You have stumbled across a floating bottle. Are you interested enough to read the content of the message inside? مهم نیست که کی هستم و چی هستم. سخنی دارم با سنگ صبور قلم؛ آنرا بشنو، اگر مایلی
Showing posts with label شاهنامه خوانی در منچستر. Show all posts
Showing posts with label شاهنامه خوانی در منچستر. Show all posts
Sunday, 4 April 2021
Monday, 22 March 2021
شاهنامهخوانی در منچستر 270
ر قرنطینه ماه مارس 2021 این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
چهل و پنجمین جلسه در قرنطینه
پادشاهی یزدگرد، سلسله ی ساسانیان و شاهنامه با کشته شدن یزدگرد به پایان رسید. به ابیات پایانی فردوسی بعد از پایان ماجراهای شاهنامه می پردازیم.
در ابتدای این بخش به فردوسی به عنوان محقق برمی خوریم که به وضوح اطلاعاتی در مورد سن خود در هنگام به اتمام رسانیدن شاهنامه می دهد. شست و پنج سال احتمالا سن او در هنگام پایان نسخه ی اول شاهنامه بوده
در سن شست و پنج سالگی فردوسی شاهد آن است که بزرگانی برای نسخه برداری از شاهکار او جمع آمده اند و به رایگان از روی کتاب او نسخه برداری می کنن و جز احسنت گفتن در قبال آن چیزی نمی پردازند. فردوسی از سختی و دست تنگی می گوید و با اینکه گنجینه ای بنام شاهنامه را در دست داشته برای گذر روزگار خود به دوستانی نیازمند بوده که حامی او باشند. از علی دیلمی و حسین قتیب یاد می کند، درود بر روان پاک این بزرگان باد که نامشان را فردوسی جاودانه کرده
چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج
فزون کردم اندیشهٔ درد و رنج
به تاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتی بدم پیش مزدورشان
جز احسنت از ایشان نبد بهرهام
بکفت اندر احسنتشان زهرهام
سربدرههای کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد
ازین نامور نامداران شهر
علی دیلمی بود کوراست بهر
که همواره کارش بخوبی روان
به نزد بزرگان روشن روان
حسین قتیب است از آزادگان
که ازمن نخواهد سخن رایگان
ازویم خور و پوشش و سیم و زر
وزو یافتم جنبش و پای و پر
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همیغلتم اندر میان دواج
جهاندار اگر نیستی تنگ دست
مرا بر سرگاه بودی نشست
حال فردوسی در سن هفتاد و یک سالگی است که ابیات زیر را می نویسد و شاهنامه را به محمود تقدیم می کند
چو سال اندر آمد به هفتاد ویک
همی زیر بیت اندر آرم فلک
همی گاه محمود آباد باد
سرش سبز باد و دلش شاد باد
چنانش ستایم که اندر جهان
سخن باشد از آشکار ونهان
مرا از بزرگان ستایش بود
ستایش ورا در فزایش بود
که جاوید باد آن خردمند مرد
همیشه به کام دلش کارکرد
همش رای و هم دانش وهم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب
و حال تاریخ پایان قصه ی یزدگرد (آخرین قسمتی که در شاهنامه آمده) را داریم بیست و پنجم ماه اسفند که بنا به روایتی بیست و پنجم تاریخ خیامی برابر با نوزدهم اسفند تاریخ باستان می شود
سرآمد کنون قصهٔ یزدگرد
به ماه سفندار مد روز ارد
ز هجرت شده پنج هشتادبار
به نام جهانداور کردگار
چواین نامور نامه آمد ببن
ز من روی کشور شود پرسخن
درود بر روان پاک فردوسی
از آن پس نمیرم که من زنده ام
که تخم سخن من پراگنده ام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
خب قطعه ی پایانی شاهنامه هم به سر رسید. این پایان راهی است که از 2012 آغاز کردیم. 270 جلسه ی هفتگی را به خوانش شاهنامه اختصاص دادیم که از این تعداد چهل و پنج جلسه در قرنطینه اجرا شد. خسته نباشید و سپاس از همراهی شما. خلاصه ی برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
دواج = لحاف
ارد = روز بیست وپنجم هر ماه شمسی
.
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
از آن پس نمیرم که من زنده ام
که تخم سخن من پراگنده ام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
I will never die
That I have scattered the seed of words
Anyone who is wise and just
Asks for me to be blessed after my death
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد --- یزدگرد --- ماهوی --- عمر
قسمت های پیشین
Thursday, 18 March 2021
شاهنامهخوانی در منچستر 269
در قرنطینه ماه مارس 2021 این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
چهل و پنجمین جلسه در قرنطینه
پادشاهی یزدگرد، سلسله ی ساسانیان و پایان شاهنامه با کشته شدن یزدگرد به پایان می رسد
داستان تا اینجا رسید که اعراب به ایران تاخته اند و سپاه ایران درگیر جنگ با اعراب هست. یزدگرد که به ماهوی پناه آورده توسط او به دام می افتد و در میان سپاه دشمن (سپاه بیژن از سمرقند) تنها می ماند ولی نهایتا موفق می شود که فرار کند و در آسیابی پنهان شود.
