Monday, 24 March 2014

پرسه در کوچه پس کوچه های هنر - پیمان ماندگار

با تشکر از پیمان ماندگار (كارگردان، عكاس و فيلم نامه نويس ايراني) که وقتی در اختیار بنده گذاشتند تا صحبتی داشته باشیم برای بخش پرسه در کوچه پس کوچه های هنر - تاریخ مصاحبه 17 مارس 2014 اینتلکت، منچستر، انگلستان

+++

 از ابتدا شروع کنیم. متولد1351هستید. از خانواده برایمان می گویید. چند تا برادر و خواهر هستید؟
.ما دو برادر و دو خواهر هستیم که من فرزند اولم

 برخورد خانواده در مورد هنر بطور کلی و فعالیت شما در این رشته چگونه بوده؟ آیا موافق بودند یا نه؟
هم می شود گفت موافق بودند و هم نه. بیشتر در خانواده ما پدر حرف اصلی را می زد. مادرم یک زن خانه دار معمولی بود که خیلی به این مسائل توجه نمی کرد. البته دائی های من گرایش به عکاسی و نقاشی داشتند و یک جورایی من  از آنها به ارث بردم. خانواده ی پدر بیشتر همه کارهای صنعتی داشتند. در خانواده خودم پدر بدش نمیآمد (از اینکه به سمت کارهای هنری کشیده شده بودم) ولی بیشتر دوست داشت که ما درس بخوانیم و ما هم درس خوان نبودیم. بازیگوشی می کردم، به تاتر رو آوردم و نهایتا هم به فیلم سازی

آیا برادر یا خواهرهای دیگر هم به هنر گرایش دارند؟
.در این بخش نه ولی در هنرهای دستی کارهای چرم و تابلوسازی خواهرم استاد است

پس مشوق اصلی شما در خانواده وقتی این راه را شروع کردید کی بوده؟ 
.مشوقی نداشتم

پیمان ماندگار اسم اصلی شماست یا اسم هنری؟
.اسم اصلی

می شود بپرسم چه کسی این اسم را انتخاب کرده؟ پدر یا مادر؟
.پدر

به نظر یک حس شاعرانه در این انتخاب نهفته است؟ انگار روش خیلی فکر شده؟
اینطوری نبوده. البته پدرم اسامی را خوب انتخاب می کرد ما هر چهار نفر اسامیمان با "پ" شروع می شود. نمی دانم علتش چی بوده. ولی فامیلی ما کمی تغییر کرده تا به ماندگار تبدیل شده. از قبل تعمدی برای (ترکیب اسم و فامیل من ) نبوده. ولی شاید جز معدود آدمهایی باشم که اسم و فامیلم بزرگ ترین شاخصه شخصیتم است. یعنی تعهدم به قول و قرارهایم خیلی شدیده

در یکی از مصاحبه هایتان از شما نقل قول شده که پدر اولین سرمایه گزار روی کارهای شما (در فیلم زخمی ها) بودند. این حمایت پدر چه اثری روی پشتکار و موفقیت شما داشته؟
البته به این شکل نبوده. پدر برای صدا و سیما کار می کرد و می خواست فیلم کوتاه داستانی در رابطه با معضلات جوانان بسازد منهم از این حربه استفاده کردم و راه خودم را رفتم. خواستم فیلم خودم را بسازم و خط خودم را دنبال کنم. تمام خطوط قرمز دولت وقت ایران که هنوز هم روی کار است را یکجورایی زیرپا گذاشتم. که بعدها هم کلی این دردسر ساز شد. اما تقریبا بعد از اینکه اولین جوایزم را گرفتم پدرم پشتیبانم شد و مشوقم تا الان 

 الان که اسامی برادر و خواهرها را گفتید، احتمالا پدر اهل شاهنامه خوانی نبودند؟ اسامی اصیل و ایرانی انتخاب کردند؟
 چرا همینطوره

می دانم که قبل از شروع جنگ ایران و عراق بچه بودید، ولی آیا از آبادان آن موقع قبل از جنگ خاطره ای دارید
بهرحال چند سالی آنجا زندگی کردیم. خودم هم که آنجا بدنیا آمده بودم. آبادان یک شهر مدرن بود و تمام آثار فرهنگ اروپایی درش نمایان بود. مردم آرامش خوبی داشتند شادی ها و خوشی های خاص خودشان را داشتند. اصلا به سیاست کاری نداشتند. تا قبل از ماجرای سینما رکس که یکی از موضوعاتی است که همیشه بهش پرداختم و هنوز هم دارم تحقیقاتم را ادامه می دهم. ماجرای سینما رکس باعث شد که پای آبادان به وسط کشیده شود و اتفاقی افتاد که نباید میافتاد و پشت بندش جنگ عراق بود که کار را تمام کرد

اون موقع مدرسه می رفتید؟
. مدرسه در آبادان نرفتم . مراحل ابتدایی مدرسه تا دیپلم را در بندر ماهشهر بودم. ولی تا قبل از دبستان در آبادان بودم. فضای کلی را یادم هست. با بچه ها بازی می کردیم. رفت و آمد همسایه ها بسیار قوی بود. کوچه ها، خیابان، مناسبات مردم یادم هست

آیا هنوز هم با دوستان و هم محله ای های قدیمی در تماس هستید؟
بله

کار با تاتر را در دوره ی راهنمایی و در مدرسه آغاز کردید (در دوران جنگ) تا چه حد ردپای جنگ که در خیلی از کارهای شما محسوس است مربوط به آن دوران است
کلا آثار جنگ هنوز توی ایران مشهود است. اما در مناطق خوزستان و مناطق مرزی که آبادان و خرمشهر هم شاملش می شود و تمرکز من بیشتر روی آبادان بوده، آثار جنگ به شدیدترین وجه به چشم می خورد، خرمشهر که بدتر ولی آبادان هم بی نصیب نبوده. از آب آشامیدنی گرفته تا اماکن تفریحی، اکثر ابنیه تفریحی قدیمی هستند، مربوط به دوران شاه هستند، هیج اتفاق خاصی انجام نگرفته. بنابراین هرکار هنری چه تاتر چه فیلم و چه شعر که انجام می دهیم، اینها آثار عوارض بعد از جنگ را با خودش همراه دارد همین الان که داریم صحبت می کنیم هنوز کارهایی که الان تولید می شود غالبا رنگ و بوی جنگ را دارد 

متاسفانه شانش این را نداشتم که آبادان و خرمشهر بعد از جنگ را ببینم، ولی آیا مردم باور دارند که تخریب را پشت سر گذاشتند و به دوران بازسازی رسیدند؟
کمی قضیه آبادان و خرمشهر پیچیده است به دلیل اینکه این شهر  دارای چند تا شاخصه شده. در گیرودار مناسبات سیاسی بودن از یک طرف و همجواری با کشورهای عربی باعث می شود که حکومت خیلی راغب به سرمایه گزاری نباشد. به دلیل اینکه همیشه رنگ و بوی جنگ آنجا هست. زمانیکه آمریکا به عراق حمله کرد تیر و ترکش هایش تا آبادان هم رسید و حتی یک نفر هم کشته داد. این از یک طرف. از طرف دیگه خصوصیات خود مردم آبادان، آدمهایی هستند که خیلی برونگرا هستند، اهل شادی، موسیقی و رقص هستند که با مناسبات جمهوری اسلامی هم خونی ندارد. این هم باعث می شود که حکومت خیلی توجهی به این شهر نداشته باشد و این شهر تقریبا یک حالت امنتتی داشته باشد. یعنی کاملا همه چیزش کنترل شده است. توی خود زندگی ها هم که نگاه می کنی مردم آبادان دوست دارند این پروسه را پشت سر بگذارند هنوز آثار جنگ درش هست متاسفانه. با این حال آبادان شهری است که قابلیت این را دارد که به یکی از بهترین شهرهای ایران به لحاظ سرمایه گزاری و صنعتی تبدیل بشود . ولی متاسفانه خیلی خیلی کار دارد تا به یک شهر نورمال تبدیل بشود

