Showing posts with label #فردوسی. Show all posts
Showing posts with label #فردوسی. Show all posts

Friday, 7 May 2021

Shohreh Shakoory

Meet one of the guests at the 11th Commemoration Day of Ferdowsi خانم شهره شکوری از مهمانان یازدهمین بزرگداشت فردوسی



© All rights reserved

Wednesday, 3 March 2021

شاهنامه‌خوانی در منچستر266

در قرنطینه  ماه مارس 2021  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
چهل و سومین جلسه در قرنطینه 
در دوران پادشاهی یزدگرد هستیم
 

در قسمت های پیش دیدیم که اوضاع ایران بهم ریخته و جمعی از درون دستگاه پادشاهی (احتمالا موبدان و وابستگان آنها؟) شروع به کشتن پادشاهان و همه ی کسانی که احتمال داشت روزی به پادشاهی برسند می کنند. یزدگرد اخرین بازمانده پادشاهان است. بعد از چند سال پادشاهی یزدگرد، اعراب به ایران حمله می کنند. یزدگرد رستم را فرمانده ی مبارزه با سپاه اعراب می کند. رستم نامه می نویسد به سعد وقاص فرمانده ی عرب و از شوکت و جلال دستگاه پدشاهی ساسانیان می گوید و از قصد و آیین سعد وقاص می پرسد. نماینده ی رستم در کمال تشریفات و با تجملات کامل به دیدن سعد وقاص می رود و نامه ی رستم را به او می دهد
سعد گلیمی پشمینه برای نشستن نماینده رستم پهن می کند و با روی باز او را می پذیرد. سعد می گوید که مردان ما اهل جنگ هستند و از زر و زیور و دیبا نمی گویند
 
چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
پذیره شدش با سپاهی چو گرد
 فرود آوریدندش اندر زمان
 بپرسید سعد از تن پهلوان
هم از شاه و دستور و ز لشکرش
ز سالار بیدار و ز کشورش
ردا زیر پیروز بفگند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت
ز دیبا نگویند مردان مرد
ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد
گرانمایه پیروزنامه به داد
سخنهای رستم همی‌کرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
دران گفتن نامه خیره بماند

سعد وقاص همچنین نامه ای می نویسد و در ان نامه از خوب و بد و انسان  جن یاد می کند. از قرآن و حضرت محمد و از بهشت و جهنم می گوید. همچنین او می گوید که اگر بما بپیوندی پادشاهی هر دو دنیا را داری. اجازه نده که تاج و تخت چشمت را کور کند. ولی اگر بما نپیوندی با نو می جنگیم و تو به دورخ خواهی رفت

بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
ز جنی سخن گفت وز آدمی
ز گفتار پیغمبر هاشمی
ز توحید و قرآن و وعد و وعید
ز تأیید و ز رسمهای جدید
ز قطران و ز آتش و ز مهریر
ز فردوس وز حور وز جوی شیر
ز کافور منشور و ماء معین
درخت بهشت و می و انگبین
اگر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شاهی و شادی وراست
همان تاج دارد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار
شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود
بکاری که پاداش یابی بهشت
نباید به باغ بلا کینه کشت
تن یزدگرد و جهان فراخ
چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ
همه تخت گاه و همه جشن و سور
نخرم به دیدار یک موی حور
دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره شد از پی تاج و گنج
بس ایمن شدستی برین تخت عاج
بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج
جهانی کجا شربتی آب سرد
نیرزد دلت را چه داری به درد
هرآنکس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ
بهشتست اگر بگروی جای تو
نگر تا چه باشد کنون رای تو
به قرطاس مهر عرب برنهاد
درود محمد همی‌کرد یاد

شعبه مغیره کسی بود که مامور شد تا آن نامه را به دست رستم برساند. شعبه راه میفتد. وسط راه دیدبان های ایران از او خبر به رستم می برند که فرستاده ای پیر و سست بدون اسب وسلاح دارد به سمت ما میاید. (یادداشتی به خود:  توجه به وضع ظاهر

چو شعبه مغیره بگفت آن زمان
که آید بر رستم پهلوان
ز ایران یکی نامداری ز راه
بیامد بر پهلوان سپاه
که آمد فرستاده‌ای پیروسست
نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست
یکی تیغ باریک بر گردنش
پدید آمده چاک پیراهنش

رستم که می شنود که پیام رسان به زودی به او می رسد مقدمات پذیرایی از او را آماده می کند. پارچه ای دیبا دورتا دور سراپرده می کشند و سپاه با تشریفات کامل و لباس های رزبفت و زرینه کفش و جواهرات حضور پیدا می کند

چورستم به گفتار او بنگرید
ز دیبا سراپردهٔ برکشید
ز زربفت چینی کشیدند نخ
سپاه اندر آمد چو مور و ملخ
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشست از برش پهلوان سپاه
بر او از ایرانیان شست مرد
سواران و مردان روز نبرد
به زر بافته جامه‌های بنفش
بپا اندرون کرده زرینه کفش
همه طوق داران با گوشوار
سرا پرده آراسته شاهوار

شعبه که وارد می شود پایش را روی آن پارچه ی دیبا نمی گذارد، بر روی خاک راه می رود و بدون توجه به پهلوان سپاه در جایی بر خاک می نشیند. رستم به او خوشآمد می گوید و می گوید که جانت شاد (بر او سلام و درود می فرستد) شعبه در پاسخ می گوید که اگر دین ما را بپذیری جانم شاد می شود (آن موقع به سلامت پاسخ خواهم داد)
 
