Showing posts with label shahireh's blog. Show all posts
Showing posts with label shahireh's blog. Show all posts

Wednesday, 14 December 2016

لونی قدیمی


در زندگی هر شخصی آدمهایی پیدا می شوند که قراره از آنها درسی آموخته شود. کاهی حتی بی اعتباری دنیا را هم می شود در انعکاس رفتار برخی از دوستان دید. کافی است به اطراف خود نگاهی بیندازیم تا ردپای گرگان در لباس میش را پیدا کنیم. ماجرای دوستی من با شیوه هم از همین قسم است.

تا مدتها بعد از اینکه با شیوه تو یک مهمانی آشنا شدم مرتب تماس می گرفت و اصرار داشت که حتما در مهمانی و جشن هایی که به مناسبات مختلف ترتیب می داد شرکت کنم. بالاخره منم روزی دعوتش را پذیرفتم و دوستی من با شیوه شروع شد.

چیزی که از همان ابتدا آزاردهنده بود این بود که لطف شیوه متغییر بود و با شروع فصل امتحانات فوران می کرد چراکه من می توانستم برای دخترش نقش معلم را بازی کنم و با تمام شدن امتحانات خیلی ناگهانی  فروکش می کرد. البته تارا به قدری دوست داشتنی بود که اصلا کمک کردن به او برایم مسئله ای نبود ولی دوستی "یویو" گونه ی شیوه پکرم می کرد. چندبار خواستم به دعوتش پاسخ منفی بدهم ولی هر بار با فکر اینکه، حالا گناه تارا چیه، خودم را مقید می کردم که با جزر و مدهای دوستی شیوه بسازم. اگرچه حضور در مهمانی های او چندان هم برایم دلنشین نبود و حذف شدن از لیست مهمان های او آنچنان هم ناراحت کننده نبود.

سالها گذشت و با قبولی تارا در کنکور نقش من به عنوان معلم ریاضی پایان گرفت. در جشن قبولی تارا به دانشگاه، شیوه مهمانی بزرگی ترتیب داده و منهم به آن برنامه دوت شده بودم. ولی در طول مهمانی غیر از سلام و خداحافظی هیچ صحبت دیگری بین ما ردوبدل نشد. از آن به بعد هم در هیچ یک از برنامه های شیوه دعوت نشدم و فقط از طریق دوستان مشترک دورادور از احوال یکدیگر آگاه بودیم.

یکی دوسال بدین منوال گذشت تا اینکه روزی سرو کله ی شیوه با یک تماس تلفنی در زندگی من دوباره پیدا شد: گله می کرد که اونو فراموش کردم و بیاد او نیستم. از اینکه بی لطفی های خود را به پای من نوشته بود حسابی عصبانی شدم ولی از طرفی می گویند که (به استثنای  مواردی که یکی از طرفین یا هر دو نفر بیمارند) در رابطه ای که به شکست انجامیده دو طرف رابطه مقصرند، خودم را هم در این میان بی گناه نمی دیدم. هرچندکه وفتی دفعه آخری که برای دیدن تارا (که برای تعطیلات پایان ترمی به منزل برگشته بود) رفته بودم را بیاد میارم و یاد سردی و حتی شیوه ی بی ادبانه ی برخورد شیوه می افتادم، عصبانی می شدم. ولی دیدم که پا شده با یک دسته گل  آمده به دیدنم و قدم اول را برداشته به حرمت نان و نمکی که طی سالها با هم خورده بودیم درست نبود که برای خالی کردن عقده ی دلم او را می آزاردم. بخشیدمش.

کلی از گذشته صحبت کردیم. طوری شیوه با من گرم گرفته بود که حتی با خودم فکر کردم که شاید همه این کم لطفی ها برداشت غلط من بوده تا اینکه بعد از مدتی صحبت به کار کشید و اینکه با حسابدار شرکتشان دعوایی هستند و به کسی نیاز دارند تا حسابهای آن ماه را که کلی هم قره قاطی هستند سر و سامان بدهد. سرم خیلی شلوع بود و می دانستم قبول حسابهای بهم ریخته شرکت تمام وقت آزادم را می گیرد ولی دلم نیامد به شیوه جواب منفی بدهم. اینگونه شد که دور دوم حضور من در برنامه های او آغاز شد.. این دور هم چیزی حدود 6 ماه طول کشید تا اینکه کل دفاتر روبراه شد و با سردی و بی لطفی حاد حالت مزمن دوست-زدایی شیوه هم عود کرد. نزدیک یک سال هم باز از هم دور افتادیم.