در مجلس شور ماهوی هستیم. او پس از مشورت با بزرگان و پسرش دستور کشته شدن یزدگرد را می دهد. آسیابان هم با چشمان گریان راه میفتد تا یزدگرد را بکشد. ماهوی همچنین چند نفر را در پی آسیابان می فرستد تا لباس و تاج و انگشتری شاهی را بدون اینکه آلوده به خون شوند نزد او بیاوردند
چو بشنید ماهوی بیدادگر
سخنها کجا گفت او را پسر
چنین گفت با آسیابان که خیز
سواران ببر خون دشمن بریز
چو بشنید ازو آسیابان سخن
نه سردید از آن کار پیدانه بن
شبانگاه نیران خرداد ماه
سوی آسیابان رفت نزدیک شاه
ز درگاه ماهوی چون شد برون
دو دیده پر از آب دل پر ز خون
سواران فرستاد ماهوی زود
پس آسیابان به کردار دود
بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامهٔ شاهوار
نباید که یکسر پر از خون کنند
ز تن جامهٔ شاه بیرون کنند
بشد آسیابان دو دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
همیگفت کای روشن کردگار
تویی برتر از گردش روزگار
تو زین ناپسندیده فرمان او
هم اکنون به پیچان تن و جان او
آسیابان با ناراحتی نزد یزدگرد می رود. به شاه نزدیک می شود، انگار که بخواهد چیزی به راز به او بگوید. در همین حال دشنه اش را به تهیگاه یزدگرد فرو می برد و شاه با چند ضربه می کشد
بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک
به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش
چنان چون کسی راز گوید بگوش
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رهاشد به زخم اندر از شاه آه
به خاک اندر آمد سرو افسرش
همان نان کشکین به پیش اندرش
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد ندارد خرد در نهان
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود کشته بر بیگنه یزدگرد
برین گونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد
خردنیست با گرد گردان سپهر
نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
فرستادگان ماهوی که می بینند یزدگرد از پا درآمده لباس او را از تن در میاورند، تاج و کفش هایش را برمی دارند و پیکر برهنه اش را بر خاک می افکنند
سواران ماهوی شوریده بخت
به دیدند کان خسروانی درخت
ز تخت و ز آوردگه آرمید
بشد هر کسی روی او را بدید
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
ز پیش شهنشاه برخاستند
زبان را به نفرین بیاراستند
که ماهوی را باد تن همچنین
پر از خون فگنده بروی زمین
سپس فرستادگان به پیش ماهوی برمی گردند و خبر کشته شدن یزدگرد را به او می دهند. ماهوی هم دستور می دهد تا پیکر یزدگرد را در آب زرق بیندازند
به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود
به ماهوی گفتند کان شهریار
برآمد ز آرام وز کارزار
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن آسیا افگنند اندر آب
بشد تیز بد مهر دو پیشکار
کشیدند پر خون تن شهریار
کجا ارج آن کشته نشناختند
به گرداب زرق اندر انداختند
روز بعد یکی بر سر جویبار میاید و جسد یزدگرد را برهنه در آب می بیند و خبر را به پیشوای مسیحیان می دهد. جمعی از راهبان و اسقف هم راه میفتند و با آه و ناله به نزدیک اب می روند و به عزاداری مشغول می شوند.
خبر را به راهب می دهد
چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید
از آن سوگواران پرهیزگار
بیامد یکی بر لب جویبار
تن او برهنه بدید اندر آب
بشورید و آمد هم اندر شتاب
چنین تا در خان راهب رسید
بدان سوگواران بگفت آنچ دید
که شاه زمانه به غرق اندرست
برهنه به گرداب زرق اندرست
برفتند زان سوگواران بسی
سکوبا و رهبان ز هر در کسی
خروشی بر آمد ز راهب به درد
که ای تاجور شاه آزاد مرد
راهب می گوید که همچین چیزی را تابحال کسی ندیده که کسی پادشاهی را بدین سان بکشد و از این مصیبت افسوس می خورد. به نوشین روان می گوید که دریغ که پهلوی ماه روی تو در آسیابی به دشنه ای بریده شد و پیکر بی جانش را به آب انداختند
چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید
که بر شهریاری زند بندهای
یکی بدنژادی و افگندهای
به پرورد تا بر تنش بد رسد
ازین بهر ماهوی نفرین سزد
دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو
دریغ آن سر تخمهٔ اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین بنوشین روان
که در آسیا ماه روی تو را
جهاندار و دیهیم جوی تو را
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند
سکوبا و همراهانش لباس هایشن را در می آورند، به آب می زنند، تن یزدگرد را از آب بیرون می کشند، در باغ برایش دخمه ای می سازند و او را به خاک می سپارند
سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندران جویبار
گشاده تن شهریار جوان
نبیره جهاندار نوشین روان
به خشکی کشیدند زان آبگیر
بسی مویه کردند برنا و پیر
به باغ اندرون دخمهای ساختند
سرش را با براندر افراختند