چو شعبه به بالای پرده سرای
بیامد بران جامه ننهاد پای
همی‌رفت برخاک برخوار خوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار
نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان سپه ننگرید
بدو گفت رستم که جان شاددار
بدانش روان و تن آباد دار
بدو گفت شعبه که ای نیک نام
اگر دین پذیری شوم شادکام

رستم از گفتار او عصبانی می شود و اخم می کند. نامه را از او می گیرد و می خواند و اینگونه پاسخ می دهد که تو نه از پادشاهان هستی و نه از پهلوانان. آرزوی تاج و تخت کرده ای ولی بدان که هرگز به آن دست نخواهی یافت. رستم به شعبه می گوید که برگرد و بدان که اکنون هنگامه ی نبرد است و موقع سخن گفتن نیست. برای من در جنگ مردن بهتر از این است که دشمن از من شادمان شود

بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی
ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده یاد
چنین داد پاسخ که او رابگوی
که نه شهریاری نه دیهیم جوی
ندیده سرنیزه‌ات بخت را
دلت آرزو کرد مر تخت را
سخن نزد دانندگان خوارنیست
تو را اندرین کار دیدار نیست
اگر سعد با تاج ساسان بدی
مرا رزم او کردن آسان بدی
ولیکن بدان کاخترت بی‌وفاست
چه گوییم کامروز روز بلاست
تو را گر محمد بود پیش رو
بدین کهن گویم از دین نو
همان کژ پرگار این گوژپشت
بخواهد همی‌بود با ما درشت
تو اکنون بدین خرمی بازگردد
که جای سخن نیست روز نبرد
بگویش که در جنگ مردن بنام
به اززنده دشمن بدو شادکام

بعد دستور حمله می دهد. سپاه از جا کنده می شود و گرد و خاک بپا می شود و سه روز تمام جنگی سخت درمی گرید. سپاه ایران درگیر کمبود آب بوده و کار به جایی می رسند که ایرانیان از جنگ به علت تشنگی دست برمی دارند
 
بفرمود تابرکشیدند نای
سپاه اندر آمد چو دریا ز جای
برآمد یکی ابر و برشد خروش
همی کر شد مردم تیزگوش
سنانهای الماس در تیره گرد
چو آتش پس پردهٔ لاژورد
همی نیزه بر مغفر آبدار
نیامد به زخم اندرون پایدار
سه روز اندر آن جایگه جنگ بود
سر آدمی سم اسپان به سود
شد ازتشنگی دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کارزار

رستم از تشنگی لبانش چاک چاک شده بود. آنقدر تشنگی فشار آورده بود که اسبان و سواران آنها به گل تر روی آورده بودند. رستم و سعد از قلب سپاهشان جدا می شوند و به سویی می روند و مشغول نبرد تن به تن می شوند

لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
چو بریان و گریان شدند از نبرد
گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد
خروشی بر آمد به کردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد
برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیکسو کشیدند ز آوردگاه
چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
به زیر یکی سرو بالا شدند
همی‌تاختند اندر آوردگاه
دو سالار هر دو به دل کینه خواه

رستم با شمشیر بر سر اسب سعد می زند و او را از اسب میندازد. خود از اسب پایین میاید و تیغ را برمی دارد تا سر سعد را از بدن جدا کند

خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد
چواسپ نبرد اندرآمد به سر
جدا شد ازو سعد پرخاشخر
بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید به دو رستخیز
همی‌خواست از تن سرش رابرید

آنقدر ولی گرد و خاک بوده که چشمها درست نمی دیده. در این میان سعد غلتی می زند و بلند می شود و رستم را غافلگیر می کند و تیغی بر سر او می زند. سپاه ایران که از این رزم آگاه نبودند به دنبال رستم می گردند و او را کشته و غرق خون پیدا می کند. سپاه ایران با آگاهی به مرگ رستم پراکنده می شود. خیلی ها هم از تشنگی هلاک می گردند 

ز گرد سپه این مران را ندید
فرود آمد از پشت زین پلنگ
به زد بر کمر بر سر پالهنگ
بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان به جای نبرد
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی
چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد
دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش
سپاه از دو رویه خودآگاه نه
کسی را سوی پهلوان راه نه
همی‌جست مر پهلوان را سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه
بدیدندش از دور پر خون و خاک
سرا پای کردن به شمشیر چاک
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان
بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز

سپاه شکست خورده به سمت یزدگرد که در ان موقع در بغداد بوده هزیمت می کند و سپاه اعراب هم به دنبال آنها می رود. فرخزاد هرمزد به کرخ میاید و به نبرد با اعراب مشغول می شود و آنها را موقتا کمی عقب می راند. فرخزاد با همان لباس رزم پیش یزدگرد میاید و به یزدگرد می گوید که تو آخرین بازمانده ساسانیان هستی اکر تو کشته بشوی همه ایران نابود خواهد شد. تو برو به بیشه ی  نارون ، در واقع فرار کن

سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان به راه
به بغداد بود آن زمان یزدگرد
که او را سپاه اندآورد گرد
فرخ زاد هر مزد با آب چشم
به اروند رود اندر آمد بخشم
به کرخ اندر آمد یکی حمله برد
که از نیزه داران نماند ایچ گرد
هم آنگه ز بغداد بیرون شدند
سوی رزم جستن به هامون شدند
چو برخاست گرد نبرد از میان
شکست اندر آمد به ایرانیان
به فرخ زاد برگشت و شد نزد شاه
پر از گرد با آلت رزمگاه
فرود آمد از باره بردش نماز
دو دیده پر از خون و دل پرگداز
بدو گفت چندین چه مولی همی
که گاه کیی را بشولی همی
ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت شاید نشاند
توی یک تن و دشمنان صد هزار
میان جهان چون کنی کار زار
برو تا سوی بیشهٔ نارون
جهانی شود بر تو بر انجمن
وزان جایگاه چون فریدون برو
جوانی یکی کار بر ساز نو
فرخ زاد گفت و جهانبان شنید
یکی دیگر اندیشه آمد پدید

روز بعد که یزدگرد بر گاه می نشیند با بزرگان مشورت می کند که فرخزاد بمن پیشنهاد داده تا از اینجا بروم شما چه فکر می کنید؟  بزرگان می گویند که این نیست روی. یزدگرد می گوید ولی من اندیشه ای دیگر دارم بجای فرار کردن سپاهی جمع کنم و با دشمنان بجنگم. بزرگان هم احسنت می گویند

دگر روز برگاه بنشست شاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
یکی انجمن کرد با بخردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان
فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشهٔ نارون
به آمل پرستندگان تواند
به ساری همه بندگان تواند
چولشکر فراوان شود بازگرد
به مردم توان ساخت ننگ و نبرد
شما را پسند آید این گفت و گوی
به آواز گفتند کاین نیست روی
شهنشاه گفت این سخن درخورست
مرا در دل اندیشهٔ دیگرست
بزرگان ایران و چندین سپاه
بر و بوم آباد و تخت و کلاه
سر خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی ورای
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاری درشت
چنان هم که کهتر به فرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه
جهاندار باید که او را به رنج
نماند بجای وشود سوی گنج
بزرگان برو خواندند آفرین
که اینست آیین شاهان دین
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
چه خواهی و با ما چه پیمان نهی

یزدگرد به بزرگان می گوید که اگر من به سمت خراسان بروم از آنجا می توانم کلی سپاه جمع کنم. هم سپاهیان خودمان هستند و هم قوای کمکی از خاقان چین خواهم گرفت. میشود با ازدواج با دختر خاقان پیوندمان را با خاقان حتی محکم تر هم بکنیم. ماهوی هم که صاحب منصب مرو است و لشکر و پیل دارد و از کسانی است که من به مقام منصوبش کرده ام. او چیزی نداشت و همه چیز از من بدست آورده. حتما کمک خواهد کرد
 
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد دل من تباه
همانا که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن آسان شویم
کزان سو فراوان مرا لشکرست
همه پهلوانان کنداورست
بزرگان و ترکان خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین
بران دوستی نیز بیشی کنیم
که با دخت فغفور خویشی کنیم
بیاری بیاید سپاهی گران
بزرگان و ترکان جنگاوران
کنارنگ مروست ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز
کجاپیشکارشبانان ماست
برآوردهٔ دشتبانان ماست
ورا بر کشیدم که گوینده بود
همان رزم را نیز جوینده بود
چو بی‌ارز رانام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز
اگر چند بی‌مایه و بی‌تنست
برآوردهٔ بارگاه منست
ز موبد شنیدستم این داستان
که با خواند از گفتهٔ باستان
که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای
که او را به بیهوده آزرده‌ای
بدان دار اومید کو را به مهر
سر از نیستی بردی اندر سپهر

فرخ زاد در پاسخ می گوید که شاه خیلی هم روی کمک کسی که به او کمک کردی مطمئن نباش. چون بدگوهرانی هستند که اگرچه به آنها خوبی کرده ای آنها خوبی را با بدی پاسخ می دهند

فرخ زاد برهم بزد هر دودست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست
به بد گوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستانست نو
که هر چند بر گوهر افسون کنی
به کوشی کزو رنگ بیرون کنی
چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید
ازیشان نبرند رنگ و نژاد
تو را جز بزرگی و شاهی مباد

 پاسخ می دهد که امتحانش ضرری ندارد و روز بعد به سمت خراسان به راه  میفتند

بدو گفت شاه‌ای هژبر ژیان
ازین آزمایش ندارد زیان
ببود آن شب و بامداد پگاه
گرانمایگان برگرفتند راه
ز بغداد راه خراسان گرفت
هم رنجها بر دل آسان گرفت
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزاد مرد
برو بر همی‌خواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
خروشی برآمد ز لشکر به زار
ز تیمار وز رفتن شهریار

مردم و انان که قوم و خویش خاقان بودند زار به دنبال یزدگرد راه میفتند که ما بی تو چگونه باشیم
از خاقانیان آنها که سخنور بودند در خاک شدند ولی ما به پشتوانه ی اینکه در پناه تو هستیم با تو همراه شدیم و می خواهیم با تو بمانیم

ازیشان هر آنکس که دهقان بدند
وگر خویش و پیوند خاقان بدند
خروشان بر شهریار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
که ما را دل از بوم و آرامگاه
چگونه بود شاد بی روی شاه
همه بوم آباد و فرزند وگنج
بمانیم و با تو گزینیم رنج
زمانه نخواهیم بی‌تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو
همه با توآییم تا روزگار
چه بازی کند دردم کارزار
ز خاقانیان آنک بد چرب گوی
به خاک سیه برنهادند روی
که ما بوم آباد بگذاشتیم
جهان در پناه تو پنداشتیم
کنون داغ دل نزد خاقان شویم
ز تازی سوی مرز دهقان شویم

