Thursday, 30 January 2014

Alive



Stockport, UK

I can make it, I know I can

یاد گرفته ام که ارزش نوشته هایم را با درصد افرادی که آنها را درک می کنند و می توانند با آن ارتباط برقرار کنند نسنجم
با این حال هنوز هم عجب می چسبد وقتی صاحب قلمی می گوید که نوشته ام را دوست دارد

چیزی در وجودم می جوشد 
چشمانم از شدت فشار می سوزد
ولی حس آرامی دارم
نمی دانم  از چه رو مطمئنم که می توانم

© All rights reserved

Tuesday, 28 January 2014

خامشی

صدای تو دل انگیزترین آوای زندگی است
و سکوت تو مرگی خامد 
 .در پیله تجربه ی زنده بودن

همیشه بخوان
ای خوش نغمه ترین


 خامد = خاموش، ساکت، آرمیده


© All rights reserved

Monday, 27 January 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 33

 برای رها ساختن خانواده نوذر شاه که در بند لشکر افراسیاب بودند و تحت محافظت اغریرث بوده لشکری راه میافتد. اغریرث پیام می دهد که همه اسیران را آزاد خواهم کرد و به زال خواهم سپرد. گشواد به همراه سپاهش به سوی ساری میرود و اسیران را تحویل می گیرد

ازان پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نی کنام
به گیتی به گفتار تو زنده ایم
همه یک به یک مر ترا بنده ایم
تو دانی که دستان به زابلستان
به جایست با شاه کابلستان
چو برزین و چون قارن رزم زن
چو خراد و کشواد لشکرشکن
یلانند با چنگهای دراز
ندارند از ایران چنین دست باز
چو تابند گردان ازین سو عنان
به چشم اندر آرند نوک سنان
ازان تیز گردد رد افراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب
پس آنگه سر یک رمه بی گناه
به خاک اندر آرد ز بهر کلاه
اگر بیند اغریرث هوشمندنگه
مر این بستگان را گشاید ز بند
+++
چو گشواد فرخ به ساری رسید
پدید آمد آن بندها را کلید
یکی اسپ مر هر یکی را بساخت
ز ساری سوی زابلستان بتاخت

اغریرث خود بسوی افراسیاب می رود. افراسیاب می گوید که این چه کاری بود که کردی، از روی خرد پیشنهاد دادی تا اسیران را نکشیم و الان هم که آنها همه آزاد شدند. اغریرث پاسخ می دهد که باید از یزدان ترسید و نباید دست بکار بد  زد. افراسیاب عصبانی می شود و او را می کشد 

هر آنگه کت آید به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد بکس
که تاج و کمر چون تو بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
یکی پر ز آتش یکی پرخرد
خرد با سر دیو کی درخورد
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست
میان برادر بدونیم کرد
چنان سنگدل ناهشیوار مرد

زال به فکر جانشینی برای نوذر از نژاد فریدون است ولی طوس و گستهم که فرزندان نوذر بودند را قبول ندارد و به دنبال فرد شایسته تری می گردد. آیا این اولین کودتای نظامی بوده؟! خب شاید
طهماسپ که مردی هشتاد ساله بوده به تخت می نشیند و به عدل و داد پادشاهی می کند. خشک سالی می شود و این خشک سالی توان دو سپاه را که در جنگ بودند از بین می برد. درنتیجه این دو سپاه با هم صلح می کنند و آتش بس برقرار می شود. طهماسپ بعد از پنج سال سلطنت از دنیا می رود و پسرش گرشاسپ جانشین وی می شود

به کردار کشتیست کار سپاه
همش باد و هم بادبان تخت شاه
اگر داردی طوس و گستهم فر
سپاهست و گردان بسیار مر
نزیبد بریشان همی تاج و تخت
بباید یکی شاه بیداربخت
+++
ندیدند جز پور طهماسپ زو
که زور کیان داشت و فرهنگ گو
بشد قارن و موبد و مرزبان
سپاهی ز بامین و ز گرزبان
یکی مژده بردند نزدیک زو
که تاج فریدون به تو گشت نو
سپهدار دستان و یکسر سپاه
ترا خواستند ای سزاوار گاه
+++
کهن بود بر سال هشتاد مرد
بداد و به خوبی جهان تازه کرد
سپه را ز کار بدی باز داشت
که با پاک یزدان یکی راز داشت
گرفتن نیارست و بستن کسی
وزان پس ندیدند کشتن بسی
+++
پسر بود زو را یکی خویش کام
پدر کرده بودیش گرشاسپ نام
بیامد نشست از بر تخت و گاه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
چو بنشست بر تخت و گاه پدر
جهان را همی داشت با زیب و فر

