Showing posts with label Shahireh. Show all posts
Showing posts with label Shahireh. Show all posts

Sunday, 28 February 2021

Shahnameh more than a book of kings



افتخار دارم که در مورد شاهنامه و داستان زال و رودابه صحبت کنم. جلسه به زبان انگلیسی است. علاقمندان لطفا جای خود را رزرو فرمایید.

Tues 16 March, 6.30 – 8pm

In 940 AD in Paj (Pazh), on the outskirts of the city of Tus (Tous) in north eastern Iran, a boy was born. He grew up to become the creator of a palace made entirely of Persian poetry. His name was Ferdowsi and his masterpiece is called the Shahnameh, the ‘Book of Kings’. In Shahnameh – More Than a Book of Kings, we’ll be looking at stories and wisdom contained within the book. For example we look at the story of a boy whom is considered an outcast because he is born with white hair and white eyelashes. Is today's society more able to accept and embrace differences?

This event is free but you need to book your place. Please use the following link.

https://www.eventbrite.co.uk/e/shahnameh-more-than-a-book-of-kings-with-dr-shahireh-sharif-tickets-142556003845



School of Integration is a learning space, a meeting place, a treasure chest of our culture and lived experiences. It is a place for connection and reflection, highlighting individual and global stories and creating conversation. It provides a space for expanding the common ground we stand on through informal shared learning. It is an invitation to become confident in our differences, to learn together and strengthen our connections with each other, to create a stronger whole.

School of Integration is a project initiated by activist and artist Tania Bruguera, highlighting the experiences of immigrants, critically questioning the terms ‘migrant’ and ‘integration’, inventing new terminologies and celebrating the power of human movement.


© All rights reserved

Monday, 30 March 2020

The event is cancelled



با درود خدمت همراهان و دوستان گرامی
جهت اطلاع: برنامه‌های بزرگداشت فردوسی ماه مه دوستان شاهنامه کنسل است. بزرگداشت فردوسی را به صورت اینترنتی برگزار خواهیم کرد. چنانچه علاقمند به اجرای برنامه هستید با ما در تماس باشید.
به امید روزهای بهتر


Apology to those of you who have booked your place for attending the 10th anniversary of the Commemoration Day of Fersowsi: the event is cancelled.

We will be having a program on line. I will keep you posted with the details.
Take care and stay safe


© All rights reserved

Wednesday, 31 July 2019

رونمایی کتاب وابسته و گسسته




Friday, 26 July 2019
محفل رونمایی مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه وابسته و گسسته، نوشته دکتر شهیره شریف، نشر آفتاب
با سپاس ویژه از جناب دکتر عباس شکری از نشر آفتاب
سپاس از خانواده‌ و دوستان عزیزم علی، آتوسا و نیما؛ آقای رحیم‌زاده و خانم بیتا؛ آقای حمید رضایی، خانم مینا و آقای کیوان از خانه‌ی هنرمندان؛ خانم حمیرا دوستدار و خانم افسانه و کلیه بزرگان و عزیزانی که با حضور خود محفل رونمایی کتاب وابسته و گسسته را گرم کردند.

مجموعه داستان وابسته و گسسته مجموعه‌ای از شانزده داستان کوتاه است که به‌صورت نمادین به مواردی چون سنت و رسوم و جبر و تصادف اشاره دارد و به نقش آن‌ها در شکل‌گیری بینش و رفتار افراد و تأثیرشان بر ارتباطات و ماندگاری پیوندها می‌پردازد.
شماره شابک: 8-70367-359-0-978
آنچه در داستان‌های این کتاب می‌خوانید، ضمن این‌که واقعیت و تخیل را درهم‌آمیخته تا واقعیت بیرونی دیگری از آنچه هست آفریده شود.

شناسنامه کتاب:
نام کتاب: وابسته و گسسته
نویسنده: شهیره شریف
سال انتشار: 1398 شمسی
ژانر: داستان کوتاه
http://www.lulu.com/…/devot…/paperbac...

