Wednesday, 30 September 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 241

قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه سپتامبر این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
بیست ودومین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی هرمزد پسر نوشین روان هستیم
 

در قسمت قبل دیدیم که چگونه سپاه ایران به فرماندهی بهرام چوبینه در مقابل سپاه عظیم ساوه شاه صف آرایی کرده 
امروز به ماجرای جنگ با ساوه شاه می پردازیم. از اول صبح به آرایش جنگ یپرداخته اند و چپ و راست سپاه را تنظیم کردند که چه گروهی کجا باشد.

چو بر زد سراز چشمه شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپی
بزد نای رویین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گرز پرخاش دیده بدست
شمردند بر میمنه سه هزار
زره دار و کارآزموده سوار
فرستاده بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین
بیک دست بر بود آذر گشسب
پرستنده فرخ ایزد گشسب
بدست چپش بود پیدا گشسب
که بگذاشتی آب دریا براسب
پس پشت ایشان یلان سینه بود
که با جوشن و گرز دیرینه بود
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که درنی زدی آتش از سم اسب
ابا هر یکی سه هزار از یلان
سواران جنگی و جنگ آوران

بهرام به سربازان اعلام میکند که هر اتفاقی هم بیفتد نباید سر از جنگ بتابید و فرار کنید. هر کس که بگریزد سرش را از تن جدا میکنم و ییکرش را در آتش میندازم. به خاطر داریم که سپاه بهرام دوازده هزار بود در مقابل ارتش سیصد هزار نفری ساوه شاه به همین خاطر بهرام نگران بود که مبادا سربازان بگریزند. راه گریز آنها هم که از دو سمت لشکر بود، بهرام دستور میدهد تا دیواره ای به ارتفاع ده رش از گل بسازند تا فرار میسر نباشد و خودش هم در میان سپاه فرار میگیرد 

خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای گرزداران زرین کلاه
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
به یزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پیکرش
ز دو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش بگل هر دو راه
همی‌بود خود در میان سپاه

 دبیر پیش او میاید و میگوید ما اصلا به حساب نمیاییم  در این جمعیت لشکر دشمن. اکر وارد این جنک شویم قطعا ایرانی ها شکست میخوردند

دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
گزاف زبان تو را تازه نیست
زلشکر نگه کن برین رزمگاه
چو موی سپیدیم و گاو سیاه
بدین جنگ تنگی به ایران شود
برو بوم ما پاک ویران شود
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه

بهرام عصبانی میشود و در پاسخ به دبیر میگوید که تو کارتبا قلم و دوات هست کی به تو گفت که بری سربازها را بشمری. او هم اول شکایتش را نزد خراد برزین میبرد و سپس به همراه دبیر دیگری به بالای یک بلندی میروند تا از خطر دور باشند و از آنجا به نظاره مینشینند

یکی بر خروشید بهرام سخت
ورا گفت کای بد دل شوربخت
تو را از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
بیامد بخراد بر زین بگفت
که بهرام را نیست جز دیو جفت
دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبیند کسی رستخیز
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
تلی برگزیدند هر دو دبیر
یکی تند بالا بد از رزم دور
بیکسو ز راه سواران تور
برفتند هر دو بران برز راه
که شاییست کردن بلشکر نگاه
نهادند برترگ بهرام چشم
که تاچون کند جنگ هنگام خشم

بهرام به نیایش مشغول میشود و میگوید که خداوندا اگر در چنگی که پیش گرفتم در کارم بیداد هست و ساوه را بر من برگزیدی دلم را از این رزم برگردان وگر من بر حقم و به خاطر تو این کار را میکنم من و سپاهم را پیروزی ده. بعد از نیایش بلند میشود و گرزه ی گاو سر(یادداشتی به خود: گرز رستم؟ به خاطر داریم که پرچم رستم را از هرمزد شاه در آغاز گرفته بود) را بدست میگیرد و راهی میشود

چو بهرام جنگی سپه راست کرد
خروشان بیامد ز جای نبرد
بغلتید درپیش یزدان بخاک
همی‌گفت کای داور داد و پاک
گرین جنگ بیداد بینی همی
زمن ساوه را برگزینی همی
دلم را برزم اندر آرام ده
به ایرانیان بر ورا کام ده
اگر من ز بهر تو کوشم همی
به رزم اندرون سر فروشم همی
مرا و سپاه مرا شاد کن
وزین جنگ ما گیتی آباد کن
خروشان ازان جایگه برنشست
کی گرزهٔ گاو پیکر بدست

از طرف دیگه ساوه شاه به جادوگرانش میگوید که دست به کار بشوید. آنها هم با جادو در هوا آتش راه انداختند 