پشنگ افراسیاب را برمی انگیزد که دیگر بار چنگ را آغاز کند. وقتی خبر این لشگرگشی به ایران می رسد رجز خوانی برعلیه زال شروع می شود. وی از رشادت های خود می گوید ولی از آنجا که سن و سالی از وی گذشته از رستم کمک می خواهد. با این حال می خواهد که خود رستم تصمیم بگیرد که آیا به شرکت در این جنگ راغب است یا نه. نگرانی وی برای رستم و مهر پدری وی در عین اینکه با رستم صحبت می کند آشکار است

بیامد به خوار ری افراسیاب
ببخشید گیتی و بگذاشت آب
نیاورد یک تن درود پشنگ
سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ
دلش خود ز تخت و کله گشته بود
به تیمار اغریرث آغشته بود
بدو روی ننمود هرگز پشنگ
شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ
فرستاده رفتی به نزدیک اوی
بدو سال و مه هیچ ننمود روی
همی گفت اگر تخت را سر بدی
چو اغریرثش یار درخور بدی
تو خون برادر بریزی همی
ز پرورده مرغی گریزی همی
مرا با تو تا جاودان کار نیست
به نزد منت راه دیدار نیست
+++
بگفتند با زال چندی درشت
که گیتی بس آسان گرفتی به مشت
پس از سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یک روز روشن روان
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
که شد آفتاب از جهان ناپدید
اگر چاره دانی مراین را بساز
که آمد سپهبد به تنگی فراز
چنین گفت پس نامور زال زر
که تا من ببستم به مردی کمر
سواری چو من پای بر زین نگاشت
کسی تیغ و گرز مرا برنداشت
به جایی که من پای بفشاردم
عنان سواران شدی پاردم
+++
به رستم چنین گفت کای پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
یکی کار پیشست و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
+++
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم به دشت نبرد
ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز

ابیاتی که خیلی دوست داشتم

هر آنگه کت آید به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد بکس

سخن رفتشان یک به یک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان

کلماتی که آموختم
سنان = سرنیزه
حِنظَل = بغایت تلخ
روارو = رفت و آمد، برو
جاثلیق = پیشوای مسیحی


قسمت های پیشین

شجره نامه
 نوذر ... پسرانش (طوس و گستهم) که به تصمیم زال هیچ یک از این دو تن شایسته پادشاهی نبودند
طهماسپ را بر می گزینند

از نژاد فریدون طهماسپ
 .     
     .     
 پسر طهماسپ، گرشاسپ



ص 192، گرفتن رستم رخش را
© All rights reserved

Thursday, 23 January 2014

That's what I call documentary


One of the most amazing nature programs Hidden kingdom, BBC 1, don't miss it
http://www.bbc.co.uk/programmes/p01nppg8


© All rights reserved

در کنار تاریخ بیهقی - 5

مدتی است که می خواهم افکارم را جمع و جور کنم و چند نکته ای که هنگام خواندن تاریخ بیهقی در دو جلسه پیش ذهنم را بخود مشغول داشت در صفحات وبلاگم مومیایی نمایم. متاسفانه فرصت دست نمی داد. آنقدر خودم را درگیر کارهای مختلف کرده ام که انگار این من نبودم که برای نوشتن، تحقیق و تدریس در دانشگاه را  کنار گذاشتم. گمانم وقتش است که کمی از انبوه کارهایی که عموما بطور داوطلبانه انجام می دهم بکاهم و برای رسیدگی به کارهای خودم بیشتر وقت بگذارم. امیدوارم که توبه گرگ مرگ نباشد و این بار حداقل به تصمیمم وفادار بمانم

_1_
در صفحات بین 60-100 چند بار به رنگ سیاه جامه اشاره شده بود که چند نمونه آن را می نویسم 

و چون رسولدار نزدیک رسول رسید برنشاندند او را بر جنیبت و سیاه پوشیده و لوا به دست سواری دادند در قفای رسول می آورد. ص 84

پس صندوق ها برگشادندو خلعتها برآوردند: جامه های دوخته و نا دوخته، و رسول برپای خاست، و هفت دواج (بستر و  لحاف) بیرون گرفتند، یکی از آن سیاه و دگری دبیقیهای بغدادی به غایت نادر ملکانه. ص 85 