طرح روی جلد: نادیا ویشنوسکا
صفحه‌پرداز: مهتاب محمدی
ناشر: نشر آفتاب، نروژ
آدرس سایت نشر آفتاب
www.aftab.pub
آدرس‌های پست الکترونیکی نشر آفتاب
ifno@aftab.pub
سایت فروشگاه شرکت لولو برای خرید کتاب به صورت آنلاین.
aftab.publication@gmail.com
http://www.lulu.com/…/devot…/paperbac...


© All rights reserved

Sunday, 28 July 2019


https://www.instagram.com/p/B0b0mDHhngf/?igshid=21v07o9hu7ka


With my editor Dr. Shokri from #Aftab publication for the #Drifters_and_Devoters book launch. 
Photo by: Afsaneh

با دکتر #عباس_شکری از #نشر_آفتاب در مراسم رونمایی کتاب #وابسته_و_گسسته..
سپاس ویژه از همه‌ی دوستانی که در محفل رونمایی کتاب حضور ر داشتند یا با پیام‌های تبریک مرا مورد لطف قرار دادند.


© All rights reserved

Friday, 26 July 2019

پیش به سوی محغل رونمایی کتاب





چنانچه علاقمند به ادبیات فارسی و داستان‌های کوتاه هستید  فرصت حضور در برنامه را از دست ندهید
یک روز بیشتر به جمعه و جشن رونمایی کتاب "وابسته و گسسته" نمانده. به امید دیدار شما
Friday, 26 July 2019 from 19:00-21:00

Gatley Hill House, Church Rd, Gatley, SK8 4EY
محفل رونمایی مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه وابسته و گسسته، نوشته دکتر شهیره شریف، نشر آفتاب

جناب دکتر عباس شکری از نشر آفتاب مهمان ویژه‌ی برنامه هستند. عنوان صحبت ایشان: داستان خوب، انسان بهتر،جهان برتر

Thursday, 25 July 2019

رونمایی کتاب فارسی در منچستر


Only one day left before my book launch (Friday 26th July 2019)
رونمایی کتاب فارسی در منچستر اتفاقی نیست که هر روز تکرار شود. چنانچه علاقمند به ادبیات فارسی و داستان‌های کوتاه هستید  فرصت حضور در برنامه را از دست ندهید
یک روز بیشتر به جمعه و جشن رونمایی کتاب "وابسته و گسسته" نمانده. به امید دیدار شما
Friday, 26 July 2019 from 19:00-21:00

Gatley Hill House, Church Rd, Gatley, SK8 4EY
محفل رونمایی مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه وابسته و گسسته، نوشته دکتر شهیره شریف، نشر آفتاب

جناب دکتر عباس شکری از نشر آفتاب مهمان ویژه‌ی برنامه هستند. عنوان صحبت ایشان: داستان خوب، انسان بهتر،جهان برتر

© All rights reserved

Wednesday, 24 July 2019

A book launch just around the corner


Getting ready for my book launch on Friday.

برای  روز جمعه و جشن رونمایی کتاب "وابسته و گسسته" آماده می‌شویم. به امید دیدار شما
Friday, 26 July 2019 from 19:00-21:00
Gatley Hill House, Church Rd, Gatley, SK8 4EY
محفل رونمایی مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه وابسته و گسسته، نوشته دکتر شهیره شریف، نشر آفتاب

جناب دکتر عباس شکری از نشر آفتاب مهمان ویژه‌ی برنامه هستند. عنوان صحبت ایشان: داستان خوب، انسان بهتر،جهان برتر

© All rights reserved

Sunday, 23 June 2019

وابسته و گسسته چاپ شد


Drifters & Devoters is the name of my second book, a collection of short stories. Here I have just received my books and saw the physical cover for the first time.