.امیدواریم که به زودی این اتفاق بیفته
امیدواریم

  گفتید که دوران مدرسه را در آبادان نبودید، کی آبادان را ترک کردید؟ قبل از جنگ ؟ 
قبل از جنگ. البته پدرم به بندر ماهشهر منتقل شد و من تا سال 57 در آبادان در خانه عموم بودم، چون من تک نوه بودم و خیلی منو دوست داشتند منو نگه می داشتند. ولی موقع شروع مدرسه برگشتم به ماهشهر

گویا در سال 77 و زمانیکه  حدود 26 سال داشتید به آبادان برگشتید. از لحظه اولین برخورد با شهری که جنگ را پشت سر گذاشته بود، از حسی که داشتید در زمان بازگشتان به آبادان برایمان بگویید؟
البته ما با آبادان فاصله نداشتیم. آبادان 700 کیلومتر با ماهشهر فاصله دارد . اکثر اقواممان هنوز آنجا بودند و ما ارتباط مستمر داشتیم. ماهشهر هم یک جورایی 90% شباهت به آبادان داشت به لحاظ خلق و خوی مردمانش. اکثرا هم که جنگ زده شده بودند انگار که ما داشتیم در منطقه دیگری از آبادان زندگی می کردیم

آخرین باری که آبادان بودید کی بوده؟
دقیقا چند روز قبل از ترک ایران. حدود یک سال پیش

در کارها از گویش محلی استفاده می کنید تا چه حدی روی این مسئله تاکید دارید؟ آیا روی این امر پافشاری دارید دنبالش می روید و یا اتفاقی جور شده؟
کسی که فیلم سازی انجام می دهد باید از جایی که می شناسد شروع کند. چون من بچه آبادان بودم و شناخت داشتم بهرحال خواه ناخواه این اتفاق می افتاد یعنی من گزینه دیگه ای نداشتم. نمی توانستیم مثلا داخلی ترین منطقه آبادان را بگذاریم در حالیکه طرف با لهجه تهرانی صحبت می کند اصلا غیر ممکن بود. اگر این کار را می کردم کار بهیچ وجه قابل باور نبود. یکی از دلایل مهمی که خدا راشکر کارهایم مورد استفاده قرار گرفته همین استفاده از گویش جنوبی است

در برخی از فیلم ها ی پشت صحنه از کارهای شما، به نظر خیلی روی کارگردانی بازیگر در تمام مراحل دخیلید، تاکید دارید. آیا هیچ به بازیگر فضایی می دهید که برداشت خودش را هم در نقش آفرینی دخیل کند
کاملا درسته. باید این طوری باشد. کسانی هستند که این کار را نمی کنند. شما اگر کارهای بهرام بیضایی یا مسعود کیمیایی، که خودم دستیارش بودم و از کارهاش شناخت دارم، اگر شما کارهای این دو نفر را (بخصوص کارهای آقای بیضایی) را به عنوان مثال ببینید یک "واو" را بازیگر حق ندارد جابجا کند. کاملا باید آن چیزی که نویسنده یا کارگردان نوشته باید اجرا شود. بعضی ها هستند، نه، مثلا عباس کیارستمی سبکش به این شکل نیست. بازیگر را در موقعیتی قرار می دهد که دیالوگ مورد نظرش را بگویید. من تقریبا بین این دو خطوط حرکت می کنم. البته چون من با نابازیگر سروکار دارم. بهتره که دیالوگ را ننویسم. دیالوگ را توی موقعیت برایش خلق می کنم. یعنی  که از قبل می دانم که چی می خواهد بگوید توی اون موقعیت قرارش می دهم تا دیالوگ را بگوید و اگه نگفت بهش می گویم اینو اینجوری بگو

پس دیالوگ از قبل نوشته نمیشه؟
همش اینطوری نیست. بعضی هاش نوشته میشه و روی کاغذ میاد و بعضی هاش هم در ذهنم هست

 اون وقت برای بازیگر سخت نیست؟
( نه. تقریبا میشه گفت  99% آدمهایی که جلوی دوربین آوردم دفعه اولشان بوده (و اینطوری براشون راحت تره

بازیگران  فیلم هایتان را چطور انتخاب می کنید؟ انتخاب بازیگران شهر خوبان را در اینترنت نگاه می کردم به نظرم ساختگی آمد، تا چه حد واقعیت داشت؟
کدوم یکی

بخشی بود در مورد اینکه شما مطلبی را در روزنامه خواندید در مورد راننده ی تاکسی، بعد با او تماس گرفتید، گفتید ما می خواهیم از شما در فیلم برداری استفاده کنیم
نه دیگه به این صورت هم نیست بهرحال ما یک مقداری توی واقعیت ها دست می بریم ولی ماهیت کلیش همین هست، درسته. مثلا همین بازیگر که شما مثالش را زدید، دستیارم گفت که  با یک راننده تاکسی آشنا شدم. از نحوه حرف زدنش و کارهایش خوشم آمد. به نظرم به درد می خوره. با او ملاقاتی داشتم و (برای اجرای نقش) پسندیدمش. البته این موردی که شما فرمودید عوض شد یعنی دقیقه نود از صدا و سیما دستور دادند که فیلم نامه را کلا عوض کنید. ما هم مجبور شدیم که کار را عوض کنیم

پس بطور کلی از آدمایی که دوروبرتون هستند و از آنها خوشتان میاد، می خواهید نقشی را که در ذهن دارید برایتان اجرا کنند
البته دلیلی نداره که من خوشم بیاد از اون طرف.  اگر مناسب کار باشد و به کارم بخورد (از او استفاده می کنم) دلیلی ندارد که چون با این آدم دوستی دارم، اونو انتخاب کنم

پس میشود گفت که در ذهنتان الگوهایی دارید و می بینید که کی به اون الگوها می خوره؟
کاملا

هیچ وقت از بازیگر حرفه ای استفاده کردید؟
در فیلم کوتاهی به اسم رستاخیز. چون تهیه کننده احمد نجفی بود، بازیگر سینما، دست منو باز گذاشت. من دوتا بازیگر انتخاب کردم که خیلی ستاره نبودند. البته فیلم بازی کرده بودند. چون در فیلمی که عکاسیش را انجام می دادم، آنها هم حاضر بودند و از نزدیک رفتار و نوع برخورد و ایفای نقش آنها را دیده بودم خواستم که توی کارم بیارمشون و خدارا شکر که خوبم بود