 سلطان چون ایشان را باز گردانید بوسهل و طاهر دبیر را و اعیان دیگر را بخواند و خالی کرد (خلوت کرد) و از هر گونه بسیار سخن رفت تا قرار گرفت بر انکه نماز دیگر منکیتراک را حاجبی داده آید و سیاه در پوشانند و خلعتی به سزا دهند ص 88

سلطان فرمود تا منکیتراک را به جامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند و با قبای سیاه و کلاه دوشاخ پیش سلطان آمد ص 88

-2-
بازهم اشاره ای بود به مرتبه افراد و اجازه نشستن آنها در جلسات
و اعیان و محتشمان دولت نشسته و ایستاده ص98

-3-
اشاره به شوربا
ومِنکیتراک حاجب زمین بوسه داد و گفت خداوند دستوری دهد که بنده علی امروز نزدیک بنده باشد و دیگر بندگان که با وی اند، که بنده مثال داده است (دستور داده) شوربایی ساختن ص 101

-4-
و استاد رودکی گفته است و زمانه را لیک شناخته است و مردمان را بدو شناسا کرده
این جهان ، پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیدار است
نیکی او به جایگاه (در حق) بد است
شادی او به جای تیمار است
چه نشینی بدین جهان هموار
که همه کار او نه هموار است
دانش او نه خوب و چهرش خوب 
زشت کردار و خوب دیدار است
ص 103

-5-
پیرایه ملک پیران باشند ص 99
 مترادف با ضرب المثل دود از کنده بلند می شود

-6- 
گ می گفت که برایم جالب است که عده ای در شهرکی اطراف منچستر دور هم جمع شده اند و تاریخ بیهقی را می خوانند. نمی دانم آیا هرگز بیهقی تصور این را می کرده که قرن ها بعد از خلق تاریخ بیهقی عده ای در این گوشه از دنیا به بهانه خواندن این کتاب دور هم جمع شوند؟ شاید فرصت مناسبی است که از  بنیانگزاران این جلسات بخصوص آ و ک کمال تشکر را داشته باشم. ممنون که مرا نیز در جمعتان جا دادید

-7-
صحبت از شاعران بنامی شد که در آثار خود از نوشته های بیهقی بهره برده اند. در مورد اینکه آیا حافظ هم از کسی الهام گرفته  یا نه سوال شد. ک عقیده داشت حافظ احتمالا بیشتر از همه از فردوسی الهام گرفته و خودش هم در اشعارش به این نکته اشاره کرده. شعری به خاطرم افتاد که چند سال پیش دکتر ب مرا با آن آشنا کرده بودند و اتفاقا در پستی در همین وبلاگ بدان اشاره کرده ام
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2009/11/blog-post_08.html

هیچ کس در نزد خود چیزی نشد
هیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ قنادی نشد استاد کار
تا که شاگرد شکر ریزی نشد

  تبادل نظر، تاثیرپذیری و تاثیرگذاری در دنیای علم هم نقش دارد چنانچه نیوتن  گفته  
 If I have seen further it is by standing on the shoulders of Giants




کلماتی که برایم جالب بود
 مشتی غوغا = مردمان آشوبگر
خُمول = گمنامی
سخت به شرح = بسیاز مفصل و مشروح 
شوربا = آش شور. با و ابا به معنای آش است مانند: جوجه با (آش یا سوپ جوجه) سِکبا (= سرکه با، آش سرکه

قسمت پیشین
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2013/11/4.html

ماخذ
تاریخ بیهقی، خواجه ابوالفضل محمدبن حسن بیهقی، بر اساس: نسخه غنی فیاض، نسخه ادیب پیشاوری و نسخه دکتر فیاض،  توضیحات، تعلیقات و فهارس: منوچهر دانش پژوه، انتشارات هیرمند، 1376


© All rights reserved

اولین تخم اردک


In our garden

حسابی شده ام یک زن کشاورز، البته کشاورز که نه دام پرور. جوجه اردک ها بزرگ شده اند. بزرگ تر از  مادرشان و حالا شش اردک عظیم الجثه توی باغچه خانه پرسه می زنند. دیدن آنها از پنجره اتاق زیباست و آرامش بخش. ولی دیگر نگهداری از آنها به معنی از بین رفتن چمن و گلهای باغچه شده. بخش بزرگی از چمن ها را از جا کنده اند و ریشه هر چه گل و بوته بوده برداشته اند. چندی است که با وجود انس گرفتن به اردک ها می دانم که دیگر نمی شود آنها را در باغچه نگه داشت ولی بچه ها از آنها دل نمی کنند. دیروز اولین تخم اردک از میان گل و لای با غچه پیدا شد. حالا دیگر رد کردن آنها مشکل تر هم می شود


