بعد از اینکه گشتاسپ در مقابل الیاس، حکمران خزر پیروز می شود، قیصر را طمع برمیدارد که چرا به این پیروزی اکتفا کنم و می خواهد به پشتوانه ی گشتاسپ از ایران هم باج بگیرد. البته هنوز هم نمی دانسته که گشتاسپ پسر پادشاه ایران، لهراسب است
قالوس نامی را به نزد لهراسب می فرستند که یا بما باج بدهید یا دمار از روزگارتان در می اوریم
یکی نامور بود قالوس نام
خردمند و با دانش و رای و کام
بخواند آن خردمند را نامدار
کز ایدر برو تا در شهریار
بگویش که گر باژ ایران دهی
به فرمان گرایی و گردن نهی
به ایران بماند بتو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت
+++
وگرنه مرا با سپاهی گران
هم از روم وز دشت نیزه وران
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخ زاد پیروزشان پیش رو
همه بومتان پاک ویران کنم
ز ایران به شمشیر بیران کنم
شاه ایران از شنیدن پیام قیصر روم ناراحت می شود ولی از فرستاده ی قیصر در کمال احترام پذیرایی می کند
گرانمایه جایی بیاراستند
فرستاده را شاد بنشاستند
فرستاد زربفت گستردنی
ز پوشیدنی و هم از خوردنی
بران گونه بنواخت او را به بزم
تو گفتی که نشنید پیغام رزم
لهراسب سپس قالوس را می خواند و می گوید چطور شده که قیصر روم، که از پادشاهان بزدل است، چنین گستاخی می کند و از ایران باج می خواهد . قالوس هم می گوید که چون با من خیلی خوب تا کردی و خیلی تحویلم گرفتی واقعیت را بتو می گویم. واقعیت این است که قیصر دامادی دارد بس دلیر و به پشتوانه ی اوست که قیصر چنین به جهان گیری پرداخته. لهراسب می پرسد داماد او مگر کیست. می گوید فرخ زاد نامی است. لهراسب از شکل و شمایل او می پرسد. قالوس می گوید دقیقا شبیه زریر است. لهراسب هم متوجه می شود که فرخ زاد کسی نیست جز گشتاسب پسر خودش. به فرستاده می گوید تو پیش قیصر برگرد و بگو ما به او باج نمی دهیم و آماده ی جنگیم. به زریر هم می گوید که باید دست بجنبانیم تا کار از کار نگذشته چاره این کار را بیندیشیم تو سپاهی بردار و سریع خودت را به قیصر و گشتاسب برسان و به گشتاسب بگو که تاج پادشاهی را من به او می دهم
بدو گفت لهراسپ کای پر خرد
مبادا که جان جز خرد پرورد
بپرسم ترا راست پاسخ گزار
اگر بخردی کام کژی مخار
نبود این هنرها به روم اندرون
بدی قیصر از پیش شاهان زبون
کنون او بهر کشوری باژخواه
فرستاد و بر ماه بنهاد گاه
+++
فرستاده گفت ای سخنگوی شاه
به مرز خزر من شدم باژخواه
به پیغمبری رنج بردم بسی
نپرسید زین باره هرگز کسی
ولیکن مرا شاه زان سان نواخت
که گردن به کژی نباید فراخت
سواری به نزدیک او آمدست
که از بیشه ها شیر گیرد به دست
به مردان بخندد همی روز رزم
هم از جامه ی می به هنگام بزم
به بزم و به رزم و به روز شکار
جهان بین ندیدست چون او سوار
بدو داد پرمایه تر دخترش
که بودی گرامی تر از افسرش
+++
بدو گفت لهراسپ کای راست گوی
کرا ماند این مرد پرخاشجوی
چنین داد پاسخ که باری نخست
به چهره زریرست گویی درست
به بالا و دیدار و فرهنگ و رای
زریر دلیرست گویی بجای
+++
بدو گفت کاکنون به قیصر بگوی
که من با سپاه آمدم جنگجوی
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت کاین جز برادرت نیست
بدین چاره بشتاب وایدر مه ایست
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسا و اسپ درنگی مخواه
ببر تخت و بالا و زرینه کفش
همان تاج با کاویانی درفش
من این پادشاهی مر او را دهم
برین بر سرش بر سپاسی نهم
زریر هم سپاهش را جایی نزیک روم مستقر می کند، فرماندهی را به بهرام می سپارد و خود با پنج تن از بزرگان به کاخ قیصر می رود. آنجا گشتاسب را می شناسد ولی با او صحبتی نمی کند و با قیصر به گفتگو می نشیند. قیصر هم می گوید چرا به فرخ زاد (که همان گشتاسب است) توجه نمی کنی. زریر هم می گوید این شخص در ایران بوده و از بودن در خدمت شاه ایران سیر شده و اکنون از داده های تو به این جایگاه رسیده. گشتاسب ولی سکوت می کند و هیچ به روی خود نمی آورد
زریر سپهبد سپه را بماند
به بهرام گردنکش و خود براند
بسان کسی کو پیامی برد
وگر نزد شاهی خرامی برد
ازان ویژگان پنج تن را ببرد
که بودند با مغز و هشیار و گرد
+++
زریر اندر آمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
همان رومیان را فروزش گرفت
بدو گفت قیصر فرخ زاد را
نپرسی نداری به دل داد را
به قیصر چنین گفت فرخ زریر
که این بنده از بندگی گشت سیر
گریزان بیامد ز درگاه شاه
کنون یافت ایدر چنین پایگاه
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
تو گفتی ز ایران نیامدش یاد
زریر پیام لهراسب را به قیصر می دهد که نه ایران خزر هست و نه من الیاس هستم که گمان می کنی بر ما هم می توانی پیروز شوی. ما جنگ را انتخاب می کنیم
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد
که گر دادگر سر نه پیچد ز داد
+++
نه ایران خزر گشت و الیاس من
که سر برکشیدی از آن انجمن
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر سوی چنگ را
قیصر پیام پادشاه ایران را که می شنود به زریر می گوید خیلی خوب باید آماده جنگ شویم. تو برگرد. بعد قیصر رو به گشتاسپ می کند و می گوید تو چرا جواب زریر را ندادی. گشتاسپ هم می گوید من قبلا در خدمت پادشاه ایران بودم و این بزرگان و فرستادگان مرا می شناسند. بهتره بروم و با ایشان از نزدیک صحبتی داشته باشم
تو اکنون فرستاده ای بازگرد
بسازیم ناچار جای نبرد
ز قیصر چو بنشید فرخ زریر
غمی شد ز پاسخ فروماند دیر
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت
که پاسخ چرا ماندی در نهفت
بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین
ببودم بر شاه ایران زمین
همه لشکر شاه و آن انجمن
همه آگهند از هنرهای من
همان به که من سوی ایشان شوم
بگویم همه گفته ها بشنوم
گشتاسپ به استراحتگاه ایرانیان می رود و تا می رسد همه او را تحویل می گیرند و زریر او را در آغوش می کشد و می گوید که پدر تاج و تختش را به تو داده. برگرد به ایران. گشتاسپ هم قبول می کند و همانجا تاج شاهی را بر سر می گذارد
بیامد به جای نشست زریر
به سر افسر و بادپایی به زیر
چو لشکر بدیدند گشتاسپ را
سرافرازتر پور لهراسپ را
پیاده همه پیش اوی آمدند
پر از درد و پر آب روی آمدند
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز
+++
زریر خجسته به گشتاسپ گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
پدر پیر سر شد تو برنادلی
ز دیدار پیران چرا بگسلی
به پیری ورا بخت خندان شدست
پرستنده ی پاک یزدان شدست
فرستاد نزدیک تو تاج و گنج
سزد گر نداری کنون دل به رنج
چنین گفت کایران سراسر تراست
سر تخت با تاج کشور تراست
ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از من کس است
برارد بیاورد پرمایه تاج
همان یاره و طوق و هم تخت عاج
چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد
نشست از برش تاج بر سر نهاد
گشتاسپ پیامی به قیصر می فرستد که ما با ایران هم پیمان شدیم و از قیصر می خواهد به پایگاه زریر برود. قیصر وقتی که گشتاسپ را بر تخت شاهی می بیند متوجه می شود که گشتاسپ همان پسر فراری لهراسب است و از اینکه داماد او پسر پادشاه ایران است بسیار خوشحال می شود و از رفتار خود معذرت می خواهد. گشتاسپ هم عذرخواهی او را می پذیرد و می گوید کتایون را نزد من بفرست که او مرا با وجود همه نداریم پذیرفت و از آن بابت به سختی گرفتار شد (چون قیصر، کتایون، دخترش را به خاطر اینکه می خواست با گشتاسپ ازدواج کند از کاخ بیرون رانده بود چون فکر می کرد گشتاسپ مردی گمنام بود). کتایون و هدایای فراوان به پیش گستاسپ فرستاده می شود و آنها به سمت ایران راه می افتند
چو گشتاسپ را دید بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
بیامد ورا تنگ در برگرفت
سخنهای دیرینه اندر گرفت
بدانست قیصر که گشتاسپ اوست
فروزنده ی جان لهراسپ اوست
+++
ازان کرده ی خویش پوزش گرفت
بپیچید زان روزگار شگفت
بپذرفت گفتار او شهریار
سرش را گرفت آنگهی برکنار
+++
بر ما فرست آنک ما را گزید
که او درد و رنج فراوان کشید
بشد قیصر و رنج و تشویر برد
بس نیز بر خوی بد برشمرد
به سوی کتایون فرستاد گنج
یکی افسر و سرخ یاقوت پنج
غلام و پرستار رومی هزار
یکی طوق پر گوهر شاهوار
ز دینار رومی شتروار پنج
یکی فیلسوفی نگهبان گنج
سلیح و درم داد لشکرش را
همان نامداران کشورش را
هرانکس که بود او ز تخم بزرگ
وگر تیغ زن نامداری سترگ
بیاراست خلعت سزاوارشان
برافرخت پژمرده بازارشان
از اسپان تازی و برگستوان
ز خفتان وز جامه ی هندوان
ز دیبا و دینار و تاج و نگین
ز تخت و ز هرگونه دیبای چین
فرستاده نزدیک گشتاسپ برد
یکایک به گنجور او برشمرد
+++
کتایون چو آمد به نزدیک شاه
غو کوس برخاست از بارگاه
سپه سوی ایران برفتن گرفت
هوا گرد اسپان نهفتن گرفت
به ایران که می رسند لهراسب آنها را به شادی می پذیرد
همی راند تا سوی ایران رسید
به نزد دلیران و شیران رسید
چو بشنید لهراسپ کامد زریر
برادرش گشتاسپ آن نره شیر
پذیره شدش با همه مهتران
بزرگان ایران و نام آوران
چو دید او پسر را به بر درگرفت
ز جور فلک دست بر سر گرفت
بدو آفرین کرد و زاری نمود
بدو آفرین کرد و زاری نمود
فرود آمد از باره گشتاسپ زود
+++
بدو گفت لهراسپ کز من مبین
چنین بود رای جهان آفرین
نوشته چنین بد مگر بر سرت
که پردخت ماند ز تو کشورت
حال در زمان پادشاهی گشتاسپ چه ماجراهایی پیش می ماند تا جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
لغاتی که آموختم
یازیدن = دست فراچیزی بردن
بیران = ویران
پردخت = تهی
ابیانی که خیلی دوست داشتم
براندیش با این سخن با خرد
که اندیشه اندر سخن به خورد
ابیانی که خیلی دوست داشتم
براندیش با این سخن با خرد
که اندیشه اندر سخن به خورد
بدو گفت چون تیره گردد هوا
فروزیدن شمع باشد روا
که گیتی نماند همی بر کسی
چو ماند به تن رنج ماند بسی
چنین است گیهان ناپایدار
برو تخم بد تا توانی مکار
قسمت های پیشین
ص 936 بخواب دیدن فردوسی دقیقی را