Monday, 18 March 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 165

 داستان تا جایی رسیده که اسکندر در طی جهان‌گردی‌های پی‌در‌پی خود اشاره‌هایی به نزدیکی مرگش دریافت کرده: درخت گویا به او گفته بود که عمرت زمان لازم برای بازگشت به روم را به تو نخواهد داد

اسکندر نامه‌ای به ارسطالیس می‌نویسد و می‌خواهد تا بازماندگان پادشاهان را از هر سرزمینی فراخواند

بدانست کش مرگ نزدیک شد 
بروبر همی روز تاریک شد
بران بودش اندیشه کاندر جهان 
نماند کسی از نژاد مهان 
که لشکر کشد جنگ را سوی روم 
 نهد پی بران خاک آباد بوم
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد 
هم انگه سطالیس را نامه کرد 
هرانکس کجا بد ز تخم کیان 
بفرمودشان تا ببندد میان
همه روی را سوی درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند
 چو این نامه بردند نزد حکیم 
    دل ارسطالیس شد به دو نیم 

ارسطالیس هم پاسخ می‌دهد که اگر می‌خواهی کسی به روم نتازد، همه‌ی بزرگان از هر قومی را بخوان و به هر یک کشوری بده (ملوک‌ طوایفی) و هیچ‌یک را بر دیگری برتری نده - یادداشتی به خود: همان تفرقه بینداز و حکومت کن

هرآنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان 
بزرگان و آزادگان را بخوان
به بخش و به سور و به رای و به خوان
 سزاوار هر مهتری کشوری
بیارای و آغاز کن دفتری 
به نام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتی رایگان 
یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان بر جهان نیز شاه 
سپر کن کیان را همه پیش بوم
چو خواهی که لشکر نیاید به روم

اسکندر هم که پاسخ را دریافت می‌کند طی همان نقشه عمل می‌کند و حکومت ملوک طوایفی را بنا می‌نهد

 سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
به اندیشه و رای دیگر شتافت
 بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسی را کش از مردمی بود بهر
 بفرمود تا پیش او خواندند
به جای سزاوار بنشاندند
 یکی عهد بنوشت تا هر یکی
فزونی نجوید ز دهر اندکی 
بران نامداران جوینده کام
ملوک طوایف نهادند نام 
همان شب سکندر به بابل رسید
مهان را به دیدار خود شاد دید


بعد از آن اسکندر به بابل می‌رسد. در همان موقع زنی کودکی عجیب‌الخلقه زاییده که سری شبیه شیر و سم و دمی مثل گاو داشته. از آنجا که اسکندر شیفته‌ی دیدن عجایب بوده نوزاد را نزد او میاورند. اسکندر از اخترشناسان می‌خواهد که شکل و شمایل آن نوزاد مرده را تعبیر کنند

 یکی کودک آمد زنی را به شب
بدو ماند هرکس که دیدش عجب 
سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم 
+++
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه 
به فالش بد آمد هم‌انگاه 
گفتکه این بچه در خاک باید نهفت
 ز اخترشناسان بسی پیش خواند
وزان کودک مرده چندی براند 

 ستاره شناسان هم اینگونه می‌گویند که تو با اختر شیر زاده شدی و اکنون که سر نوزاد مرده را مثل شیر می‌بینی این همان پادشاهی توست که پرآشوب می‌شود

بدو گفت کای نامور پیشگاه 
تو بر اختر شیر زادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست
 سر کودک مرده بینی چو شیر
بگردد سر پادشاهیت زیر 
پرآشوب گردد زمین چندگاه
چنین تا نشیند یکی پیشگاه
 ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود
همی گفت و آن را نشانه نمود 