© All rights reserved

Tuesday, 21 January 2014

از خاطرات کانون: شکل گیری نشریه

ماه نوامبر 2010 سه نفری (خانم و آقای حداد و من) در دفتر شرکت اینتلکت حاضر شدیم. آقایان بهرام نیکخواه و رحیم نامی ما را به اتاقی در طبقه بالای شرکت راهنمایی کردند. وسایل اضافی اتاق را قبلا خالی کرده بودند و آن اتاق را به دفتر نشریه اختصاص داده بودند. چند مبل چرمی و میزی کوچک وسایل پذیرایی اتاق را تشکیل می داد. در نقطه مقابل در ورودی روی میزی چوبی کامپیوتری با دو صفحه مونیتور گذاشته شده بود. یادم هست که آن روز دست و دلبازی آقای نیکخواه را برای در اختیار گذاشتن این امکانات تحسین کردم. هوا سرد بود و بخاری که در وسط اتاق گذاشته بودند گرچه سرما را می شکست ولی جرات دراوردن کت و پالتو را بما نمی داد. چایی که برایمان آوردند بیشتر از هر چیزی به گرم کردن انگشتانم کمک کرد، صندلی ها را به میز کامپیوتر نزدیک کردیم و شروع به طراحی اولین نشریه کانون فرهنگی و هنری ایرانیان منچستر.

هیچ ایده ی خاصی برای نشریه جز اینکه می دانستیم چیزی شبیه سالنامه کانون فرهنگی و هنری منچستر خواهد بود نداشتیم. (سالنامه به مناسبت عید نوروز زیر نظر خانم ترزا نیکخواه طراحی و چاپ می شود که شامل ترکیبی است از چند مقاله و تبلیغات صاحبان مشاغلی که به نحوی به ایران و ایرانی مربوط هستند.)  فایل پابلیشر را باز کردم و شروع به طراحی.

چیزی که به اسم نشریه آن روز خلق شد چندی بعد با ایده خانم و آقای حداد و من اسکلت نشریه را بوجود آورد. مطلبی را نیز آقای حداد پیشنهاد دادند که در مورد آن خیلی زود به توافق رسیدیم و آن اعلام خط مشی کلی نشریه بود. جمله ای که هنوز هم روی جلد نشریه نوشته می شود: این نشریه وابسته به کانون ایرانیان منچستر و مستقل از سیاست و ادیان مختلف می باشد.

طرحی که برای اولین شماره ی نشریه انتخاب کردیم ترکیبی از آرم کانون در بالای پرچم سه رنگ ایران بود و چون در آن زمان منشور حقوق بشر کوروش به تازگی به ایران رفته بود، یکی از عکس های خودم از این منشور (در زمانی که در موزه بریتانیا بود) و اطلاعاتی مختصر در مورد منشور به همراه قسمتی از ترجمه نوشته روی منشور (که در زیر آمده است) را روی جلد قرار دادیم.
"من امروز اعلام می کنم که هر کسی آزاد است که هر دینی را که میل دارد بپرستد. در هر نقطه که میل دارد سکونت کند مشروط بر اینکه در آنجا حق کسی را غصب ننماید و هر شغلی را که میل دارد بگیرد."

داخل جلد تاریخچه تشکیل کانون را نوشتیم. اولین گزارش مکتوب در نشریه گزارشی از جشن مهرگان بود که در دهم اکتبر 2010 در محل کانون برگزار شد.
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2010/10/2010.html
 بخشی نیز بنام ضرب المثل ها داشتیم که این بخش تا شماره 7 نشریه ادامه داشت. دیگر بخش های اولین شماره ی نشریه شامل اطلاعات عمومی، شخصیت شناسی بر اساس رنگ ها، توصیه بزرگان، اخباری از کاروان ورزشی ایران در بازی های آسیایی 2010، سلامت و بهداشت، ادبیات، آشپری، تفریح و سرگرمی، جدول سودوکو و سخنی با خوانندگان بود. همچنین در این شماره اولین قسمت داستان دنباله دار: هفتاد سال خاطره را از آقای حداد چاپ کردیم. داستانی جذاب بود که بر اساس واقعیت نوشته شده و تا شماره ی 19 نشریه چاپ آن ادامه داشت.