تا چه حد از فاکتور سورپریز استفاده می کنید. گریزی بزنم به کارهای خودتون، گاهی بازیگرها در جریان نیستند که چه اتفاقی می افتد یا حداقل یکی از بازیگرها. چقدر روی این اصل تاکید دارید؟
بهرحال این جز شگردهای کار است و چون بازیگر حرفه ای نیست، مجبوریم ترفندهایی بکار ببریم تا اون لحظه به صورت طبیعی اتفاق بیفتد. مثلا به کسی که بازیگر نبوده و هیچ تحصیلات و تجربه ای (در این زمینه) نداشته بهش بگوییم که الان قرار آب توی صورتت پاشیده بشود، از قبل این در تمام میمیک و اجزای صورتش کاملا پیداست ولی اگر ناقافل این اتفاق بیفتد تمام کنش ها و واکنش ها کاملا طبیعی جلوی دوربین اتفاق میفتد و ما از این قضیه زیاد استفاده کردیم 

نمی دانم تا چه حد با سیستم اینجا آشنایی دارید. گاهی مسائل ایمنی اینجا زیادی دست و پا گیر هست. برعکس برخی از صحنه ها در کارهای شما از نظر ایمنی کمی نگران کننده میامد. مثل تابلویی که از بالای سرهنرپیشه باید بیفتد. آیا هیچ وقت در کارهای ریسکی از بدل استفاده کردید؟ 
اگر بازیگر تمام اعضای بدنش دیده شود امکان استفاده از بدل غیر ممکن است ولی توی یک صحنه احتیاح بود که یک موتوری کیف یک خانم چادری را بزنه. این خانم پشت به دوربین بود. کسی حاضر نشد که نقش بدل آن خانم را بازی کند و خودم مجبور شدم چادر پوشیدم و رفتم برای بازی. اتفاقا توی اون بازی دختر خود من هم بازی می کرد که وقتی موتوری شروع کرد به کشیدن کیف دخترم از ترس اینکه بلایی به سر من بیاد  گریه کرد و کاملا صحنه طبیعی شد

 نحوه ی حرکت دوربین بخصوص در کلکسیون بسیار زیباست. گاهی تصویر از داخل گیتار گرفته می شد گاهی از داخل دریچه ای کوچک. ایده این کار را از کجا میاد. آیا تیم خاصی برای این کار دارید؟
متاسفانه می شود گفت که 90% از کارها را خودم تنهایی انجام می دهم، نهایتا شاید یک نفر کنارم باشد که بوم صدا را بخواهد نگه دارد. از نورپردازی و صداگذاری و مونتاژ همه را خودم انجام می دهم. برای آن نمای گیتار اصلا وسیله ای ساختم. عکس های پشت صحنه آن در فیس بوک هست. جعبه ای درست کردم با چند تا سیم و دوربین را داخلش قرار دادم و حرکت دادم. اینها همه  با امکانات فقیرانه است اگر ما وسایل پیشرفته تر مثل کرین داشتیم قضیه متفاوت تر هم بود
از جوایزی که در جشنواره های مختلف خارجی یا داخلی بردید کدام یک برایتان از همه حائز اهمیت تر است و چرا؟
راستش را بخواهید نفس جایزه را همه دوست دارند. همه دوست دارند کارهایشان جایزه بگیر باشد. ولی من همیشه اولویت اول را به دیده شدن فیلم هایم دادم. برای کاری مثل فیلم کوتاه دو راه برای نمایش بیشتر وجود ندارد یا باید تلوزیون آنرا پخش بکند یا در سینما اکران شود.  سینما که نمی شود فیلم کوتاه را اکران بکند و اصلا براش تعریف نشده. تلویزیون هم که شرایط خاص خودش را دارد و هیچ کدام از فیلم های من حتی یک پلان هم قابل پخش در تلویزیون ایران نیستند و در نتیجه تنها راهی که می شود فیلم را عرضه کرد یا جشنواره داخلی است و یا جشنواره خارجی. در دوره اصلاحات در دوره خاتمی  کارهای من روی بورس بود. نمایش داده می شد و جوایزی هم در جشنواره ها گرفتم. بعد ار اون نه تنها  کارهایم در ایران توقیف شد بلکه اسمم هک در "بلک لیست" اداره پست هم رفت و دیگر حتی اجازه فرستادن فیلم به جشنواره خارجی را هم نداشتم. تک و توک جایزه هایی هم که تا الان یعنی تا 2010 که آخریش بود، تماما گریز شد یعنی فیلم بر حسب تصادف از مرز عبور کرد و جایزه گرفت، وگرنه شاید خیلی از جشنواره ها  بیشتر به این کارها می پرداختند. ولی خب هر جایزه ای که بگیرید خوشایند است. همه خوب بودند چه داخلی و چه خارجی مهم این بوده که عده ای فیلم ها را دیده و پسندیده اند

فرمودید که حدود یک سال هست که از ایران دور هستید. بیشتر از هر چیزی دلتنگ چی هستید؟ 
دلتنگ فضای کاری، بیشتر. بهرحال هرکسی دلش تنگ می شود برای مناسبات و چیزهایی که اینجا نیست و توی ایران هست. اینهاست که دل آدم رو بدرد میاورد. ولی بیشتر برای موقعیت کاری که جمع می شدیم و کار می کردیم دلم تنگه. اگر موقعیتی پیش بیاد و بتوانم همون فضا را اینجا پیدا بکنم شاید برایم این قضیه تعدیل بشه

  شاید برای این سوال زود باشه، چون یکسال فرصت کافی نیست. ولی دیدتان در مورد فعالیت هنری در خارج از ایران چیه؟
متاسفانه هنر فیلم سازی هنر پر خرجی است. حتی اگر بخواهم یک دوربین، یک نورافکن یا ست صدا تهیه کنم هزینه ای می برد که فعلا مقدور نیست اما طرح هایم را روی کاغذ می نویسیم تا حداقل یک فیلم کوتاه را برای سال دیگر کار بکنم حالا اگر سریال هم کنارش کار بکنم که خوب دیگه خیلی بهتر

فکر می کنید وظیفه شما به عنوان هنرمند برون مرزی چیست؟
 هر کس که به یک هنر چه نقاشی چه شعر می پردازد اصولا دغدغه های درونی خودش را پیاده می کند. من خودم همیشه فضای دید خودم را محدود کردم به خودم و اطراف خودم یعنی اینکه بخواهم یک تز کلی بدهم که هنرمند چکار باید بکند، زیاد من دوروبر این ماجرا نرفتم. ولی همین که بتوانم اون چیزی را که می بینم و باهاش درگیر هستم چه حسی چه عقلی بتوانم بدون ریا، بدون دروغ به بیننده ارائه بکنم که اونم بپسنده این فکر می کنم حداکثر کاری است که باید انجام بدهم

اگر دوستان خواننده  بخواهند با کارهای شما بیشتر آشنا شوند کدام کار را برای معرفی خود پیشنهاد می دهید؟
این جمله معروف همه فیلم سازهاست که می گویند تمام فیلم هایمان مثل بچه هایمان می ماند. ولی برای باب آشنایی فیلم
کلکسیون، آخرین کارم قبل از خروج از ایران (سرکوب) که به ماجرای انتخابات می پردازد و رستاخیز مناسب است.سریال ها چون زیر نظر تلویزیون ایران بوده مناسبات خاص خودش را دارد و چون برای مقطع زمانی خاص و برای مردم آن شهر ساختم (خیلی مناسب نیست). در فیلم کوتاه بهتر میشد کار بکنم. بیشتر پنج شش کار آخرم (را پیشنهاد می دهم) از نظر کیقیت صدا و تصویر هم این چندتای آخر بهترند