یزدگرد هم خیلی متاثر می شود و می گوید که همگی دعا کنید تا قدرت این تازیان کاهش بیابد. من نمی خواهم شما کنار من باشید و صدمه ببینید. اینجا نمانید که سپاه اعراب به این سمت میایند. آنها هم با چشمان گریان باز می گردند

شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد
که یکسر به یزدان نیایش کنید
ستایش ورا در فزایش کنید
مگر باز بینم شما رایکی
شود تیزی تا زیان اندکی
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید
نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من ببد یارمند
ببینیم تا گرد گردان سپهر
ازین سوکنون برکه گردد به مهر
شماساز گیرید با پای او
گذر نیست با گردش و رای او
وزان پس به بازارگانان چین
چنین گفت کاکنون به ایران زمین
مباشید یک چند کز تازیان
بدین سود جستن سرآید زیان
ازو باز گشتند با درد و جوش
ز تیمار با ناله و با خروش

فرخ زاد هم لشکر خود را جمع میکند و راه میفتند تا اینکه به ری می رسند. در آنجا کمی استراحت میکنند

فرخ زاد هرمزد لشکر براند
ز ایران جهاندیدگان را بخواند
همی‌رفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه
چو منزل به منزل بیامد بری
بر آسود یک چند با رود و می

بعد از ری به گرگان می روند و از آنجا به بست. در بست یزدگرد به ماهوی سوری که کنارنگ مرو بوده نامه ای می نویسد که من از دنبال این پیام به سمت شما میایم نامه را که دریافت کردی سپاهت را جمع و جور کن و آماده ی نبرد شو

ز ری سوی گرگان بیامد چو باد
همی‌بود یک چند نا شاد و شاد
ز گرگان بیامد سوی راه بست
پر آژنگ رخسار و دل نادرست 
دبیر جهاندیده راپیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
جهاندار چون کرد آهنگ مرو
به ماهوی سوری کنارنگ مرو
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار
خداوند گردنده بهرام وهور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز
بگفت آنک ما را چه آمد بروی
وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ
بدست یکی سعد وقاص نام
نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام
کنون تا در طیسفون لشکرست
همین زاغ پیسه به پیش اندرست
تو با لشکرت رزم را سازکن
سپه را برین برهم آواز کن
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم به نزد تو ای پاک وراد
فرستادهٔ دیگر از انجمن
گزین کرد بینا دل و رای زن

یزدگرد نامه ای دیگر هم به طوس میفرستد. با نام خدا شروع می کند و از سختی هایی که بر آنها رفته می گوید و اینکه بزرگان آن منطقه همیشه یار آنها بوده اند

یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
پر از خون دل و روی چون سندروس
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر
خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
پی پشه تا پر و چنگ عقاب
به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد
ز شاه جهان یزدگرد بزرگ
پدر نامور شهریار سترگ
سپهدار یزدان پیروزگر
نگهبان جنبده و بوم و بر
ز تخم بزرگان یزدان شناس
که از تاج دارند از اختر سپاس
کزیشان شد آباد روی زمین
فروزندهٔ تاج و تخت و نگین
سوی مرزبانان با گنج و گاه
که با فرو برزند و با داد و راه
شمیران و رویین دژ و رابه کوه
کلات از دگر دست و دیگر گروه
نگهبان ما باد پروردگار
شما بی‌گزند از بد روزگار
مبادا گزند سپهر بلند
مه پیکار آهرمن پرگزند
همانا شنیدند گردنکشان
خنیده شد اندر جهان این نشان
که بر کارزای و مرد نژاد
دل ما پر آزرم و مهرست و داد
به ویژه نژاد شما را که رنج
فزونست نزدیک شاهان ز گنج
چو بهرام چوبینه آمد پدید
ز فرمان دیهیم ما سرکشید
شما را دل از شهر ای فراخ
به پیچید وز باغ و میدان و کاخ
برین باستان راع و کوه بلند
کده ساختید از نهیب گزند
گر ای دون که نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار
ز پاداش نیکی فزایش کنیم
برین پیش دستی نیایش کنیم
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی‌داد خواهند گیتی بباد
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد

و ادامه می دهد که نوشین روان چنین خوابی دیده بود که تازیان که به اروند رود برسند دودمان پادشاهان و خاک ایران بر باد می رود و بعد اشاره ای به فروریختن کنگره کاخ می کند

چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی با روند رود
نماندی برین بوم بر تار و پود
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
هم آتش به مردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره

یزدگرد ادامه می دهد که اکنون خواب نوشین روان تعبیر شده و بخت از ما برگشته و روشنایی ها به تاریکی تبدیل شده

کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بهر کشوری در ستمگاره‌ای
پدید آید و زشت پتیاره‌ای
نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید

ما به راهنمایی وزیر خود به سمت خراسان آمدیم تا ببینیم تقدیر برای ما چه رقم زده. فرخ زاد که دوست و خویشاوند ماست اکنون در بالتونیه است. کشمگان پسر فرخزاد در کنار ماست و اطلاعاتی به ما از این مناطق می دهد

کنون ما به دستوری رهنمای
همه پهلوانان پاکیزه رای
به سوی خراسان نهادیم روی
بر مرزبانان دیهیم جوی
ببینیم تا گردش روزگار
چه گوید بدین رای نا استوار
پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس
بدین سو کشیدیم پیلان وکوس
فرخ زاد با ما ز یک پوستست
به پیوستگی نیز هم دوستست
بالتونیه‌ست او کنون رزمجوی
سوی جنگ دشمن نهادست روی
کنون کشمگان پور آن رزمخواه
بر ما بیامد بدین بارگاه
بگفت آنچ آمد ز شایستگی
هم ازبندگی هم ز بایستگی
شیندیم زین مرزها هرچ گفت
بلندی و پستی و غار و نهفت
دژ گنبدین کوه تا خرمنه
دگر لاژوردین ز بهر بنه
ز هر گونه بنمود آن دل گسل
ز خوبی نمود آنچ بودش به دل
زین جایگه شد بهر جای کس
پژوهنده شد کارها پیش وپس

 حال در این نامه دیگر چه نوشته می شود و نتیجه ی آن چیست، می ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر..سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
دستوار = [ دَس ْت ْ ] (اِ مرکب ) عصا. چوبدست . چوبی که پیران در دست گیرند
دیهیم = [ دَ / دِ ] (اِ) تاجی که مخصوص پادشاهان
مولیدن = [ دَ ] (مص ) درنگ کردن و تأخیر نمودن
شولیدن =[ دَ ] (مص ) (از: شول + َیدن ، پسوند مصدری ) ژولیدن . بشولیدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). متحیر و درمانده نشستن
کنارنگ = [ ک ُ / ک َ رَ ] (اِ) صاحب طرف بود و مرزبانش نیزگویند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
خنیده = [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف ) مشهور. معروف

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
ز موبد شنیدستم این داستان
که با خواند از گفتهٔ باستان
که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای
که او را به بیهوده آزرده‌ای
بدان دار اومید کو را به مهر
سر از نیستی بردی اندر سپهر

چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی با روند رود
نماندی برین بوم بر تار و پود
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
هم آتش به مردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره

کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بهر کشوری در ستمگاره‌ای
پدید آید و زشت پتیاره‌ای
نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید
Evil would spread in the world
Good deeds won't be possible, unless in secret 
Only bad would be visible
شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد --- یزدگرد

قسمت های پیشین

 1956 شیندیم زین مرزها هرچ گفت 

© All rights reserved

Tuesday, 21 July 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 227

قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه  ژوئیه  را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم
دوازدهمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی نوشین‌روان هستیم و به داستان چگونگی پیدایش شطرنج در هندوستان می‌پردازیم

گفتیم که شاهو داستان پیدایش شطرنج را اینگونه برای فردوسی تعریف می‌کرد. دو برادر به اسم گو و طلخند از یک مادر و دو پدر (که با هم برادر بودند و با مرگ شوهر اول زن با برادر کوچکتر ازدواج می‌کند). هر دو این پسران ادعای پادشاهی دارند. بین گو و طلخند بر سر اینکه کدام تاج شاهی را بر سر بگذارند دعواست. نهایتا گو می‌گوید که اصلا پادشاهی را به تو می‌بخشم ولی طلخند عصبانی می‌شود که مگر پادشاهی مال توست که می‌خواهی آنرا ببخشی. ما می‌جنگیم و برنده پادشاه خواهد بود

حال به جنگ دو برادر می‌پردازیم. خندقی می‌کنند و درون آب می‌اندازند و جنگ آغاز می‌شود. توصیف صحنه‌ی جنگ را از زبان فردوسی در ابیات زیر می‌شنویم

سپه را همه سوی دریا کشید
وزان پس سپاه گوآمد پدید
برابر فرود آمدند آن دو شاه
که بوند با یکدگر کینه خواه
بگرد اندرون کنده‌ای ساختند
چوشد ژرف آب اندر انداختند
دو لشکر برابر کشیدند صف
واران همه بر لب آورده کف
بیاراست با میسره میمنه
کشیدند نزدیک دریا بنه
دو شاه گرانمایه پر درد و کین
نهادند برپشت پیلان دو زین
به قلب اندرون ساخته جای خویش
شده هر یکی لشکر آرای خویش
زمین قار شد آسمان شد بنفش
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
ز نالیدن بوق وآوای کوس
تو گفتی که دریا بجوشد همی
نهنگ اندرو خون خروشد همی
ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ
ز دریا برآمد یکی تیره میغ
چو بر چرخ خورشید دامن کشید
چنان شد که کس نیز کس را ندید
توگفتی هوا تیغ بارد همی
بخاک اندرون لاله کارد همی
ز افگنده گیتی بران گونه گشت
که کرکس نیارست برسرگذشت
گروهی بکنده درون پر ز خون
دگر سر بریده فگنده نگون
ز دریا همی‌خاست از باد موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
همه دشت مغز و جگر بود و دل
همه نعل اسبان ز خون پر ز گل

تعداد زیادی کشته شده‌اند. طلخند هم در بالای پیل نشسته و نظاره‌گر میدان جنگ است. اوضاع به ضرر طلخند رقم می‌خورد و باد به سمت سپاه او وزیدن می‌گیرد. سپاه تشنه است. از تشنگی و گرمای خورشید و باد و تیر و شمشمیری که به سمت آنها از طرف سپاه دشمن روانه شده سپاه او به ستوه آمده. نهاینا خود طلخند همانگونه که بر زین نشسته بود مرگ را درمیابد

نگه کرد طلخند از پشت پیل
زمین دید برسان دریای نیل
همه باد بر سوی طلخند گشت
به راه و به آب آرزومند گشت
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز
نه آرام دید و نه راه گریز
بران زین زرین بخفت و بمرد
همه کشور هند گو راسپرد

اینجا باز فردوسی برمی‌گردد به صحبت‌های حکیمانه که هیچ موقعیتی چه ناداری و چه حشم به زیادی بستن دوام ندارد و بهتر است از دنیا فقط خوبی و خوشی انتخاب کنید و شاد باشید. گنج جز رنج چیزی ندارد 

ببیشی نهادست مردم دو چشم
ز کمی بود دل پر از درد وخشم
نه آن ماند ای مرد دانا نه ای
ز گیتی همه شادمانی گزی
اگر چند بفزاید از رنج گنج
همان گنج گیتی نیرزد به رنج

خب، دوباره به میدان جنگ برمی‌گردیم. گو هر چه می‌نگرد اثری از برادر خود در میدان جنگ نمی‌بیند. سواری را می‌فرستد تا به جستجوی طلخند بپردازد ولی سوار بدون اینکه طلخند را پیدا کند برمی‌گردد. گو گمان می‌برد که برادرش کشته شده به همین خاطر نالان و گریان با پای پیاده میان کشته‌ها می‌گردد د

زقلب سپه چون نگه کرد گو
ندید آن درفش سپهدار نو
سواری فرستاد تا پشت پیل
بگردد بجوید همه میل میل
ببیند که آن لعل رخشان درفش
کزو بود روی سواران بنفش
کجاشد که بنشست جوش نبرد
مگر چشم من تیره گون شد ز گرد
سوار آمد و سر به سر بنگرید
درفش سرنامداران ندید
همه قلب گه دید پر گفت و گوی
سواران کشور همه شاه جوی
فرستاده برگشت و آمد چو با
سخنها همه پیش او کرد یاد
سپهبد فرود آمد از پشت پیل
پیاده همی‌رفت گریان دو میل

بالاخره گو برادرش را بی‌جان پیدا می‌کند و هر چه در بدن او می‌نگرد جای زخمی نمی‌بیند. گریان می‌گوید تو از اقبال بد کشته شدی. چرا این همه که نصیحتت کردم از جنگ پرهیز نکردی

بیامد چو طلخند را مرده دید
دل لشکر از درد پژمرده دید
سراپای او سر به سر بنگرید
به جایی برو پوست خسته ندید
خروشان همه گوشت بازو بکند
نشست از برش سوگوار و نژند
همی‌گفت زار ای نبرده جوان
برفتی پر از درد و خسته روان
تو راگردش اختر بد بکشت
وگرنه نزد بر تو بادی درشت
بپیچید ز آموزگاران سرت
تو رفتی ومسکین دل مادرت
بخوبی بسی راندم با تو پند
نیامد تو را پند من سودمند

وزیر گو به پیش او میاید و متوجه می‌شود که طلخند کشته شده و گو مشغول زاری است. خودش را به او می‌رساند و می‌گوید ای پادشاه این شیون و زاری تو سودی ندارد. خدا را شاکر باش که برادر به دست تو و تیرهای تو کشته نشد (وزیر گو پیش‌بینی کرده بود که طلخند به زودی از دنیا می‌رود) تو اکنون پادشاهی و خوبیت ندارد که جلو سربازانت گریان باشی چون حرمتت را از دست می‌دهی. حال آرام بگیر و ما را هم آرامش بده

چو فرزانه گو بد آنجا رسید
جهان جوی طلخند را مرده دید
برادرش گریان و پر درد گشت
خروش سواران بران پهن دشت
خروشان بغلتید در پیش گو
همی‌گفت زار ای جهان‌دار نو
ازان پس بیاراست فرزانه پند
بگو گفت کای شهریار بلند
ازین زاری و سوگواری چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
سپاس از جهان آفرینت یکیست
که طلخند بر دست تو کشته نیست
همه بودنی گفته بودم به شاه
ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه
که چندان به پیچید برزم این جوان
که برخویشتن بر سر آرد زمان
کنون کار طلخند چون بادگشت
بنادانی و تیزی اندر گذشت
سپاهست چندان پر از درد و خشم
سراسر همه برتو دارند چشم
بیارام و ما را تو آرام ده
خرد را به آرام دل کام ده
که چون پادشا را ببیند سپاه
پر از درد و گریان پیاده به راه
بکاهدش نزد سپاه آبروی
فرومایه گستاخ گردد بروی
به کردار جام گلابست شاه
که از گرد یکباره گردد تباه

گو هم به پند وزیر گوش می‌دهد و می‌گویند که حال این دو لشگر یکی هستند و همه در امانید و بزرگان سپاه خود و طلخند را می‌خواند و صحبت‌هایی که بین آن رفته را می‌گوید و بعد طلخند را در تابوتی آج با جواهر آراسته شده می‌گذارند و پارچه‌ای دیبا جسد طلخند را می‌پوشانند. در تابوت را هم با قیر محکم می‌کنند (قلا این استفاده از قیر را برای حفظ جسد داشتیم تا به جایی که باید برسند جسد از بین نرود و سالم بماند

ز دانا خردمند بشنید پند
خروشی ز لشکر برآمد بلند
که آن لشکر اکنون جدا نیست زین
همه آفرین باد بر آن و این
همه پاک در زینهار منید
وزین بر منش یادگار منید
ازان پس چو دانندگان را بخواند
به مژگان بسی خون دل برفشاند
ز پند آنچ طلخند را داده بود
بدیاشن بگفت آنچ ازو هم شنود
یکی تخت تابوت کردش ز عاج
ز زر و ز پیروزه و خوب ساج
بپوشید رویش به چینی پرند
شد آن نامور نامبردار هند
بدبق و بقیر و بکافور و مشک
سرتنگ تابوت کردند خشک
وزان جایگه تیز لشکر براند
به راه و به منزل فراوان نماند

از طرفی بشنویم از احوال مادر این دو پادشاه. از زمانی که آنها شروع به چنگ کردند، مادر همین‌جور نگران بود و با نگرانی روزگار می‌گذراند. وقتی می‌بیند سپاهی از راه می‌رسد نگاه می‌کند گو را می‌بیند ولی هر چه نگاه می‌کند طلخند را نمی‌بیند. می‌فهمد اتفاقی برای او افتاده. گریه می‌کند و سرش را به دیوار می‌کوبد

چو شاهان گزیدند جای نبرد
بشد مادر از خواب و آرام و خورد
همیشه بره دیدبان داشتی
به تلخی همی روز بگذاشتی
چوازراه برخاست گرد سپاه
نگه کرد بینادل از دیده‌گاه
همی دیده‌بان بنگرید از دو میل
که بیند مگر تاج طلخند و پیل
ز بالا درفش گو آمد پدید
همه روی کشور سپه گسترید
نیامد پدید از میان سپاه
سواری برافگند از دیده‌گاه
که لشکر گذر کرد زین روی کوه
گو وهرک بودند با او گروه
نه طلخند پیدا نه پیل و درفش
نه آن نامداران زرینه کفش
ز مژگان فروریخت خون مادرش
فراوان به دیوار بر زد سرش

شک مادر توسط فرستادگان تایید می‌شود و خبر مرگ پسرش را دریافت می‌کند به نشان غزا پیراهن ش را می‌دراند و صورتش را ناخن می‌کشد وآتشی را هم شروع می‌کند و کاخ را می‌سوزاند و بعد می‌خواهد تا خود را هم در آتش بیندازد (به آیین هندیان). خبر به گو می‌رسد به سرهت خود را به کادر می‌رساند و او را در آغوش می‌کشد و می‌گوید که او از تیر ما کشته نشد خودش خودبخود از دنیا رفت _ به اختر بد

ازان پس چوآمد به مام آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
جهاندار طلخند بر زین بمرد
سرگاه شاهی بگو در سپرد
همی جامه زد چاک و رخ را بکند
به گنجور گنج آتش اندر فگند
به ایوان او شد دمان مادرش
به خون اندرون غرقه گشته سرش
همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت
ازان پس بلند آتشی برفروخت
که سوزد تن خویش به آیین هند
ازان سوگ پیداکند دین هند
چو از مادر آگاهی آمد بگو
برانگیخت آن بارهٔ تیزرو
بیامد ورا تنگ در بر گرفت
پر از خون مژه خواهش اندر گرفت
بدو گفت کای مهربان گوش دار
که ما بیگناهیم زین کارزار
نه من کشتم او را نه یاران من
نه گردی گمان برد زین انجمن
که خود پیش او دم توان زد درشت
ورا گردش اختر بد بکشت

مادر ولی عصبانی است و می‌گوید که تو او را برای پادشاهی کشتی و گو می‌گوید من به تو نشان می‌دهم که او چگونه مرد و رزم ما چگونه بود. خودش مثل شمعی به ناگاه خاموش شد و کسی او را از این دنیا برد که هیچ‌کس از دست او رهایی ندارد. من به تو نشان خواهم داد و اگر نتوانستم خودم را در آتش نیفکنم. مادر هم می‌گوید به من بنما که او چگونه مرد تا مگر کمی آرام بگیرم 

بدو گفت مادر که ای بدکنش
ز چرخ بلند آیدت سرزنش
برادر کشی از پی تاج و تخت
نخواند تو را نیکدل نیکبخت
چنین داد پاسخ که ای مهربان
نشاید که برمن شوی بدگمان
بیارام تا گردش روزمگاه
نمایم تو را کار شاه و سپاه
که یارست شد پیش او رزمجوی
کرا بود در سر خود این گفت وگوی
به دادار کو داد ومهر آفرید
شب و روز و گردان سپهر آفرید
کزین پس نبیند مرا مهر و گاه
نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه
مگر کین سخن آشکارا کنم
ز تندی دلت پرمداراکنم
که او را بدست کسی بد زمان
که مردم رهایی نیابد ازان
که یابد به گیتی رهایی ز مرگ
وگر جان بپوشد به پولاد ترگ
چنان شمع رخشان فرو پژمرد
بگیت کسی یک نفس نشمرد
وگر چون نمایم نگردی تو رام
به دادار دارنده کوراست کام
که پیشت به آتش بر خویش را
بسوزم ز بهر بداندیش را
چو بشنید مادر سخنهای گو
دریغ آمدش برز و بالای گو
بدو گفت مادر که بنمای راه
که چون مرد بر پیل طلخند شاه
مگر بر من این آشکارا شود
پر آتش دلم پرمدارا شود

گو به ایوان خود برمی2گردد و وزیر خردمندش را فرا می‌خواند و ماجرا را تعریف می‌کند. وزیر هم می‌گوید ما راه به جایی نمی‌بریم. بگداز همه‌ی خردمندان را فرا بخوانیم. این کار را می‌کنند و برای این خردمندان ماجرا را می2گویند و از آنها می‌خواهند تا راه حلی پیدا کنند