چین گفت پس با سپه ساوه شاه
که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان
بپیچد نیاید شما را زیان
همه جاودان جادوی ساختند
همی در هوا آتش انداختند
برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه

بهرام فریاد میزند که به این اتفاقات که در اطراف شما میفند توجه نکنید که اینها همه جادوست به فکر رزم با سپاه مقابل باشید 

خروشید بهرام کای مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
بدین جادویها مدارید چشم
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست
خروشی برآمد ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان

ساوه شاه سپاهش را به راه میاندازد. سپاه ایران از سمت چپ سپاه صدمه میبیند و لشکر ساوه شاه پیشروی میکنند  به سمت قلبگاه و جایی که بهرام در آنجا بود. بهرام خودش بر سپاه دشمن می تازد و سپس به سمت راست رفت و با اینکه موقعیت آنها خیلی بد است به سربازانش میگوید از خداوند ناامید نشوید

نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به‌پیش بره
چویک روی لشکر به‌هم برشکست
سوی قلب بهرام یازید دست
نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه
گریزان سپه دید پیش سپاه
بیامد به‌نیزه سه تن را ز زین
نگون‌سار کرد و بزد بر زمین
همی‌گفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار
ندارید شرم از خدای جهان
نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بیامد سوی میمنه
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
چنان لشکری رابه‌هم بردرید
درفش سپه‌دار شد ناپدید
و زان جایگه شد سوی قلب‌گاه
بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهی نبود
کزان راه شایست بالا نمود
چنین گفت با لشکر آرای خویش
که دیوار ما آهنینست پیش
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن
شود ایمن و جان به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید

ساوه شاه دستور میدهد تا پیلهای جنگی را بیاورند در اول صف. بهرام هم که فیل ها را میبیند دستور میدهد تا کمانداران  چاچی کمان ها را به زه کنند و ترگ بر سرشان بگذارند و به سوی خرطوم فیل ها تیر بیندازند و بعد گرزها را بردارند و به جنگ دشمن بروند

چنین گفت با مهتران ساوه شاه
که پیلان بیارید پیش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نام‌داران و جنگ آوران
کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترگ برسرنهید
به‌جان و سر شهریار جهان
گزین بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تیر
کمان را بزه برنهد ناگزیر
خدنگی که پیکانش یازد به‌خون
سه چوبه به‌خرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
سپهبد کمان را بزه برنهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد
به‌پیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه

اینگونه خرطوم پیلان به خون آلوده شده و پیلان زخمی به همه طرف میزنند و کلی از سپاه ساوه شاه زیر دست و پای فیل ها کشته میشوند

بخستند خرطوم پیلان به‌تیر
ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر
از آن خستگی پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید
همه لشکر خویش را بسپرید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کام‌کاری ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
تلی بود خرم بدان جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه

ساوه شاه که نظاره گر جنگ بود این صحنه را میبیند روی اسب مینشیند و فرار میکند. بهرام هم تا این را میبیند به دنبال او راهی میشود. تیری که چهار پر عقاب در اطراف آن زده بودند به دست میگیرد و با کمان چاچی تیر را به سمت ساوه شاه میاندازد. تیری را که از انگشتان او رها شده سر از مهره پشت شاه درمیاورد و او را نگونسار میکند

یکی تخت زرین نهاده بروی
نشسته برو ساوهٔ رزم‌جوی
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت آن زنده پیلان مست
همی‌کوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
نشست از بر تازی اسب سمند
همی‌تاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن
بتازید با تیغ‌های کهن
بر ایشان یکی تیر باران کنید
بکوشید وکار سواران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همی‌بود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر
همی‌تاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
بمالید چاچی کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو آورد یال یلی رابه‌گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی
سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه

بهرام خودش را به او میرساند و سرش را از تن جدا میکند و تورانیان هم که میبینند که شاه آنها کشته شده به داد و فغان می نشینند. لشکر توران شکست میخورد و آن همه سرباز تورانی یا کشته و یا اسیر میشوند

چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی به‌تخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
برید آن سر شاه‌وارش ز تن
نیامد کسی پیشش از انجمن
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
فگنده تنی بود بی‌سر به راه
همه برگرفتند یکسر خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم به‌پای
نشد زان سپه ده یکی باز جای
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به‌آوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان
ندیدند زنده یکی بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسیر
روان‌ها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشه‌ای مانده اسبی به زین

بهرام به کشتگان سپاه نکاه میکند و خراد را انتخاب میکند تا ببیند که از ایرانیان چه کسانی کشته شده اند. خراد برزین هم طبق آماری که در اختیارش بوده همه را حاضر و غایب میکند تا اینکه میبیند از ایرانیان بهرام نامی ناپدید شده نه در میان زنده ها و زخمی هاست و نه در میان کشته ها

همی‌گشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست
به هرجای خراد برزین بگشت
به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت
کم آمد زلشکر یکی نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سیاوش گوی مهتری
سپهبد سواری دلاور سری
همی‌رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابد بجایی نشان
تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جایی نشانی ندید
سپهدار زان کار شد دردمند
همی‌گفت زار ای گو مستمند

تا اینکه بعد از مدتی خود بهرام پدیدار میشود و همراهش اسیری از تورانیان را به همراه دارد که نزد بهرام میبرند. بهرام از او میپرسد تو کیستی و او میگوید که من از جادوگران ساوه شاه هستم و ان شب که در خواب دیدی که شکست خوردی من آن خواب را با جادو در سرت انداختم. بعد از بهرام امان میخواهد

زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یک‌سوام
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگ‌ها را نکردم درست
به‌ما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار
یکی پر هنر یافتی دست‌وار

بهرام قدری فکر میکند که ایا او را زنده نگه دارد یا نه ولی بعد میبیند که بودن او در کنار ساوه شاه به او کمکی نکرد. پس دستور میدهد او را بکشند و فقط به نیروی خداوند تکیه کنند

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همی‌گفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ
زمانی همی‌گفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بی‌برش
چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست
بزرگی و پیروزی و فرهی
بلندی و نیروی شاهنشهی
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه توجست

دبیر بزرگ نزد او میاید و شروع به تمجید از او میکند که همچو تو هیچ یک از پادشاهان قبل پهلوانی نداشتند

و زان پس بیامد دبیر بزرگ
چنین گفت کای پهلوان سترگ
فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند
که هرگز به جان‌ت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زنده‌اند
همه پهلوانان تو را بنده‌اند
بتو گشت بخت بزرگی بلند
به‌تو زیردستان شوند ارجمند
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادی و فرخ سری
ستون همه شهر و بوم و بری
پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
همی‌گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب

بهرام عده ای را مامور می کند تا در میان کشته شدگان تورانیان بگردد و هر که از صاحب منصبان و بزرگان تورانیان را میبینند، سرش را ببرند و سر ساوه شاه و بزرگان دیگر را هم بر نیزه میکنند و به همراه نامه ای که مهران نوشته و  جریان جنگ را مفصلا شرح داده به سوی هرمزد میفرستد

سپهبد بیامد فرستاد کس
به‌نزدیک یاران فریادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران
سران‌شان ببرید یکسر ز تن
کسی راکه بد مهتر انجمن
درفشی درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخن‌ها براند
از آن لشکر نامور بی‌شمار
از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
که نگشاد روزی سواری میان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
درفشی کجا داشتی در نبرد
سران بزرگان توران زمین
چنان هم درفش سواران چین
بفرمود تا برستور نوند
به‌زودی برشاه ایران برند
اسیران و آن خواسته هرچ بود
همی‌داشت اندر هری نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نیز دستور شاه
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جای
به‌پیش سواران یکی رهنمای

از طرف دیگر عده ای از  تورانیان بدون اسب و سپاه برگشتند به توران وقتی خبر شکست سپاه توران و کشته شدن ساوه شاه به بزرگان توران رسید همه نالان شدند. پرموده پسر ساوه شاه میپرسد آخر چگونه ممکن است که همچو سپاهی شکست بخورد. یکی از تورانیان از جنگ بازگشته میگوید ما آن سپاه را خوار دانستیم ولی بهرام خود پهلوانی است برتر از رستم
 
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی‌ساز واسب و بنه
رسیدند یکسر به‌توران زمین
سواران ترک و دلیران چین
چ وآمد بپرموده زان آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی
خروشی بر آمد ز ترکان به‌زار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوان‌را بر خویش خواند
به‌مژگان همی خون دل برفشاند
بپرسید کز لشکر بی‌شمار
که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ
دلیران نگیرند پیشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
نخست از دلیران ما کودکی
جهان‌دار یزدان و را برکشید
ازین بیش گویم نباید شنید

پرموده صد هزار سوار داشته که همه را به سمت جیحون میکشد

چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
به‌درد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار
همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر به‌هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید

هرمزد از طرفی با موبدان نشسته و میگوید چرا خبری از بهرام نیامد. در همان موقع شهنشاه را مژده میدهند که فرستاده آمد. فرستاده بهرام  وارد میشود و خبر پیروزی سپاه بهرام را به هرمزد میدهد و میگوید که سر ساوه شاه و  فغفور پسرش نیز بر نیزه جلوی درگاه گذاشته شده