در وب سایت در لیست فیلم نامه های شما از فیلم نامه ای بنام "بدرود سینما" در سال 1390 نام برده شده. آیا این در واقع خداحافظی شخصی با سینماست؟
اصلا به هیچ عنوان خداحافظی نیست. نمی دانم خواننده های این مصاحبه با فیلم پارادیزو، که ماندنی ترین فیلم تاریخ سینما است و پیشنهاد می کنم همه این فیلم رو ببینند، آشنا هستند یا نه. به نظرم آمد این داستان در تنها شهری که می تواند یکبار دیگر اتفاق بیفتد آبادان است. آبادان بعد از تهران اولین شعری بود که بیشترین سینما را داشت. داستانی تهیه کردم که از قبل از اتقلاب می پرداختیم به زندگی چند تا نوجوان که علاقمند به سینما می شوند. جنگ، درگیری های سیاسی، انقلاب و ماجرای سینما ریکس را در سینما می بینند. بعد از اینکه جنگ شروع شد اینها از سینما و از شهرشون جدا می شوند و کل داستان به به شخصیت اصلی داستان مربوط می شود که باسینمای شهرش خداحافظی می کند نه الزاما با خود سینما
* http://fa.wikipedia.org/wiki/سینما_پارادیزو

در پایان برای خوانندگانی که به بازیگری علاقه دارند چه توصیه ای دارید؟
کار مشگلی است ولی  چنانچه علاقمند هستند گاهی بهتر است به عنوان یکی از عوامل فیلم شروع بکار کنند چون گاهی برای ایفای برخی از نقش های کوتاه هنرپیشه گرفته نمی شود و آن نقش به یکی از عوامل فیلم داده می شود

© All rights reserved

شاهنامه خوانی در منچستر - 39

تا اینجای ماجرا رستم هفت خوان را پشت سر گذاشته و شاه کاووس و دیگر اسیران ایرانی را آزاد کرده. نامه ای از جانب کاووس به شاه مازندران نوشته می شود و همراه فرهاد به دربار شاه مازندران فرستاده می شود تا تسلیم شوند. وقتی فرهاد با نامه به بارگاه شاه مازندران می رسد جنگجوهای مازندران او را می آزارند  و شاه مازندران پاسخ نامه را به تندی می دهد که راضی به تسلیم نیست. فرهاد باز می گردد و ماجرا را برای کاوس روایت می کند

بخواند آن زمان شاه فرهاد را
گراینده ی تیغ پولاد را
گزین بزرگان آن شهر بود
ز بی کاری و رنج بی بهر بود
بدو گفت کاین نامه ی پندمند
ببر سوی آن دیو جسته ز بند
چو از شاه بشنید فرهاد گرد
زمین را ببوسید و نامه ببرد
+++
ز لشکر یکایک همه برگزید
ازیشان هنر خواست کاید پدید
چنین گفت کامروز فرزانگی
جدا کرد نتوان ز دیوانگی
همه راه و رسم پلنگ آورید
سر هوشمندان به چنگ آورید
پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد
نیامد برو رنج بسیار و درد
+++
چنین داد پاسخ به کاووس کی
که گر آب دریا بود نیز می
مرا بارگه زان تو برترست
هزاران هزارم فزون لشکرست
به هر سو که بنهند بر جنگ روی
نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی
بیارم کنون لشکری شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش

رستم پیشنهاد می دهد که نامه ای دیگر (تندتر)  نوشته شود و اینبار خود او این پیام را به دربار مازندران ببرد. وقتی که به دربار می رسد چنان محکم پاسخ زورآزمایی پهلوانان مازندران را می دهد که دست زورآزما خرد می شود. با اینکه نظر جنگجویان مازندران به تسلیم است ولی شاه مازندران زیر بار نمی رود و جنگ در می گیرد 

مرا برد باید بر او پیام
سخن برگشایم چو تیغ از نیام
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی به کردار غرنده میغ
شوم چون فرستاده ای نزد اوی
به گفتار خون اندر آرم به جوی
به پاسخ چنین گفت کاووس شاه
که از تو فروزد نگین و کلاه
پیمبر تویی هم تو پیل دلیر
به هر کینه گه بر سرافراز شیر
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
سر خامه را کرد پیکان تیر
+++
چو چشم تهمتن بدیشان رسید
به ره بر درختی گشن شاخ دید
بکند و چو ژوپین به کف برگرفت
بماندند لشکر همه در شگفت
بینداخت چون نزد ایشان رسید
سواران بسی زیر شاخ آورید
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش
بخندید ازو رستم پیلتن
شده خیره زو چشم آن انجمن
بدان خنده اندر بیفشارد چنگ
ببردش رگ از دست وز روی رنگ
بشد هوش از آن مرد رزم آزمای
ز بالای اسب اندر آمد به پای
+++
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته
بیاورد و بنمود و با شاه گفت
که بر خویشتن درد نتوان نهفت
ترا آشتی بهتر آید ز جنگ
فراخی مکن بر دل خویش تنگ
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست
+++
بگویش که سالار ایران تویی
اگرچه دل و چنگ شیران تویی
منم شاه مازندران با سپاه
بر اورنگ زرین و بر سر کلاه
مرا بیهده خواندن پیش خویش
نه رسم کیان بد نه آیین پیش
براندیش و تخت بزرگان مجوی
کزین برتری خواری آید بروی
سوی گاه ایران بگردان عنان
وگرنه زمانت سرآرد سنان
اگر با سپه من بجنبم ز جای
تو پیدا نبینی سرت را ز پای
تو افتاده ای بی گمان در گمان
یکی راه برگیر و بفگن کمان

نخست جویان از سپاه مازندران مبارز می طلبد و رستم تنها کسی است که برای مصاف با او داوطلب است و موفق به شکست دادن او می شود. پس از این مبارزه جنگ بین دو سپاه در میگیرد

یکی نامداری ز مازندران
به گردن برآورده گرز گران
که جویان بدش نام و جوینده بود
گراینده ی گرز و گوینده بود
+++
چو آواز جویان به رستم رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
پس پشت او اندر آمد چو گرد
سنان بر کمربند او راست کرد
بزد نیزه بر بند درع و زره
زره را نماند ایچ بند و گره
ز زینش جدا کرد و برداشتش
چو بر بابزن مرغ برگاشتش
بینداخت از پشت اسپش به خاک
دهان پر ز خون و زره چاک چاک

از دو طرف کلی در هفت روز کشته می شود. روز هشتم کاوس دست به نیایش برمی دارد و پس از آن نتیجه جنگ تغییر میابد. ایرانیان موفق ترند و شاه مازندران که عرصه را تنگ می بیند در کوهی مخفی می شود. رستم هم آن لخت کوه را از جا برمیدارد و به بارگاه کاوس می برد و می گوید یا از این تخته سنگ بیرون بیا و یا من سنگ را می تراشم و به تو می رسم. پادشاه مازندران هم تسلیم می شود. وی را می کشند و بر مازندران پیروز می شوند

چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش
ز بس نیزه و گونه گونه درفش
زمین شد به کردار دریای قیر
همه موجش از خنجر و گرز و تیر
دوان باد پایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گویی شتاب
+++
به هشتم جهاندار کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
به پیش جهاندار گیهان خدای
بیامد همی بود گریان به پای
از آن پس بمالید بر خاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی
برین نره دیوان بی بیم و باک
تویی آفریننده ی آب و خاک
مرا ده تو پیروزی و فرهی
به من تازه کن تخت شاهنشهی
+++
ز شبگیر تا تیره شد آفتاب
همی خون به جوی اندر آمد چو آب
ز چهره بشد شرم و آیین مهر
همی گرز بارید گفتی سپهر
ز کشته به هر جای بر توده گشت
گیاها به مغز سر آلوده گشت
+++
گمانم چنان بد که او شد نگون
کنون آید از کوهه ی زین برون
بر این گونه شد سنگ در پیش من
نبود آگه از رای کم بیش من
برین گونه خارا یکی کوه گشت
ز جنگ و ز مردی ب یاندوه گشت
به لشکر گهش برد باید کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون
+++
بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی
به گردی ازین تنبل و جادوی
وگرنه به گرز و به تیغ و تبر
ببرم همه سنگ را سر به سر
چو بشنید شد چون یکی پاره ابر
به سر برش پولاد و بر تنش گبر
تهمتن گرفت آن زمان دست اوی
بخندید و زی شاه بنهاد روی

رستم قولش به اولاد را بیاد دارد و به کاوس می گوید که من به او قول داده ام به پاس رهنمایی کردن من پادشاهی مازندران از آن وی خواهد بود. کی کاوس هم موافقت می کند و لشکر بعد از جشن و سرور به سمت پارس برمی گردند

تهمتن چنین گفت با شهریار
که هرگونه ای مردم آید به کار
مرا این هنرها ز اولاد خاست
که بر هر سویی راه بنمود راست
به مازندران دارد اکنون امید
چنین دادمش راستی را نوید

لغاتی که آموختم
خبیره = جمع شدن
گَشن = انبوه
اورنگ = تخت
دِرع = جامه ای جنگی از حلقه های آهنی

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی به کردار غرنده میغ
شوم چون فرستاده ای نزد اوی
به گفتار خون اندر آرم به جوی
+++
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
سر خامه را کرد پیکان تیر

اگر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
وگر بدنشان باشی و بدکنش
ز چرخ بلند آیدت سرزنش

بدو داد پس نامور نامه را
پیام جهانجوی خودکامه را

قسمت های پیشین

ص 245 باز امدن کاوس به ایران

© All rights reserved

Sunday, 23 March 2014

تفسیری بر هفت خوان رستم

در شاهنامه های قدیمی تر  "خوان" در هفت خوان رستم با املایی متفاوت با برخی از شاهنامه های جدید "هفت خان" آمده. زبان در طی دوران مختلف دستخوش تحول می شود و معانی لغات ونحوه ی نگارش آنها عوض می شود. ولی امروز می خواهم به هفت خوان با همین املا بپردازم. "خوان" در فرهنگ معین به معنی "سفره ای که برای عموم مردم گستردند و دعوت عام کنند" آمده. یعنی می خواهم به هفت خوان نه تنها به عنوان هفت مرحله دشوار برای رستم بلکه کلی تر نگاه کنم. البته این تعبیری شخصی است و الزاما تنها و یا بهترین تعبیر نیست 

آغاز هفت خوان 
 کی کاوس (پادشاه وقت) قصد حمله به مازندران می کند.  پهلوانان و بزرگ مردان جنگی با این حمله مخالفند ولی او توجهی نمی کند. از زال می خواهند تا صحبتی با کاوس داشته باشد بلکه او بتواند کاوس را از این تصمیم برحذر دارد. ولی زال هم موفق نمی شود {حداقل کاوس این بینش را داشته که از گفتن عباراتی چون "یا با مایید و یا برعلیه ما" خودداری کند}، ایران را به او می سپارد و خود راهی مازندران می شود

تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش

باری، جنگ درمی گیرد، ایرانیان شکست می خورند و کی کاوس و پهلوانان ایران اسیر می شوند. پیغامی به زال می رسانند که
 برای نجات کی کاوس اقدام کند

درِ گنج و آن لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار
همه چرخ گردان به دیوان سپرد
تو گفتی که باد اندر آمد ببرد
کنون چشم شد تیره و خیره بخت
نگونسار گشته سر تاج و تخت
چنین خسته در دست اهرمنم
همی بگسلد زار جان از تنم
چن از پندهای تو یاد آورم
همی از جگر سردباد آورم
نرفتم به گفتار تو هوشمند
ز کمی خرد بر من آمد گزند
اگر تو نبندی بدین بد میان
همه سود را مایه باشد زبان

تا اینجا رستم که به دوران نوجوانی رسیده است در رزم های مختلف همراه زال جنگیده است. در این مرحله زال که پا به سن گذاشته به رستم می گوید که زمان آن رسیده تا وی برای نجات ایرانیان به تنهایی اقدام کند. و این آغاز هفت خوان است که می تواند به معنی شروع هر کار یا مسئولیتی هنگامی که باید به تنهایی قدم برداشت، باشد

رستم به زال می گوید که کاوس حدود یک ماه سفر کرده تا به مازندران رسیده و چنانچه من بخواهم بدنبال وی بروم مدتها طول خواهد کشید تا به مازندران برسم. زال راهی میانبر را به وی می نمایاند ولی هشدار می دهد که آن راه بسیار خطرناکی است

یکی زین دو راه آنک کاوس رفت
دگر کوه و بالا به رفتن دو هفت
ترا شیر و دیو آید و تیرگی
بماند دو چشم اندر آن خیرگی
تو کوتاه بگزین، شگفتی ببین
که یار تو باشد جهان آفرین

با اینکه زال و رودابه هر دو نگران فرزند خود هستند وی را راهی می کنند. این دقیقا همان مرحله ای است که هر پدر یا مادری باید برخلاف اینکه از آن وحشت دارد به آن تن درهند. لحظه پرواز جوجه ها / بچه ها از آشیانه

شب تیره تا برکشد تابناک
ستایش کنم پیش یزدان پاک
مگر باز بینم برو یال تو
همان تیغ زن چنگ و گوپال تو
+++
بیامد پر از آب دیده رودابه روی 
همی زار بگریست دستان براوی
به پدرود کردنش رقتند پیش
که دانست که ش بازبیند بیش

خلاصه راه ممکن است پرخطر باشد ولی گاهی عبور از راه های پرخطر گزینه ای بهتر از دنباله روی کردن از دیگران است. باید راه را شناخت و از خطرهای راه هم آگاه بود و دانست که گاهی میانبر زدن ضروری است 

خوان اول: کشته شدن شیر توسط رخش

دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بران خاک تا پاره کرد
ددی را بران چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیزچنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش کای هوشیار
که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی
من این گرز و این مغفر جنگجوی
چگونه کشیدی به مازندران
کمند کیانی و گرز گران
چرا نامدی نزد من با خروش
خروش توام چون رسیدی به گوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
ترا جنگ با شیر کوته شدی

در این خوان عملا رستم کاری نمی کند. چرا که وی در خواب است. شیر به رخش حمله می کند ولی  رخش شیر را از پا درمیاورد. با مرور زندگی نامه مشاهیر جهان (نویسندگان، نقاشان و غیره) در اکثر مواقع شاهدیم که در مرحله ای تماس با دیگری موجب تحولی عظیم شده که شاید بتوان گفت که ذهن یا دید خواب رفته آنها با این تماس بیدار گشته. این دیگری حتی می تواند موری باشد که دانه ی غلاتی را با خود حمل می کند و رمز و راز جنگ را به سرداری بزرگ می آموزد. به عنوان مثال می توان از ابوعلی سینا نام برد که نقل کرده "من چهل بار کتاب مابعدالطبیعه ارسطو را خواندم و تمام متن آن را از حفظ شدم، ولی محتوای آن را نفهمیدم، تا روزی در بازار کتابفروشان، مردی با اصرار کتابی ارزان به من فروخت. بعدا متوجه شدم، آن کتاب شرح مابعدالطبیعه ارسطو به قلم ابونصر فارابی است. پس از خواندن آن، مفهوم کتاب ارسطو را به درستی دریافتم." یا می توان به ناموفقیت ابتدایی کتاب ترجمه اشعار خیام توسط فیتزجرالد اشاره کرد تا انکه کتابفروشی کتاب ها را به قیمت ارزانی برای فروش می گذارد و ادیبی آن کتاب را می بیند و تمامی جلدها را خریده و به دوستان اهل ادب و قلم می فرستد و بدین ترتیب ترجمه فیتزجرالد از کارهای خیام مورد توجه قرار می گیرد 
همچنین دوست دارم به شعری که چندی پیش دکتر بیات مرا با آن آشنا کردند می توان اشاره کرد
هیچ کس از پیش خود چیزی نشد
هیچ آهن، خنجر تیزی نشد
هیچ کس استاد قنادی نگشت
تا که شاگرد شکرریزی نشد

 نتیجه: خود را در جوی مساعد قرار دادن و بودن با گروهی که قادرند افکار بخواب رفته ات را بیدار کنند و حس خلاقیتت را قلقلک بدهند مهم است

خوان دوم: عبور از بیابان بی آب و علف

بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین
ازان رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت کابشخور این کجاست
همانا که بخشایش کردگار
فراز آمدست اندرین روزگار
بیفشارد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست
بشد بر پی میش و تیغش به چنگ
گرفته به دست دگر پالهنگ
بره بر یکی چشمه آمد پدید
چو میش سراور بدانجا رسید

رستم در راه از بیابانی باید بگذرد که چیزی نمانده در آن از تشنگی هلاک شود. به اطراف می نگرد. حیوانی را در آن بیابان می بیند. با خود می اندیشد که این حیوان باید از جایی رفع تشنگی کند. پس به دنبال وی راه می افتد و به آبشخور می رسد. در تحقیق مرحله ای است که به آن جستجوی متون می گویند. یعنی آگاهی یافتن از کارهایی که قبلا در همان زمینه انجام شده. نه به معنی دنباله روی کورکورانه از آن کارها بلکه آگاهی به روش هایی موفق و ناموفق

 نتیجه: ببینیم که دیگران چگونه با مشکلات کنار آمدند
  
خوان سوم: رزم با اژدها

همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر این بار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
+++
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با باره ی دستکش
چنان ساخت روشن جها ن آفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید

رستم که هنگام شب به استراحت پرداخته از حمله اژدها غاقل است. رخش مرتب با سم کوباندن به زمین به رستم هشدار می دهد ولی هر بار که او از خواب بیدار می شود چون از شدت تاریکی شب قادر به دیدن ارژدا نیست با عصبانیت مجددا به خواب فرومی رود. این مرحله چند باز تکرار می شود تا روشنایی روز به رستم این امکان را می دهد تا نهایتا اژدها را دیده و او را بکشد. گاهی برای دیدن آنچه باید دید زمان لازم است و موقعیت باید جور شود

نتیجه: باید به کند و کاو و دیدن ادامه داد تا زمان مناسب فرا رسد

خوان چهارم: کشتن جادوگر

بیاراست رخ را بسان بهار
وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تهمتن به یزدان نیایش گرفت
ابر آفرینها فزایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان
می و جام، با میگسار جوان
ندانست کاو جادوی ریمنست
نهفته به رنگ اندر اهریمنست
یکی طاس می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونه تر گشت جادو به چهر
روانش گمان نیایش نداشت
زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید
بینداخت از باد خم کمند
سر جادو آورد ناگه ببند

در بیابان رستم به مجلس بزمی می رسد که جادوگری آن را آراسته و خود را نیز به عنوان زیبارویی جوان جا  زده و وقتی رستم زبان به نیایش پروردگار باز می کند جادوگر به شکل معمول خود باز می گردد و رستم ماهیت واقعی وی را می بیند و او را از بین می برد 
از اعتماد محض به ظواهرباید دوری جست 

نتیجه: گول ظاهر را نباید خورد

خوان پنجم: اسیر کردن اولاد - اولاد = نامی است

در و دشت شد پر ز گرد سوار
پراگنده گشتند بر کوه و غار
همی گشت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم
به اولاد چون رخش نزدیک شد
به کردار شب روز تاریک شد
بیفگند رستم کمند دراز
به خم اندر آمد سر سرفراز
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست
بپیش اندر افگند و خود برنشست
بدو گفت اگر راست گویی سخن
ز کژی نه سر یابم از تو نه بن
نمایی مرا جای دیو سپید
همان جای پولاد غندی و بید
به جایی که بستست کاووس کی
کسی کاین بدیها فگندست پی
نمایی و پیدا کنی راستی
نیاری به کار اندرون کاستی
من این تخت و این تاج و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران
تو باشی برین بوم و بر شهریار
ار ایدونک کژی نیاری بکار

این تنها مرحله ای است که رستم پس از روبرو شدن با دشمن او را نمی کشد، بلکه وی را اسیر می سازد تا به اتکا به دانسته های او راه را پیدا کند

نتیجه: همیشه از بین بردن بهترین راه نیست و گاهی همراه کردن مخالفان برای رسیدن به مقصد راهی عاقلانه تر است


خوان ششم: کشتن ارژنگ دیو و دست یابی به اسرای ایرانی

تهمتن به اولاد گفت آن کجاست
که آتش برآمد همی چپ و راست
در شهر مازندران است گفت
که از شب دو بهره نیارند خفت
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو
که هزمان برآید خروش و غریو
+++
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بیامد بر وی چو آذر گشسپ
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن
بینداخت ز آنسو که بود انجمن
+++
چو آید به دیو سپید آگهی
کز ارژنگ شد روی گیتی تهی
که نزدیک کاووس شد پیلتن
همه نره دیوان شوند انجمن
همه رنجهای تو بی بر شود
ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
تو اکنون ره خانه ی دیو گیر
به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری به خاک

رستم که به راهنمایی اولاد به مخفی گاه کاوس دست میابد ارژنگ را می کشد و با کاوس دیدار می کند. کاوس وی را از درنگ برحذر می دارد و می گوید چنانچه خبر به دیو سپید رسد ترا از بین خواهد برد.  فرصت را غنیمت شمار و او را غافلگیر کن.