تا اینکه مجددا شیوه با گل و شیرینی دم در خانه ام ظاهر شد. با خودم گفتم حتما باز هم مشکلی پیش آمده . البته خیلی لازم نبود در این مورد بیندیشم. چراکه بزودی مسئله روشن شد. تصادفی داشته و به علت ضربه ای که به کمرش وارد شده تا مدتی قادر به راننگی نخواهد بود و به همین علت به یاد من افتاده چرا که صبح ها منهم به سمت شرکت آنها می رفتم. شیوه ازم خواست تا صبح ها "سرراه" دنبال او هم بروم و او  را هم به شرکت برسانم. البته واژه ی "سرراه" از نظر تکنیکی چندان هم درست نبود چون باید مدت 10 دقیقه مسیری که در شلوغی رفت و آمد صبح و عصر عملا 20 دقیقه ای طول می کشید را رانندگی می کردم که روزانه 40 دقیقه به زمان رفت و آمد من می افزود و چندان هم بی دردسر نبود. با این حال به خودم گفتم که گناه داره و حالا که از دست تو کمکی برمیاد کمکش کن.

روز دومی که رفتم دنبالش آماده نبود و کلی معطلم کرد تا بالاخره تو ماشین نشست و راه افتادیم. روز سوم در برگشت ازم خواست تا در سوپر مارکت توقفی بکنم تا شیوه خردیدش را هم انجام بدهد. البته خود منهم باید در رکابش می بودم و کیسه های نایلون پر از اقلام خرید شده را جابجا می کردم. روز چهارم بازهم صبح آماده نبود و باعث دیر رسیدنم به اداره شد،  برای برگشت چون زودتر از شرکت میامد بیرون و به آرایشگاه می رفت ازم خواست تا بجای شرکت دم آرایشگاه برم دنبالش و باز هم کلی معطلم کرد. کاسه صبرم لبریز شد و وقتی دم در خانه اش رسیدیم گفتم: متاسفم ولی برایم امکان نداره که به این روش ادامه بدهم. پیشنهاد کردم که اگر بتواند خود را سر ساعت مقرر به خانه ما برساند می تواند تا شرکت همراهم بیاید ولی نمی توانستم به شیوه چند روز قبل دنبالش بیایم. او هم با عصبانیت و دلخوری از ماشین پیاده شد و محکم در ماشین را بهم زد و بی خداحافظی وارد خانه اش شد.

رفتارش حسابی بمن برخورد ولی حتی این امر ذره ای از احساس گناهی که برای سختگیری به شیوه به سراغم آمد کم نکرد. روز بعد روز تعطیل بود ولی منکه نتوانستم با احساس گناه مبارزه کنم تصمیم گرفتم از شیوه معذرت بخواهم. به سمت خانه اش راه افتادم. جلوی خانه آنها برخلاف معمول جای پارک ماشین نبود و مجبور شدم کمی دورتر ماشینم را پارک کنم. دم در به یکی از دوستان مشترکمان برخوردم که به مهمانی خانه شیوه دعوت شده بود. از اینکه از قبل تلفن نکرده بودم پشیمان شدم. از دوست مشترکمان خواستم تا دیدنم در جلوی خانه شیوه را نادیده بگیرد. چون برای کاری آمده بودم و خبر نداشتم که شیوه جان مهمان دارد و بهتر بود تا در وقت دیگری مزاحمش می شدم.

فردای آن روز دوست مشترک در تماس تلفنی احوالم را می پرسید. اصرار می کرد که اگر کمکی از دستش برمیاید بی خبر نگذارمش. تعجب کردم. پرسیدم کمک برای چه کاری؟ گویا دیشب در مورد مشکل من که شیوه برای حل آن بمن کمک می کرد اشاره شده بود. از این دوست برای آنکه نگران من بود تشکر کردم ولی تاکید کردم که نیازی به نگرانی نیست و در واقع جریان برعکس هست و من، شیوه را به شرکت می برم و میاورم.

 از شنیدن این حرف تعجب کرد. گویا تصادف مربوط به چند ماه پیش بود و آنهم تصادف شدیدی نبوده. تا آنجا که او می دانست عدم توانایی راننگی شیوه نبوده که او را به فروش ماشینش وادار کرده بود. ماشین نویی از کمپانی سفارش داده که به علت گزینه های اضافی دو هفته ای دیرتر از انچه قرار بوده ماشین را تحویل می گیرد و به علت بی ماشینی شیوه بمن نیازمند بوده و نه به علت کمردرد و عدم توانایی در رانندگی. لبخندی زدم و گفتم خوب خدا را شکر که حال شیوه خوب است و ماشینش هم به زودی میاید و خرید مهمانیش را هم خودش می تواند از این پس انجام بدهد.

دوسال بعد به  شیوه  در خیابان برخوردم بازهم به زور دعوتم می کرد تا به خانه آنها بروم بهانه ای آوردم و دعوتش را رد کردم. با خودم فکر کردم شاید چیزی که باید از دوستی با شیوه می آموختم "نه گفتن" به کسی است که در لباس دوستی از اعتماد و گذشت دوست سو استفاده می کند.