 دومین کتابم وابسته و گسسته توسط نشر آفتاب منتشر شد. وابسته و گسسته مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه است که از طریق لینک زیر می‌توانید آنرا تهیه فرمایید
http://www.lulu.com/shop/shahireh-sharif/devoters-drifters/paperback/product-24136789.html
 قطعه‌ای کوتاه از یکی از داستان‌های این کتاب
بلافاصله و به‌تعجیل موهایم را با گذر انگشتانم مرتب کردم. آموخته‌ام که بخصوص در اوج پریشانی نباید موهایم پریشان باشد. موی پریشان از رنگ رخسار خبرچین‌تر است. این را مادر گفته بود وقتی‌که غرق در تب کنارش نشسته بودم و موهایش را که بر کاسه ‌ی سر چسبیده بود نوازش می‌کردم. آن روز شربت تلخی که طبیب تجویز کرده بود را پس زد. فقط خواست تا موهایش را بشویم و زیر سر و کمرش آن‌قدر بالش بگذارم تا از پنجره اسبان در حال چرا بر تپه‌ی مقابل را ببیند. موهایش را شستم ولی در حسرت کشاندن نگاهش به تپه‌ی سبز روبرو که اسبان راحت بر آن جولان می‌دادند ماندم.

© All rights reserved

Thursday, 21 March 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 166

داستان تا پایان زندگی اسکندر رسید. بخش بعدی مربوط به اشکانیان می‌شود. فردوسی قبل از اینکه به داستان بپردازد از حال و هوای خود می‌گوید. از چرخ می‌نالد و از پیری می‌گوید، از جور زمانه می‌گوید و از کم‌سو شدن چشم، سپدی مو و دوتا شدن قامت

الا ای برآورده چرخ بلند
چه داریی به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان در برم داشتی
به پیری چرا خوار بگذاشتی
همی زرد گردد گل کامگار
همی پرنیان گردد از رنج خار
دو تا گشت آن سرو نازان به باغ
همان تیره گشت آن گرامی چراغ
پر از برف شد کوهسار سیاه
همی لشکر از شاه بیند گناه
به کردار مادر بدی تاکنون
همی ریخت باید ز رنج تو خون
وفا و خرد نیست نزدیک تو
پر از رنجم از رای تاریک تو
مرا کاچ هرگز نپروردییی
چو پرورده بودی نیازردییی
هرانگه که زین تیرگی بگذرم
بگویم جفای تو با داورم
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سربر پراگنده خاک
بعد از گله‌گزادی فردوسی خود از زبان روزگار  پاسخ می‌دهد که ای مرد چرا خوبی و بدی را از من می‌بینی. اقبالت را از پروردگار خورشید و ماه بخواه چرا که من هم جز به فرمان او بر انجام هیچ کاری قادر نیستم
چنین داد پاسخ سپهر بلند
که ای مرد گویندهٔ بی‌گزند
چرا بینی از من همی نیک و بد
چنین ناله از دانشی کی سزد
تو از من به هر باره‌ای برتری
روان را به دانش همی پروری
بدین هرچ گفتی مرا راه نیست
خور و ماه زین دانش آگاه نیست
خور و خواب و رای و نشست ترا
به نیک و به بد راه و دست ترا
ازان خواه راهت که راه آفرید
شب و روز و خورشید و ماه آفرید
یکی آنک هستیش را راز نیست
به کاریش فرجام و آغاز نیست
چو گوید بباش آنچ خواهد به دست
کسی کو جزین داند آن بیهده‌ست
من از داد چون تو یکی بنده‌ام
پرستندهٔ آفریننده‌ام
نگردم همی جز به فرمان اوی
نیارم گذشتن ز پیمان اوی
به یزدان گرای و به یزدان پناه
براندازه زو هرچ باید بخواه
جز او را مخوان گردگار سپهر
فروزندهٔ ماه و ناهید و مهر

در جلسه‌ی بعدی به داستان اشکانیان می‌پردازیم
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
پرنیان = حریر

ابیانی که خیلی دوست داشتم
به یزدان گرای و به یزدان پناه
براندازه زو هرچ باید بخواه
چز او را مخوان گردگار سپهر
روزندهٔ ماه و ناهید و مهر