پر از در شد گو بایوان خویش
جهاندیده فرزانه را خواند پیش
بگفت آنچ با مادرش رفته بود
ز مادر که برآتش آشفته بود
نشستند هر دو بهم رای زن
گو و مرد فرزانه بی‌انجمن
بدو گفت فرزانه کای نیکخوی
نگردد بما راست این آرزوی
ز هر سو بخوانیم برنا و پیر
کجا نامداری بود تیزویر
ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای
وزان تیزویران جوینده رای
ز دریا و از کنده وزرمگاه
بگوییم با مرد جوینده راه
سواران بهر سو پراگند گو
بجایی که بد موبدی پیشرو
سراسر بدرگاه شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
جهاندار بنشست با موبدان
بزرگان دانادل و بخردان
صفت کرد فرزانه آن رزمگاه
که چون رفت پیکار جنگ وسپاه
ز دریا و از کنده و آبگیر
یکایک بگفتند با تیزویر

شب این جمع بخردان خوابیدند و روز بعد چوب آبنوس خواستند و تخته‌ای با صد خانه درست کردند و ماکت دو پادشاه را هم بپا کردند با دو لشکر از ساج و عاج (سیاه و سفید) پیاده نظام و پیلان و اسبان و وزیر را هم مشخص کردند و حرکت هر یک را. تا اینکه شاه را از چهار طرف در محاصره گرفتند و شاه مات شد

نخفتند زایشان یکی تیره شب
نه بر یکدگر برگشادند لب
ز میدان چو برخاست آواز کوس
جهاندیدگان خواستند آبنوس
یکی تخت کردند از چارسوی
دومرد گرانمایه و نیکخوی
همانند آن کنده و رزمگاه
بروی اندر آورده روی سپاه
بران تخت صدخانه کرده نگار
صفی کرد او لشکر کارزار
پس آنگه دولشکر زساج و زعاج
دو شاه سرافراز با پیل وتاج
پیاده بدید اندرو با سوار
همه کرده آرایش کارزار
ز اسبان و پیلان و دستور شاه
مبارز که اسب افگند بر سپاه
همه کرده پیکر به آیین جنگ
یک تیز وجنبان یکی با درنگ
بیاراسته شاه قلب سپاه
ز یک دست فرزانهٔ نیک‌خواه
ابر دست شاه از دو رویه دو پیل
ز پیلان شده گرد همرنگ نیل
دو اشتر بر پیل کرده به پای
نشانده برایشان دو پاکیزه رای
به زیر شتر در دو اسب و دو مرد
که پرخاش جویند روز نبرد
مبارز دو رخ بر دو روی دوصف
ز خون جگر بر لب آورده کف
پیاده برفتی ز پیش و ز پس
کجا بود در جنگ فریادرس
چو بگذاشتی تا سر آوردگاه
نشستی چو فرزانه بر دست شاه
همان نیزه فرزانه یک خانه بیش
نرفتی نبودی ازین شاه پیش
سه خانه برفتی سرافراز پیل
بدیدی همه رزم گه از دو میل
سه خانه برفتی شتر همچنان
برآورد گه بر دمان و دنان
نرفتی کسی پیش رخ کینه‌خواه
همی‌تاختی او همه رزمگاه
همی‌راند هر یک به میدان خویش
برفتن نکردی کسی کم و بیش
چو دیدی کسی شاه را در نبرد
به آواز گفتی که شاها بگرد
ازان پس ببستند بر شاه راه
رخ و اسب و فرزین و پیل و سپ
نگه کرد شاه اندران چارسوی
سپه دید افگنده چین در بروی
ز اسب و ز کنده بر و بسته را
چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه
شد از رنج وز تشنگی شاه مات
چنین یافت از چرخ گردان برات
ز شطرنج طلخند بد آرزوی
گوآن شاه آزاده و نیکخوی

مادر هم به بازی شطرنج با چشم گریان نشسته بود و اینگونه که تقدیر طلخند را کشف می‌کرد مرهمی بود برایش. آنقدر به آن بازی چشم دوخت و از خورد و خوراک دست کشید تا زمان او هم سرآمد و از دنیا برفت

همی‌کرد مادر ببازی نگاه
پر از خون دل از بهر طلخند شاه
نشسته شب و روز پر درد وخشم
ببازی شطرنج داده دو چشم
همه کام و رایش به شطرنج بود
ز طلخند جانش پر از رنج بود
همیشه همی‌ریخت خونین سرشک
بران درد شطرنج بودش پزشک
بدین گونه بد تاچمان و چران
چنین تا سر آمد بروبر زمان

در اینجا فردوسی مشخص می‌کند که این داستان را آنگونه که از گفته‌های باستان شنیدم (شاهو داستان را نقل کرده) سراییدم

سرآمد کنون برمن این داستان
چنان هم که بشنیدم ازباستان


 دنباله‌ی داستان می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
https://t.me/FriendsOfShahnameh
کلماتی که آموختم
چمان = خرامان
ناچران = چیزی ناخورده

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 


ببیشی نهادست مردم دو چشم
ز کمی بود دل پر از درد وخشم
نه آن ماند ای مرد دانا نه ای
ز گیتی همه شادمانی گزی
اگر چند بفزاید از رنج گنج
همان گنج گیتی نیرزد به رنج

به کردار جام گلابست شاه
که از گرد یکباره گردد تباه

که او را بدست کسی بد زمان
که مردم رهایی نیابد ازان
که یابد به گیتی رهایی ز مرگ
وگر جان بپوشد به پولاد ترگ
چنان شمع رخشان فرو پژمرد
بگیت کسی یک نفس نشمرد

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان


 گفتار اندر آوردن داستان کلیله و دمنه ص 1636
© All rights reserved