سر زخم آن دشنه کردند خشک
بدبق و به قیر و به کافور و مشک
بیاراستندش به دیبای زرد
قصب زیر و دستی ز بر لاژورد
می و مشک و کافور و چندی گلاب
سکوبا بیندود بر جای خواب
چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو
که به نهفت بالای آن زاد سرو
که بخشش ز کوشش بود درنهان
که خشنود بیرون شود زین جهان
دگر گفت اگر چند خندان بود
چنان دان که از دردمندان بود
که از چرخ گردان پذیرد فریب
که او را نماید فراز و شیب
دگر گفت کان را تو دانا مخوان
ه تن را پرستد نه راه روان
همیخواسته جوید و نام بد
بترسد روانش ز فرجام بد
دگر گفت اگر شاه لب را ببست
نبیند همی تاج و تخت نشست
نه مهر و پرستندهٔ بارگاه
نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه
دگر گفت کز خوب گفتار اوی
ستایش ندارم سزاوار اوی
همی سرو کشت او به باغ بهشت
ببیند روانش درختی که کشت
دگرگفت یزدان روانت ببرد
تنت رابدین سوگواران سپرد
روان تو را سودمند این بود
تن بد کنش را گزند این بود
کنون در بهشتست بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه
دگر گفت کای شاه دانش پذیر
که با شهریاری و با اردشیر
درودی همان بر که کشتی به باغ
درفشان شد آن خسروانی چراغ
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار بودت روان
لبت خامش و جان به چندین گله
برفت و تنت ماند ایدر یله
تو بیکاری و جان به کاران درست
تن بد سگالت بباراندرست
بگوید روان گر زبان بسته شد
بیاسود جان گر تنت خسته شد
اگر دست بیکار گشت از عنان
روانت به چنگ اندر آرد سنان
دگر گفت کای نامبردار نو
تو رفتی و کردار شد پیش رو
تو را در بهشتست تخت این بس است
زمین بلا بهردیگر کس است
دگر گفت کنکس که او چون توکشت
به بیند کنون روزگار درشت
سقف گفت ما بندگان تویم
نیایش کن پاک جان تویم
که این دخمه پرلاله باغ توباد
کفن دشت شادی و راغ تو باد
به گفتند و تابوت برداشتند
ز هامون سوی دخمه بگذاشتند
بران خوابگه رفت ناکام شاه
سرآمد برو رنج و تخت و کلاه
فردوسی می گوید که این کینه را فیلسوهان پاسخ ندادند و دینیان هم بسته و نامعلوم پاسخ دادند، هیچ کسی نمی داند که چیست. بعد توصیه می کند که آنچه را که دارید استفاده کنید و برای فردا مگذارید. این گیتی می گذرد. از تگرگ وحشتناک آن سال می گوید که بی هیزم و گوسفند و گندم ماندم. باز هم می گوید با این وجود می بیاور که روزگار ما هم رو به پایان است و این زمانه بر هیچ کسی نمی ماند
چنین دادخوانیم بر یزدگرد
وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد
اگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت
ارهیچ گنجست ای نیک رای
بیار ای و دل را به فردا مپای
که گیتی همی بر تو بر بگذرد
زمانه دم ما همیبشمرد
در خوردنت چیره کن برنهاد
اگر خود بمانی دهد آنک داد
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی
تگرگ آمدی امسال برسان مرگ
مرا مگر بهتر بدی از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این برآورده چرخ بلند
میآور که از روزمان بس نماند
چنین تا بود و برکس نماند
به ماهوی خبر کشته شدن یزدگرد را می دهند و می گویند که چگونه چند تن از راهبان جسد یزدگرد را از آب بیرون کشیده و به دخمه سپرده اند
کس آمد به ماهوی سوری بگفت
که شاه جهان گشت با خاک جفت
سکوبا و قسیس و رهبان روم
همه سوگواران آن مرز و بوم
برفتند با مویه برنا و پیر
تن شاه بردند زان آبگیر
یکی دخمه کردند او رابه باغ
بلند و بزرگیش برتر ز راغ
ماهوی می گوید که بیاد نمی آورم ایران خویشاوند روم باشد که حال از راهبان برای یزدگرد دخمه بپا کرده اند. چند نفر را می فرستد تا هر کس که در به خاک سپاری یزدگرد شرکت داشته و کسانی که به عزاداری یزدگرد نشستند همه را بکشند و آنها هم این کار را می کنند. تاج و مهر پادشاهی دست ماهوی است و چون کسی از نژاد پادشاه زنده نمانده و خود او آرزوی پادشاهی دارد مشاورانش را پیش می خواند و می گوید که این مردم به زور شمشیر بمن روی نمی اورند و اطاعت مرا نمی کنند چگونه آنها را وادار کنم که مرا به عنوان پادشاه بپذیرند. اکنون که می بینم که همه ی کارهای من بی فایده بوده پشیمانم
چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم
که ایران نبد پش ازین خویش روم
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد
هم آنکس کزان کار تیمار خورد
بکشتند و تاراج کردند مرز
چنین بود ماهوی را کام و ارز
ازان پس بگرد جهان بنگرید
ز تخم بزرگان کسی را ندید
همان تاج با او بد و مهر شاه
شبان زاده را آرزو کردگاه
همه رازدارانش را پیش خواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
به دستور گفت ای جهاندیده مرد
فراز آمد آن روز ننگ و نبرد
نه گنجست بامن نه نام و نژاد
همیداد خواهم سرخود بباد
بر انگشتری یزدگردست نام
به شمشیر بر من نگردند رام