اسکندر در پاسخ می‌گوید که حکومت ملوک‌الطوایفی را ایجاد کردم و کسی نیازی به حمله به روم ندارد. سپس وصیت خود را  اینگونه اعلام می‌کند: مرا در مصر به خاک بسپارید، به مردم خویش‌کار سالی صد هزار دینار بدهید، اگر فرزند روشنک پسر بود او پادشاه روم و جانشین من خواهد بود و اگر دختر باشد به هنگام ازدواج به یکی از خاندان فیلقوس بدهید و داماد من مثل پسر من است، دختر کید را همراه هر چیزی که آورده هم نزد پدرش برگردانید. به مادرم هم بگویید از آنچه که من از دور دنیا جمع کردم هر چه لازم دارد بردارد و اضافه‌ی آنرا ببخشد. به او بگویید که خود را در سوک من آزار ندهد هیچ‌کس در این جهان جاودانه نیست 

سکندر چو بشنید زان شد غمی
به رای و به مغزش درآمد کمی 
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
 مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود
+++
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
هرانکس که زاید ببایدش مرد
اگر شهریارست گر مرد خرد
بگویم کنون با بزرگان روم
که چون بازگردند زین مرز و بوم
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو
هرانکس که بودند ز ایرانیان
کزیشان بدی رومیان را زیان
سپردم به هر مهتری کشوری
که گردد بر آن پادشاهی سری
همانا نیازش نیاید به روم
برآساید آن کشور و مرز و بوم
مرا مرده در خاک مصر آگنید
ز گفتار من هیچ مپراگنید
به سالی ز دینار من صدهزار
ببخشید بر مردم خیش‌کار
گر آید یکی روشنک را پسر
بود بی‌گمان زنده نام پدر
نباید که باشد جزو شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم
وگر دختر آید به هنگام بوس
به پیوند با تخمهٔ فیلقوس
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من
دگر دختر کید را بی‌گزند
فرستید نزد پدر ارجمند
ابا یاره و برده و نیک‌خواه
عمار بسیچید بااو به راه
همان افسر و گوهر و سیم و زر
که آورده بود او ز پیش پدر
به رفتن چنو گشت همداستان
فرستید با او به هندوستان
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ
نخست آنک تابوت زرین کنند
کفن بر تنم عنبر آگین کنند
ز زربفت چینی سزاوار من
کسی کو بپیچد ز تیمار من
در و بند تابوت ما را به قیر
بگیرند و کافور و مشک و عبیر
نخست آگنند اندرو انگبین
زبر انگبین زیر دیبای چین
ازان پس تن من نهند اندران
سرآمد سخن چون برآمد روان
تو پند من ای مادر پرخرد
نگه‌دار تا روز من بگذرد
ز چیزی که آوردم از هند و چین
ز توران و ایران و مکران زمین
بدار و ببخش آنچ افزون بود
وز اندازهٔ خویش بیرون بود
به تو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشن‌روان
نداری تن خویش را رنجه بس
که اندر جهان نیست جاوید کس

اسکندر دستور می‌دهد تا تختش را بیرون ببرند و در همانجا از دنیا می‌رود

بفرمود تا تخت بیرون برند
از ایوان شاهی به هامون برند
ز بیماری او غمی شد سپاه
که بی‌رنگ دیدند رخسار شاه
همه دشت یکسر خروشان شدند
چو بر آتش تیز جوشان شدند
 +++
ز اندرز من سربسر مگذرید
چو خواهید کز جان و تن برخورید
پس از من شما را همینست کار
نه با من همی بد کند روزگار
بگفت این و جانش برآمد ز تن
شد آن نامور شاه لشکرشکن

اسکندر را در تابوت زرین گذاشتند ولی بین سپاه اختلاف نظر پیدا شد. ایرانیان گفتند که نباید پیکر او را از اینجا به جای دیگر برد و همینجا دفنش کنید بیخودی تابوت او را گرد جهان نگردانید و رومیان گفتند که باید پیکر او را به همانجا که بدنیا آمده برد در این میان مردی می‌گوید که در اینجا بیشه ای است. پیکر او را بدانجا ببرید و از کوه بپرسید که چه کنید. تابوت اسکندر را به ان مکان می‌برند و کوه می‌گوید که تابوت شاه را چرا مخفی نگه می‌دارید. تابوت او باید جایی باشد که آنجا زیسته. لشکر هم که آن پیام را می‌شنود تابوت اسکندر را برمیدارد و به روم می‌رود
    