متاسفانه کم نیستند آنهایی که نمی فهمند نباید سکوت از روی بزرگمنشی را به پای نفهمی طرف یا زرنگی خودشان بگذارند.

© All rights reserved

Friday, 9 December 2016

حامیان فرومایه



Some people just moan and do everything in their power to prevent you from doing what you know is right, but strangely enough the moment that you achieve some recognition, the same people are quick enough to change and claim a part in your success for their support!

اگر روزی خواستی درستی راهت را محک بزنی به اطرافت نگاهی بینداز. هر حرکتی مخالف و موافقی دارد ولی اگر در مقابلت حسودان را دیدی که از روی غرض با هر حرکت تو مخالفت می کنند و سنگ جلوی پایت می اندازند، ولی از دور مراقبند تا در صورت کوچک ترین موفقیت خود را جلو انداخته و مهمترین حامیت بخوانند همانا به هدف زده ای و درست انتخاب کرده ای
   دکتر مطهری اشاره ای داشت به قطاری که تا موقعی که ثابت است کسی به کارش کار ندارد ولی به محض اینکه راه افتاد بچه ها دنبالش می دوند و با سنگ و کلوخ به آن حمله ور می شوند. دوست من بگذار ایراد اصلی کار تو در حرکتت باشد که سکون تو را نیز به آبی گندیده تقلیل می دهد


© All rights reserved

Thursday, 17 November 2016

A performance of Shahnameh in English

 
 
 

A few members of the "Friends of Shahnameh" were lucky enough to attend a performance of Shahnameh in English organized by Adverse Camber production.

Thank you to Xanthe Gresham Knight (storyteller), Arash Moradi (shurangiz, daf, setar) and the rest of the team for their fantastic performance.

Looking forward to see more of their performance in the near future.






© All rights reserved

Sunday, 2 October 2016

دل به دریا بزن و گذر کن

Khorasan, Iran

محک #عشق جسارت است و جسارت را با #دیوانگی  یا با میزان دوری از #مصلحت-اندیشی می توان سنجید

#Love can be measured by "out of character bravery" directly proportional to #craziness.

© All rights reserved

Wednesday, 31 August 2016

Don't make a sound



سکون همیشه انتخاب بی دردسری نیست
 
There is danger in standing still
 
 All rights reserved

Tuesday, 9 August 2016

تبلیغات

Iran this summer was different. From one side I was impressed with the way that the trees and green spaces were looked after in the dry and hot weather and from another I was shocked by the amount of adverts and billboards in the streets 

تابستان 1395 اولین سفر به ایران، جایی که دیگه مادر منتظرم نبود. خودم را برای سفری سخت آماده کرده بودم با این حال روبرو شدن با جای خالی مادر آسان نبود.  با اتکا به مشغولیاتی چون کارهای بنیاد فرنگ، دیدن اقوام و عکاسی خودم را سرگرم کردم تا از این مرحله عبور کنم

 فرصت گسترده ای برای دیدن و تحلیل آنچه دیده بودم داشتم، شاید خیلی بیشتر از آنچه معمول است. ایران را بشدت دو قطبی دیدم. از یک سو سرشار از زیبایی و صداقت از سوی دیگر خیلی غریبه و شدیدا مادی؛ اصلا غرقه در مادیات  در جامعه ای که تبلیغات وحشتناک بر همه تار و پودش تنیده شده. اکثر چهار راه ها آلوده به تابلوهای عظیم تبلیعاتی است. نمی گویم خارج از ایران بهشت است و از مادی گرایی و زیاده خواهی خبری نیست. اوضاع همه دنیا بهم ریخته و خیلی از ما به بیراهه رفتیم. همچنین نمی گویم که تبلیغات جهت آگاهی و اطلاع رسانی مفید نیستند ولی متاسفانه ترکیب تبلیغات بی اندازه و باورهای غلط نتیجه خوبی ندارد و دامنه ی دید و فکرهای کوتاه را حتی حقیرتر از آنچه هست می کند. و چنانچه یاد گرفته باشیم تا هر چه را می شنویم و می بینیم باور کنیم دیگر خر بیار و باقالی بار کن

 البته از انصاف نباید گذشت، دست اندرکاران (حداقل در مشهد) توانمدی خود را در ایجاد و نگهداری فضاهای سبز در میادین و خیابان ها آنهم در هوای گرم و خشک تابستان خوب به نمایش گذاشته بودند. به طوریکه نمیشد بدون تحسین ازمیادین شهر عبور کرد. مجسمه ها و نقاشی های شهری (بخصوص همراه تابلو شناسنامه آنها) هم دیدنی بودند. امیدوارم بیشتر به حیات سبز و هنر بپردازیم و کمتر به تبلیغ فلان گوشی و آرمانی زندگی کردن و هزاران خواسته ی معقول و نامعقول و عجولانه