مایل بودم تا طراحی نشریه به دو زبان فارسی و انگلیسی باشد تا بتواند هم مخاطبان ایرانی و هم مخاطبان انگلیسی را بخود جذب کند. بخش انگلیسی اولین شماره ی نشریه شامل مقاله ای در مورد ایران شناسی (آرامگاه خیام) و نقد و بررسی بود که خانم آتوسا زحمت آنرا کشیده بودند و به فیلمی از خانم گلکوپرهیزگر می پرداخت.  متاسفانه به علت مشکلاتی که مهمترین آنها کمبود وقت بود مجبور به حذف بخش انگلیسی از شماره ی 11 به بعد نشریه شدیم.

کم کم مقالاتی از دوستان برای درج در اولین شماره ی نشریه بدستم رسید و اولین شماره با 24 صفحه شکل گرفت. نشریه به کوشش آقایان نامی و دیوید چاپ شد و برای نخستین بار در برنامه شب شعر ماه دسامبر 2010 در کانون بطور رایگان بین حضار در جلسه پخش گردید. البته به دلیل مشکلات مالی 6 شماره اول نشریه به صورت سیاه و سفید چاپ شد که بعدا به کوشش و حمایت مالی اعضای کانون از شماره 7 چاپ این نشریه به صورت رنگی امکان پذیر گشت.

از آن پس نشریه دائم در تغییر و تکامل بوده بخش هایی به آن اضافه و بخش هایی از آن حذف شده. از شماره 2 نشریه همکاری آقای ابوالقاسم جمال زاده، دوستی از داخل ایران را داشتیم که طراحی روی جلد را از آن شماره  تا شماره ی 24 به عهده گرفتند و به نشریه با طرح های زیبایشان جلوه ای نو بخشیدند. با اضافه شدن آقای رحیم زاده به هیئت تحریریه از شماره 3 نشریه، خوانندگان نشریه امکان خواندن مقالات طنز و اجتماعی ایشان را نیز پیدا کردند.

بعدها سه تغییر عمده دیگر نیز در کادر هیئت تحریریه نشریه پدید آمد. از جمله اضافه شدن خانم افسانه به کادر هیئت تحریریه از شماره ی 26 نشریه بود (هر چند که ایشان از شماره ی 11  در بخش همراه خوانندگان مرتب مقاله می نوشتند). همچنین آقای امین باوندپور از شماره ی 25 نشریه به جمع همکاران نشریه پیوستند و مسئولیت طرح روی جلد و تنظیم صفحات از آن شماره تاکنون را برعهده گرفتند. ضمنا آقای رحیم زاده از شماره ی 31 نشریه علاوه بر مسئولیت نوشتن مقالات مختلف همیشگی خود وظیفه سردبیری نشریه را نیز تقبل کرده اند.

اکنون سه سال از نخستین نشستی که با دوستان در دفتر ابتدایی نشریه در شرکت اینتلکت داشتیم می گذرد و نشریه هر ماهه علی رغم مشکلات عدیده به کار خود ادامه می دهد. در این مدت سه سال دوستان زیادی با ارسال مطلب اعضای هیئت تحریریه را همراهی نموده اند که جا دارد از همکاری صمیمانه آنها یاد کرده و سپاسگزاری نمود. 

در پایان دست تک تک ایران دوستانی که با خواندن نشریه و ابراز لطف، انتقاد سازنده و پیشنهادات مشوق و معلم ما بوده اند را می فشارم. به امید موفقیت بیشتر این نشریه که هدفی جز پاسداری از زبان، ادب و فرهنگ فارسی ندارد. 


© All rights reserved

Monday, 20 January 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 32

وقتی لشکر شماساس و خزروان به سمت سیستان حرکت می کنند. زال سوگوار پدرش بوده

و دیگر که از شهر ارمان شدند
به کینه سوی زابلستان شدند
شماساس کز پیش جیحون برفت
سوی سیستان روی بنهاد و تفت
خزروان ابا تیغ زن سی هزار
ز ترکان بزرگان خنجرگزار
برفتند بیدار تا هیرمند
ابا تیغ و با گرز و بخت بلند
ز بهر پدر زال با سوگ و درد
به گوراب اندر همی دخمه کرد

مهراب پیکی نزد زال می فرستد و از او می خواهد که سریع خود را به وی برساند

نوندی برافگند نزدیک زال
که پرنده شو باز کن پر و بال
به دستان بگو آنچ دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار
که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ
ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ
دو لشکر کشیدند بر هیرمند
به دینارشان پای کردم به بند
گر از آمدن دم زنی یک زمان
برآید همی کامه ی بدگمان

 زال که به مهراب می رسد و او را در فکر می بیند به او می گوید که نگران مباش. همین شب کاری می کنم که لشگر مقابل خبردار شود که من بازگشته ام

