قرنطینه 2020، با راحت تر شدن قوانین قرنطینه این بخش را در منزل "ا" عزیز خواندیم
نوزدهمین جلسه در دوران قرنطینه
در دوران پادشاهی هرمزد پسر نوشین روان هستیم
خب دیدیم که هرمزد بر خلاف قولی که پدرش به او داده بود از راه عدل و داد خارج شد و اگرچه جاهایی سعی در اعمال داد داشت دست به خون آلود و خیلی از بزرگانی که در دوران پادشاهی پدرش (نوشین روان) مشاور و همراه او بودند را به زندانیان سیاسی تبدیل کرد و نهایتا آنها را در زندان کشت. اینگونه تعداد زیادی از مغزها از کشور گریختند و همه کشور بهم ریخت
از هر طرف هم قوای بیگانه به کشور حمله میکردند از جمله ساوه شاه با سپاهی عظیم و متحدان بسیار به سمت ایران میامد
چو ده سال شد پادشاهیش راست
ز هرکشور آواز بدخواه خاست
بیامد ز راه هری ساوه شاه
ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه
گر از لشکر ساوه گیری شمار
برو چارصد بار بشمر هزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست
توگفتی مگر برزمین راه نیست
ز دشت هری تا در مرورود
سپه بود آگنده چون تار و پود
وزین روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
برو راه این لشکر آباد کن
علف سازو از تیغ ما یادکن
برین پادشاهی بخواهم گذشت
بدریا سپاهست و بر کوه و دشت
وقتی هرمزد متوجه شد که از سمتی ساوه شاه و از سمتی قوای روم به ایران میایند ناراحت شد
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد زان لشکر بیشمار
وزان روی قیصر بیامد ز روم
به لشکر بزیر اندر آورد بوم
سپه بود رومی عدد صد هزار
سواران جنگ آور و نامدار
ز شهری که بگرفت نوشین روان
که از نام او بود قیصر نوان
بیامد ز هر کشوری لشکری
به پیش اندرون نامور مهتری
سپاهی بیامد ز راه خزر
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر
جهاندیده بدال درپیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
ز ارمینیه تا در اردبیل
پراگنده شد لشکرش خیل خیل
قبائل عرب هم سپاهی تا نزدیکی رود فرات آمده بود
ز دشت سواران نیزه گزار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو
سواران و گردن فرازان نو
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست
که هرمز همی باژ ایشان بجست
بیامد سپه تابه آب فرات
نماند اندر آن بوم جای نبات
چو تاریک شد روزگار بهی
ز لشکر بهرمز رسید آگهی
این اخبار که به هرمزد میرسد خیلی نگران میشود و ایرانیان را فرامیخواند و اخبار را به آنها میدهد. بزرگان ایران هم میگویند چاره ای بیندیشید. نگهبان ما و سرزمین ما کیست
چو بشنید گفتار کارآگهان
به پژمرد شاداب شاه جهان
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سراسر همه کاخ مردم نشاند
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت
که چندین سپه روی به ایران نهاد
کسی در جهان این ندارد بیاد
همه نامداران فرو ماندند
ز هر گونه اندیشهها راندند
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندرین کار بگشای گوش
خردمند شاهی و ما کهتریم
همی خویشتن موبدی نشمریم
براندیش تا چارهٔ کار چیست
برو بوم ما را نگهدار کیست
موبد وزیر هرمزد میگوید با رومیان سازش میکنیم و تازیان را هم که به آسانی حریفیم. تازیان سوار جنگی نیستند. ساوه شاه به ما از همه نزدیک تر است و کار جنگ با انها از همه در حال حاضر مهم تر. از راه خراسان وارد میشوند و سپاه ما را ویران میکنند. از طرف جیحون هم تورانیان میتازند و هیچ فرصت درنگ نداریم
چنین گفت موبد که بودش وزیر
که ای شاه دانا و دانش پذیر
سپاه خزر گر بیاید به جنگ
نیابند جنگی زمانی درنگ
ابا رومیان داستانها زنیم
زبن پایه تازیان برکنیم
ندارم به دل بیم ازتازیان
که ازدیدشان دیده دارد زیان
که هم مارخوارند وهم سوسمار
ندارند جنگی گه کارزار
تو را ساوه شاهست نزدیکتر
وزو کار ما نیز تاریکتر
ز راه خراسان بود رنج ما
که ویران کند لشکر و گنج ما
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
نباید برین کار کردن درنگ
هرمزد به موبد میگوید خب با ساوه شاه اکنون چطور مقابله کنیم. موبد میگوید شروع به جمع کردن سپاه میکنیم. همه مردم را بخواه و سان ببین تا ببینیم چه تعدادی مرد جنگی داریم
به موبد چنین گفت جوینده راه
که اکنون چه سازیم با ساوه شاه
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو به لشکر بود سرفراز
عرض را بخوان تا بیارد شمار
که چندست مردم که آید به کار
عرض با جریده به نزدیک شاه
بیامد بیاورد بیمر سپاه
شمار سپاه آمدش صد هزار
پیاده بسی در میان سوار
موبد همچنین گفت که با این سپاه که جمع میکنی به جنگ ساوه شاه نمیتوانیم برویم ولی میتوانی آنطور که از پادشاهان انتظار میرود مردم ستیزی را کنار بگذاری و راه راست پیشه کنی و بزرگان در بند را آزاد کنی (زندانیان سیاسی را آزاد کن) و بعد داستانی از زمان ارجاسپ میگوید و میگوید شنیدی که به خاطر دین و به اسم دین چه ظلمی روا شد و این کشور در تاریکی بود تا زمانی که اسفندیار آزاد شد. یادداشتی به خود_ تا زمانی که زندانیان سیاسی آزاد نشوند همین آش و همین کاسه هست
بدو گفت موبد که با ساوه شاه
سزد گر نشوریم با این سپاه
مگر مردمی جویی و راستی
بدور افگنی کژی و کاستی
رهانی سر کهتر آنرا ز بد
چنان کز ره پادشاهان سزد
شنیدستی آن داستان بزرگ
که ارجاسب آن نامدارسترگ
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین
چه بد کرد با آن سواران چین
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ
که شد زندگانی بران بوم تلخ
چنین تا گشاده شد اسفندیار
همیبود هر گونه کارزار
ز مهتر بسال ار چه من کهترم
ازو من باندیشه بر بگذرم
هرمزد میگوید که قیصر با ما نخواهد جنگید. شهرهایی را که تاکنون گرفته به او می سپارم و باج هم از روم نمیخواهم. قیصر هم قبول میکند و سپاهش را برمیگرداند
به موبد چنین گفت پس شهریار
که قیصر نجوید ز ما کارزار
همان شهرها راکه بگرفت شاه
سپارم بدو بازگردد ز راه
فرستادهای جست گرد و دبیر
خردمند و گویا و دانش پذیر
به قیصر چنین گوی کزشهر روم
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم
تو هم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی و روزبه
فرستاده چون پیش قیصر رسید
بگفت آنچ از شاه ایران شنید
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
نیاورد جنگ اندران مرز و بوم
سپس سپاهی به فرماندهی خراد جمع میکند و به رزم با سپاه خزر میپردازد
سپاهی از ایرانیان برگزید
که از گردشان روز شد ناپدید
فرستادشان تا بران بوم و بر
به پای اندر آرند مرز خزر
سپهدارشان پیش خراد بود
که با فر و اورنگ و با داد بود
چو آمد بار مینیه در سپاه
سپاه خزر برگرفتند راه
وز ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند زان مرز بسیار چیز
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه
که خراد پیروز شد با سپاه
بجز کینهٔ ساوه شاهش نماند
خرد را به اندیشه اندر نشاند
نستوه نامی پیش هرمزد میرود و میگوید که بد نیست که مشورتی هم با مهران ستاد داشته باشیم و از او در مورد گذشته بپرسیم. من با این پیر صحبت میکردم و از ساوه شاه گفتم و از او پرسیدم از روزگار قدیم چه به یاد داری و او گفت فقط برای پادشاه خواهد گفت
یکی بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بینا و نستوه نام
به شاه جهان گفت انوشه بدی
ز تو دور بادا همیشه بدی
بپرسید باید ز مهران ستاد
که از روزگاران چه دارد بیاد
به کنجی نشستست با زند و است
زامید گیتی شده پیروسست
بدین روزگاران بر او شدم
یکی روز ویک شب بر او بدم
همیگفت او را من از ساوه شاه
ز پیلان جنگی و چندان سپاه
چنین داد پاسخ چو آمد سخن
ازان گفته روزگار کهن
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
که از روزگاران چه داری بیاد
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر پرسدم بازگویم نهان
هرمزد هم دنبال او میفرستد. او را میاورند و مهران ستاد هم اینگونه تعریف میکند که من سرپرست خواستگاران مادرت از خاقان چین بودم (جرئیات را در شاهنامه خوانی 221 قبلا خوانده ایم) خاقان پنج دختر داشت و من از میان آنها آن دختری که تاج و گوشواره نداشت را انتخاب کردم و خاقان گفت دختر دیری را انتخاب کن و من قبول نکردم. خاقان خیلی از اینکه از دخترش جدا میشود ناراحت بود. کسی را آوردند تا بخت او را ببیند. ستاره شمار اینگونه برایش پیشگویی کرد که از این دختر و پادشاه ایران فرزندی به دنیا میاید که به جای پدر مینشیند و زمانی که کشورش تخت حمله است از سرداران چوبینه نامی به کمک او سپاه دشمن را شکست می دهد و خاقان با شنیدن اینکه نوه ی او پادشاه ایران خواهد شد خوشحال شد و به این ازدواج با رضایت تن داد. حال تو هم بگرد و کسی که نامش چوبینه است را برای شکست سپاه دشمن بفرست. پس از گفتن این راز مهران ستاد از دنیا میرود و همه متاثر میشوند
شهنشاه فرمود تا در زمان
شد نزد او نامداری دمان
تن پیر ازان کاخ برداشتند
به مهد اندرون تیز بگذاشتند
چو آمد برشاه مرد کهن
دلی پر زدانش سری پرسخن
بپرسید هرمز ز مهران ستاد
زین ترک جنگی چه داری بیاد
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
کهای شاه گوینده ویادگیر
بدانگه کجا مادرت راز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شست مرد از دلیران گو
پدرت آن جهاندار دانا و راست
ز خاقان پرستارزاده نخواست
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار در پیشگاه
برفتم به نزدیک خاقان چین
به شاهی برو خواندم آفرین
ورا دختری پنج بد چون بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم بران نامور پیشگاه
رخ دختران را بیاراستند
سر زلف بر گل بپیراستند
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق وگوهر نداشت
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
به پیرایه و رنگ وافسون نبود
که خاتون چینی ز فغفور بود
به گوهر زکردار بد دور بود
همی مادرش را جگر زان بخست
که فرزند جایی شود دوردست
دژم بود زان دختر پارسا
گسی کردن از خانهٔ پادشا
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم زان دیگران
مرا گفت خاتون که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و با آفرین
مرا پاسخ این بد که این بایدم
چو دیگر گزینم گزند آیدم
فرستاد و کنداوران را بخواند
برتخت شاهی به زانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود گردش اخترش
ستارهشمر گفت جز نیکویی
نبینی وجز راستی نشنوی
ازین دخت و از شاه ایرانیان
یکی کودک آید چو شیر ژیان
ببالا بلند و ببازوی ستبر
به مردی چو شیر و ببخشش ابر
سیه چشم و پر خشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار
فراوان ز گنج پدر بر خورد
بسی روزگاران ببد نشمرد
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ
ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ
بسازد که ایران و شهریمن
سراسر بگیرد بران انجمن
ازو شاه ایران شود دردمند
بترسد ز پیروز بخت بلند
یکی کهتری باشدش دوردست
سواری سرافراز مهترپرست
ببالا دراز و به اندام خشک
به گرد سرش جعد مویی چومشک
سخن آوری جلد و بینی بزرگ
سه چرده و تندگوی و سترگ
جهانجوی چوبینه دارد لقب
هم از پهلوانانشان باشد نسب
چو این مرد چاکر باندک سپاه
ز جایی بیاید به درگاه شاه
مرین ترک را ناگهان بشکند
همه لشکرش را بهم برزند
چو بشنید گفت ستاره شمر
ندیدم ز خاقان کسی شادتر
به نوشین روان داد پس دخترش
که از دختران او بدی افسرش
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
چو آن کرده بد بازگشتم به راه
بیاورد چندی گهرها ز گنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج
همان تا لب رود جیحون براند
جهان بین خود را بکشتی نشاند
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
کنون آنچ دیدم بگفتم همه
به پیش جهاندار شاه رمه
ازین کشور این مرد را باز جوی
بپوینده شاید که گویی بپوی
که پیروزی شاه بر دست اوست
بدشمن ممان این سخن گر بدوست
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
شهنشاه زو در شگفتی بماند
تا اینکه خبر میاوردند که مهتری که سالار آخور پادشاه بود بهرام نامی است از نوادگان گشسپ که تو بردع و اردبیل را به او داده ای
به مژگان همی خون دل برفشاند
به ایرانیان گفت مهران ستاد
همیداشت این راستیها بیاد
چو با من یکایک بگفت و بمرد
پسندیده جانش به یزدان سپرد
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر
برآمد چنین گفتن ناگزیر
نشان جست باید ز هر مهتری
اگر مهتری باشد ار کهتری
بجویید تا این بجای آورید
همه رنجها را به پای آورید
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخر اسب سالار بود
کجا راد فرخ بدی نام اوی
همه شادی شاه بد کام اوی
بیامد بر شاه گفت این نشان
که داد این ستوده به گردنکشان
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسب
ز اندیشهٔ من بخواهد گذشت
ندیدم چنو مرزبانی به دشت
که دادی بدو بردع و اردبیل
و را میاوردند و شاه تمام نشانه هایی که مهران ستاد گفته بود را در بهرام میبیند و در همان دیدار به وی اعتماد میکند
یکی نامور گشت باکوس وخیل
فرستاد و بهرام را مژده داد
سخنهای مهران برو کرد یاد
جهانجوی پویان ز بردع برفت
ز گردنکشان لشکری برد تفت
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه
بفرمود تا بار دادند شاه
جهاندیده روی شهنشاه دید
بران نامدار آفرین گسترید
نگه کرد شاه اندرو یک زمان
نبودش بدو جز به نیکی گمان
نشاینهای مهران ستاد اندروی
بدید و بخندید وشد تازه روی
ازان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
حال با پیدا شدن بهرام چوبینه اوضاع جنگ خزر چه میشود، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
عرض لشکر کردن = سان لشکر دیدن و نگریستن مر حال لشکر را _ناظم الاطباء
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
مگر مردمی جویی و راستی
بدور افگنی کژی و کاستی
رهانی سر کهتر آنرا ز بد
چنان کز ره پادشاهان سزد
شنیدستی آن داستان بزرگ
که ارجاسب آن نامدارسترگ
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین
چه بد کرد با آن سواران چین
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ
که شد زندگانی بران بوم تلخ
چنین تا گشاده شد اسفندیار
همیبود هر گونه کارزار
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان
قسمت های پیشین
سپیده چو برزد سر از کوه بر ص 1698
© All rights reserveded
No comments:
Post a Comment