همه شهر ایران ورا بنده بود
اگر خویش بد ار پراگنده بود
نخواند مرا مرد داننده شاه
نه بر مهرم آرام گیرد سپاه
زین بود چاره مرا در نهان
چرا ریختم خون شاه جهان
همه شب ز اندیشه پر خون بدم
جهاندار داند که من چون بدم
مشاور ماهوی هم می گوید اکنون برای این حرف ها دیر است و پیشنهاد می دهد که بگو که این تاج و این انگشتری را خود یزدگرد به تو داده وقتی می خواست به جنگ سپاه بیژن برود یزدگرد گفته اگر برای من اتفاقی افتاد تو جانشین منی. کسی نمی داند که تو دروغ می گویی
بدو رای زن گفت که اکنون گذشت
ازین کار گیتی پر آواز گشت
کنون بازجویی همی کارخویش
که بگسستی آن رشتهٔ تار خویش
کنون او بدخمه درون خاک شد
روان ورا زهر تریاک شد
جهاندیدگان را همه گرد کن
زبان تیز گردان به شیرین سخن
چنین گوی کاین تاج انگشتری
مرا شاه داد از پی مهتری
چو دانست کامد ز ترکان سپاه
چوشب تیرهتر شد مرا خواند شاه
مرا گفت چون خاست باد نبرد
که داند به گیتی که برکیست گرد
تواین تاج و انگشتری را بدار
بود روز کین تاجت آید به کار
مرانیست چیزی جزین در جهان
همانا که هست این ز تازی نهان
تو زین پس به دشمن مده گاه من
نگه دار هم زین نشان راه من
من این تاج میراث دارم ز شاه
به فرمان او بر نشینم به گاه
بدین چاره ده بند بد را فروغ
که داند که این راستست از دروغ
ماهوی می گوید آفرین بر تو باد و راحت خود بر تخت می نشیند. بلخ و هرات را به پسر بزرگش می دهد و همه ی اطافیان پست و خردمایه اش را بر جای بزرگان می نشاند. خردمندان را از بین می برد و همه ی اطرافیان و خویشان خود را بر مسند می نشاند
چوبشنید ماهوی گفتا که زه
تو دستوری و بر تو بر نیست مه
همه مهتران را ز لشکر بخواند
وزین گونه چندین سخنها براند
بدانست لشکر که این نیست راست
ه شوخی ورا سر بریدن سزاست
یکی پهلوان گفت کاین کار تست
سخن گر درستست گر نادرست
چوبشنید بر تخت شاهی نشست
به افسون خراسانش آمد بدست
ببخشید روی زمین بر مهان
منم گفت با مهر شاه جهان
جهان را سراسر به بخشش گرفت
ستاره نظاره برو ای شگفت
به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوی لشکری
بد اندیشگان را همه برکشید
بدانسان که از گوهر او سزید
بدان را بهرجای سالار کرد
خردمند را سرنگونسارکرد
چو زیراندر آمد سر راستی
پدید آمد از هر سوی کاستی
چولشکر فراوان شد و خواسته
دل مرد بی تن شد آراسته
سپه را درم داد و آباد کرد
سر دوده خویش پرباد کرد
بعد ماهوی سپاه را به آموی می کشد و قصد می کند تا سمرقند و چاچ را بگیرد و می گوید که این فرمان و خواسته ی یزدگرد بوده (یادداشتی به خود مثل خواب دیدن)
به آموی شد پهلو پیش رو
ابا لشکری جنگ سازان نو
طلایه به پیش سپاه اندرون
جهان دیدهای نام او گرستون
به شهر بخارا نهادند روی
چنان ساخته لشکری جنگجوی
بدو گفت ما را سمرقند و چاچ
بباید گرفتن بدین مهر و تاج
به فرمان شاه جهان یزدگرد
که سالار بد او بر این هفت گرد
ز بیژن بخواهم به شمشیر کین
کزو تیره شد بخت ایران زمین
به بیژن خبر می رسد که ماهوی بر تخت نشسته و اکنون به این سمت میاید با سپاه. یيژن تعجب می کند که چه کسی ماهوی را پادشاه کرده. در پاسخ می شنود که یزدگرد خود مهر و تاجش را به او داده. به خاطر داریم که ماهوی در نامه ای از بیژن خواسته بود تا سپاه بیاورد و کار یزدگرد را یکسره کند
چنین تا به بیژن رسید آگهی
که ماهوی بگرفت تخت مهی
بهر سوی فرستاد مهر و نگین
همی رام گردد برو بر زمین
کنون سوی جیحون نهادست روی
به پرخاش با لشکری جنگجوی
بپرسید بیژن که تاجش که داد
بروکرد گوینده آن کاریاد
برسام که زیردست بیژن و فرمانده ی سپاهی بوده که با یزدگرد جنگیده می گوید که وقتی مرا با سپاه فرستادی یزدگرد تنها با ما می جنگید و بعد از دست ما گریخت. من هم غنیمت جنگی را همراه آوردم ولی اکنون به عنوان کسی که یزدگرد را شکست داده تاج و تخت شاهی باید مال تو باشد. ما در مرو با سپاه ماهوی جنگیدیم و او از ما گریخته. حال که سپاه و تخت و تاج گیرش آمده خودش را گم کرده و با سپاه به این در آمده. ما باید با او بجنگیم
بدو گفت برسام کای شهریار
چو من بردم از چاچ چندان سوار
بیاوردم از مرو چندان بنه
بشد یزدگرد از میان یک تنه
تو را گفته بد تخت زرین اوی
همان یارهٔ گوهر آگین اوی
همان گنج و تاجش فرستم به چاج
تو را باید اندر جهان تخت عاج
به مرو اندرون رزم کردم سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفا پیشه ماهوی بنمود پشت
چو ماهوی گنج خداوند خویش
بیاورد بیرنج و بنهاد پیش
چوآگنده شد مرد بیتن به چیز
مرا خود تو گفتی ندیدست نیز
به مرو اندرون بود لشکر دوماه
به خوبی نکرد ایچ برمانگاه
بکشت او خداوند را در نهان
چنان پادشاهی بزرگ جهان
سواری که گفتی میان سپاه
همیبرگذارد سر از چرخ ماه
ز ترکان کسی پیش گرزش نرفت
همی زو دل نامداران بگفت
چو او کشته شد پادشاهی گرفت