شوند آگه از من که بازآمدم
دل آگنده و کینه ساز آمدم
کمانی به بازو در افگند سخت
یکی تیر برسان شاخ درخت
نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگی به چرخ اندرون راند راست
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر
چو شب روز شد انجمن شد سپاه
بران تیر کردند هر کس نگاه
بگفتند کاین تیر زالست و بس
نراند چنین در کمان تیر کس

 در میدان رزم زال خزروان و گلباد را می کشد و شماساس فرار می کند

بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پر خشم و پر خون جگر
بزد بر سرش گرزه ی گاورنگ
زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ
بیفگند و بسپرد و زو درگذشت
ز پیش سپاه اندر آمد به دشت
شماساس را خواست کاید برون
نیامد برون کش بخوشید خون
به گرد اندرون یافت کلباد را
به گردن برآورد پولاد را
چو شمشیرزن گرز دستان بدید
همی کرد ازو خویشتن ناپدید

شاه توران نوذر را که اسیر بوده می کشد و می خواسته که خانواده و دیگراسیران را نیز بکشد ولی آغریرث وساطت می کند و می گوید که کستن اسیران خوب نیست. آنها را بمن بسپار تا در زندان نگهشان دارم. این خواسته پذیرفته شد و بدین ترتیب پادشاهی نوذر از بین رفت و افراسیاب بر تخت پادشاهی نشست

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست
کزو ویسه خواهد همی کینه خواست
چه چاره است جز خون او ریختن
یکی کینه ی نو برانگیختن
به دژخیم فرمود کو را کشان
ببر تا بیاموزد او سرفشان
سپهدار نوذر چو آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد
سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی
سوی شاه نوذر نهادند روی
ببستند بازوش با بند تنگ
کشیدندش از جای پیش نهنگ
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار
چو از دور دیدش زبان برگشاد
ز کین نیاگان همی کرد یاد
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست
دل و دیده از شرم شاهان بشست
بدو گفت هر بد که آید سزاست
بگفت و برآشفت و شمشیر خواست
بزد گردن خسرو تاجدار
تنش را بخاک اندر افگند خوار
شد آن یادگار منوچهر شاه
تهی ماند ایران ز تخت و کلاه
+++
پس آن بستگان را کشیدند خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل او ببر در چو آتش دمید
همی گفت چندین سر بی گناه
ز تن دور ماند به فرمان شاه
+++
که چندین سرافراز گرد و سوار
نه با ترگ و جوشن نه در کارزار
گرفتار کشتن نه والا بود
نشیبست جایی که بالا بود
سزد گر نیاید به جانشان گزند
سپاری همیدون به من شان ببند
بریشان یکی غار زندان کنم
نگهدارشان هوشمندان کنم


ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چه جویی از این تیره خاک نژند
که هم بازگرداندت مستمند
که گر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو

همی گفت چندین سر بی گناه
ز تن دور ماند به فرمان شاه

چه چاره است جز خون او ریختن
یکی کینه ی نو برانگیختن

به دستان بگو آنچ دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار

کلماتی که آموختم
هیون = اسب، شتر بزرگ
نَوند = پیک
درای = پتک آهنگری
مسمار = میخ آهنین و زنجیر

قسمت های پیشین


ص 180 پادشاهی افراسیاب اندر ایران زمین

© All rights reserved

Sunday, 19 January 2014

Contemporary Yet Ancient

One of the Persian masterpieces exhibited in the  museum of Islamic Arts, Doha

 It was hard to imagine this was a tile from 17th century Iran. Based on the style of the painting and the range of colours it could have easily been a contemporary piece in any modern art gallery.

© All rights reserved

Friday, 17 January 2014

بی چالش


چشمان پرخوابت دیدنی ترین چشم اندازند

 از چشم زخم چرخ گردان محفوظ باشی

© All rights reserved

Wednesday, 15 January 2014

عشق ≠ بی بهانه دوست داشتن

می گویند عشق  بی بهانه دوست داشتن است
 با این تفسیر نه تنها موافق نیستم، بلکه فکر می کنم عشق خود ماهیتی  از جنس بهانه دارد: عشق بهانه ای است برای حیات. هر چند بی عشق هم می توان زنده بود ولی  با عشق است که زندگی معنی پیدا می کند
نمی شود از عشق و بهانه در یک جمله استفاده کرد و از هوشنگ ابتهاج یادی نکرد



ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست 
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا؟
توفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گر نه، غم نیست
مست از تو، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
چون «سایه» مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