از همه تبلیغاتی که دیدم این یکی خلاقانه تر بود. ایده این کار از کیه؟


این یکی را می شود گفت استفاده بهینه از تبلیغات

آفرین به تمامی تیمی که در آفرینش و نگهداری فضای سبز کوشا هستند

© All rights reserved

Monday, 8 August 2016

In time

Mulberry picking season, Kalat-e-ahan, Khorasan, Iran, 2016

می گفتند امسال هم به توت نرسیدی، ولی اشتباه می کردند. در کلاته آهن هنوز به درخت ها تک و توک توتی بود

© All rights reserved

Thursday, 4 August 2016

کافی است


Kalat-e-aahan, Khorasan, Iran

I won't say I'll give up everything for your love as I'd have everything with your love.

عشق باشد و دستت در دستم
 سقفی بالای سرمان
سفره نانی
 و پنجره ای تا بوته ی نیلوفر برآن بپیچد
همه چی 
هست
  

© All rights reserved

Ice-making on the edge of desert


خراسان گردی – توس
از مجموعه ی سفرنامه های شهیره

An old Yakhchal (cold room) built with clay and wood, Khorasan, Iran

Summer time (temperature above 40C) on the edge of desert you can easily idealise ice as the most precocious and desired commodity. 
One of the buildings that have always fascinated me is yakhchal (ice-pit). Dome shaped buildings made by Persians out of material available locally that were capable of storing water and freezing it by keeping the heat out. Yakhchal consist of a dome shaped structure on the ground with the upside down dome structure underground. The complete structure reminds me of an iceberg. Inside it it's cool, water was frozen and kept for long periods.

یکی از مشکلات اصلی که ایران با آن دست بگریبان است، کم آبی است. می دانم در این زمینه تخصصی ندارم ولی آنچه مسلم است این است که برای مقابله با کم آبی بیشترباید اماده شویم.  به راهکارهای جدید برای مقابله با این مشکل نیاز است ولی راه حل های قدیمی را نیز نباید نادیده گرفت. یخچال ها و یخدان های سنتی بخصوص آنهایی که در مناطق گرم سرزمین ایران ساخته شده بودند از شاهکارهای معماری ایرانیان قدیم اند. شکل مخروطی این بناها و موادی که در بنای آنها بکار رفته  و از خود همان مناطق تهیه می شده و حکم عایق حرارتی داشته همراه ذخیره آب باران در کانالهای اطراف شهر (کال) و آب انبارها که از تبخیر آب جلوگیری می کرده می تواند کمک کند
عکس بالا یکی از همین یخچال ها را نشان می دهد. این یخچال در دوران قاجار ساخته شده و در خراسان می باشد

 related posts - دیگر سفرنامه های شهیره
مشهد موزه ی مردم شناسی
رباط سفید خراسان
غار مغان خراسان
آلانیا ترکیه
قصر خورشید خراسان


© All rights reserved

Friday, 17 June 2016

Our trip to Bristol narrated by image















 Photo by Fereshteh

  









  


 




 Photo by Fereshteh





 I was one of the lucky 7 co-writers and performers who got to work under the leadership of Rani Moorthy creating 'Standing in my own truth'. Our play premiered at the Arnolfini Theatre in Bristol on Tuesday. The pictures above tell the story of our visit. 
Our play is coming to Manchester on Wednesday 22nd June at 7.00 (at Z-Arts)
همراه گروه تاتر، سفر به بریستول

© All rights reserved

Thursday, 10 March 2016

گر کیف دوست دارم، از تو دارم


I never understood my obsession with handbags, until I came across this photo in a book published by British Museum.  It's all justified, genetic is involved! I must go shopping for a bracelets.

هی غر میزنه که مگه چندتا کیف لازم داری؟ اصلا تو که دائم یادت میره پول و کلیدت رو همراهت بیاری و تلفنت رو هم به من میدی تا تو جیب کتم بچپونم، دیگه کیف می خواهی چکار. منم هیچی نداشتم که جواب بدم و مظلومانه غرپذیر بودم. تا اینکه توی یه کتاب چاپ موزه بریتانیا این عکس رو دیدم و حالا دیگه می توانم بگم بابا، این عشق سر دراز دارد و فیگوری است که از اجدادم به ارث رسیده. اینم مدرک. اصلا ما جد-اندر-جد همگی عاشق کیف بودیم و "ناخلف باشم من" ... تازه می خواهم از این دست بندها هم بخرم




This photo came to my attention on jan 22, later than the date that I wrote the original post. Thanks to my friend M.


© All rights reserved