بدین گونه ناپارسایی گرفت
طلایه همیگوید آمد سپاه
نباید که بر ما بگیرند راه
چو بدخواه جنگی به بالین رسید
نباید تو را با سپاه آرمید
چنین گل به پالیز شاهان مباد
چو باشد نیاید ز پالیز یاد
بیژن که این را می شنود سپاهش را جمع می کند و به سپاهیان می گوید که ما انتقام یزدگرد را از او خواهیم گرفت. بعد می پرسد که از باقی ماندگان یزدگرد برادری یا دختری هست اگرچه او پسری نداشت. بیژن می گوید که وقتی بر ماهوی پیروز شدیم کسی از باقی ماندگان یزدگرد را بر تخت بجای یزدگرد می نشانیم. برسام در پاسخ او می گوید که نه کسی از این سلسله باقی نمانده، شهرهای ایران را تازیان گرفته اند و با آمدن آنها دیگر همه چیز نابود شده
چو بشنید بیژن سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد
ز قجقار باشی بیامد دمان
نجست ایچگونه بره بر زمان
چونزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید
به یاران چنین گفت که اکنون شتاب
مدارید تا او بدین روی آب
به پیکار ما پیش آرد سپاه
مگر باز خواهیم زوکین شاه
ازان پس بپرسید کز نامدار
که ماند ایچ فرزند کاید به کار
جهاندار شه را برادر به دست
پسر گر نبود ایچ دختر به دست
که او را بیاریم و یاری دهیم
به ماهوی بر کامگاری دهیم
بدو گفت به رسام کای شهریار
سرآمد برین تخمهٔ بر روزگار
بران شهرها تازیان راست دست
که نه شاه ماند نه یزدان پرست
وقتی بیژن این را می شنود سپاه را راه میاندازد و به جنگ ماهوی می رود. به برسام می گوید تو از ماهوی چشم برندار که بی شک او به گریز فکر خواهد کرد. برسام هم به دنبال ماهوی می تازد و در نبردی تن به تن او را دستگیر می کند و آماده می شود تا سر از تنش جدا سازد
چو بشنید بیژن سپه برگرفت
ز کار جهان دست بر سرگرفت
طلایه بیامد که آمد سپاه
به پیکند سازد همی رزمگاه
سپاهی بکشتی برآمد ز آب
که از گرد پیدا نبود آفتاب
سپهدار بیژن به پیش سپاه
بیامد که سازد همی رزمگاه
چو ماهوی سوری سپه را بدید
تو گفتی که جانش ز تن برپرید
ز بس جوشن و خود و زرین سپر
ز بس نیزه و گر ز وچاچی تبر
غمی شد برابر صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو بیژن سپه را همه راست کرد
به ایرانیان برکمین خواست کرد
بدانست ماهوی و از قلبگاه
خروشان برفت ازمیان سپاه
نگه کرد بیژن درفشش بدید
بدانست کو جست خواهد گزید
به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنک داری سپاه
نباید که ماهوی سوری ز جنگ
بترسد به جیحون کشد بیدرنگ
به تیزی ازو چشم خود برمدار
که با او دگرگونه سازیم کار
چو برسام چینی درفشش بدید
سپه را ز لشکر به یکسو کشید
همیتاخت تاپیش ریگ فرب
پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب
مر او را بریگ فرب دربیافت
رکابش گران کرد و اندر شتافت
چو نزدیک ماهو برابر به بود
نزد خنجر او را دلیری نمود
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین
فرود آمد و دست او را ببست
به پیش اندر افگند و خود برنشست
در همان موقع یارانش به او می رسند و می گویند که او را مکش. بگذار ببینیم که بیژن چه دستور می دهد
همانگه رسیدند یاران اوی
همه دشت ازو شد پر از گفت و گوی
ببرسام گفتند کاین را مبر
بباید زدن گردنش راتبر
چنین داد پاسخ که این راه نیست
نه زین تاختن بیژن آگاه نیست
به بیژن خبر می دهند که ماهوی دستگیر شده. او هم خوشحال می شود و دستور می دهد تا خیمه ای بپا کنند. بیژن به ماهوی می گوید تو مثلا قرار بود که مراقب شاه باشی ولی او را کشتی. ماهوی که خود را گناهکار می داند و می خواهد تا از شکنجه شدن نجات یابد می گوید به خاطر این گناه گردن مرا بزن
همانگه به بیژن رسید آگهی
که آمد بدست آن نهانی رهی
جهانجوی ماهوی شوریده هش
پر آزار و بیدین خداوندکش
چو بشنید بیژن از آن شادشد
ببالید وز اندیشه آزاد شد
شراعی زدند از بر ریگ نرم
همیرفت ماهوی چون باد گردم
گنهکار چون روی بیژن بدید
خردشد ز مغز سرش ناپدید
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراگند ریگ روان
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد
چرا کشتی آن دادگر شاه را
خداوند پیروزی و گاه را
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
ز نوشین روان در جهان یادگار
چنین داد پاسخ که از بدکنش
نیاید مگر کشتن و سرزنش
بدین بد کنون گردن من بزن
بینداز در پیش این انجمن
بترسید کش پوست بیرون کشد
تنش رابدان کینه در خون کشد
بیژن ولی تصمیم می گیرد تا مرگ سختی برای ماهوی مهیا کند و نهایتا با شکنجه و تکه تکه کردن او را می کشد
نهانش بدانست مرد دلیر
به پاسخ زمانی همیبود دیر
چنین داد پاسخ که ای دون کنم
که کین از دل خویش بیرون کنم
بدین مردی و دانش و رای و خوی
هم تاج وتخت آمدت آرزوی
به شمشیر دستش ببرید و گفت
که این دست را در بدی نیست جفت
چو دستش ببرید گفتا دو پا
ببرید تا ماند ایدر بجا
بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و خود بارگی برنشست
بفرمود کاین را برین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم
منادیگری گرد لشکر بگشت
به درگاه هرخیمهای برگذشت
که ای بندگان خداوند کش
مشورید بیهوده هرجای هش
چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه
نبخشود هرگز مبیناد گاه
بعد سه پسر جوان ماهوی را هم می گیرند و با پیکر ماهوی در آتشی که مهیا کرده اند می سوزانند و اینگونه دودمان ماهوی را از بین می برند
سه پور جوانش به لشکر بدند
همان هر سه با تخت و افسر بدند
همان جایگه آتشی بر فروخت
پدر را و هر سه پسر را بسوخت
از آن تخمهٔ کس در زمانه نماند
وگر ماند هرکو بدیدش براند
بزرگان بارن دوده نفرین کنند
سرازکشتن شاه پرکین کنند
که نفرین برو باد و هرگز مباد
که او را نه نفرین فرستد بداد
این پایان دوران پادشاهی ایرانیان است و بعد از آن عمر بر ایران حکمرانی می کند و به قول فردوسی منبر جای تخت را می گیرد
کنون زین سپس دور عمر بود
چو دین آورد تخت منبر بود
اینهم پایان پادشاهی ساسانیان. قطعه ی پایانی شاهنامه هم می ماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه ی برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
تهیگاه = کمر
سکوبا = [ س ُ ] (اِخ ) نام مرد ترسا. (غیاث ). نام راهبی است که حضرت عیسی مسیح بدیر او رفته به آسمان صعود کرد. (آنندراج )
راغ = دامن کوه
شراع = خیمه
.
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
خردنیست با گرد گردان سپهر
نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
چنین دادخوانیم بر یزدگرد
وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد
اگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت
ارهیچ گنجست ای نیک رای
بیار ای و دل را به فردا مپای
که گیتی همی بر تو بر بگذرد
زمانه دم ما همیبشمرد
در خوردنت چیره کن برنهاد
اگر خود بمانی دهد آنک داد
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی
تگرگ آمدی امسال برسان مرگ
مرا مگر بهتر بدی از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این برآورده چرخ بلند
میآور که از روزمان بس نماند
چنین تا بود و برکس نماند
بد اندیشگان را همه برکشید
بدانسان که از گوهر او سزید
بدان را بهرجای سالار کرد
خردمند را سرنگونسارکرد
چو زیراندر آمد سر راستی
پدید آمد از هر سوی کاستی
چولشکر فراوان شد و خواسته
دل مرد بی تن شد آراسته
سپه را درم داد و آباد کرد
سر دوده خویش پرباد کرد
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد --- یزدگرد --- ماهوی --- عمر
قسمت های پیشین
چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج ص 1973
Thursday, 11 March 2021
شاهنامهخوانی در منچستر 267
در قرنطینه ماه مارس 2021 این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
داستان را تا آنجا دنبال کردیم که یزدگرد به سمت خراسان رفته و می خواهد به ماهوی که صاحب منصب مرو است بپیوندد. نامه ای هم به به بزرگان طوس می نویسد و از آنها کمک می خواهد و می گوید که این همه نعمت در این منطقه هست ما چرا در تنگنا باشیم. برای ما و سپاه از هر چه در اختیارتان هست بیاورید و به اصطلاح کمکهای مردمی را جمع می کند. جالب اینجاست که کمک ها را به زور نمی خواهد. می گوید که از چیزهایی که به ما می دهید در دو نسخه ریز آن را بنویسید. یک نسخه را به گنجور دهید و یکی را هم پیش خود نگه دارید و نهایتا به جای آن جامه ی پارسی پنج عدد و سربندی زرپیکر بگیرید. چند برابر آنچه در روزگار تنگی بما کمک کرده اید به شما بر خواهد گشت
شیندیم زین مرزها هرچ گفت
بلندی و پستی و غار و نهفت
دژ گنبدین کوه تا خرمنه
دگر الژوردین ز بهر بنه
ز هر گونه بنمود آن دل گسل
ز خوبی نمود آنچ بودش به دل
وزین جایگه شد بهر جای کس
پژوهنده شد کارها پیش وپس
چنین لشکری گشن ما را که هست
برین تنگ دژها نشاید نشست
نشستیم و گفتنیم با رای زن
همه پهلوانان شدند انجمن
ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سر انجام یکسر برین ساختیم
که از تاج و ز تخت و مهر و نگین
همان جامهٔ روم و کشمیر و چین
ز پر مایه چیزی که آمد بدست
ز روم و ز طایف همه هرچ هست
همان هرچه از ماپراگند نیست
گر از پوشش است ار ز افگند نیست
ز زرینه و جامهٔ نابرید
ز چیزی که آن رانشاید کشید
هم از خوردنیها ز هر گونه ساز
که ما را بیاید برو بر نیاز
ز گاوان گردون کشان چل هزار
که رنج آورد تا که آید به کار
به خروار زان پس ده و دو هزار
به خوشه درون گندم آرد ببار
همان ارزن و پسته و ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان
شتروار زین هریکی ده هزار
هیونان بختی بیارند بار
همان گاو گردون هزار از نمک
بیارند تا بر چه گردد فلک
ز خرما هزار و ز شکر هزار