قسمتهای پیشین
ص 1258 پادشاهی اشکانیان 
© All rights reserved

Monday, 18 March 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 165

 داستان تا جایی رسیده که اسکندر در طی جهان‌گردی‌های پی‌در‌پی خود اشاره‌هایی به نزدیکی مرگش دریافت کرده: درخت گویا به او گفته بود که عمرت زمان لازم برای بازگشت به روم را به تو نخواهد داد

اسکندر نامه‌ای به ارسطالیس می‌نویسد و می‌خواهد تا بازماندگان پادشاهان را از هر سرزمینی فراخواند

بدانست کش مرگ نزدیک شد 
بروبر همی روز تاریک شد
بران بودش اندیشه کاندر جهان 
نماند کسی از نژاد مهان 
که لشکر کشد جنگ را سوی روم 
 نهد پی بران خاک آباد بوم
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد 
هم انگه سطالیس را نامه کرد 
هرانکس کجا بد ز تخم کیان 
بفرمودشان تا ببندد میان
همه روی را سوی درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند
 چو این نامه بردند نزد حکیم 
    دل ارسطالیس شد به دو نیم 

ارسطالیس هم پاسخ می‌دهد که اگر می‌خواهی کسی به روم نتازد، همه‌ی بزرگان از هر قومی را بخوان و به هر یک کشوری بده (ملوک‌ طوایفی) و هیچ‌یک را بر دیگری برتری نده - یادداشتی به خود: همان تفرقه بینداز و حکومت کن

هرآنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان 
بزرگان و آزادگان را بخوان
به بخش و به سور و به رای و به خوان
 سزاوار هر مهتری کشوری
بیارای و آغاز کن دفتری 
به نام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتی رایگان 
یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان بر جهان نیز شاه 
سپر کن کیان را همه پیش بوم
چو خواهی که لشکر نیاید به روم

اسکندر هم که پاسخ را دریافت می‌کند طی همان نقشه عمل می‌کند و حکومت ملوک طوایفی را بنا می‌نهد

 سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
به اندیشه و رای دیگر شتافت
 بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسی را کش از مردمی بود بهر
 بفرمود تا پیش او خواندند
به جای سزاوار بنشاندند
 یکی عهد بنوشت تا هر یکی
فزونی نجوید ز دهر اندکی 
بران نامداران جوینده کام
ملوک طوایف نهادند نام 
همان شب سکندر به بابل رسید
مهان را به دیدار خود شاد دید


بعد از آن اسکندر به بابل می‌رسد. در همان موقع زنی کودکی عجیب‌الخلقه زاییده که سری شبیه شیر و سم و دمی مثل گاو داشته. از آنجا که اسکندر شیفته‌ی دیدن عجایب بوده نوزاد را نزد او میاورند. اسکندر از اخترشناسان می‌خواهد که شکل و شمایل آن نوزاد مرده را تعبیر کنند

 یکی کودک آمد زنی را به شب
بدو ماند هرکس که دیدش عجب 
سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم 
+++
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه 
به فالش بد آمد هم‌انگاه 
گفتکه این بچه در خاک باید نهفت
 ز اخترشناسان بسی پیش خواند
وزان کودک مرده چندی براند 

 ستاره شناسان هم اینگونه می‌گویند که تو با اختر شیر زاده شدی و اکنون که سر نوزاد مرده را مثل شیر می‌بینی این همان پادشاهی توست که پرآشوب می‌شود

بدو گفت کای نامور پیشگاه 
تو بر اختر شیر زادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست
 سر کودک مرده بینی چو شیر
بگردد سر پادشاهیت زیر 
پرآشوب گردد زمین چندگاه
چنین تا نشیند یکی پیشگاه
 ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود
همی گفت و آن را نشانه نمود 