وزان پس کجا نامه پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان
نشسته جهان‌دار با موبدان
همی‌گفت کای نامور بخردان
دو هفته بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
بباید بدین داستان‌ها زدن
همانگه که گفت این سخن شهریار
بیامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهان‌دار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزم‌گاه
انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خواندیش وی‌را پدر
زده بر سرنیزه‌ها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست

هرمزد به نیایش و سپاس از خداوند برمی خیزد. بعد صد و سی هزار میاورند یک سوم آنرا به نیازمندان، یک سوم به آتشکده و یک سوم را برای آبادانی رباط ها و منازل بین راه صرف میکند و به شکرانه پیروزی هرمزد چهار سال مالیات را بر همگی چه نیازمند باشند و چه توانا می بخشد 

شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست
همی‌بود بر پیش یزدان به‌پای
همی‌گفت کای داور رهنمای
بد اندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده هور و ماه
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده برنهند
سیم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود
کند یکسر آباد جوینده مرد
نباشد به راه اندرون بیم و درد
ببخشید پس چار ساله خراج
به درویش و آن را که بد تخت عاج

نامه ای می نویسند و خبر این پیروزی را به کشورهای مختلف می دهند. هفت روز هرمزد به نیایش مشغول میشود و روز هشتم فرستاده را با تخت و نعلین زرین و پاسخ نامه بهرام راهی میکند. از هیتال تا رود برک را هم به بهرام میدهد همراه چک (یادداشتی به خود معنی چک= قباله) پیام فرستاده شده به بهرام میگوید که آنچه غنیمت گرفتی بین سپاه تقسیم کن و گنج ساوه شاه را برای من بفرستد و خود در تدارک جنگ با پرموده پسر ساوه شاه باش. بهرام هم اینچنین میکند 

نبشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هرنامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بی‌بر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
فرستادهٔ پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختی به باغ بزرگی بکشت
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
ز هیتال تا پیش رود برک
به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزم‌گاه
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پیش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خویش
جهان‌دیده ونام‌داران خویش
ببردند یک‌سر به درگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه

حال اوضاع جنگ چگونه پیش میرود،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
رش = واحد طول و آن برابر است با فاصله ٔ هر دو دست چون از هم باز کنند. گز. _ از فرهنگ فارسی معین 
تل = تپه، کوه پست و پشته بلند
نبیل = تیزدستی
خدنگ = درختی محکم که از آن تیغ و نیزه میسازند
چوبه = با معدود اعداد کلمه ٔ تیر بکار رود: یک چوبه تیر و دوچوبه تیر
بسپریدن = لگدکوب کردن
چک = قباله

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید

چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی به‌تخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند

همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود

شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
همی‌گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان

قسمت های پیشین

 ازو چون بپرموده شد آگهی ص 1716

© All rights reserveded

انشای ایرون: هر برگ به گونه ای پاییز را درمیابد


One of my writing pieces, 'Autumn touches every leaf differently' has won the first prize in a writing competition. Thanks to the organizers and the judge of the competition.

 سپاس از جناب جهانشاه جاوید و دیگر دست اندرکاران ایرون دات کام برای برگزاری مسابقه انشای ایرون  و داور این سری، خانم فاطمه زارعی برای انتخاب  هر برگ به گونه ای پاییز را درمیابد برای دسترسی به متن روی نام متن کلیک کنید

اگرچه از انتخاب متنم خیلی خوشحالم ولی انتخاب شیوه ی نگارش برتر سلیقه ای است و آموخته ام که نباید خیلی روی تایید یا تکفیر دیگران حساب کرد، ولی میخواهم از  قدرت حضور مخاطب بگویم. سخن از لذت برنده شدن و احتمال دریافت جایزه نیست. از نیرویی میگویم نهفته در خوانده شدن نوشته که چون عصایی زیر بغل زده شده برمی خیزاندت. متنی نوشته ای که خوانده شده. به همین سادگی. اگر بیان نقاط ضعف و قدرت کار از دید خوانده هم در کنارش بیاید که دیگر چه بهتر.

 چندی پیش متنی از بزرگ علوی خواندم. متنی کوتاه که در چاپ هفتم (1384) انتشارات نگاه در ادامه داستان چشمهایش آمده. آخر چرا خالق چشمهایش خود را کسی بخواند که می خواسته نویسنده شود ولی وسط راه درمانده! سو برداشت نشود، قصد مقایسه ی قطره و دریا نیست. میخواهم بگویم سپاس از بزرگ علوی برای چشمهایش و  سپاس از همه ی خالقان شناخته شده و گمنام آثاری که با خواندنشان به فکر فرو رفتم، لبخند زدم یا گریه کردم


© All rights reserved

Friday, 25 September 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 240

قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه سپتامبر این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
بیست و یکمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی هرمزد پسر نوشین روان هستیم
  

داستان تا جایی رسید که خراد برزین به دیدار ساوه شاه میرود برای اینکه او را در دام بیندازد. وقتی طلایه داران ساوه شاه خبر حضور لشکری در ان حوالی را میدهند که همان لشکر بهرام چوبینه بود، ساوه شاه به خراد شک میکند که تو همراه سپاه آمدی؟ خراد سعی میکند حضور سپاه بهرام را توجیه کند و به ساوه شاه میگوید اینها احتمالا بازرگانان یا مرزبانانی هستند که از اینجا گذر میکنند و با تو و سپاه تو کاری ندارند

ساوه شاه که این را می شنود خوشحال میشود. خراد از دیدار ساوه شاه برمیگرد به فکر فرار میفتند. ساوه شاه هم برای اینکه از سخنان خراد مطمئن شود کسی را میفرستد تا از لشکر خبر آورد

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت ماناکه اینست راه
چو خراد برزین سوی خانه رفت
برآمد شب تیره از کوه تفت
بسیجید و بر ساخت راه گریز
بدان تا نیاید بدو رستخیز

ساوه شاه  پسرش فغفور را میفرستد تا برود و ببیند این سپاه کیست و به چه منظوری آمده. او هم نزدیک سپاه میرود و سواری را میفرستد که بلند اعلام میکند که فرمانده سپاه شما چه کسی است و فغفور فرزند شاه می خواهد او را ببیند
 
بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه
به فغفور فرمود تا بی‌سپاه
ز پیش پدر تا در پهلوان
بیامد خردمند مرد جوان
چو آمد به نزدیک ایران سپاه
سواری برافگند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان کیند
ازین تاختن ساخته بر چیند
ز ترکان سواری بیامد چوگرد
خروشید کای نامداران مرد او هم به سم
سپهبد کدامست و سالارکیست
به رزم اندرون نامبردار کیست
که فغفور چشم ودل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی‌سپاه

خبر را به بهرام میدهند و او هم با پرچم بیرون میاید و فغفور به دیدنش میرود و می پرسد گویا از فارس هستی و از شاه ایران گریختی. بهرام ولی تکذیب میکند  میگوید از جانب شاه آمدم و برای مبارزه با ساوه شاه اینجا هستم

ز لشکر بیامد یکی رزمجوی
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
سپهدار آمد ز پرده سرای
درفشی درفشان به سر بر بپای
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهان را بخوی در نشاخت
بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای
کنون ایستاده چرا مانده‌ای
شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی وخون ریختی
چنین گفت بهرام کین خود مباد
که با شاه ایران کنم کینه یاد
من ایدون به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد رفتم به فرمان شاه
چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی
بیامد بدان بارگاه مهی
مرا گفت رو راه ایشان بگیر
بگرز و سنان و بشمشیر و تیر

فغفور خبر را به ساوه شاه میرساند. او هم به دنبال خراد میفرستد ولی خبر میاورند که او گریخته. ساوه شاه هم خیلی عصبانی میشود و میگوید که چگونه یک سوار را این همه سپاه حریف نبودند و او گریخته

چو بشنید فغفور برگشت زود
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
شنید آن سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان
یکی گفت خراد برزین گریخت
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
شب تیره و لشکری بی‌شمار
طلایه چراشد چنین سست وخوار

بعد ساوه شاه سخنوری را پیش بهرام میفرستد که به او بگو پادشاه تو می خواسته تا تو کشته شوی به همین خاطر تو را با سپاهی اندک نزد ما فرستاده. بدان که کوه هم حتی جلوی مرا نمیتواند بگیرد

وزان پس فرستاد مرد کهن
به نزدیک بهرام چیره سخن
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آب روی
همانا که این مایه دانی درست
کزین پادشاه تو مرگ توجست
به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی
تو را گفت رو راه بر من بگیر
شنیدی تو گفتار نادلپذیر
اگر کوه نزد من آید به راه
بپای اندر آرم بپیل و سپاه

بهرام که این را میشنود میگوید که چه شاه مرگ مرا خواسته باشه و چه از من خشنود، فرقی نمیکند. فرستاده هم عین این گفته را به ساوه شاه میرساند و  باز پیام میبرد برای بهرام که تو به جنگ ما پیروز نخواهی شد ولی اگر با ما سازش کنی به سپاهت سیم و زر میدهم و تو را در جای بلندی مینشانم ولی او قبول نمیکند. خلاصه چند بار سخنور بین این دو پادشاه میرود و میاید و پیغام میبرد و نهایتا بهرام میگوید که من سر شاه شما را خواهم برید. ساوه شاه هم که میبیند که چاره ای ندارد کوس را به صدا درمیاورند و صف آرایی لشکر آغاز میشود
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید زان تیز بازار اوی
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چوخشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
فرستاده آمد بر ساوه شاه
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که چندین چرا بایدت گفت وگوی
چرا آمدستی بدین بارگاه
ز ما آرزو هرچ باید بخواه
فرستاده آمد ببهرام گفت
که رازی که داری بر آر از نهفت
که این شهریاریست نیک اختری
بجوید همی چون تو فرمانبری
بدو گفت بهرام کو را بگوی
که گر رزمجویی بهانه مجوی
گر ای دون که‌ه با شهریار جهان
همی آشتی جویی اندر نهان
تو را اندرین مرز مهمان کنم
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
ببخشم سپاه تو را سیم و زر
کرا درخور آید کلاه و کمر
سواری فرستیم نزدیک شاه
بدان تابه راه آیدت نیم راه
بسان همالان علف سازدت
اگر دوستی شاه بنوازدت
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی
بدریا به جنگ نهنگ آمدی
چنان بازگردی ز دشت هری
که برتو بگریند هر مهتری
ببرگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد
نیاوردت ایدر مگربخت بد
همی‌خواست تا بر سرت بد رسد
فرستاده برگشت و آمد چو باد
پیام جهان جوی یک یک بداد
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت زان نامور رزمخواه
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد
فرستاده را گفت روباز گرد
پیامی ببر نزد آن دیومرد
بگویش که در جنگ تو نیست نام
نه از کشتنت نیز یابیم کام
چوشاه تو بر در مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند
گر ای دون که‌ه زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم ازین انجمن
فراوان بیابی زمن خواسته
شود لشکرت یکسر آراسته
به گفتار بی سود و دیوانگی
نجوید جهانجوی مرد انگی
فرستادهٔ مرد گردنفراز
بیامد به نزدیک بهرام باز
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
همانا که بد زان سخن کام اوی
چو بشنید با مرد گوینده گفت
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
بگویش که گرمن چنین کهترم
نه ننگ آید از کهتری بر سرم
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
بتندی نجوید همی جنگ تو
من از خردگی را نده‌ام با سپاه
که ویران کنم لشکر ساوه شاه
ببرم سرت را برم نزد شاه
نیرزد که برنیزه سازم به راه
چومن زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردم آهنگ تو
نبینی مرا جز به روز نبرد
درفشی پس پشت من لاژورد
که دیدار آن اژدها مرگ‌تست
نیام سنانم سرو ترگ تست
چو بشنید گفتارهای درشت
فرستاده ساوه بنمود پشت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
سرشاه ترکان ز کین بردمید
بفرمود تا کوس بیرون برند
سرافراز پیلان به هامون برند

 سپاه مهران در جایی باز است و پشتش هری است و سپاه ساوه شاه با اینکه تعداد زیادی هستند ولی جایشان تنگ است و نمی توانسته عملا از تمام سپاهش استفاده کند و جمعی هم از سپاهیان بیکار در پشت صفوف دیگر سربازان بیکار مانده بودند. ساوه شاه میگوید که این مرد فرستاده مرا فریب داد و اکنون سپاه ایران در جایی خوب مستقر شده و من در این جای تنگ مانده ام

سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم
چو بشنید بهرام کآمد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
سپه رابفرمود تا برنشست
بیامد زره دار و گرزی بدست
پس پشت بد شارستان هری
به پیش اندرون تیغ زن لشکری
بیار است با میمنه میسره
سپاهی همه کینه کش یکسره
تو گفتی جهان یکسر از آهنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگان
هری از پس پشت بهرام بود
همه جای خود تنگ و ناکام بود
چنین گفت پس باسواران خویش
جهاندیده و غمگساران خویش
که آمد فریبنده‌ای نزد من
ازان پارسی مهتر انجمن
همی‌بود تا آن سپه شارستان
گرفتند و شد جای من خارستان
بدان جای تنگی صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
سپه بود بر میمنه چل هزار
که تنگ آمدش جای خنجرگزار
همان چل هزار از دلیران مرد
پس پشت لشکرش بر پای کرد
ز لشکر بسی نیز بیکار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود

باز هم ساوه شاه کسی را می فرستد تا با بهرام صحبت کند که بخت با تو جور نیست. سپاه من از مور و ملخ بیشتر است و این همه فیل جنگی دارم. در دنیا هم از من و پسرم کسی بزرگتر نیست و تو تاب مقابله با من را نداری. اگر تسلیم بشوی من دخترم را هم به تو میدهم و وقتی که شاه ایران در جنگ با ما کشته شود، تو را بجای او بر تخت شاهی ایران مینشانم

چو دیوار پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدند و بستند راه
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه
که تنگ آمدش جایگاه سپاه
توگفتی بگرید همی بخت اوی
که بیکار خواهد بدن تخت اوی
دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری
فرستاد نزدیک بهرام وگفت
که بخت سپهری تو رانیست جفت
همی‌بشنوی چندپند و سخن
خرد یار کن چشم دل بازکن
دو تن یافتستی که اندر جهان
چوایشان نبود از نژاد مهان
چو خورشید برآسمان روشنند
زمردی همه ساله در جوشنند
یکی من که شاهم جهان را بداد
دگر نیز فرزند فرخ نژاد
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگربشمرد مردم نیکبخت
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار
بخندی ز باران ابر بهار
سلیحست و خرگاه و پرده سرای
فزون زانک اندیشه آرد بجای
ز اسبان و مردان بیابان وکوه
اگر بشمرد نیز گردد ستوه
همه شهر یاران مرا کهترند
اگر کهتری را خود اندر خورند
اگر گرددی آب دریا روان
وگر کوه را پای باشد دوان
نبردارد از جای گنج مرا
سلیح مرا ساز رنج مرا
جز از پارسی مهترت در جهان
مرا شاه خوانند فرخ مهان
تو راهم زمانه بدست منست
به پیش روان من این روشنست
اگر من ز جای اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه
همان پیل بر گستوانور هزار
که بگریزد از بوی ایشان سوار
به ایران زمین هرک پیش آیدم
ازان آمدن رنج نفزایدم
از ایدر مرا تا در طیسفون
سپاهست مانا که باشد فزون
تو را ای بد اختر که بفریفتست
فریبندهٔ تو مگر شیفتست
تو را بر تن خویشتن مهرنیست
و گرهست مهرتو را چهر نیست
که نشناسدی چشم اونیک وبد
گزاف از خرد یافته کی سزد
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی
نمانم که مانی زمانی بپای
تو را کدخدایی و دختر دهم
همان ارجمندی و اختر دهم
بیابی به نزدیک من مهتری
شوی بی‌نیازی از بد کهتری
چوکشته شود شاه ایران به جنگ
تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
وزان جایگه من شوم سوی روم
تو رامانم این لشکر و گنج و بوم
ازان گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرمند آمدی
سپه تاختن دانی وکیمیا
سپهبد بدستت پدر گر نیا
زما این نه گفتار آرایشست
مرا بر تو بر جای بخشایشست
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه
نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سربپیچانی از کام من

پاسخ بهرام بدین گونه هست که بیخود زیادی حرف نزن که کسی که زیاده گو باشد برایش آبرویی نمی ماند. اینکه میوییی من تو را جای شاه مینشانم راستش هر درویشی را هم که از ده برانی مینشیند و میگوید که من بزرگ ده بودم. دختر و گنج هم گفتی که به من میدی اگه راست میگی اون موقع که گمان نمیبردی که من به این مقام برسم اینها را میدادی. در آن صورت من دوست تو بودم و اصلا برای جنگ نمیامدم. حالا دیگر دیره من سرت را میبرم و وقتی تو را بکشم گنج و دخترت مال من میشود 

فرستاده گفت و سپهبد شنید
بپاسخ سخن تیره آمد پدید
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
میان بزرگان و گردنکشان
جهاندار بی‌سود و بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس
به گفتار دیدم تو را دسترس
کسی را که آید زمانه به سر
ز مردم به گفتار جوید هنر
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلی گشته ترسان زبیم گزند
یکی آنک گفتی کشم شاه را
سپارم بتو لشکر و گاه را
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش راچون برانی زده
نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم
بدین کار ما بر نیاید دو روز
که بفروزد از چرخ گیتی فروز
که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان
فرستم بر شاه گردنکشان
دگر آنک گفتی تو از دخترت
هم از گنج وز لشکر و کشورت
مرا از تو آنگاه بودی سپاس
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
که دختر به من دادیی آن زمان
که از تخت ایران نبردی گمان
فرستادیی گنج آراسته
به نزدیک من دختر و خواسته
چو من دوست بودی به ایران تو را
نه رزم آمدی با دلیران تو را
کنون نیزهٔ من بگوشت رسید
سرت را بخنجر بخواهم برید
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست
همان دختر و برده رنجت مراست

اینکه گفتی که من تاج و تخت بسیار دارم و گفتی مرا خواهی بخشید. وقتی سرنیزه مرا دیدی اون موقع ببخشای مرا. من از شاه سه روز زمان خواستم تا سر بریده تو را پیش او آورم

دگر آنک گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تختست وپیل وسوار
برین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار
که چندان کند سگ بتیزی شتاب
که از کام او دورتر باشد آب
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
بپیچی ز باد افره ایزدی
هم از کرده و کارهای بدی
دگر آنک گفتی مراکهترند
بزرگان که با طوق و با افسرند
همه شارستانهای گیتی مراست
زمانه برین بر که گفتم گواست
سوی شارستانها گشادست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
اگر توبکوبی در شارستان
بشاهی نیابی مگر خارستان
دگر آنک بخشیدنی خواستی
زمردی مرا دوری آراستی
چوبینی سنانم ببخشاییم
همان زیردستی نفرماییم
سپاه تو را کام و راه تو را
همان زنده پیلان و گاه تو را
چوصف برکشیدم ندارم بچیز
نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
اگر شهریاری تو چندین دروغ
بگویی نگیری بگیتی فروغ
زمان داده‌ام شاه را تاسه روز
که پیدا شود فرگیتی فروز
بریده سرت را بدان بارگاه
ببینند برنیزه درپیش شاه

فرستاده آمد و پیام ها را داد. فغفور (پسر ساوه شاه) حوصله اش سر رفت و گفت معطل چی هستید چرا زاری میکنی، باید به آینده این سپاه اندک آنها گریست و جنگ را آغاز  میکند. ولی ساوه شاه میگوید که صبح جنگ کنید. در نتیجه دو سپاه به جای اول خود برمی گردند 

فرستاده آمد دو رخ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر
همی‌داد پیغام با ساوه شاه
چو بشنید شد روی مهتر سیاه
بدو گفت فغفور کین لابه چیست
بران مایه لشکر بباید گریست
بیامد به دهلیز پرده سرای
بفرمود تا سنج و هندی درای
بیارند با زنده پیلان و کوس
کنند آسمان را برنگ آبنوس
چو این نامور جنگ را کرد ساز
پراندیشه شد شاه گردن فراز
بفرزند گفت ای گزین سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه
شدند از دو رویه سپه باز جای
طلایه بیامد ز پرده سرای
بر افراختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی

بهرام هم در خیمه با اطرافیانش در مورد جنگ و روش ان صحبت میکنند تا همه جا تاریک میشود و همه می خوابند. بهرام که با فکر جنگ خوابیده در خواب میبیند که سپاهش شکست خورده و او تنها مانده. با ناراحتی از خواب بلند میشود ولی درباره ی این خواب به کسی چیزی نمیگوید
 
چو بهرام در خیمه تنها بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند
همی رای زد جنگ را با سپاه
برینگونه تا گشت گیتی سیاه
بخفتند ترکان و پر مایگان
جهان شد جهانجویی را رایگان
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت
چنان دید درخواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی
برو راه بی‌راه و بسته شدی
همی‌خواسته از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار
غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پر هنر پر ز تیمار شد
شب تیره با درد و غم بود جفت
بپوشید آن خواب و با کس نگفت

همان موقع خراد برزین که قبلا از سپاه ساوه شاه گریخته بود خود را به قرارگاه ایرانیان می رساند و به بهرام میگوید هر طور شده از این جنگ بپزهیز و ایرانیان را به کشتن نده. تعداد سربازان دشمن خیلی زیاد است

همانگاه خراد برزین ز راه
بیامد که بگریخت از ساوه شاه
همی‌گفت ازان چاره اندر گریز
ازان لشکر گشن وآن رستخیز
که کس درجهان زان فزونتر سپاه
نبیند که هستند با ساوه شاه
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام آهرمنی
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران بداد
زمردی ببخشای برجان خویش
که هرگز نیامد چنین کارپیش

بهرام میگوید شما همه ماهی فروشید از تابستان تا زمان باد و بوران کارتان همی است و دام گذاشتن بر آبگیره تو را با جنگ چه کار؟ بگذار وقتی که خورشید سر از کوه براورد جنگ کردن را نشانت میدهم
  
بدو گفت بهرام کز شهر تو
زگیتی نیامد جزین بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
بتموز تا روزگار دمه
تو راپیشه دامست بر آبگیر
نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
چو خور برزند سر ز کوه سیاه
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه

حال روز بعد اوضاع جنگ چگونه پیش میرود،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
سنان = سرنیزه
زریر = گیاهی باشد زرد که جامه بدان رنگ کنند و آنرا اسپرک نیز گویند. (برهان 
لابه = خواهش، زاری
تموز = ماه اول تابستان
دمه = باد و بوران

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
کسی را که آید زمانه به سر
ز مردم به گفتار جوید هنر

ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام آهرمنی
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران بداد
زمردی ببخشای برجان خویش
که هرگز نیامد چنین کارپیش

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان

قسمت های پیشین

 چو بر زد سراز چشمه شیر شید ص 1708

© All rights reserveded