ببردند صندوق زرین به دشت
همی ناله از آسمان برگذشت
سکوبا بشستش به روشن گلاب
پراگند بر تنش کافور ناب
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان بران شهریار انجمن
تن نامور زیر دیبای چین
نهادند تا پای در انگبین
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن سایه گستر دلاور درخت
نمانی همی در سرای سپنج
چه یازی به تخت و چه نازی به گنج
چو تابوت زان دشت برداشتند
همه دست بر دست بگذاشتند
دو آواز شد رومی و پارسی
سخنشان ز تابوت بد یک بسی
هرانکس که او پارسی بود گفت
که او را جز ایدر نباید نهفت
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازند تابوت گرد جهان
چنین گفت رومی یکی رهنمای
که ایدر نهفتن ورا نیست رای
اگر بشنوید آنچ گویم درست
سکندر در آن خاک ریزد که رست
یکی پارسی نیز گفت این سخن
که گر چندگویی نیاید به بن
نمایم شما را یکی مرغزار
ز شاهان و پیشینگان یادگار
ورا جرم خواند جهاندیده پیر
بدو اندرون بیشه و آبگیر
چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه
که آواز او بشنود هر گروه
بیارید مر پیر فرتوت را
هم ایدر بدارید تابوت را
بپرسید اگر کوه پاسخ دهد
شما را بدین رای فرخ نهد
برفتند پویان به کردار غرم
بدان بیشه کش باز خوانند جرم
بگفتند پاسخ چنین داد باز
که تابوت شاهان چه دارید راز
که خاک سکندر به اسکندریست
کجا کرده بد روزگاری که زیست
چو آواز بشنید لشکر برفت
ببردند زان بیشه صندوق تفت

مادر اسکندر  و روشنک بالای تابوت اسکندر به عزاداری مشغول می‌شوند و نهایتا او را به خاک می‌سپارند

 زان پس بیامد دوان مادرش
فراوان بمالید رخ بر برش
همی گفت کای نامور پادشا
جهاندار و نیک‌اختر و پارسا
به نزدیکی اندر تو دوری ز من
هم از دوده و لشکر و انجمن
روانم روان ترا بنده باد
دل هرک زین شاد شد کنده باد
ازان پس بشد روشنک پر ز درد
چنین گفت کای شاه آزادمرد
جهاندار دارای دارا کجاست
کزو داشت گیتی همی پشت راست
همان خسرو و اشک و فریان و فور
همان نامور خسرو شهرزور
 +++
 ز بس رزم و پیکار و خون ریختن
چه تنها چه با لشکر آویختن
زمانه ترا داد گفتم جواز
همی داری از مردم خویش راز
چو کردی جهان از بزرگان تهی
بینداختی تاج شاهنشهی
درختی که کشتی چو آمد به بار
دل خاک بینم ترا غمگسار
چو تاج سپهر اندر آمد به زیر
بزرگان ز گفتار گشتند سیر
نهفتند صندوق او را به خاک
ندارد جهان از چنین ترس و باک
 +++
اگر چند هم بگذرد روزگار
نوشته بماند ز ما یادگار
اگر صد بمانی و گر صدهزار
به خاک اندر آید سرانجام کار

حال با رفتن اسکندر چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
عمار = این کلمه از عَمَر مشتق شده است و آن دستارمانندی باشد که زنان آزاده ، سر خود را با آن می پوشاندند. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || (اِ) زینتی که در مجالس باشد و این کلمه از «عَمر» به معنای گوشواره مشتق شده است 

ابیانی که خیلی دوست داشتم

چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
 مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود

تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
هرانکس که زاید ببایدش مرد
اگر شهریارست گر مرد خرد

اگر چند هم بگذرد روزگار
نوشته بماند ز ما یادگار
اگر صد بمانی و گر صدهزار
به خاک اندر آید سرانجام کار

قسمتهای پیشین
ص 1258 پادشاهی اشکانیان 
© All rights reserved

No comments: