میابد، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندیدن
لغاتی که آموختم
بطریق = [ب ِ] (معرب ، اِ) بطریقوس . مجتهد ترسایان باشد. (برهان
بتر = [ب َ ت َ] (ن تف ) مخفف بدتر
ستودن = (سُ) استودان . استخوان دان : 1 - گورستان زردشتیان . 2 - چاهی در گورستان زردشتیان که استخوان مرده را پس از خورده شدن گوشت وی توسط لاشخوران در آن اندازند.
چه پيچي همي خيره در بند آز
چوداني که ايدر نماني دراز
گذرجوی و چندين جهان را مجوی
گلش زهر دارد به سيری مبوی
مگردان سرازدين وز راستي
که خشم خدای آورد کاستی
چو اين بشنوی دل زغم بازکش
مزن بر لبت بر ز تيمار تش
گرت هست جام مي زرد خواه
به دل خرمي را مدان از گناه
نشاط وطرب جوی وسستي مکن
گزافه مپرداز مغزسخن
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان - (پسرش نوشینروان بر علیه او قیام میکند ولی کشته میشود و نوشینروان همچنان پادشاه است
قسمتهای پیشین
ص 1551 خواب دیدن نوشیروان و گزارش کردن بوزرجمهر آنرا
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment