Showing posts with label sharp pencils. Show all posts
Showing posts with label sharp pencils. Show all posts

Friday, 19 July 2019

جلسه‌ی تدریس در گالری هنر منچستر


Ready for my talk on #shahnameh at school of integration @ManchesterArtGallery. Shahnameh is one of the world’s literary masterpieces written by #Ferdowsi a Persian poet, more than a 1000 year ago. This is a free event but you need to book your place by clicking on "Sat 20 July 10.30am The Book of Kings" at the link below. Hope to see some of you on 20th July 10.30am at Manchester Art Gallery.

شنبه 20 جولای ساعت ده‌و‌نیم در گالری هنر منچستر در مورد شاهنامه صحبتی خواهم داشت. برنامه به انگلیسی و رایگان است. چنانچه علاقمند به شرکت هستید جای خود را از قبل از طریق تماس با گالری هنر منچستر رزرو نمایید
© All rights reserved

Sunday, 23 September 2018

مهر

Holing my mug in hand, I sit on the floor and rest my back to the radiator. So nice to be able to trust the warmth that won't let you down.  
I start drinking tea in my half-filled mug. For a panicked second, my brain hesitate to direct the gulp of tea towards its usual path. I've had thousands cups of tea without any problem with the swallowing process. Scared of chocking on the second sip, I put the mug down. I become less of "me" everyday! Something is eating "me" away from inside. 
It's time to let go and relearn some basic skills. I won't let this monster takeaway my ability to live I will re-learn how to stand up, how to lough. I most definitely re-learn how to enjoy a cup of tea even in the dark days of the Autumn ahead. 

 چای را در فنجانی چینی ریختم. فنجان به دست، روی زمین جلوی شوفاژ نشستم و پشتم را به شوفاژ تکیه دادم. چه خوب که شوفاژ آدم نیست که به ناگهان پشتت را خالی کند و بی‌خداحافظی برود. چشمانم را بستم و به مسیری که "به چه حالی من از آن کوچه گذشتم"  فکر کردم. برای‌اینکه اشکم دوباره سرازیر نشود جرعه‌ای  چای سرکشیدم و به سختی آنرا فرودادم، نفس عمیقی کشیدم و به جرعه‌ی دومی که می‌خواستم بنوشم فکر کردم. جرعه‌ی دوم 
چرا اینقدر از نوشیدن جرعه‌ی دوم می‌ترسم؟ شاید به گلویم بجهد. ولی نه! توانایی نوشیدن را دارم. می‌توانم داشته باشم. خواهم داشت. ساده است. تمام عمر بدون آنکه لحظه‌ای به چگونگی فرودادن آن بیندیشم هزاران چای نوشیده‌ام. نمی‌گذارم حدس‌زدن‌های اشتباه خودم و واقعیتی که بر سرم آوار شده توانایی نوشیدن چای را هم از من بگیرد. نه! نخواهم گذاشت
دوباره می‌آموزم: ایستادن را، خندیدن را، لذت نوشیدن فنجانی چای را حتی در دلگیرترین و تنهاترین روزهای مهری مملو از بی‌مهری



© All rights reserved

Wednesday, 9 August 2017

چرخه

خواب ازً چشمانم رميده
همچون من
از قداست حضورت
گر مي تواني دوباره دامي بگستران
شايد باز گرفتارت آمدم
:sunflower::sunny:
#سنگريزه #شهيره

© All rights reserved

Tuesday, 8 August 2017

تن-ها






 تنهایی یک حادثه یا وضعیت نیست، وفادارترین همراه است: می ماند وقتی دیگران ترکت می کنند
Loneliness is not a status, its the most loyal companion: it stays put when others leave.

© All rights reserved

Wednesday, 25 January 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 99



015g

دو سپاه ایران و توران مقابل هم قرار گرفته اند و نبردی خونین سر می گیرد

دو رویه ز لشکر برآمد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه
بپوشید جوشن همه دشت و کوه
دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ
بکردار باران ز ابر سیاه
ببارید تیر اندران رزمگاه
جهان چون شب تیره از تیره میغ
چو ابری که باران او تیر و تیغ
زمین آهنین کرده اسبان بنعل
برو دست گردان بخون گشته لعل
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه
بریده سرانشان فگنده براه
برآورد گه جای گشتن نماند
پی اسب را برگذشتن نماند
زمین لاله گون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون
دو سالار گفتند اگر همچنین
بداریم گردان برین دشت کین
شب تیره را کس نماند بجای
جز از چرخ گردان و گیهان خدای

پیران که نبرد را اینگونه می بیند لهاک و فرشیدورد را می خواهد و به آنان می گوید که با سپاهیان خویش از قلب لشکر جدا شوید  و از سمت دیگر بر ایرانیان بتازید. نگهبانان گودرز که این را می بینند به گودرز خبر می دهند و او هجیر پسر خود را می فرستد تا به گیو (برادرش) بگویید که سپاه را به دست یکی از فرماندهان بسپارد و برای روبرو شدن با لهاک و فرشیدورد گروهی را به سمت کوه و رود بفرستد

چو پیران چنان دید جای نبرد
بلهاک فرمود و فرشیدورد
+++
بلهاک فرمود تا سوی کوه
برد لشکر خویش را همگروه
همیدون سوی رود فرشیدورد
شود تا برارد بخورشید گرد
چو آن نامداران توران سپاه
گسستند زان لشکر کینه خواه
نوندی برافگند بر دیده بان
ازان دیده گه تا در پهلوان
نگهبان گودرز خود با سپاه
همی داشت هر سو ز دشمن نگاه
دو رویه چو لهاک و فرشیدورد
ز راه کیمن برگشادند گرد
سواران ایران برآویختند
همی خاک با خون برآمیختند
نوندی برافگند هر سو دوان
بگاه کردن بر پهلوان
نگه کرد گودرز تا پشت اوی
که دارد ز گردان پرخاشجوی
گرامی پسر شیر شرزه هجیر
بپشت پدر بود با تیغ و تیر
بفرمود تا شد بپشت سپاه
بر گیو گودرز لشکرپناه
بگوید که لشکر سوی رود و کوه
بیاری فرستد گروها گروه
ودیگر بفرمود گفتن بگیو
که پشت سپه را یکی مرد نیو
گزیند سپارد بدو جای خویش
نهد او از آن جایگه پای پیش

گیو هم زنگه شاوران را برای مقابله با فرشیدورد و گرگین میلاد را برای مقابله با لهاک می فرستد و فرزند خود بیژن را به قلب سپاه برای مقابله با پیران می فرستد و خود نیز به جلو پیش می رود

دو صد کار دیده دلاور سران
بفرمود تا زنگه شاوران
برد تاختن سوی فرشیدورد
برانگیزد از رود وز آب گرد
ز گردان دو صد با درفشی چو باد
بفرخنده گرگین میلاد داد
بدو گفت ز ایدر بگردان عنان
اباگرز و با آبداده سنان
کنون رفت باید بران رزمگاه
جهان کرد باید بریشان سیاه
که پشت سپهشان بهم بر شکست
دل پهلوانان شد از درد پست
ببیژن چنین گفت کای شیرمرد
توی شیر درنده روز نبرد
کنون شیرمردی بکار آیدت
که با دشمنان کارزار آیدت
از ایدر برو تا بقلب سپاه
ز پیران بدان جایگه کینه خواه
ازیشان نپرهیز و تن پیش دار
که آمد گه کینه در کارزار
که پشت همه شهر توران بدوست
چو روی تو بیند بدردش پوست

سرداران ایرانی همه برای مقابله با دشمن براه می افتند

بکردار گرگان بروز شکار
بران بادپایان اخته زهار
میان سپاه اندرون تاختند
ز کینه همی دل بپرداختند
همه دشت بر گستوانور سوار
پراگنده گشته گه کارزار

در تنگاتنگ چنگ گیو پیران را می بیند و اطرافیانش را از پا در میاورد ولی پیران هم به خوبی مبارزه می کند. اسب گیو در این میان از گیو فرمان نمی برد و در جای خود میخکوب می ماند. هر کاری گیو می کند اسب پیش نمی رود تا اینکه همراهان پیران از راه می رسند و پیران همراه آنان می گریزد

چو گیو آن زمان روی پیران بدید
عنان سوی او جنگ را برگشید
ازان مهتران پیش پیران چهار
بنیزه ز اسب اندر افگند خوار
بزه کرد پیران ویسه کمان
همی تیر بارید بر بدگمان
سپر بر سر آورد گیو سترگ
بنیزه درآمد بکردار گرگ
چو آهنگ پیران سالار کرد
که جوید بورد با او نبرد
فروماند اسبش همیدون بجای
از آنجا که بد پیش ننهاد پای
یکی تازیانه بران تیز رو
بزد خشم را نامبردار گو
بجوشید بگشاد لب را ز بند
بنفرین دژخیم دیو نژند
بیفگند نیزه کمان برگرفت
یکی درقه ی کرگ بر سر گرفت
کمان را بزه کرد و بگشاد بر
که با دست پیران بدوزد سپر
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ
نبد کارگر تیر بر کوه سنگ
همیدون سه چوبه بر اسب سوار
بزد گیو پیکان آهن گذار
نشد اسب خسته نه پیران نیو
بدانجا رسیدند یاران گیو

پسر گیو به کنار پدر می رسد و می گوید که از کی خسرو شنیده که کسی جز گودرز حریف پیران نخواهد بود

بنزدیک گیو آمد آنگه پسر
که ای نامبردار فرخ پدر
من ایدون شنیدستم از شهریار
که پیران فراوان کند کارزار
ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها
مر او را بود روز سختی رها
سرانجام بر دست گودرز هوش
برآید تو ای باب چندین مکوش

یکی از زنده ترین روایات جنگ و شیوه ارتباط سران با هم و با لشکر مقابل را فردوسی در اینجا به تصویر می کشد، چنانکه گویی ناظرجنگ هستی. در اینجا خلاصه ای نوشته ام ولی خواندن این بخش به طور کامل پیشنهاد می کنم

وقتی شب از راه فرا می رسد دو سپاه استراحت می کنند

دو سالار هر دو زکینه بدرد
همی روی بر گاشتند از نبرد
یکی سوی کوه کنابد برفت
یکی سوی زیبد خرامید تفت
همانگه طلایه ز لشکر براه
فرستاد گودرز سالار شاه
ز جوشنوران هرک فرسوده بود
زخون دست و تیغش بیالوده بود
همه جوشن و خود و ترگ و زره
گشادند مربندها را گره
چو از بار آهن برآسوده شد
خورش جست و می چند پیموده شد

 گیو ماجرای رزمش با پیران را برای گودرز تعریف می کند و می گوید که اسبش از او فرمان نمی برده. گودرز هم می گوید که تقدیر چنان است که پیران به دست من کشته شود

بدو گفت گودرز کو را زمان
بدست منست ای پسر بی گمان
که زو کین هفتاد پور گزین
بخواهم بزور جها ن آفرین

گودرز می بیند که لشکر همه خونین و زحمی در پای او هستند و این دلش را به درد میاورد. از میان سرانش چند پهلوان را انتخاب می کند تا با او به رزم روند وبه سپاه  آرایش جنگی جدید می دهد. گستهم را برای فرماندهی سپاه انتخاب کرد و به او گفت باید هشیار باشی تو با سپاه از اینجا تکان نمی خودی و مواظبی تا سپاه کمکی که از توران بیاید بر آنان بتازی. حتی اگر به تو خبر دادند که همه ما را کشته اند و تن بی سرمان را به سمت توران می کشند از جایت تکان نمی خوری تا چهار روز دیگر سپاه کی خسرو به تو خواهد رسید تا آن موقع هشیار باش
 .

چپ لشکرش جای رهام گرد
بفرهاد خورشید پیکر سپرد
سوی راست جای فریبرز بود
بکتماره ی قارنان داد زود
بشیدوش فرمود کای پور من
بهر کار شایسته دستور من
تو با کاویانی درفش و سپاه
برو پشت لشکر تو باش و پناه
بفرمود پس گستهم را که شو
سپه را تو باش این زمان پیشرو
ترا بود باید بسالارگاه
نگه دار بیدار پشت سپاه
سپه را بفرمود کز جای خویش
نگر ناورید اندکی پای پیش
همه گستهم را کنید آفرین
شب و روز باشید بر پشت زین
+++
سپهدار پس گستهم را بخواند
بسی پند و اندرز با او براند
بدو گفت زنهار بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
+++
یکی دید هبان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بی اندوه دار
ور ایدونک آید ز توران زمین
شبی ناگهان تاختن گر کمین
تو باید که پیکار مردان کنی
بجنگ اندر آهنگ گردان کنی
ور ایدونک از ما بدین رزمگاه
بدآگاهی آید ز توران سپاه
که ما را بوردگه برکشند
تن بی سران مان بتوران کشند
نگر تا سپه را نیاری بجنگ
سه روز اندرین کرد باید درنگ
چهارم خود آید بپشت سپاه
شه نامبردار با پیل و گاه
چو گفتار گودرز زان سان شنید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
پذیرفت سر تا بسر پند اوی
همی جست ازان کار پیوند اوی

از طرفی پیران هم با سپاه خود صحبت می کند که اگر ایرانیان بر ما پیروز شوند یک نفر از ما زنده نخواهد ماند. باید با تمام قدرت بحنگیم. گودرز از بزرگان خود تعدادی را برگزیده و من هم برای مقابله با آنان تعدادی را انتخاب می کنم. هر کسی که حریفش به جنگ آمد برای مبارزه با او به میدان می رود. هر کسی که از این مقابله سر بتابد دستور می دهم سر از نتش جدا کنند

بدانید یکسر کزین رزمگاه
اگر بازگردد بسستی سپاه
پس اندر ز ایران دلاور سران
بیایند با گرزهای گران
یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کس از مهتران و کهان
برون کرد باید ز دلها نهیب
گزیدن مرین غمگنان را شکیب
+++
چنین کرد گودرز پیمان که من
سران برگزینم ازین انجمن
یکایک بروی اندر آریم روی
دو لشکر برآساید از گفت و گوی
گر ایدونک پیمان بجای آورید
سران را ز لشکر بپای آورید
وگر همگروه اندر آید بجنگ
نباید کشیدن ز پیکار چنگ
اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم
وگرنه سرانشان برآرم بدار
دو رویه بود گردش روزگار
اگر سر بپیچد کس از گفت من
بفرمایمش سر بریدن ز تن

بزرگان توران هم گفتند که ما از این مبارزه روی برنخواهیم تافت

گرفتند گردان بپاسخ شتاب
که ای پهلوان رد افراسیاب
تو از دیرگه باز با گنج خویش
گزیدستی از بهر ما رنج خویش
میان بسته بر پیش ما چون رهی
پسر با برادر بکشتن دهی
چرا سر بپیچیم ما خود کیییم
چنین بنده ی شه ز بهر چییم

پیران، لهاک و فرشیدورد را می گوید تا شما در پیش سپاه بمانید و نگهبانی دهید اگر ما از بین رفتیم شما به توران بازگردید که آخرین بازماندگان ویسگان شمایید

سپهبد بلهاک و فرشیدورد
چنین گفت کای نامداران مرد
شما را نگهبان توران سپاه
همی بود باید بدین رزمگاه
یکی دیده بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستار هشمار
گر ایدونک ما را ز گردان سپهر
بد آید ببرد ز ما پاک مهر
شما جنگ را کس متازید زود
بتوران شتابید برسان دود
کزین تخمه ی ویسگان کس نماند
همه کشته شد جز شما بس نماند

گودرز و پیران به هم میرسند، پیران می گوید که چرا این همه را به کشتن می دهید برای خون سیاوش. او اکنون جای بهتری است و بیهوده همه دو سپاه ایران و توران را به کشتن نده

بدو گفت کای پر خرد پهلوان
برنج اندرون چند پیچی روان
روان سیاوش را زان چه سود
که از شهر توران برآری تو دود
بدان گیتی او جای نیکان گزید
نگیری تو آرام کو آرمید
دو لشکر چنین پاک با یکدگر
فگنده چو پیلان ز تن دور سر
سپاه دو کشور همه شد تباه
گه آمد که برداری این کینه گاه
جهان سربسر پاک بی مرد گشت
برین کینه پیکار ما سرد گشت

گودرز جواب می دهد که مگر ریختن خون سیاوش برای افراسیاب سودی داشت که در این کار پیش قدم شد و بعد به ایران تاخت و دمار از ایران برآورد. خیلی از پسران من کشته شده اند و من می رانستم که روزی ما با هم مقابله خواهیم کرد

بپیران چنین گفت کای نامور
شنیدیم گفتار تو سربسر
ز خون سیاوش بافراسیاب
چه سودست از داد سر برمتاب
که چون گوسفندش ببرید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
ازان پس برآورد ز ایران خروش
زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش
ازان پس که نزد تو فرزند من
بیامد کشیدی سر از پند من
شتابیدی و جنگ را ساختی
بکردار آتش همی تاختی
مرا حاجت از کردگار جهان
برین گونه بود آشکار و نهان
که روزی تو پیش من آیی بجنگ
کنون آمدی نیست جای درنگ

 ده بزرگ  از ایران و ده بزرگ از توران آماده نبرد می شوند - گروی کسی است که سر سیاوش را بریده

نهادند پس گیو را با گروی
که همزور بودند و پرخاشجوی
+++
دگر با فریبرز کاوس تفت
چو کلباد ویسه بورد رفت
چو رهام گودرز با بارمان
برفتند یک با دگر بدگمان
گرازه بشد با سیامک بجنگ
چو شیر ژیان با دمنده نهنگ
چو گرگین کارآزموده سوار
که با اندریمان کند کارزار
ابا بیژن گیو رویین گرد
بجنگ از جهان روشنایی ببرد
چو او خواست با زنگه شاوران
دگر برته با کهرم از یاوران
چو دیگر فروهل بد و زنگله
برون تاختند از میان گله
هجیر و سپهرم بکردار شیر
بدان رزمگاه اندر آمد دلیر
چو گودرز کشواد و پیران بهم
همه ساخته دل بدرد و ستم

اولین بنرد نبرد فریبرز (از ایران) و کلباد (از توران) بود  که فریبرز پیروز میدان بود

نخستین فریبرز نیو دلیر
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
بنزدیک کلباد ویسه دمان
بیامد بزه برنهاده کمان
همی گشت و تیرش نیامد چو خواست
کشید آن پرنداور از دست راست
برآورد و زد تیر بر گردنش
بدو نیم شد تا کمرگه تنش
فرود آمد از اسب و بگشاد بند
ز فتراک خویش آن کیانی کمند
ببست از بر باره کلباد را
گشاد از برش بند پولاد را

حال بر سر نه پهلوان دیگر چه می آید و نتیجه نه مبارزه دیگر چه می شود بماند تا جلسه ی بعد

لغاتی که آموختم
شرزه = تند، حشمگین، غضبناک
دَرقِه = سپری از پوست گاومیش یا کرگدن
پرندآور = شمشیر جواهردار

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
فراوان شگفتی رسیدم بسر
جهان را ندیدم مگر بر گذر

که کس در جهان جاودانه نماند
بگیتی بما جز فسانه نماند
هم آن نام باید که ماند بلند
چو مرگ افگند سوی ما برکمند

خروشان پدر بر پسر روی زد
برادر ز خون برادر بدرد
همه سر بسر سوگوار و نژند
دژم گشته از گشت چرخ بلند
چنین داستان زد شه موبدان
که پیروز یزدان بود جاودان
جهان سربسر با فراز و نشیب
چنینست تا رفتن اندر نهیب

شجره نامه
هجیر پسر گودرز
شیدوش پسر گودرز

قسمت های پیشین

ص 788 رزم گیو با گروی زره 
© All rights reserved

َAll clear


Deep, deep, deeper
lonly, lonly, lonlier
calm, calm, calmer
light, light, lighter
warm, warm, warmer
free, free, freer
It's Clear!

© All rights reserved

Monday, 16 January 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 98

سپاه ایران و توران در مقابل هم قرار گرفته اند؛ پیران (از سپاه توران) که خود را پیروز میدان نمی داند، نامه مفصلی به گودرز(فرمانده سپاه ایران) می نویسد

یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد سوی پهلوان ناگزیر
سر نامه کرد آفرین بزرگ
بیزدان پناهش ز دیو سترگ
دگر گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان
مگر کز میان دو رویه سپاه
جهاندار بردارد این کینه گاه

در نامه به گوردز می گوید که به خاطر کینه توزی تو خیلی ها کشته شدند. تا کی می خواهی برای انتقام رفتگان، زندگان را به خاک و خون بکشی

اگر تو که گودرزی آن خواستی
که گیتی بکینه بیاراستی
برآمد ازین کینه گه کام تو
چه گویی چه باشد سرانجام تو
+++
تن بی سرانشان فگندی بخاک
ز یزدان نداری همی شرم و باک
ز مهر و خرد روی برتافتی
کنون آنچ جستی همه یافتی
+++
بکین جستن مرده ای ناپدید
سر زندگان چند باید برید
گه آمد که بخشایش آید ترا
ز کین جستن آسایش آید ترا

پیران ادامه می دهد که اگر با ما از در صلح وارد شوی، تمام سپاه توران را از خاک ایران بیرون می کشم. سپس یک به یک همه سرزمین هایی را که قرار است سپاهان توران از آنجا پسروی کنند نام می برد

هران شهر کز مرز ایران نهی
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
وز آباد و ویران و هر بوم و بر
که فرمود کیخسرو دادگر
+++
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون در بلخ تا اندر آب
دگر پنجهیر و در بامیان
سر مرز ایران و جای کیان
+++
دگر مولیان تا در بدخشان
همینست ازین پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت آموی و زم
که با شهر ختلان براید برم
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد
بخارا و شهری که هستش بگرد
همیدون برو تا در سغد نیز
نجوید کس آن پادشاهی بنیز
وزان سو که شد رستم گرد سوز
سپارم بدو کشور نیمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوی باختر برگشاییم راه
بپردازم این تا در هندوان
نداریم تاریک ازین پس روان
ز کشمیر وز کابل و قندهار
شما را بود آن همه زین شمار
+++
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی
الانان و غر در سپارم بدوی
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف
بخسرو سپاریم بی جنگ و لاف
وزان سو که اشکش بشد همچنین
بپردازم اکنون سراسر زمین

نامه ای به کیخسرو بنویس و شرایط صلح را بو او بگو تا با هم پیمان ببندیم

همیدون تو نزدیک خسرو بمهر
یکی نامه بنویس و بنمای چهر
+++
چو پیمان همه کرده باشیم راست
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
فرستم همه سربسر نزد شاه
در کین ببندد مگر بر سپاه

البته گمان نکنی که از ضعف چنین پیشنهادی را به تو دادم، دلم به حال سپاهیان می سوزد

نباید کزین خوب گفتار من
بسستی گمانی برند انجمن
که من جز بمهر این نگویم همی
سرانجام نیکی بجویم همی
مرا گنج و مردان از آن تو بیش
بمردانگی نام از آن تو پیش
ولیکن بدین کینه انگیختن
به بیداد هر جای خون ریختن
بسوزد همی بر سپه بر دلم
بکوشم که کین از میان بگسلم
سه دیگر که از کردگار جهان
بترسم همی آشکار و نهان

اگر هم صلح را نمی پذیری مبارزی انتخاب کن تا منهم از سپاهم دلاوری برگزینم تا به جنگ بپردازند. اگر تو پیروز شدی بر بقیه سپاه خشم نگیر و راه بده تا آنها به توران برگردند و اگر ما پیروز شدیم به سپاه شما راه می دهیم تا به ایران برگردید

اگر سر بپیچی ز گفتار من
نجویی همه ژرف کردار من
+++
گزین کن ز گردان ایران سران
کسی کو گراید برگرز گران
همیدون من از لشکر خویش مرد
گزینم چو باید ز بهر نبرد
+++
که بر ما تو گر دست یابی بخون
شود بخت گردان ترکان نگون
نیازاری از بن سپاه مرا
نسوزی بر و بوم و گاه مرا
گذرشان دهی تا بتوران شوند
کمین را نسازی بریشان کمند
وگر من شوم بر تو پیروزگر
دهد مر مرا اختر نیک بر
نسازم بایرانیان بر کمین
نگیریم خشم و نجوییم کین
سوی شهر ایران دهم راهشان
گذارم یکایک سوی شاهشان

اگر هم این مدلی نمی خواهی بجنگی تمام سپاهت را بیاور تا با هم روبرو شئیم

ور ایدونک زینسان نجویی نبرد
دگرگونه خواهی همی کار کرد
بانبوه جویی همی کارزار
سپه را سراسر بجنگ اند آر

پیران نامه را مهر می کند ، به پسرش (رویین) می دهد تا آنرا به گودرز برساند. نامه را رویین به گودرز می رساند. او هم دبیر را می خواند. بزرگانی که در آن محفل بودند از نکات خوبی که در نامه یاد شده بود همه تعجب کردند

ببست از بر نامه بر بند را
بخواند آن گرانمایه فرزند را
پسر بد مر او را سر انجمن
یکی نام رویین و رویینه تن
بدو گفت نزدیک گودرز شو
سخن گوی هشیار و پاسخ شنو
+++

دبیر آمد و نامه برخواند زود
بگودرز گفت آنچ در نامه بود

چو نامه بگودرز برخواندند
همه نامداران فرو ماندند
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب
نمودن بدو راه و پیوند خوب

در پاسخ نامه، گودرز به پیران نوشت که خیلی زیرکانه نوشته بودی و کسی که عقل ندارند باورش می شود که نظرت خیر بوده ولی بر ما مسلم است که عقل و زبان تو با هم همگام نیستند

سرنامه کرد آفرین از نخست
دگر پاسخ آورد یکسر درست
که بر خواندم نامه را سربسر
شنیدیم گفتار تو در بدر
رسانید رویین بر ما پیام
یکایک همه هرچ بردی تو نام
ولیکن شگفت آمدم کار تو
همی زین چنین چرب گفتار تو
دلت با زبان هیچ همسایه نیست
روان ترا از خرد مایه نیست
بهرجای چربی بکار آوری
چنین تو سخن پرنگار آوری
کسی را که از بن نباشد خرد
گمان بر تو بر مهربانی برد
چو شوره زمینی که از دور آب
نماید چو تابد برو آفتاب

این تو بودی که در پیکار پیشدستی کردی نه ما

نخواهم که آید مرا پیش جنگ
دلم گشت ازین کار بیداد تنگ
دلت با زبان آشنایی نداشت
بدان گه که این گفته بر دل گماشت
اگر داد بودی بدلت اندرون
ترا پیشدستی نبودی بخون
که ز آغاز کار اندر آمد نخست
نبودی بخون ریختن هیچ سست
+++
تو کردی همه جنگ را دست پیش
سپه را تو برکندی از جای خویش

 گفته بودی که با پیرمردی جنگیدن درست نیست ولی بدان که خداوند به من عمر طولانی و بخت بلند داده تا دمار از روزگار شما درآورم

و دیگر که گفتی که با پیر سر
بخون ریختن کس نبندد کمر
بدان ای جهاندیده ی پرفریب
بهر کار دیده فراز و نشیب
که یزدان مرا زندگانی دراز
بدان داد با بخت گرد نفراز
که از شهر توران بروز نبرد
ز کینه برآرم بخورشید گرد

اگر من از تو بگذرم خداوند از من نمی پرسد که این همه ثروت و سپاه به تو دادم چرا از انتقام گرفتن از خون سیاوش چشم پوشیدی

من اکنون بدین خوب گفتار تو
اگر باز گردم ز پیکار تو
بهنگام پرسش ز من کردگار
بپرسد ازین گردش روزگار
که سالاری و گنج و مردانگی
ترا دادم و زور و فرزانگی
بکین سیاوش کمر بر میان
نبستی چرا پیش ایرانیان

همه آن سرزمین هایی را که گفتی به ما می بخشی و سپاهیانت را از آن بیرون میاوری، تماما توسط لهراسب، رستم و اشکش از سربازان شما بازپس گرفته شده

ششم شهر ایران که کردی تو یاد
برو و بوم آباد فرخ نژاد
سپاریم گفتی بخسرو همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
تراکرد یزدان ازان بی نیاز
گر آگه نه ای تا گشاییم راز
سوی باختر تا بمرز خزر
همه گشت لهراسب را سربسر
سوی نیمروز اندرون تا بسند
جهان شد بکردار روی پرند
تهم رستم نیو با تیغ تیز
برآورد ازیشان دم رستخیز
سر هندوان با درفش سیاه
فرستاد رستم بنزدیک شاه
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر
که ترکان برآورده بودند سر
بیابان ازیشان بپرداختند
سوی باختر تاختن ساختند
+++
بنیروی یزدان و فرمان شاه
بخون غرقه گردانم این رزمگاه
تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن بدین گردش هور و ماه
+++
نگر تا ز کردار بدگوهرت
چه آرد جها نآفرین بر سرت
زمانه ز بد دامن اندر کشید
مکافات بد را بد آید پدید

نامه را بعد گودرز در حضور بزرگان می خواند (گمانم این اولین بار بود که نامه را قبل از ارسال برای دیگران هم می خواندند) نامه را مهر می کند و به روین می دهند و او هم نامه را به پیران می رساند. پیران به سپاهیانش می گوید که آماده نبرد شوید و پیکی هم نزد افراسیاب می فرستد

پس آن پاسخ نامه پیش گوان
بفرمود خواندن همی پهلوان
بزرگان که آن نام هی دلپذیر
شنیدند گفتار فرخ دبیر
+++
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
برویین پیران ویسه نژاد
+++
چو رویین بنزدیک پیران رسید
بپیش پدر شد چنانچون سزید
+++
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ پهلوان سپه شد چو قیر
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کمد بتنگی نشیب
شکیبایی و خامشی برگزید
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید
ازان پس چنین گفت پیش سپاه
که گودرز را دل نیامد براه
+++
بباید کنون بست ما را کمر
نمانم بایرانیان بوم و بر
بنیروی یزدان و شمشیر تیز
برآرم ازان انجمن رستخیز
از اسبان گله هرچ شایسته بود
ز هر سو بلشکر گه آورد زود
+++
پیاده همه کرد یکسر سوار
دو اسبه سوار از پس کارزار
سرگنجهای کهن برگشاد
بدینار دادن دل اندر نهاد

پیکی که نزد افراسیاب می رود نامه پیران را به افراسیاب می دهد. پیران در نامه اش گفته که من همیشه فرمانبردار تو بوده ام و تنها گناهم این بوده که از خسرو حمایت کرده ام و اکنون از او به شما آزار رسیده (یادآوری: وقتی افراسیاب می خواست مادر خسرو را با نوزاد درون شکمش بکشد پیران پادرمیانی کرد و نگذاشت و به این ترتیب جان کی خسرو و مادرش را نجات می دهد). سپس اخبار جنگ را به افراسیاب می دهد و از او می خواهد که برایش قوای کمکی بفرستد

چو این کرده شد نزد افراسیاب
نوندی برافگند هنگام خواب
فرستاده ای با هش و رای پیر
سخن گوی و گرد و سوار و دبیر
که رو شاه توران سپه را بگوی
که ای دادگر خسرو نامجوی
+++
یکی بند ه ام من گنهکار تو
کشیده سر از جان بیدار تو
ز کیخسرو از من بیازرد شاه
جزین خویشتن را ندانم گناه
که این ایزدی بود بود آنچ بود
ندارد ز گفتار بسیار سود
+++
دو بهره ز گردان این انجمن
دل از درد خسته بشمشیر تن
بما بر شده چیره ایرانیان
بکینه همه پاک بسته میان
بترسم همی زانک گردان سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
وزان پس شنیدم یکی بدخبر
کزان نیز برگشتم آسیمه سر
که کیخسرو آید همی با سپاه
بپشت سپهبد بدین رزمگاه
گرایدونک گردد درست این خبر
که خسرو کند سوی ما برگذر
جهاندار داند که من با سپاه
نیارم شدن پیش او کینه خواه
مگر شاه با لشکر کینه جوی
نهد سوی ایران بدین کینه روی
بگرداند این بد ز تورانیان
ببندد بکینه کمر بر میان

افراسیاب در پاسخ ابتدا پیران را تحسین می کند و از زحماتش تشکر و به او می گوید که خودت را نباید برای نجات خسرو گنهکار بدانی که تقدیر اینچنین بوده ضمنا من خسرو را نوه خود نمی دانم و برایم بیگانه ای بیش نیست - یادآوری: پدر کی خسرو سیاوش است و مادرش نیز دختر افراسیاب

چو بشنید گفتار پیران بدرد
دلش گشت پرخون و رخساره زرد
+++
تو تا زادی از مادر پاکتن
سرافراز بودی بهر انجمن
ترا بیشتر نزد من دستگاه
توی برتر از پهلوانان بجاه
همیشه یکی جوشنی پیش من
سپر کرده جان و فدی کرده تن
همیدون بهر کار با گنج خویش
گزیده ز بهر منی رنج خویش
تو بردی ز چین تا بایران سپاه
تو کردی دل و بخت دشمن سیاه
نبیند سپه چون تو سالار نیز
نبندد کمر چون تو هشیار نیز
+++
نخست آنک گفتی من از انجمن
گنهکار دارم همی خویشتن
که کیخسرو آمد ز توران زمین
به ایران و با ما بگسترد کین
بدین من که شاهم نیازرد هام
بدل هرگز این یاد ناورد هام
نباید که باشی بدین تنگدل
ز تیمار یابد ترا زنگ دل
که آن بودنی بود از کردگار
نیامد بدین بد کس آموزگار
که کیخسرو از من نگیرد فروغ
نبیره مخوانش که باشد دروغ
نباشم همیدون من او را نیا
نجویم همی زین سخن کیمیا
بدن کار او کس گنهکار نیست
مرا با جهاندار پیکار نیست
چنین بود و این بودنی کار بود
مرا از تو در دل چه آزار بود

اینکه گفتی که کی خسرو در راه است من بر او پیشدستی می کنم و نیروی کمکی می فرستم. تو هم سپاه را بر ایرانیان بتار و آنها را از بین ببر

سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه
بجنگ اندر آید همی با سپاه
مبیناد چشم کس آن روزگار
که او پیشدستی نماید بکار
که من خود برانم کز ایدر سپاه
ازان سوی جیحون گذارم براه
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس
بایران ازان گونه رانم سپاه
کزان پس نبیند کسی تاج و گاه
+++
یکی نامور لشکری ده هزار
دلیر و خردمند و گرد و سوار
فرستادم اینک بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
+++
چو لشکر بنزد تو آید مپای
سر و تاج گودرز بگسل ز جای
همان کوه کو کرده دارد حصار
باسیان جنگی ز پا اندرآر
مکش دست ازیشان بخون ریختن
تو پیروز باشی بویختن
ممان زنده زیشان بگیتی کسی
که نزد تو آید ازیشان بسی

پیران که پیام افراسیاب را دریافت می کند سپاه را مژدگانی می دهد که فتح نزدیک است ولی در نهان دلش خون است و نگران روبرو شدن با خسرو - کی خسرو در عین اینکه دشمن او بود برایش حکم پسر را هم داشت، در کودکی پیران به علت ارادت به سیاوش برای خسرو پدری کرده بود

چو بشنید پیران سپه را بخواند
فرستاده چون این سخن باز راند
سپه را سراسر همه داد دل
که از غم بباشید آزاد دل
نهانی روانش پر از درد بود
پر از خون دل و بخت برگرد بود
که از هر سوی لشکر شهریار
همی کاسته دید در کارزار
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ
بترسید کاید یکایک بجنگ
بیزدان چنین گفت کای کردگار
چه مایه شگفت اندرین روزگار
کرا برکشیدی تو افگنده نیست
جز از تو جهاندار دارنده نیست
+++
میان نیا و نبیره دو شاه
ندانم چرا باید این کینه گاه
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی
دو لشکر بروی اندر آورده روی
چه گویی سرانجام این کارزار
کرا برکشد گردش روزگار

 پیران از خداوند می خواهد که چنانچه افراسیاب در جنگ کشته شد او نیز زنده نماند تا پیروزی ایرانیان بر سرزمینش را ببیند

پس آنگه بیزدان بنالید زار
که ای روشن دادگر کردگار
گر افراسیاب اندرین کینه گاه
ابا نامداران توران سپاه
بدین رزمگه کشته خواهد شدن
سربخت ما گشته خواهد شدن
چو کیخسرو آید ز ایران بکین
بدو بازگردد سراسر زمین
روا باشد ار خسته در جوشنم
برآرد روان کردگار از تنم
مبیناد هرگز جهانبین من
گرفته کسی راه و آیین من

در همین موقع از سپاه ایرانیان صدای بوق و کرنا بلند می شود و جنگی سرنوشت ساز بین ایران و توران درمی گیرد. پایان این جنگ چه می شود می ماند تا جلسه بعدی

وزان پس ز ایران سپه کرنای
برآمد دم بوق و هندی درای

لغاتی که آموختم
اسپری = سپری، تمام شدن
ابیاتی که خیلی دوست داشتم

پس از مرگ نفرین بود بر کسی
کزو نام زشتی بماند بسی

تو با مهربانی نهی پای پیش
که دانی نهان دل و رای خویش

بیکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
گهی با می و رود و رامشگران
گهی با غم و گرم و با اندهان

برآرد گل تازه از خار خشک
شود خاک بابخت بیدار مشک
شگفت یتر آنک از پی آز مرد
همیشه دل خویش دارد بدرد

شجره نامه
رویین پسر پیران

قسمت های پیشین

ص 775 جهان چون شب تیره از تیره میغ 
© All rights reserved

Monday, 9 January 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 97

داستان به رزم بیژن (از ایران) با هومان (از توران) رسید. این دو دلاور مقابل هم ایستاده اند و طبق معمول با رجزخوانی شروع می کنند. البته این رجزخوانی ها از هر طرف باید به زبان دیگری ترجمه شود 
:)
بپوشید هومان سلیح نبرد
سخن پیش پیران همه یاد کرد
+++
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
بگلگون بادآورش برنشاند
که رو پیش بیژن بگویش که زود
بیایی دمان گر من آیم چو دود
فرستاده برگشت و با او بگفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
+++
چو بشنید بیژن بیامد دمان
بسیچیده جنگ با ترجمان
بپشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ
زره با گره بر بر پهلوی
درفشان سر از مغفر خسروی
بهومان چنین گفت کای بادسار
ببردی ز من دوش سر یاددار
امیدستم امروز کین تیغ من
سرت را ز بن بگسلاند ز تن
که از خاک خیزد ز خون تو گل
یکی داستان اندر آری بدل
+++
چنین داد پاسخ که امروز گیو
بماند جگر خسته بر پور نیو
بچنگ منی در بسان تذرو
که بازش برد بر سر شاخ سرو

بیژن می گوید که سخن کوتاه کنیم و به چنگ بپردازیم ولی جایی برویم که نه از سوی ایران کسی به کمکمان بشتابد و نه از توران. دو دلاور هر یک به همراه مترجم خود به جایی دورافتاده می روند و به مترجم ها می گویند که بعد از ما شما رسالت دارین جریان این نبرد را همانگونه که اتفاق افتاده به دیگران بگویید

بدو گفت بیژن که تا کی سخن
کجا خواهی آهنگ آورد کن
بکوه کنابد کنی کارزار
اگر سوی زیبد برآرای کار
که فریادرسمان نباشد ز دور
نه ایران گراید بیاری نه تور
+++
نه بر آسمان کرگسان را گذر
نه خاکش سپرده پی شیر نر
نه از لشکران یار و فریادرس
بپیرامن اندر ندیدند کس
نهادند پیمان که با ترجمان
نباشند در چیرگی بدگمان
بدان تا بد و نیک با شهریار
بگویند ازین گردش روزگار
که کردار چون بود و پیکار چون
چه زاری رسید اندرین دشت خون

بیژن و هومان شروع به جنگ کردند. با نیزه و شمشیر و عمود مدتی بهم تاختند

چپ و راست گردان و پیچان عنان
همان نیزه و آب داده سنان
زرهشان درآورد شد لخت لخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت
دهنشان همی از تبش مانده باز
بب و بسایش آمد نیاز
+++
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
برآمد خروشیدن رستخیز
چو بر درفشان که از تیره میغ
همی آتش افروخت ازهردو تیغ
زآهن بدان آهن آبدار
نیامد بزخم اندرون تابدار
بکردارآتش پرنداوران
فرو ریخت ازدست کنداوران
نبد دسترسشان بخون ریختن
نشد سیر دلشان زآویختن
+++
عمود از پس تیغ برداشتند
از اندازه پیکار بگذاشتند

بعد به کشتی پرداختند. بازهم کسی بر دیگری چیره نبود. تنفسی برداشتند و استراحتی کردند و آبی نوشیدند. دوباره به کشتی پرداختند با اینکه هومان در کشتی چیره دست تر از بیژن بود ولی بخت با بیژن همراه شد و بیيژن پیروز میدان شد و سر هومان را از تن جدا کرد

پس از اسب هر دو فرود آمدند
ز پیکار یکبار دم برزدند
گرفته بدست اسپشان ترجمان
دو جنگی بکردار شیر دمان
بدان ماندگی باز برخاستند
بکشتی گرفتن بیاراستند
+++
دهن خشک و غرقه شده تن در آب
ازان رنج و تابیدن آفتاب
وزان پس بدستوری یکدگر
برفتند پویان سوی آبخور
بخورد آب و برخاست بیژن بدرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
+++
بیزدان چنین گفت کای کردگار
تو دانی نهان من و آشکار
اگر داد بینی همی جنگ ما
برین کینه جستن بر آهنگ ما
ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بیدار هوش مرا
+++
بدان خستگی باز جنگ آمدند
گرازان بسان پلنگ آمدند
همی زور کرد این بران آن برین
گه این را بسودی گه آنرا زمین
ز بیژن فزون بود هومان بزور
هنر عیب گردد چو برگشت هور
+++
بزد دست بیژن بسان پلنگ
ز سر تا میانش بیازید چنگ
گرفتش بچپ گردن و راست ران
خم آورد پشت هیون گران
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست
فرو برد و کردش سر از تن جدا
فگندش بسان یکی اژدها
بغلتید هومان بخاک اندرون
همه دشت شد سربسر جوی خون
+++
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افگند پست

مترجم هومان که دید سر هومان از تن جدا شده، ترس برش داشت که بر سر او قراره چی بیاید. ولی بیژن به او گفت نترس قول و قرار ما همان است که بوده. تو برو و جریان را به تورانیان بگو

بترسید ازو یار هومان چو دید
که بر مهتر او چنان بد رسید
+++
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همانست و بگشاد بند
تو اکنون سوی لشکر خویش پو 
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی

بیژن بعد از اینکه مترجم هومان را روانه کرد به سمت سپاه ایران راه افتاد ولی باید از کنار سپاه توران می گذشت. با خودش فکر کرد اگر من از جلوی سپاه توران بگذرم اینها متوجه می شوند که هومان کشته شدن و برای انتقام خون او به من می تازند و منهم که خب حریف یک لشکر نمی شوم. فکری به سرش می زند. زره سیاوش را از تن در میاورد و لباس هومان را به تن می کند  و پرچم او را نیز به دست می گیرد

چو بیژن نگه کرد زان رزمگاه
نبودش گذر جز بتوران سپاه
بترسید از انبوه مردم کشان
که یابند زان کار یکسر نشان
بجنگ اندر آیند برسان کوه
بسنده نباشد مگر با گروه
برآهخت درع سیاوش ز سر
بخفتان هومان بپوشید بر
بران چرمه ی پی لپیکر نشست
درفش سر نامداران بدست

به این ترتیب دیدبانان سپاه توران گول می خورند و او را هومان می پندارند. بیژن هم در هیبت هومان از جلوی سپاه توران به سلامت عبور می کند. مترجم هومان که به سپاه توران رسیده واقعیت امر را به تورانیان می گوید و آنها می فهمند که هومان کشته شده

چو آن دیده بانان لشکر ز دور
درفش و نشان سپهدار تور
بدیدند زان دیده برخاستند
بشادی خروشیدن آراستند
طلایه هیونی برافگند زود
بنزدیک پیران بکردار دود
که هومان بپیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار
+++
چو بیژن میان دو رویه سپاه
رسید اندران سایه ی تاج و گاه
بتوران رسید آن زمان ترجمان
بگفت آنچ دید از بد بدگمان

بیژن به سپاه ایران که رسید پرجم هومان را روی زمین انداخت. دیدبانان سپاه ایران خبر پیروزی او را دادند

سبک بیژن اندر میان سپاه
نگونسار کرد آن درفش سیاه
چو آن دیده بانان ایران سپاه
نگون یافتند آن درفش سیاه
+++
وزآنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند
که بیژن بپروزی آمد چو شیر
درفش سیه را سر آورده زیر

گیو (پدر بیژن) که خبر را می شنود به پیشواز پسر می رود

چو دیوانگان گیو گشته نوان
بهرسو خروشان و هر سو دوان
+++
چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی
دمان پیش فرزند بنهاد روی
چو چشمش بروی گرامی رسید
ز اسب اندر آمد چنان چون سزید
بغلتید و بنهاد بر خاک سر
همی آفرین خواند بر دادگر
گرفتش ببر باز فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را

بیژن همراه گیو به دیدار گودرز (پدربزرگش و فرمانده سپاه ایران) می رود و او هم بیژن را می نوازد

سلیح و سر و اسب هومان گرد
به پیش سپهدار گودرز برد
ز بیژن چنان شاد شد پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گرفت آفرین پس بدادار بر
بران اختر و بخت بیدار بر
بگنجور فرمود پس پهلوان
که تاج آر با جامه ی خسروان
گهربافته پیکر و بوم زر
درفشان چو خورشید تاج و کمر
ده اسب آوریدند زرین لگام
پری روی زرین کمر ده غلام
بدو داد و گفت از گه سام شیر
کسی ناورید اژدهایی بزیر

از طرف دیگر پیران از نستیهن می خواهد که به جنگ با ایرانیان برخیزد

وز اندوه پیران برآورد خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم
بنستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریادرس
سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ
بکین برادر نسازی درنگ
بایرانیان بر شبیخون کنی
زمین را بخون رود جیحون کنی
+++
بدو گفت نستیهن ایدون کنم
که از خون زمین رود جیحون کنم

نستیهن هم قبول می کند و در تاریکی لشکرش را در سکوت به سمت سپاه ایران می تازاند. دیدبانان ایران آگاه می شوند و خبر را به گودرز می رسانند

چو کارآگهان آگهی یافتند
سبک سوی گودرز بشتافتند
که آمد سپاهی چو کوه روان
که گویی ندارند گویا زبان
بران سان که رسم شبیخون بود
سپهدار داند که آن چون بود

گودرز هم بیژن را می خواند به او می گوید سپاه را بردار و به جنگ برو. او هم با لشکری راه می افتد و باز دوسپاه ایران و توران به هم می رسند. اینبار در طی جنگ بیژن نستیهن را می کشد

بخواند آن زمان بیژن گیو را
ابا تیغ زن لشکر نیو را
بدو گفت نیک اختر و کام تو
شکسته دل دشمن از نام تو
ببر هرک باید ز گردان من
ازین نامداران و مردان من
پذیره شو این تاختن را چو شیر
سپاه اندر آورد به مردی بزیر
+++
فرود آمد از کوه ابر سیاه
بپوشید دیدار توران سپاه
سپهدار چون گرد تیره بدید
کزو لشکر ترک شد ناپدید
کمانها بفرمود کردن بزه
برآمد خروش از مهان و ز که
+++
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
بزیر پی اسب غرقه بخون
یکی تیر بر اسب نستیهنا
رسید از گشاد و بر بیژنا
ز درد اندر آمد تگاور بروی
رسید اندرو بیژن جنگجوی
عمودی بزد بر سر ترگ دار
تهی ماند ازو مغز و برگشت کار

پیران که نشانی از نستیهن در سپاه نمی بیند، کسانی را می فرستد تا از او خبر آورند. آنها هم تحقیق کردند و نستیهن را سر از تن جدا شده افتاده در خاک یافتند

بکارآگهان گفت زین رزمگاه
هیونی بتازد بوردگاه
که آردنشانی ز نستیهنم
وگرنه دو دیده ز سر برکنم
هیونی برون تاختند آن زمان
برفت و بدید و بیامد دمان
که نستیهن آنک بدان رزمگاه
ابا نامداران توران سپاه
بریده سرافگنده بر سان پیل
تن از گرز خسته بکردار نیل
+++
چو بشنید پیران برآمد بجوش
نماند آن زمان با سپهدار هوش
+++
همی گفت کای کردگار جهان
همانا که با تو بدستم نهان
که بگسست از بازوان زور من
چنین تیره شد اختر و هور من
دریغ آن هژبر افن گردگیر
جوان دلاور سوار هژیر
گرامی برادر جهانبان من
سر ویسگان گرد هومان من
+++
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه
بجنگ اندر آورد باید سپاه

 از طرفی گودرز گمان می برد که اکنون پیران از افراسیاب تقاضای کمک خواهد کرد. نامه ای به کی خسرو می نویسد. در نامه جریان نبرد را شرح می دهد و می گوید تا اینجا پیروز میدان بوده ایم اما اگر سپاه توران به این سمت جیحون پیش روی کند ما تاب مقاومت نداریم مگر اینکه نیروی کمکی بفرستید. ضمنا از حال و روز رستم و دیگر پهلوانان (که به هفت نقطه دنیا فرستاده شده بودند) هم خبر می گیرد 

یکی نامه فرمود نزدیک شاه
بگاه کردن ز کار سپاه
+++
بپردخت زان پس بافراسیاب
که با لشکر آمد بنزدیک آب
گر او از لب رود جیحون سپاه
بایران گذارد سپه را براه
تو دانی که با او نداریم پای
ایا فرخجسته جهان کدخدای
مگر خسرو آید بپشت سپاه
بسر بر نهد بندگانرا کلاه
+++
و دیگر که از رستم دیو بند
ز لهراسب وز اشکش هوشمند
ز کردار ایشان به کهتر خبر
رساند مگر شاه پیروزگر

گودرز نامه را مهر می کند. نامه را به هجیر می دهند تا آنرا به کی خسرو برساند. او هم اینکار را می کند

بفرمود تا رفت پیشش هجیر
جوانی بکردار هشیار و پیر
+++
بدو گفت کای پور هشیاردل
یکی تیز گردان بدین کاردل
+++
چو بستانی این نامه هم در زمان
برو هم بکردار باد دمان
شب و روز ماسای و سر بر مخار
ببر نامه ی من بر شهریار
+++
چو از راه ایران بیامد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار
پذیره فرستاد شماخ را
چه مایه دلیران گستاخ را
بپرسید چون دید روی هجیر
که ای پهلوان زاد هی شیرگیر
درودست باری که بس ناگهان
رسیدی به نزدیک شاه جهان
بفرمود تا پرده برداشتند
باسبش ز درگاه بگذاشتند
هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی
نگه کرد پیشش بمالید روی
+++
بدو داد پس نامه ی پهلوان
جوان خردمند روشن روان
+++
چو برخواند نامه بخسرو دبیر
ز یاقوت رخشان دهان هجیر
بیاگند وزان پس بگنجور گفت
که دینار و دیبا بیار از نهفت

کی خسرو وقتی از همه ماجرا خبردار می شود دبیر را می خواند و پاسخ نامه گودرز را می دهد

دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند

کی خسرو هم در پاسخ گودرز می گوید که گفته بودی که گیو را فرستادی تا به پیران امان دهد و از او بخواهد که بما بپیوندد. من از ابتدا می دانستم که او با ما سر آشتی ندارد ولی به خاطر رفتار نیکش با ما در گذشته می خواستم فرصتی به او داده شود. ولی حالا که کوتاه نمی آید تو بی خیالش بشو
  
نخست آنک گفتی که مر گیو را
بزرگان فرزانه و نیو را
بنزدیک پیران فرستاده ام
چه مایه ورا پندها داده ام
نپذرفت ازان پس خود او پند من
نجست اندرین کار پیوند من
+++
که هر مهتری کو روان کاستست
ز نیکی ببخت بد آراستست
مرا زان سخن پیش بود آگهی
که پیران دل از کین نخواهد تهی
ولیکن ازان خوب کردار او
نجستم همی ژرف پیکار او
کنون آشکارا نمود این سپهر
که پیران بتوران گراید بمهر
کنون چون نبیند جز افراسیاب
دلش را تو از مهر او برمتاب
گر او بر خرد برگزیند هوا
بکوشش نروید ز خاراگیا

دوم از شجاعت های بیژن گفتی، او هم فرزند خلف توست. این توانمندی از لطف خداست و تا زنده ای یزدان را از یاد مبر

و دیگر ز پیکار جنگ آوران
کجا یاد کردی به گرز گران
+++
ز شیران چه زاید مگر نره شیر
چنانچون بود نامدار و دلیر
+++
تو زور و دلیری ز یزدان شناس
ازو دار تا زنده باشی سپاس

سوم اینکه گفتی سپاه افراسیاب به جیحون رسیده و چنانچه از آب بگذرد کار ما ساخته است. بدان که آنها منتظر رسیدن لشکر از چین و لشکریان خودشان که پراکنده شده اند هستند

سدیگر که گفتی که افراسیاب
سپه را همی بگذارند ز آب
ز پیران فرستاده شد نزد اوی
سپاهش بایران نهادست روی
+++
بدان ای پر اندیشه سالار من
بهر کار شایسته ی کار من
+++
که او بر لب رود جیحون درنگ
نه ازان کرد کید بر ما بجنگ
که خاقان برو لشکر آرد ز چین
فراز آمدش از دو رویه کمین
و دیگر که از لشکران گران
پراگنده برگرد توران سران

پیامی به خود: در نسخه های شاهنامه جمع ما به نکته چهارم برنخوردم
 نکته پنجم این بود که از حال رستم و دیگر سران می خواستی آگاه شوی

بپنجم سخن کگهی خواستی
بمهر گوان دل بیاراستی
+++
کزان سو که شد رستم شیرمرد
ز کشمیر و کابل برآورد گرد
وزان سو که شد اشکش تیزهوش
برآمد ز خوارزم یکسر خروش
برزم اندرون شیده برگشت ازوی
سوی شهر گرگان نهادست روی
وزان سو که لهراسب شد با سپاه
همه مهتران برگشادند راه
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه ساخته

بدان که اگر افراسیاب از رود جیحون بگذرد گردان من به دنبال او روان خواهند شد و دمار از روزگارش درمیاورند. البته ما پیش دستی خواهیم کرد تو به نبرد با پیران مشغول باش منهم توس را به کمک می فرستم و خودم در پس او خواهم آمد. ولی دلم روشن است که تا ما به شما برسیم شما جنگ را برده اید

گر افراسیاب اندر آید براه
زجیحون بدین سو گذارد سپاه
بگیرند گردان پس پشت اوی
نماند بجز باد در مشت اوی
+++
بدان روز هرگز مبادا درود
که او بگذراند سپه را ز رود
بما برکند پیشدستی بجنگ
نبیند کس این روز تاریک و تنگ
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس
ببندد دمنده سپهدار طوس
دهستان و گرگان و آن بوم و بر
بگیرد برآرد بخورشید سر
من اندر پی طوس با پیل و گاه
بیاری بیایم بپشت سپاه
تو از جنگ پیران مبر تاب روی
سپه را بیارای و زو کینه جوی
چو هومان و نستیهن از پشت اوی
جدا ماند شد باد در مشت اوی
+++
همیدون گمانم که چون من ز راه
بپشت سپاه اندر آرم سپاه
بریشان شما رانده باشید کام
به خورشید تابان برآورده نام

به فرمان کی خسرو سپاه توس براه می افتاد و به دنبال آن خود کی خسرو هم راهی نبرد می شود

تبیره برآمد ز درگاه طوس
خروشیدن نای رویین و کوس
سپاه و سپهبد برفتن گرفت
زمین سم اسبان نهفتن گرفت
+++
چو طوس از در شاه ایران برفت
سبک شاه رفتن بسیچید تفت
ابا ده هزار از گزیده سران
همه نامداران و کنداوران
بنزدیک گودرز بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
ابا پیل و با کوس و با فرهی
ابا تخت و با تاج شاهنشهی

از طرفی هجیر نزد گودرز برمی گردد و نامه کی خسرو را به او می دهد. وقتی نامه را می خوانند گودرز هم به آرایش سپاه می رسد و آماده نبرد می شوند

هجیر آمد از پیش خسرودمان
گرازان و خندان و دل شادمان
+++
چو آمد بر نامور پهلوان
بگفت آنچ دید از شه خسروان
+++
پس آن نامه ی شهریار جهان
بگودرز داد و درود مهان
+++
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
ز نامه همی خواند پیش سپاه
سپهدار رزی دهان را بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه
بلشکر گه آورد یکسر گروه
در گنج دینار و تیغ و کمر
همان مای هور جوشن و خود زر
بروزی دهان داد یکسر کلید
چو آمد گه نام جستن پدید
+++
یکی لشکری گشن برسان کوه
زمین از پی بادپایان ستوه
دل شیر غران ازیشان به بیم
همه غرقه در آهن و زر و سیم
بفرمودشان جنگ را ساختن
دل و گوش دادن بکین آختن
+++
بپیران رسید آگهی زین سخن
که سالار ایران چه افگند بن
ازان آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت و بند و فریب

خبر به پیران می رسد که سپاه از همه سمت به سوی او روان است. او هم  به چاره جویی بر می خیزد. حال چه راهی را برمیگزیند باید بماند تا جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

+++
لغاتی که آموختم

پرنداوران = ترکیبی از پرند ( به معنی شمشیز جوهر دار البته به معنی پارچه ابریشمی ظریف هم بکار رفته. پرنیان منقش بوده و پرند ساده) و آور یا ور به معنی مالکیت

خفتان = جامه حنگی که درونش را از ابریشم خام پر کنند 
ابیاتی که خیلی دوست داشتم

نوان = جنبان و لرزان، کنایه از زاری کردن
جهان را نمایش چو کردار نیست
سپردن بدو دل سزاوار نیست

اگر برگشایی تو لب را ز بند
زبان آورد بر سرت برگزند


قسمت های پیشین

ص 761 نامه پیران ویسه به گودرز کشواد 
© All rights reserved