بود سخته و راست کرده شمار
ده و دو هزار انگبین کندره
بدژها کشند آن همه یکسره
نمک خورده سرپوست چون چل هزار
بیارند آن راکه آید به کار
شتروار سیصد ز زربفت شاه
بیارند بر بارها تا دو ماه
بیاید یکی موبدی با گروه
ز گاه شمیران و از را به کوه
به دیدار پیران و فرهنگیان
بزرگان کهاند از کنارنگیان
به دو روز نامه به دژها نهند
یکی نامه گنجور ما را دهند
دگر خود بدارند با خویشتن
بزرگان که باشند زان انجمن
همانا بران راغ و کوه بلند
ز ترک و ز تازی نیاید گزند
شما را بدین روزگار سترگ
یکی دست باشد بر ما بزرگ
هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون به گنجور ما
که هرکس این را ندارد به رنج
فرستد ورا پارسی جامه پنج
یکی خوب سربند پیکر به زر
بیابند فرجام زین کار بر
بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم
به سنگ کسی کو بود زیردست
یکی زین درمها گر اید بدست
از آن شست بر سرش و چاردانگ
بیارد نبشته بخواند به بانگ
بیک روی برنام یزدان پاک
کزویست امید و زو ترس وباک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما
به نوروز و مهر آن هم آراستست
دو جشن بزرگست و با خواستست
درود جهان بر کم آزار مرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد
بلند اختری نامجوی سواری
بیامد به کف نامهٔ شهریار
بعد یزدگرد به جایگاه ماهوی می روند. ماهوی که خبر دریافت می کند که سپاه در راه است به استقبال می رود. از اسب پایین میاید و زمین را می بوسد
وزان جایگه برکشیدند کوس
ز بست و نشاپور شد تا به طوس
خبر یافت ماهوی سوری ز شاه
که تا مرز طوس اندر آمد سپاه
پذیره شدشت با سپاه گران
همه نیزه داران جوشن وران
چو پیداشد آن فرو آورند شاه
درفش بزرگی و چندان سپاه
پیاده شد از باره ماهوی زود
بران کهتری بندگیها فزود
همیرفت نرم از بر خاک گرم
دو دیده پر ا زآب کرده زشرم
زمین را ببوسید و بردش نماز
همیبود پیشش زمانی دراز
فرخ زاد سپس یزدگرد را به ماهوی می سپارد و می گوید که جان تو و جان شاه. من باید به سمت ری بروم و بجنگم ولی تو مراقب شاه باش. من معلوم نیست که آیا از این جنگ برمی گردم یا نه. این نیزه داران تعداد زیادی از ما را هلاک کرده اند حتی رستم که سواری بی همتا بود به دست همین مردمان کشته شده و بخت ما هم از آنجا برگشته شد
فرخ زاد چون روی ماهوی دید
سپاهی بران سان رده برکشید
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد
برو بر بسی پندها کرد یاد
که این شاه را از نژادکیان
سپردم تو را تا ببندی میان
نباید که بادی برو بر جهد
وگر خود سپاسی برو برنهد
مرا رفت باید همی سوی ری
ندانم که کی بینم این تاج کی
که چون من فراوان به آوردگاه
شد از جنگ آن نیزهداران تباه
چو رستم سواری به گیتی نبود
نه گوش خردمند هرگز شنود
بدست یکی زاغ سرکشته شد
به من بر چنین روز برگشته شد
که یزدان و را جای نیکان دهاد
سیه زاغ را درد پیکان دهاد
ماهوی به فرخ زاد پاسخ می دهد که نگران نباش، من از یزدگرد مراقبت خواهم کرد. فرخ زاد هم از آنجا با سپاهش می رود. مدتی می گذرد و ماهوی زیر قول و قرارش با فرخ زاد می زند. خود را به مریضی می زند و از رسیدگی به شاه به این بهانه شانه خالی می کند
بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان
پذیرفتم این زینهار تو را
سپهر تو را شهریار تو را
فرخ زاد هرمزد زان جایگاه
سوی ری بیامد به فرمان شاه
برین نیز بگذشت چندی سپهر
جداشد ز مغز بد اندیش مهر
شبان را همی تخت کرد آرزوی
دگرگونهتر شد به آیین و خوی
تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن شاه دشوار کرد
بیژن نامی از پهلوانان طرخان نژاد بود که در سمرقند زندگی می کرد. ماهوی به او نامه ای می نویسد که اگر اکنون با سپاهی به اینجا بیایی شاه در چنگال توست. یزدگرد به اینجا آمده و تو می توانی به آسانی گنج و چتر سیاهش را تصاحب کنی و انتقام نیاکانت را بگیری
یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
نشستش به شهر سمرقند بود
بران مرز چندیش پیوند بود
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد
که ای پهلوان زادهٔ بیگزند
یکی رزم پیش آمدت سودمند
که شاه جهان با سپاه ای درست
ابا تاج و گاهست و با افسرست
گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست
همان گنج و چتر سیاهش تو راست
بیژن که نامه را می خواند با وزیرش مشورت می کند و می گوید که اگر من اینکار را بکنم فغفور چین از من روگردان می شود و این به صلاح من نیست و اگر به یاری ماهوی نروم می گویند که از ترس پا پس کشید. وزیرش می گوید که خوبیت ندارد تو به آنجا بشتابی بهتر است به برسام بگویی که برود اینگونه نه مستقیم به فرمان ماهوی عمل کردی و به کام دلت هم رسیدی
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید
به دستور گفت ای سر راستان