نتیجه: زمان مهم است و نباید وقت را بیهوده تلف کرد

خوان هفتم: کشتن دیو سپید

بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم و دیو اندر آید به خواب
بریشان تو پیروز باشی به جنگ
کنون یک زمان کرد باید درنگ
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب
+++
چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کامد به تنگی نشیب
برآشفت برسان پیل ژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک ران و یک پای اوی
+++
همی پوست کند این از آن آن ازین
همی گل شد از خون سراسر زمین
+++
تهمتن به نیروی جا نآفرین
بکوشید بسیار با درد و کین
بزد دست و برداشتش نره شیر
به گردن برآورد و افگند زیر
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید

 وقتی رستم به غار محل استراحت دیو سپید می رسند. اولاد به رستم می گوید که باید درنگ کرد تا دیو بخوابد و نگهبانان بخوابند تا راحت تر بشود بر آنها غلبه کرد. ضمنا به مبحث ترس در حین شجاعت هم اشاره شده

نتیجه: گاهی صبر و تامل لازم است و گاه سرعت عمل. منتطر از بین رفتن ترس نباید بود و شجاعت ادامه راه با وجود ترس است


© All rights reserved

Saturday, 22 March 2014

گره بر گره

دیشب نگاهی داشتم به برنامه
sport relief 2014, BBC 1 (19-22)
این برنامه ای است که از ورزشکاران و هنرمندان (بخصوص طنزپردازها)  برای تهیه برنامه ای سرگرم کننده و جمع آوری کمک های مالی برای سازمان های خیریه بهره می برد. طبق آمار اعلام شده تا امروز صبح هم موفق شده که مبلغی بیشتر از 51 میلیون پوند جمع آوری کند. آفرین بر همه کسانی که در این برنامه نقش داشتند. البته هدف این پست معرفی این برنامه نیست. می خواستم از بخشی بگویم که توجه مرا بخود جلب کرد. مردی بنام باب، 92 ساله، درد دل می کرد. وی که حدود سه سال پیش همسرش را از دست داده بود در مورد تنهاییش بعد از 65 سال زندگی مشترک می گفت. نمی شد اشکی که در چشمان باب جمع میشد را دید و همپای او گریه نکرد. حتی مجری برنامه با بغض به دنباله برنامه پرداخت. به شرایط ازدواج در دنیای غرب فکر کردم. جایی که رابطه با فردی بالغ  به شرط توافق دوجانبه جرم نیست و زوج ها ی ازدواج نکرده حتی می توانند بچه دار بشوند، بدون اینکه فرزند آنها از جامعه طرد شود. عشق، ازدواج و پایبندی به آن در چنین شرایطی باید خیلی ارزش داشته باشد


© All rights reserved

Friday, 21 March 2014

سال نو مبارک


اینهم  با روحیه بهاری
سفره ی هفت سین امسال
:)
© All rights reserved

اولین روز بهار 1393


بهار امسال هم از راه رسید
و من لبخند می زنم
 اگرچه زندگی آغشته به نیستی مدتی است 
که باز عجیب در من رسوخ کرده
با این حال آفتاب اولین صبح بهار را دوست دارم 
دلم می خواهد امروز هیچ کاری نکنم
هیچ کس نباشم
هیچ جا نروم
فقط شال آبیم را دور گردنم بپیچم
و به باغچه برسم

© All rights reserved

Thursday, 20 March 2014

رنگ بیتابی

کمتر از دو ساعت به تحویل سال 1393 باقی است ولی هنوز هم نتوانستم حضور عید را حس کنم
...
...
...

گمانم از خیر نوشتن عیدانه امسال بگذرم بهتر باشه


© All rights reserved

Wednesday, 19 March 2014

یادی از ابر مرد تاریخ ایران

خب چهارشنبه سوری را هم پشت سر گذاشتیم
به آجیل مشگل گشا امید بستن درست نیست ولی با توجه به اتفاقات اطراف حتی گاهی به حضور آجیل هم دلخوش بودن غنیمت است! بگذریم
می خواستم چیزی در مورد چهارشنبه سوری بنویسم ولی دیدم مهمتر از آن روز ملی شدن صنعت نفت است و یادی کردن از دکتر مصدق. روانش شاد و یادش گرامی

© All rights reserved

Monday, 17 March 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 38

دنباله هفت خوان رستم
خوان ششم: رسیدن رستم به کاووس و ایرانیان
رستم به راهنمایی اولاد به مازندران و مکانی که کاووس و دیگر ایرانیان نگه داشته می شدند می رسد و ارژنگ دیو را می کشد. به کاووس شاه و ایرانیان دست میابد و به دنبال شکست دیو سپید و نجات بینایی ایرانیان به جایگاه دیو سپید می رود

تهمتن به اولاد گفت آن کجاست
که آتش برآمد همی چپ و راست
در شهر مازندران است گفت
که از شب دو بهره نیارند خفت
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو
که هزمان برآید خروش و غریو
 +++
برون آمد از خیمه ارژنگ دیو
چو آمد به گوش اندرش آن غریو
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بیامد بر وی چو آذر گشسپ
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن
بینداخت ز آنسو که بود انجمن
چو دیوان بدیدند گوپال اوی
بدریدشان دل ز چنگال اوی
نکردند یاد بر و بوم و رست
پدر بر پسر بر همی راه جست
+++
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش
خروشی برآورد چون رعد رخش
به ایرانیان گفت پس شهریار
که بر ما سرآمد بد روزگار
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زان خروش
+++
گرفتش به آغوش کاووس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه
+++
تو اکنون ره خانه ی دیو گیر
به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر
+++
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا چشم در تیرگی خیره شد
پزشکان به درمانش کردند امید
به خون دل و مغز دیو سپید
چنین گفت فرزانه مردی پزشک
که چون خون او را بسان سرشک
چکانی سه قطره به چشم اندرون
شود تیرگی پاک با خون برون
+++
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم و دیو اندر آید به خواب
بریشان تو پیروز باشی به جنگ
کنون یک زمان کرد باید درنگ
ز دیوان نبینی نشسته یکی

جز از جادوان پاسبان اندکی
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر
خوان هفتم:رزم با دیو سپید
رستم به غاری که منزلگه دیو سپید است می رسد و کوفق به کشتن وی می شود. سپس خون او را برای نجات کاووس و ایرانیان می برد
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کامد به تنگی نشیب
برآشفت برسان پیل ژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک ران و یک پای اوی
+++
همی پوست کند این از آن آن ازین
همی گل شد از خون سراسر زمین
به دل گفت رستم گر امروز جان
بماند به من زنده ام جاودان
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید
گر ایدونک از چنگ این اژدها
بریده پی و پوست یابم رها
نه کهتر نه برتر منش مهتران
نبینند نیزم به مازندران
+++
بزد دست و برداشتش نره شیر
به گردن برآورد و افگند زیر
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید
+++
به چشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیده ی تیره خورشیدگون
نهادند زیراندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و فرهاد نیو
برین گونه یک هفته با رود و می
همی رامش آراست کاووس کی

لغاتی که آموختم
ساو = باج و خراج
فتراک = دوالی که از زین اسب آویزند

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
بران مام کاو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد

قسمت های پیشین

ص 238 رفتن رستم به نزد شاه مازندران

© All rights reserved

Sunday, 16 March 2014

شاید برای من هیچگاه



خسته ام
خسته از خط ممتد موفقیت-ممنوع جاده ی پیش رو 
گاهی با خود می اندیشم
فایده ی این همه سعی چیست؟
آیا در پایان راه کشدار سراسر مغلوبه زندگی 
جایی در نقطه ی کور بزرگراه پر پیچ و خم هستی
گریزی به کوچه باغ رسیدنی خواهد بود؟


© All rights reserved

Tuesday, 11 March 2014

سبزه امسال


امروز پارچه روی سبزه ها را برداشتم، عدس ها سبز شده اند
راستی، راستی عید تو راهه

منکه برای امسال شاکرم


© All rights reserved

Monday, 10 March 2014

عکس های ارنست هولتسر از اصفهان در سالهای بعد از 1863 تا 1910



شاهنامه خوانی در منچستر - 37

بالاخره به قسمتی که خیلی مشتاق خواندش بودم رسیدیم: هفت خوان رستم

خوان اول: کشتن شیر توسط رخش
رستم که برای نجات کی کاووس به سمت مازنداران از بیراهه ای که زال بر او نشان داده بود می تاخت به دشتی رسید. رخش را برای چرا رها کرد و خود خوابید. شیری به سمت آنها میاید که رخش او را بدون بیدار کردن رستم می کشد