هوشنگ ابتهاج



© All rights reserved

Monday, 13 January 2014

انس

چه زمستان زیبایی داریم
سردی هوا قابل تحمل است
و آفتاب گاهی به آسمان خانه ی ما سر می زند
خوشحالم و آرام
و می دانم که بزودی بهار هم از راه خواهد رسید

© All rights reserved

شاهنامه خوانی در منچستر - 31

  یکی ترک بد نام او بارمان
همی خفته را گفت بیدار مان
بیامد سپه را همی بنگرید
سراپرده ی شاه نوذر بدید
بشد نزد سالار توران سپاه
نشان داد ازان لشکر و بارگاه
وزان پس به سالار بیدار گفت
که ما را هنر چند باید نهفت
به دستوری شاه من شیروار
بجویم ازان انجمن کارزار
ببینند پیدا ز من دستبرد
جز از من کسی را نخوانند گرد
چنین گفت اغریرث هوشمند
که گر بارمان را رسد زین گزند
دل مرزبانان شکسته شود
برین انجمن کار بسته شود

بارمان در جنگ قباد برادر قارن را می کشد و از افراسیاب مژدگانی می گیرد. جنگ بین دو سپاه بالا می گیرد

بشد بارمان نزد افراسیاب
شکفته دو رخسار با جاه و آب
یکی خلعتش داد کاندر جهان
کس از کهتران نستد آن از مهان
چو او کشته شد قارن رزمجوی
سپه را بیاورد و بنهاد روی
+++
چو شب تیره شد قارن رزمخواه
بیاورد سوی دهستان سپاه
بر نوذر آمد به پرده سرای
ز خون برادر شده دل ز جای
ورا دید نوذر فروریخت آب
ازان مژه ی سیرنادیده خواب
چنین گفت کز مرگ سام سوار
ندیدم روان را چنین سوگوار

جنگ بالا می گیرد و نوذر دو پسر خود طوس و گستهم را فراری می دهد

دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود
چو از دشت بنشست آوای کوس
بفرمود تا پیش او رفت طوس
بشد طوس و گستهم با او به هم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم
+++
شما را سوی پارس باید شدن
شبستان بیاوردن و آمدن
وزان جا کشیدن سوی زاوه کوه
بران کوه البرز بردن گروه
ازیدر کنون زی سپاهان روید
وزین لشکر خویش پنهان روید
ز کار شما دل شکسته شوند
برین خستگی نیز خسته شوند
ز تخم فریدون مگر یک دو تن
برد جان ازین ب یشمار انجمن
+++
سواران بیاراست افراسیاب
گرفتش ز جنگ درنگی شتاب
یکی نامور ترک را کرد یاد
سپهبد کروخان ویسه نژاد
سوی پارس فرمود تا برکشید
به راه بیابان سر اندر کشید
+++
سوی روی پوشیدگان سپاه
سپاهی فرستاد بی مر به راه
شبستان ماگر به دست آورد
برین نامداران شکست آورد

قارن بر بارمان چیره می شود و او را می کشد و می گریزد. افراسیاب نوذر را از بین میبرد و به دنبال قارن می گردد

وزان روی دژ بارمان و سپاه
ابا کوس و پیلان نشسته به راه
کزو قارن رزم زن خسته بود
به خون برادر کمربسته بود
برآویخت چون شیر با بارمان
سوی چاره جستن ندادش زمان
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگسست بنیاد و پیوند اوی
+++
شب تیره تا شد بلند آفتاب
همی گشت با نوذر افراسیاب
ز گرد سواران جهان تار شد
سرانجام نوذر گرفتار شد
خود و نامداران هزار و دویست
تو گفتی کشان بر زمین جای نیست
+++
وزان پس بفرمود افراسیاب
که از غار و کوه و بیابان و آب
بجویید تا قارن رزم زن
رهایی نیابد ازین انجمن
+++
بشد ویسه سالار توران سپاه
ابا لشکری نامور کینه خواه
ازان پیشتر تابه قارن رسید
گرامیش را کشته افگنده دید
دلیران و گردان توران سپاه
بسی نیز با او فگنده به راه
دریده درفش و نگونسار کوس
چو لاله کفن روی چون سندروس

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
ز گرد اندر آمد درفش سیاه
سپهدار ترکان به پیش سپاه


به دشمن همی ماند و هم به دوست
گهی مغز یابی ازو گاه پوست
سرت گر بساید به ابر سیاه
سرانجام خاک است ازو جایگاه


که توران شه آن ناجوانمرد مرد
نگه کن که با شاه ایران چه کرد
سوی روی پوشیدگان سپاه
سپاهی فرستاد بی مر به راه
شبستان ماگر به دست آورد
برین نامداران شکست آورد
  
نام یکی از پسران نوذر طوس بود

کلماتی که آموختم
گشته = روی گردانده
نستوه = خستگی ناپذیر
بنه = آشیان، خانه،شبستان
تفت = شتاب، با جنب و حوش

قسمت های پیشین


ص 176 لشکر کشی شماساس و خزروان به سیستان 

© All rights reserved

Sunday, 12 January 2014

سه تار



همیشه این برایم سوال بود که چرا سه تار چهارتا سیم دارد. امروز که به صحبت های آرش آریا* روی یوتیوب گوش می کردم فهمیدم چرا. گویا در ابتدا این تار سه سیم داشته و در دوران قاجار مشتاق علیشاه برای افزایش طنین و انعکاس صداها، سیمی دیگر را به این ساز اضافه می کند که به سیم مشتاق هم معروف است. سه تار ها از آن پس دارای چهار سیم می شوند
سیم اول: دو
سیم دوم: سول
سیم سوم یا مشتاق: دو
سیم چهارم: دو
سیم سوم و چهارم بهم نزدیک هستند. برای نواختن سه تار از انگشت اشاره استفاده می کنیم



© All rights reserved

برای همه بزرگ تر ها

تا حالا دقت کردید وقتی با عزیزی بد اخلاق صحبت می کنید. حتی غرولندها هم طعم شیرینی دارند

© All rights reserved

Thursday, 9 January 2014

امروز بنام بی کاری سکه خورده

می خواهم چشمانم را ببندم
و امروز فقط به رویا بپردازم 
از هر چیزی که بعد منفی دارد جدا باشم و دور
نه دغدغه کارهای خانه را می خواهم
 و نه گرفتاری کارهای بیرون از خانه
نه همراهی دوست و نه جدال با دشمن
فقط جاده ای خاکی
 با کفش های مقاوم در مقابل باران
پالتوی پشمی و شال گردن بلندم کافی است
 +++
  مرا در کلبه ی میان راه خواهی یافت
کنار آتش و دودی
 که از کنده ی نمدار درون بخاری هیزمی بر می خیزد
  ردیفی شکلات تلخ
 کتابی در دستانم
و دیگر هیچ
.
.
.
و در این هیچی دنیایی است
 از تو فوق اشباع

© All rights reserved

Wednesday, 8 January 2014

برهمن بهشت من

بهشت یعنی تو کنارم باشی
و من بنویسم 
در وصف صفات 
 در جستار جذبه جزیل لبخند و نگاهت که پر جادوست
و در جفاف علف های هرز تنهایی زیر بارش قدمهایت
بهشت یعنی از تو نو شدن
و جسارت  جزم  رستاخیز جستن   
 در هدم  جعد پر شکن موهایت
و شکفتن دوباری درخت  زندگی 
بهشت یعنی زندگی با تو و از تو


+++
برهمن = پیشوای روحانی آیین برهمایی
جستار = بحث
جزیل = فراوان
جفاف = خشک شدن
هدم = خرابی

© All rights reserved

Tuesday, 7 January 2014

چه روز پر رویایی

امروز درهای بهشت روی من باز بود

© All rights reserved

Monday, 6 January 2014

بدقولی

یادم باشد که قرار نیست از کسی توقعی داشته باشم
یادم باشد که نباید بگذارم کسی ناراحتم کند
یادم باشد که امروز آفتابی از لابلای ابرها پیداست
یادم باشد که گاهی نقسی عمیق بکشم
یادم باشد که توانا هستم در روبرویی با مشکلات
یادم باشد که مهم نیست

نه اصلا مهم نیست

© All rights reserved

Wednesday, 1 January 2014

New year resolution


خب رسمه كه در شروع سال با خودت عهد كني و تصميمي بگيري كه چكار مي خواهي بكني
اميدوارم تصميم من مثل تصميم كبري نشود

اول از همه بايد سعي كنم و روي سلامتي خودم كار كنم، تا آثار بيماري هاي سال پيش
اگر محو نشود تا جايي كه ممكن است كمرنگ شود

ياد بگيرم كه از كسي توقع نداشته باشم، بخصوص عزيزانم
فقط دوست داشته باشم، بدون هيچ  چشمداشتي

كتابم را براي چاپ به يك ناشر ببرم

و نواختن سه تار را شروع كنم

در پايان امسال دوباره به اين پست سرميزنم تا ببينم چندتا جوجه آخر پاييز برايم مانده
؛)

شما براي سال جديد چه تصميمي گرفتيد؟


© All rights reserved