چه داری بیاد اندرین داستان
بیاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه
به من برکند شاه چینی فسوس
مرا بیمنش خواند و چاپلوس
وگرنه کنم گوید از بیم کرد
همیترسد از روز ننگ و نبرد
چنین داد دستور پاسخ بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
از ایدر تو را ننگ باشد شدن
به یاری ماهوی و باز آمدن
ببرسام فرمای تا با سپاه
بیاری شود سوی آن رزمگاه
به گفتار سوری شوی سوی جنگ
سبکسار خواند تار مرد سنگ
بیژن هم این راهنمایی وزیر را قبول می کند و به برسام می گوید که ده هزار مرد جنگی را همراهت ببر و به کمک ماهوی بشتاب. یک هفته ی بعد سپاه برسام به مرو رسید
چنین گفت بیژن که اینست رای
مرا خود نجنبید باید ز جای
ببرسام فرمود تا ده هزار
نبرده سواران خنجرگزار
به مرو اندرون ساز جنگ آورد
مگر گنج ایران به چنگ آورد
سپاه از بخارا چوپران تذرو
بیامد به یک هفته تا شهر مرو
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن مرز برخاست آواز کوس
یزدگرد هیچ خبر نداشت که این همه نقشه ی ماهوی هست و در واقع در تله میفتد. سپیده دمان ماهوی نزد یزدگرد می رود و می گوید که چه فرمان می دهی به ما حمله شده و اینها از جانب فغفور چین برای جنگ با ما آمده اند. یزدگرد می گوید که ما با آنها می جنگیم
جهاندار زین خود نه آگاه بود
که ماهوی سوریش بدخواه بود
به شبگیر گاه سپیده دمان
سواری سوی خسرو آمد دوان
که ماهوی گوید که آمد سپاه
ز ترکان کنون برچه رایست شاه
سپهدار خانست و فغفور چین
سپاهش همی بر نتابد زمین
بر آشفت و جوشن بپوشید شاه
شد از گرد گیتی سراسر سیاه
یزدگرد که سپاه دشمن را می بیند جوشن می پوشد و تیغش را می کشد و جلوی سپاه به صف دشمن می تازد. به محض اینکه یزدگرد به سپاه دشمن نزدیک می شود سپاهیان ماهوی که پشت او بودند پشتش را خالی می کنند و یزدگرد می ماند در وسط صف دشمن. آن موقع است که متوجه می شود که گول خورده و این در واقع نقشه ی خود ماهوی بوده
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او در نماند ایچ گرد
همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند
چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان
چنین بود ماهوی را رای و راه
که او ماند اندر میان سپاه
یزدگرد تا جایی که می تواند در مقابل سپاه دشمن می جنگد و خیلی از آنان را هم از پای می اندازد. نهایتا چاره ای جز فرار ندارد. به آسیابی می رسد و در همانجا پنهان می شود. سواران که به دنبال او آمده بودند جر اسب و سلاحش چیزی به کف نمیآورند و برمی گردند
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همیزد به تیغ و به پای و رکیب
فراوان از آن نامداران بشکت
چو بیچارهتر گشت بنمود پشت
ز ترکان بسی بود در پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی
همیتاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا بد برآن آب زرق
فرود آمد از باره شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان
سواران بجستن نهادند روی
همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی
ازو بازماند اسپ زرین ستام
همان گرز و شمشیر زرین نیام
بجستنش ترکان خروشان شدند
از آن باره و ساز جوشان شدند
نهان گشته در خانهٔ آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا
فردوسی اینجا باز به همه ی ما هشدار می دهد که از این داستان درس بگیرید. این همان یزدگردی است که بر تخت پادشاهی تکیه زده بود و اکنون روی گیاهی خشک در آسیابی بی یار و یاور نشسته. ما هم تا بجنبیم خروشی میاید که موقع رفتن هست و بعد از آن تختمان دخمه ی گور می شود
چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلند و نشیبش نشیب
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی
کنون آسیابی بیامدش بهر
ز نوشش فراوان فزون بود زهر
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هم زمان به گوش آید آواز کوس
خروشی برآید که بربند رخت
نبینی به جز دخمهٔ گور تخت
حال در این اسیاب بر یزدگرد چه خواهد آمد، می ماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
کندره = مرغی که در یان آب نشیند یک نوع صمغی شبیه به مصطکی که نشواره و نشوره و به تازی لبان گویند. کندر رومی
انپبین = شهد، عسل
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلند و نشیبش نشیب
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی
کنون آسیابی بیامدش بهر
ز نوشش فراوان فزون بود زهر
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هم زمان به گوش آید آواز کوس
خروشی برآید که بربند رخت
نبینی به جز دخمهٔ گور تخت
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد --- یزدگرد
قسمت های پیشین
1960 دهان ناچریده دودیده پرآب
© All rights reserved
Subscribe to:
Posts (Atom)