اسکندر در پاسخ می‌گوید که حکومت ملوک‌الطوایفی را ایجاد کردم و کسی نیازی به حمله به روم ندارد. سپس وصیت خود را  اینگونه اعلام می‌کند: مرا در مصر به خاک بسپارید، به مردم خویش‌کار سالی صد هزار دینار بدهید، اگر فرزند روشنک پسر بود او پادشاه روم و جانشین من خواهد بود و اگر دختر باشد به هنگام ازدواج به یکی از خاندان فیلقوس بدهید و داماد من مثل پسر من است، دختر کید را همراه هر چیزی که آورده هم نزد پدرش برگردانید. به مادرم هم بگویید از آنچه که من از دور دنیا جمع کردم هر چه لازم دارد بردارد و اضافه‌ی آنرا ببخشد. به او بگویید که خود را در سوک من آزار ندهد هیچ‌کس در این جهان جاودانه نیست 

سکندر چو بشنید زان شد غمی
به رای و به مغزش درآمد کمی 
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
 مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود
+++
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
هرانکس که زاید ببایدش مرد
اگر شهریارست گر مرد خرد
بگویم کنون با بزرگان روم
که چون بازگردند زین مرز و بوم
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو
هرانکس که بودند ز ایرانیان
کزیشان بدی رومیان را زیان
سپردم به هر مهتری کشوری
که گردد بر آن پادشاهی سری
همانا نیازش نیاید به روم
برآساید آن کشور و مرز و بوم
مرا مرده در خاک مصر آگنید
ز گفتار من هیچ مپراگنید
به سالی ز دینار من صدهزار
ببخشید بر مردم خیش‌کار
گر آید یکی روشنک را پسر
بود بی‌گمان زنده نام پدر
نباید که باشد جزو شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم
وگر دختر آید به هنگام بوس
به پیوند با تخمهٔ فیلقوس
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من
دگر دختر کید را بی‌گزند
فرستید نزد پدر ارجمند
ابا یاره و برده و نیک‌خواه
عمار بسیچید بااو به راه
همان افسر و گوهر و سیم و زر
که آورده بود او ز پیش پدر
به رفتن چنو گشت همداستان
فرستید با او به هندوستان
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ
نخست آنک تابوت زرین کنند
کفن بر تنم عنبر آگین کنند
ز زربفت چینی سزاوار من
کسی کو بپیچد ز تیمار من
در و بند تابوت ما را به قیر
بگیرند و کافور و مشک و عبیر
نخست آگنند اندرو انگبین
زبر انگبین زیر دیبای چین
ازان پس تن من نهند اندران
سرآمد سخن چون برآمد روان
تو پند من ای مادر پرخرد
نگه‌دار تا روز من بگذرد
ز چیزی که آوردم از هند و چین
ز توران و ایران و مکران زمین
بدار و ببخش آنچ افزون بود
وز اندازهٔ خویش بیرون بود
به تو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشن‌روان
نداری تن خویش را رنجه بس
که اندر جهان نیست جاوید کس

اسکندر دستور می‌دهد تا تختش را بیرون ببرند و در همانجا از دنیا می‌رود

بفرمود تا تخت بیرون برند
از ایوان شاهی به هامون برند
ز بیماری او غمی شد سپاه
که بی‌رنگ دیدند رخسار شاه
همه دشت یکسر خروشان شدند
چو بر آتش تیز جوشان شدند
 +++
ز اندرز من سربسر مگذرید
چو خواهید کز جان و تن برخورید
پس از من شما را همینست کار
نه با من همی بد کند روزگار
بگفت این و جانش برآمد ز تن
شد آن نامور شاه لشکرشکن

اسکندر را در تابوت زرین گذاشتند ولی بین سپاه اختلاف نظر پیدا شد. ایرانیان گفتند که نباید پیکر او را از اینجا به جای دیگر برد و همینجا دفنش کنید بیخودی تابوت او را گرد جهان نگردانید و رومیان گفتند که باید پیکر او را به همانجا که بدنیا آمده برد در این میان مردی می‌گوید که در اینجا بیشه ای است. پیکر او را بدانجا ببرید و از کوه بپرسید که چه کنید. تابوت اسکندر را به ان مکان می‌برند و کوه می‌گوید که تابوت شاه را چرا مخفی نگه می‌دارید. تابوت او باید جایی باشد که آنجا زیسته. لشکر هم که آن پیام را می‌شنود تابوت اسکندر را برمیدارد و به روم می‌رود
    
ببردند صندوق زرین به دشت
همی ناله از آسمان برگذشت
سکوبا بشستش به روشن گلاب
پراگند بر تنش کافور ناب
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان بران شهریار انجمن
تن نامور زیر دیبای چین
نهادند تا پای در انگبین
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن سایه گستر دلاور درخت
نمانی همی در سرای سپنج
چه یازی به تخت و چه نازی به گنج
چو تابوت زان دشت برداشتند
همه دست بر دست بگذاشتند
دو آواز شد رومی و پارسی
سخنشان ز تابوت بد یک بسی
هرانکس که او پارسی بود گفت
که او را جز ایدر نباید نهفت
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازند تابوت گرد جهان
چنین گفت رومی یکی رهنمای
که ایدر نهفتن ورا نیست رای
اگر بشنوید آنچ گویم درست
سکندر در آن خاک ریزد که رست
یکی پارسی نیز گفت این سخن
که گر چندگویی نیاید به بن
نمایم شما را یکی مرغزار
ز شاهان و پیشینگان یادگار
ورا جرم خواند جهاندیده پیر
بدو اندرون بیشه و آبگیر
چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه
که آواز او بشنود هر گروه
بیارید مر پیر فرتوت را
هم ایدر بدارید تابوت را
بپرسید اگر کوه پاسخ دهد
شما را بدین رای فرخ نهد
برفتند پویان به کردار غرم
بدان بیشه کش باز خوانند جرم
بگفتند پاسخ چنین داد باز
که تابوت شاهان چه دارید راز
که خاک سکندر به اسکندریست
کجا کرده بد روزگاری که زیست
چو آواز بشنید لشکر برفت
ببردند زان بیشه صندوق تفت

مادر اسکندر  و روشنک بالای تابوت اسکندر به عزاداری مشغول می‌شوند و نهایتا او را به خاک می‌سپارند

 زان پس بیامد دوان مادرش
فراوان بمالید رخ بر برش
همی گفت کای نامور پادشا
جهاندار و نیک‌اختر و پارسا
به نزدیکی اندر تو دوری ز من
هم از دوده و لشکر و انجمن
روانم روان ترا بنده باد
دل هرک زین شاد شد کنده باد
ازان پس بشد روشنک پر ز درد
چنین گفت کای شاه آزادمرد
جهاندار دارای دارا کجاست
کزو داشت گیتی همی پشت راست
همان خسرو و اشک و فریان و فور
همان نامور خسرو شهرزور
 +++
 ز بس رزم و پیکار و خون ریختن
چه تنها چه با لشکر آویختن
زمانه ترا داد گفتم جواز
همی داری از مردم خویش راز
چو کردی جهان از بزرگان تهی
بینداختی تاج شاهنشهی
درختی که کشتی چو آمد به بار
دل خاک بینم ترا غمگسار
چو تاج سپهر اندر آمد به زیر
بزرگان ز گفتار گشتند سیر
نهفتند صندوق او را به خاک
ندارد جهان از چنین ترس و باک
 +++
اگر چند هم بگذرد روزگار
نوشته بماند ز ما یادگار
اگر صد بمانی و گر صدهزار
به خاک اندر آید سرانجام کار

حال با رفتن اسکندر چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
عمار = این کلمه از عَمَر مشتق شده است و آن دستارمانندی باشد که زنان آزاده ، سر خود را با آن می پوشاندند. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || (اِ) زینتی که در مجالس باشد و این کلمه از «عَمر» به معنای گوشواره مشتق شده است 

ابیانی که خیلی دوست داشتم

چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
 مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود

تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
هرانکس که زاید ببایدش مرد
اگر شهریارست گر مرد خرد

اگر چند هم بگذرد روزگار
نوشته بماند ز ما یادگار
اگر صد بمانی و گر صدهزار
به خاک اندر آید سرانجام کار

قسمتهای پیشین
ص 1258 پادشاهی اشکانیان 
© All rights reserved