One of my memories of the time that I was critically ill in hospital
An old lady (an inpatient) came to visit me in hospital after doctors predicted that I wouldn't survive till morning. She told me that she was concerned and prayed for me the night before.
This is to thank that stranger for thinking of me when she was ill herself and for praying for me when I needed it most.
Thanks and wherever you are, it’s my turn to pray for you.
سرش رو از لای در آورد تو و لبخندی زد. نمی شناختمش ولی انگار لبخندش آشنا بود
"میتونم بیام تو؟"
با حرکت پلکهام جواب مثبت بهش دادم
به نظر 80 رو پشت سر گذاشته بود. قامتش خمیده بود و خیلی آهسته و به زحمت راه میرفت. البته این برای من یه حسن بود چون فرصتی شد که دمی چشمام را ببندم و با تمرکز ذره ای انرژی از اعماق وجودم بیرون بکشم. کنار تخت که رسید در حالیکه انگشتانم را نوازش میکرد گفت "میدونی که تو بخش به عنوان معجزه ازت حرف میزنند؟" لبخندی زدم
درمجددا باز شد و پرستاری که صبح همان روز با دیدن بهبودی نسبیم هیجان زده از اتاق بیرون پریده بود و دکتر بخش رو صدا کرده بود وارد شد. با سینی دستش و وسائل توش کاملا آشنا بودم: یه ظرف استیل کوچک، آمپول و چند لوله آزمایشگاهی، یک شلنگ پلاستیکی کوتاه که محکم دور بازو بسته میشد و چند دستمال بسته بندی شده آغشته به الکل. از آخرین مراسم روزانه خون گرفتن که به خاطر داشتم مدتی می گذشت ولی شدت کبودی داخل آرنج ها که تا نیمه ساعد و بازو پیش رفته بود، نشون از این واقعیت می داد که تیم پزشکی همچنان به خون گرفتن از سرخرگها ادامه داده و حتی ورودم به دنیای بین مرگ و زندگی هم از علاقه وافر آنها به این کار چیزی نکاسته بود. پرستار ماسک اکسیژن رو که با هزار زحمت از صورتم کنده بودم، مجددا رو بینی و دهانم گذاشت
"بهش احتیاج داری، دستش نرن"
دلم می خواست بگم که دیگه ازش خسته شدم، احساس خفگی میکنم. ولی خودم هم می دونستم که جمله خیلی طولانی تر از اونی بود که بتونم بگم. سرعت عبور اکسیرن رو کمی بیشتر کرد. بعد دستهاش رو دور شونه پیرزنی که به ملاقنم آمده بود گذاشت و محترمانه ازش خواست که به تخت خودش برگرده
"فقط اومده بودم بهش بگم که دیشب براش دعا کردم"
"بهتره که یکی دو روز صبر کنی، هنوز حالش اونقدرها هم خوب نیست. احتمالا حرفهات رو هم درست متوجه نمیشه"
دیگه چیزی از اون روز یادم نمیاد. همینقدر میدونم که حرفی رو که می خواست بگه نه تنها متوجه شدم، بلکه برای همیشه هم یادم موند. دعای یه غریبه برای سلامتی من در حالیکه خودش هم در بیمارستان بستری بود! کسی چه میدونه؟ شاید هم اون شب همون دعا در فرار معجزه آسای من از چنگال مرگ کارساز شده بود. از اون سالها خیلی گذشته، ولی می خواستم از این فرصت استفاده کنم و از اون خانم غریبه که روزی نگران حالم بود، تشکر کنم
++++++
ازت ممنونم؛ در هر حالی که هستی و در هر کجا که هستی امیدوارم پناهی داشته باشی
© All rights reserved