سلام و درودی بین ما رد و بدل نشد. گویی علی رغم آنچه احساسات به غَلیان آمده من حکم میکرد هر دو باورداشتیم که از دیدار قبلیش تاکنون هنوز این اتاق را ترک نکرده! مثل همیشه روی مبل کِرم رنگی که فاصله اش تا درورودی نزدیکترازبقیه اثاثیه اتاق بود جابجا شد. سر صحبت را با جمله ایکه چندان هم به حقیقت نزدیک نبود باز کرد. حرفهایش به سنگریزه های بستررود خانه ای میماند که با تکه های طلائی حقیقت مخلوط بودند. هرچند هیچوقت نیازی را به غربال کردن حرفهایش حس نکردم چون همۀ کلماتش برایم قیمتی بودند و دوستداشتنی. با مَکثِ کوتاهی رشته کلام را به من سپرد. من هم با همان دستپاچگی همیشگی سفرۀ دل را برایش گشودم درحالیکه مواظب بودم که با حرفهایم موجب ملولیش نشوم
تفاوتِ بین ما فقط درحقیقت داشتن یا نداشتن گفتارمان یا ارزش آن برای یکدیگرخلاصه نمیشد، نقاط مشترک انگشت شماری داشتیم و دید و بینشی کاملا نامُتجانِس. با این حال کشش شدیدی را نسبت به او احساس میکردم که حتی دَرکش برای خود من نیزدشوار بود. با پایان یافتن جمله ام از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت، به بیرون نگاه میکرد. به نظر میامد نگران دوچرخه اش بود یا شاید با این عمل داشت مرا به ادامه سکوت فرا میخواند. کلیدِ قفل دوچرخه را که از لحظۀ ورود دردست داشت درانگشتانش فشرد. آیا می توانست به من نیزاینگونه که به دوچرخه سواری وابسته بود علاقمند باشد؟ شاخه گلی را که از میان گلهای داخل گلدان سوا کرده وبا لبخندی تقدیمش کردم بی اعتناء از من گرفت و روی میز گذاشت
آماده رفتن میشد، میدانستم که مشغلۀ زیادی دارد و دیدار امروزمان نیز بیش از چند دقیقه به طول نخواهد انجامید. مثل همیشه از بدرقه کردنش اِمتِناع کردم. چشمانم در آزمون تحمل رفتنش همیشه بازنده بود. اگرچه درحضورش نیز هرگز قدرت نظاره گری معمول خود را نداشت و چون تشنه ای سرگردان که به بزم سرابی میرود فقط وقایعی را میدید که زائیده تخیل بود. تنها با رفتنش دنیای واقعی اطراف شکل میگرفت و اشیاء جراتی برای اِدِّعای وجود میافتند. نگاهم به شاخه گل روی میز افتاد، آه! گلش را فراموش کرده بود. شاید از درکِ ارزش هدیه ای که به نحوی به دوچرخه سواری مربوط نمیشد عاجز بود و برگ سبزتحفۀ درویش را حقیرتصورکرده بود. به هر رو واقعۀ مهمی نبود و جز ثانیه ای ذهنم را بخود مشغول نکرد. نیاز به چند نفس عمیق و یک قهوه غلیظ داشتم تا مستی حضورش را چاره کنم. مستی که بعد از فروکش کردن غوغا و هیجان دیدارش کم کم جای خود را به لبخند و رویای شیرینی میداد که تا روز آینده همراه من خواهند بود. امروز نیزمعجزه ای دنیایم را غرق در نور و رنگ ساخته و حس زنده بودن را درمن بیدار کرده بود. آیا فردا نیز به دیدارم خواهد آمد؟ برای فردا بیتابم و برای دمی که با من سپری میکند سپاسگزار. نمیدانم و نمیخواهم بدانم که تا خاموش شدن این شعله و فرا رسیدن لحظۀ خداحافظی چقدر فاصله مانده