سوی رخش رخشان برآمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بران خاک تا پاره کرد
ددی را بران چاره بیچاره کرد

خوان دوم: گذر از بیابان بی آب و علف
رستم که از تشنگی به ستوه آمده در بیابان بز کوهی می بیند و با خود می اندیشید که این بز باید آبشخوری داشته باشد. او را تعقیب می کند و به آب دست میابد

بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین
ازان رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت کابشخور این کجاست
همانا که بخشایش کردگار
فراز آمدست اندرین روزگار
بیفشارد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست
بشد بر پی میش و تیغش به چنگ
گرفته به دست دگر پالهنگ
بره بر یکی چشمه آمد پدید
چو میش سراور بدانجا رسید
تهمتن سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
هرانکس که از دادگر یک خدای
بپیچد نیارد خرد را به جای

خوان سوم: جنگ با اژدها

سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر این بار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
+++
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با باره ی دستکش
چنان ساخت روشن جها نآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
+++
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش

خوان چهارم کشتن زن جادوگر

به گوش زن جادو آمد سرود
به گوش زن جادو آمد سرود
بیاراست رخ را بسان بهار
بیاراست رخ را بسان بهار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
+++
یکی طاس می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونه تر گشت جادو به چهر
روانش گمان نیایش نداشت
زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید
بینداخت از باد خم کمند
سر جادو آورد ناگه ببند
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی
بدان گونه کت هست بنمای روی
یکی گنده پیری شد اندر کمند
پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند
میانش به خنجر به دو نیم کرد
دل جادوان زو پر از بیم کرد


خوان پنجم: گرفتار شدن اولاد بدست رستم
رستم لشکر اولاد را شکست می دهد و او را به بند می کشد. به او می گوید که اگر مخفی گاه دیو سپید را به من نشان بدهی بعد از اینکه پادشاه مازندران را از بین بردم ترا بجای او می شنانم

بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامجوی دلیر و جوان
+++
چو شیر اندر آمد میان بره
همه رزمگه شد ز کشته خره
به یک زخم دو دو سرافگند خوار
همی یافت از تن به یک تن چهار
سران را ز زخمش به خاک آورید
سر سرکشان زیر پی گسترید
+++
بیفگند رستم کمند دراز
به خم اندر آمد سر سرفراز
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست
بپیش اندر افگند و خود برنشست
بدو گفت اگر راست گویی سخن
ز کژی نه سر یابم از تو نه بن
+++
من این تخت و این تاج و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران
تو باشی برین بوم و بر شهریار
ار ایدونک کژی نیاری بکار


لغاتی که آموختم
ریچال = مربا
 هژبر = شیر
غرم = میش کوهی
خیره خیر = بیهوده
مغفر = زر9 که زیر کلاه خود می گذارند

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چنین گفت با رخش کای هوشیار
چنین گفت با رخش کای هوشیار
که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی
من این گرز و این مغفر جنگجوی
چگونه کشیدی به مازندران
کمند کیانی و گرز گران
چرا نامدی نزد من با خروش
خروش توام چون رسیدی به گوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
ترا جنگ با شیر کوته شدی

به جایی که تنگ اندر آید سخن
پناهت بجز پاک یزدان مکن

تو خورشید گفتی به بند اندرست
ستاره به خم کمند اندرست

قسمت های پیشین

شجره نامه
 نوذر ... پسرانش (طوس و گستهم) که به تصمیم زال هیچ یک از این دو تن شایسته پادشاهی نبودند
طهماسپ را بر می گزینند

از نژاد فریدون طهماسپ
 .     
     .     
 پسر طهماسپ، گرشاسپ
.
.
کیقباد از نژاد فریدون- این پادشاه را هم زال انتخاب می کند
.
.
کاووس، آرش، پشین، آرشش

++++
پشنگ
.
.


افراسیاب

ص 231 خوان ششم، رسیدن رستم به کاووس و ایرانیان
© All rights reserved

Thursday, 6 March 2014

Whirlpool by John Siddique


 Sometimes you are lucky enough to meet an inspirational being
For me one of the lucky incidences was attending a writing class facilitated by John Siddique. I have had many great teachers so far, but never known anyone like John who encouraged me to be myself.

Thank you

© All rights reserved

Tuesday, 4 March 2014

یادی از فردوسی در آخرین شب شعر زمستانه



دیشب آخرین شب شعر کانون فرهنگی و هنری ایرانیان منچستر در 1392 بود. به مناسبت عید نوروز با گروه شاهنامه خوانی کانون برنامه ای اجرا کردیم

فردوسی _ احرا آقا کیومرث

بنام خداوند جان و خرد 
کزین برتر اندیشه بر نگذرد 
.
بناهای آباد گردد خراب 
ز باران و از تابش آفتاب 
پی افکندم از نظم کاخی بلند 
که از باد و باران نیابد گزند 
جهان کرده ام از سخن چون بهشت 
کزین پیش تخم سخن کس نکشت 
.
از آن نامداران و گردنکشان 
که دادم یکایک از ایشان نشان 
چو کاووس و کیخسرو تاجور 
چو رستم چو روئین تن نامور 
چو گودرز و هشتاد پور گزین 
سواران میدان و شیران کین 
چو شاه اردشیر و چو شاپور او 
چو بهرام و نوشیروان نکو 
همه مرده در روزگار دراز 
شد از گفت من نامشان زنده باز 
چو عیسی من آن مردگان را تمام 
سراسر همه زنده کردم به نام 

نمیرم ازین پس که من زنده ام 
که تخم سخن را پراکنده ام 
هر آنکس که دارد هُش و رای و دین 
پس از مرگ بر من کند آفرین 



انوری : اجرا خانم افسانه
آفرین بر روان فردوسی 
آن خجسته نهاد فرخنده 
او نه استاد بود و ما شاگرد 
او خداوند بود و ما بنده 

نظامی :اجرا علی آقا
سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنی ها ناگفته ماند
اگر هر چه بشنیدی از باستان
بگفتی، دراز آمدی داستان


 شهریار : اجرا آقای رحیم زاده
فلک یکچند ایران را اسیر ترک و تازی کرد 
در ایران خوان یغما دید و تازی ترکتازی کرد 
چو از شهنامه فردوسی چو رعد اندر خروش آمد 
به تن ایرانیان را خون ملیت بجوش آمد


امامی : اجرا شهیره
در خواب شب دوشین من با شعرا گفتم 
کای یکسره معناتان با لفظ به همدرسی 
شاعر ز شما بهتر شعر آنِ که نیکوتر 
از طایفه تازی وز انجمن فـــــــــرسی
آواز بر آوردند یکرویه همه گفتند 
فردوسی و شهنامه شهنامه و فردوسی 

ابن یمین : اجرا آقا همایون

نکته ای کاندر سخن فردوسی توسی نشاند 
تا نپنداری که کس از زمره ی فرسی نشاند 
اول از بالای کرسی برزمین آمد سخن 
او دگر بارش به بالا برد و بر کرسی نشاند 

چنانچه علاقمندید به کارگاه های شاهنامه خوانی ملحق شوید با من یا با کانون در تماس باشید


© All rights reserved