سخنها پراگنده کرده به راه
روانهای روشن ببيند به خواب
همه بودنيها چوآتش برآب
نوشین روان در خواب میبیند
که درختی در کنار تختش رشد کرده و مایه خوشحالی است. نوشینروان دستور بزم
میدهد ولی در مجلس بزم گرازی تیز دندان هم حاضر میشود.نوشینروان هراسان از خواب
بیدار میشود و برای تعبیر آن خواب، خوابگزار را میخواند. او ولی در تعبیر خواب
عاجز است
شبی خفته بد شاه نوشين روان
خردمند و بيدار و دولت جوان
چنان ديد درخواب کز پيش تخت
برستی يکی خسروانی درخت
شهنشاه را دل بياراستی
می و رود و رامشگران خواستی
بر او بران گاه آرام و ناز
نشستی يکی تيزدندان گراز
چو بنشست می خوردن آراستی
وزان جام نوشين روان خواستی
چوخورشيد برزد سر از برج گاو
ز هر سو برآمد خروش چگاو
نشست از بر تخت کسری دژم
ازان ديده گشته دلش پر ز غم
گزارنده خواب را خواندند
ردان را ابر گاه بنشاندند
بگفت آن کجا ديد در خواب شاه
بدان موبدان نماينده راه
گزارنده خواب پاسخ نداد
کزان دانش او را نبد هيچ ياد
به نادانی آنکس که خستو شود
ز فام نکوهنده يک سو شود
شاه برای چاره به دنبال
دیگر کسانی که بتوانند خواب را تعبیر کنند میفرستد. یکی از فرستادگان به نام
آزادسرو
هم به مرو میرود
ز داننده چون شاه پاسخ نيافت
پرانديشه دل را سوی چاره تافت
فرستاد بر هر سويی مهتری
که تا باز جويد ز هر کشوری
يکی بدره با هر يکی يار کرد
به برگشتن اميد بسيار کرد
به هر بدره ای بد درم ده هزار
بدان تاکند در جهان خواستار
گزارنده خواب دانا کسی
به هر دانشی راه جسته بسی
که بگزارد اين خواب شاه جهان
نهفته بر آرد ز بند نهان
يکي بدره آگنده او را دهند
سپاسی به شاه جهان برنهند
به هر سو بشد موبدی کاردان
سواری هشيوار بسيار دان
يکی از ردان نامش آزادسرو
ز درگاه کسری بيامد به مرو
بيامد همه گرد مرو او بجست
آزادسرو در مرو معلمی را
پیدا میکند که به بچهها کتاب مدهبی زند را میآموخته. آزادسرو به معلم میگوید که
آیا قادری که خواب پادشاه را تعبیر کنی. او هم میگوید که نه این کار من نیست من
فقط زند درس میدهم. کودکی که سر کلاس این معلم نشسته بود میگوید تعبیر خواب کار
من است. معلم که بداخلاق هم بوده فریاد میزند که بچه بنشین سرجات! ولی
فرستاده میگوید از کجا معلوم که او آگاه نباشد و قادر به تغبیر خواب. به او میگویند
خوب بگو تعبیرت چیست. کودک هم میگوید که من فقط به پادشاه میگویم
يکی موبدی ديد بازند و است
همی کودکان را بياموخت زند
به تندی و خشم و ببانگ بلند
يکی کودکی مهتر ايدر برش
پژوهنده زند وا ستا سرش
همی خواندنديش بوزرجمهر
نهاده بران دفتر از مهر چهر
عنانرا بپيچيد موبد ز راه
بيامد بپرسيد زو خواب شاه
نويسنده گفت اين نه کارمنست
زهر دانشی زند يارمنست
ز موبد چو بشنيد بوزرجمهر
بدو داد گوش و بر افروخت چهر
باستاد گفت اين شکارمنست
گزاريدن خواب کارمنست
يکی بانگ برزد برو مرد است
که تو دفتر خويش کردی درست
فرستاده گفت ای خردمند مرد
مگر داند او گرد دانا مگرد
غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد
بگوی آنچ داری بدو گفت ياد
نگويم من اين گفت جز پيش شاه
بدانگه که بنشاندم پيش گاه
آزادسرو هر چه که
لازم بوده از اسب و توشهی راه به کودک میدهد و با هم به سمت درگاه نوشینروان
راه میفتند. بعد از طی مسافتی برای خوردن و خواب در جایی کنار آب میایستند. بعد
از خوردن آن کودک که نامش بوزرجمهر بوده دراز میکشد و چادری روی صودتش میاندازد
و بخواب میرود. سروآزاد که هنوز بیدار بوده، میبیند که ماری میاید و چادر را از
روی صورت بوزرجمهر کنار میکشد او را میبوید و بعد بدون آنکه صدمهای به کودک
بزند، از درخت بالا میرود. کودک بیدار میشود و تا سروصدایش بالا میگیرد مار در
لابلای شاخهها ناپدید میشود. آزادسرو از تعجب ماتش میبرد و میگوید جلل الخالق.
این کودک حتما به مقام والایی خواهد رسید
بدادش فرستاده اسب و درم
دگر هرچ بايستش از بيش و کم
برفتند هر دو برابر ز مرو
خرامان چو زير گل اندر تذرو
چنان هم گرازان و گويان ز شاه
ز فرمان وز فر وز تاج و گاه
رسيدند جايی کجا آب بود
چو هنگامه خوردن و خواب بود
به زير درختی فرود آمدند
چوچيزی بخوردند و دم بر زدند
بخفت اندران سايه بوزرجمهر
يکی چادر اندرکشيده به چهر
هنوز اين گرانمايه بيدار بود
که با او به راه اندرون يار بود
نگه کرد و پيسه يکی مار ديد
که آن چادر از خفته اندر کشيد
ز سر تا به پايش ببوييد سخت
شد ازپيش اونرم سوی درخت
چو مار سيه بر سر دار شد
سر کودک از خواب بيدار شد
چو آن اژدها شورش او شنيد
بران شاخ باريک شد ناپديد
فرستاده اندر شگفتی بماند
فراوان برو نام يزدان بخواند
به دل گفت کين کودک هوشمند
بجايی رسد در بزرگی بلند
بعد آزادسرو و کودک به
راه ادامه میدهند و به نزدیک شاه میرسند. آزادسرو ماجرای کودک و مار را به
نوشین روان میگوید و شاه هم کودک را میخواند و خوابش را برای او تعریف میکند
وزان بيشه پويان به راه آمدند
خرامان به نزديک شاه آمدند
فرستاده از پيش کودک برفت
برتخت کسری خراميد تفت
بدو گفت کای شاه نوشين روان
تويی خفته بيدار و دولت جوان
برفتم ز درگاه شاها به مرو
بگشتم چو اندر گلستان تذرو
ز فرهنگيان کودکی يافتم
بياوردم و تيز بشتافتم
بگفت آن سخن کزلب او شنيد
ز مار سياه آن شگفتي که ديد
جهاندار کسری ورا پيش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
بوزرجمهر هم که خواب را
میشنود کمی فکر میکند و میگوید شاها در شبستان تو مردی هم مخفیانه و در لباس
مبدل به عنوان زن زندگی میکند و بعد میگوید برای آنکه او را بیابی همه را از
اینجا بیرون کن و زنان شبستان را بگو تا از جلوی تو رد شوند. شاه هم این دستور را میدهد
و زنان شبستان از مقابل او رد میشوند ولی شاه مردی را در میان آنها نمیبیند
چوبشنيد دانا ز نوشين روان
سرش پرسخن گشت و گويا زبان
چنين داد پاسخ که در خان تو
ميان بتان شبستان تو
يکي مرد برناست کز خويشتن
به آرايش جامه کردست زن
ز بيگانه پردخته کن جايگاه
برين رای ما تا نيابند راه
بفرمای تا پيش تو بگذرند
پی خويشتن بر زمين بسپرند
بپرسيم زان ناسزای دلير
که چون اندر آمد به بالين شير
ز بيگانه ايوانش پردخت کرد
درکاخ شاهنشهی سخت کرد
بتان شبستان آن شهريار
برفتند پر بوی و رنگ و نگار
سمن بوی خوبان با ناز و شرم
همه پيش کسری برفتند نرم
نديدند ازين سان کسی در ميان
برآشفت کسری چو شير ژيان
بوزرجمهر میگوید ولی
حتما مردی در میان این زنان هست و باز گفتند که بار دیگر از جلوی شاه رد
شوید و این بار غلامی لرزان در میان هفتاد کنیز دیده میشود
گزارنده گفت اين نه اندر خورست
غلامی ميان زنان اندرست
شمن گفت رفتن بافزون کنيد
رخ از چادر شرم بيرون کنيد
دگر باره بر پيش بگذاشتند
همه خواب را خيره پنداشتند
غلامی پديد آمد اندر ميان
به بالای سرو و بچهر کيان
تنش لرز لرزان به کردار بيد
دل از جان شيرين شده نا اميد
کنيزک بدان حجره هفتاد بود
که هر يک به تن سرو آزاد بود
یکی از این کنیزان دختر
بزرگ چاج میگوید که وقتی در خانهی پدر بودم غلامی داشتم که مادرش با من
یکی بوده و این در واقع برادر کوچک من است که همهجا مثل غلام همراهم بوده و از
ترس پادشاه رویش را پوشانده و مثل زنان لباس میپوشیده. بر او سخت نگیر. نوشینروان
ولی خیلی عصبانی است و همانگونه که قبلا هم دیده بودیم به هنگام عصبانیت و جنگ بر
کسی رحم نمیکرده، دستور میدهد تا هر دو برادر و خواهر را بر دار کنند
يکی دختری مهتر چاج بود
به بالای سرو و ببر عاج بود
غلامی سمن پيکر و مشک بوی
به خان پدر مهربان بد بدوی
بسان يکی بنده در پيش اوی
به هر جا که رفتی بدی خويش اویی
بپرسيد ز و گفت کين مرد کيست
کسی کو چنين بنده پرورد کيست
چنين برگزيدی دلير و جوان
ميان شبستان نوشين روان
چنين گفت زن کين ز من کهترست
جوانست و با من ز يک مادرست
چنين جامه پوشيد کز شرم شاه
نيارست کردن به رويش نگاه
برادر گر از تو بپوشيد روی
ز شرم توبود آن بهانه مجوی
چو بشنيد اين گفته نوشين روان
شگفت آمدش کار هر دو جوان
برآشفت زان پس به دژخيم گفت
که اين هر دو در خاک بايد نهفت
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
پس پرده شاه نوشين روان
برآويختشان در شبستان شاه
نگونسار پرخون و تن پرگناه
بعد پادشاه پاداش خوبی
به بوزرجمهر میدهد که خوابش را تعبیر و دست آن برادر و خواهر را بر ملا
کرده بود. اسم او را هم در دیوان بزرگان مینویسند و از این به بعد نام بوزرجمهر
در ردیف بزرگان میاید
گزارنده خواب را بدره داد
ز اسب وز پوشيدني بهره داد
فرومانده از دانش او شگفت
ز گفتارش اندازه ها برگرفت
نوشتند نامش به ديوان شاه
بر موبدان نماينده راه
فروزنده شد نام بوزرجمهر
بدو روی بنمود گردان سپهر
حال ماجراهای
بوزرجمهر با نوشینروان چگونه ادامه میابد، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی
در منچستر. سپاس از همراهی شما
لغاتی که آموختم
فام = دین، قرض
یکسو شدن = کنار رفتن
شمن = شمن = بت
پرست را گویند. (غیاث ) (از فرهنگ اوبهی ) (آنندراج ). صنم پرست . وثنی . عابد صنم
. پرستنده ٔ صنم و بت . (یادداشت مؤلف ). این لغت از سنسکریت سرمن مشتق شده و در
زبان اخیر از برای روحانیان استعمال می شده است و «سرمن » کسی است که خانه و کسان
را ترک گوید و در خلوت به عبادت و ریاضت گذراند. بعبارت دیگر سرمن ، یعنی زاهدو
تارک الدنیا.
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام ---
بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر
شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور)
--- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم
پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ
(برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان
قسمتهای پیشین
ص 1554 فروزنده شد نام بوزرجمهر
© All
rights reserved