Showing posts with label شعرهای شهیره. Show all posts
Showing posts with label شعرهای شهیره. Show all posts

Sunday, 7 January 2018

آرام آفتاب


نه پیمانی برای هم پیمانی بسته ایم 
نه پیاله ای در بزم هم پیاله ای شکسته ایم
نه خلوت پیله ای را زیسته ایم
 نه به بهانه ی با هم بودن بندی را گسسته ایم
نه پیوسته از هم دوری جسته ایم
در فازی یکسان، نه در بر و نه بی هم زیسته ایم
اسمش را هر چه می خواهی بگذار
شاید هم قطارانی که جوهر شک را زیسته ایم
شاید جوانه هایی که بر شاخ دوستی رسته ایم
شاید دیوانگانی در چله عقل نشسته ایم
شاید مردگانی که به دم هم زنده ایم
 شاید درنگی در توفانی پویا و خسته ایم

© All rights reserved

Saturday, 13 August 2016

بی خداحافظی

پیام های بی پاسخ من
و سکوت طولانی تو
رسمی است
کهنه
در راندی نو


© All rights reserved

Thursday, 4 August 2016

کافی است


Kalat-e-aahan, Khorasan, Iran

I won't say I'll give up everything for your love as I'd have everything with your love.

عشق باشد و دستت در دستم
 سقفی بالای سرمان
سفره نانی
 و پنجره ای تا بوته ی نیلوفر برآن بپیچد
همه چی 
هست
  

© All rights reserved

Thursday, 9 July 2015

طغیان عقل

دیگه قصه هاتو گوش نمی کنم
برای شنیدنشون ازت خواهش نمی کنم
دیگه آغوش گرمتو نمی خوام
اصلا دیگه حتی باهات راه نمیام
تقصیر خودم بود که بهت نزدیک شدم
از اول شک داشتم ولی منکر تردیدم شدم
از همه نابینا تر من بودم
از همه دیونه تر من بودم
اون لحظه ای که ازش می ترسیدم اینجاست
دورانی که پر از حس درد و تنهایی هاست
همین خواست تو بود یا چیز دیگه؟
اینا همه بازی بود؟ بازی بودن با همدیگه

© All rights reserved

Monday, 9 March 2015

خسرو

زنی در سکوت آینه با لبخندی تلخ بمن صبح بخیر می گوید
موهایش را از جلو چشمانش عقب می زنم
و رد اشکی که بر گونه اش خشک شده را پاک می کنم
 تیشه ی فرهاد را از میان انگشتان خواب رفته اش بیرون می کشم
و دست زبرش را در دستم می گیرم
...
دل من،  یا آینه، غبار گرفته؟

© All rights reserved

Thursday, 23 February 2012

گمانی خام بود یا پراکندگی رویایی در شامگاه


من روحم را دیده ام
رنگی نداشت
نور یا سیاهی گنه آلودی نداشت
خاموش بود و در خروش
ولی ندایش آهنگی نداشت
 چون اشک زنی از مشرق
گزش تلخ قهر و شهد آشتی نداشت
وجودش هماوردی بر ایمان مردی نداشت
مسخ بود و شیدا ولی آزاد آزاد
انچرا که جسم خاکیم به تاوان ِجان داده بود
 در آغوش داشت
پژواک وجودِ رهایی بود
که غم دیروز و بیمی از فردا نداشت
روح من شاید دژ امروز بود
که سودای سرشت سروش-وشی نداشت
در کالبدی تهی تنها
ولی عشق کوبۀ در کوفتن
و ره جستن به باور پیمانی را نداشت


© All rights reserved

Saturday, 26 November 2011

گداختن

در قمار رفتنت زندگی باختن
سمند غم را تا مرز جنون تاختن
در مکتب هجران، درس درد آموختن
هیمه جان را در شعله ی تنهایی سوختن
از همه رنگ و بوی زندگی روی برتافتن
گوهر سلامت را از ناچاری به رایگان فروختن

© All rights reserved

Friday, 31 December 2010

Stay away

Sorrow, anger and regret
mixed in the vessel of heart
simmered down by the fire of nostalgia
to a thick black residual of fate

I won’t let you share
the bitter taste of my destiny
suffering and torment
Don’t pass beyond my house's rusty closed gate!



ترکیب غصه
حسرت 
و کمی عصبانیت
با چاشنی اشک
در ظرف دل
بر آتش دلتنگی
 می جوشد تا
کم کم
معجون سیاهِ بخت 
شکل گیرد
و جیره امروز آماده شود
اگر دعوتت نمی کنم
و روزیم را شریک نمی شوم
 دلگیر نشو
هراس شرمندگی از کمبود رزق نیست
که فراوانی ست
سبد ماهی ست و دستان عیسی
ترسم از تلخی طعم اقبالی ست
که کامت را خواهد آزرد

© All rights reserved

Wednesday, 25 November 2009

آرزوهای دور

Cheshire, UK

عمو نوروز، امسال به من عیدی میدی
اگه هفت سینی رو که چیدم پسندیدی؟

یک قلم می خوام ازاینجا تا خورشید
که باهاش بشه رو تلخیها خط کشید

یک کاغذ می خوام رنگ راه شیری
تا بنویسم هم ازجوونی و هم ازپیری

یک امان می خوام برای نفس کشیدن
تا فکرکنم به لحظۀ گنگ دل بریدن

یک نغمۀ پرشورمثل سلام یک دوست
که زندگی بده به گوشت واستخوان وپوست

یک لحظه خوابِ بدون کابوس
غرق شدن درآبی زیبای طاوس

یک جرعه آب زلال برای تشنگی لبام
قبل ازآشنائی با شمشیرکشیده از نیام

یک آغوش باز که بشه برای دمی پناه
حتی اگه پشیمون نیستی ازکرده ها، ازگناه

یک قطره خوشی، یک خندۀ مست
بعدش قانع ام به هر چه که هست

یک گریز ازهرآنچه که هست و نیست
زهی خیال باطل! آنکه گریخته کیست؟

(1st drafted in March 2007)

©All rights reserved

Friday, 30 October 2009

پایان عزایی در شرف وقوع

Liverpool, UK

لایه ی عایق جدایی که با دنیای اطراف فاصله انداخته بود
و مانند حفره ای سیاه همه لذات زندگی را در خود فرو می کشید
به انتها رسید

روزهایی که طعم اشک چکیده بر گونه را داشت
و صدای هق هقی خفه
عطر گلاب که در گلابدانهای تسکین ریخته می شد
و با همهمه گنگی که همه جا بود می آمیخت
زبری خشن ترین سیلی ماسه ای صحرا در روزی طوفانی
و پیامهایی که دیوارها بدون آنکه پوشیده از پرچم باشند، نجوا می کردند
همه و همه به پایان رسید

حضور دوباره کسی که باید تا همیشه می بود
کم کم با چند نقس عمیق
هستی را در ذره ذره وجود حل کرد
هجوم یکباره حیات در
جسم و جان به خواب رفته
کم کم شکل لبخندی آشنا را به خود می گرفت

حال دیگرقدرت انجام هر کاری بود
توانایی ها برگشته بودند
دیگر همه چیز ممکن بود
حتی حس دوباره ی شوق نوشتن

© All rights reserved

Tuesday, 20 January 2009

Life goes on


 Manchester, UK


Between the #dried and #lifeless branches there are traces of a #buzz.


لابلای شاخه ها ی مرده اثری است
از زندگی، از پرواز، یک آغاز
لحظه ای پرشکوه و دلنواز


© All rights reserved