داستان هفت خان اسفندیار به پایان می رسد و داستان رستم و اسفندیار آغاز می شود
همخوانی فصل کنونی با فصلی که حوادث داستان رستم و اسفندیار در آن اتفاق میفتد جالب است ابتدا نگاهی به لطافت دید فردوسی حکیم داشته باشیم
کنون خورد بايد مي
خوشگوار
که مي بوي مشک آيد
از جويبار
هوا پر خروش و زمين
پر ز جوش
خنک آنک دل شاد دارد
به نوش
درم دارد و نقل و
جام نبيد
سر گوسفندي تواند
بريد
مرا نيست فرخ مر آن
را که هست
ببخشاي بر مردم
تنگدست
همه بوستان زير برگ
گلست
همه کوه پرلاله و
سنبلست
به پاليز بلبل بنالد
همي
گل از ناله او ببالد
همي
چو از ابر بينم همي
باد و نم
ندانم که نرگس چرا
شد دژم
شب تيره بلبل نخسپد
همي
گل از باد و باران
بجنبد همي
بخندد همي بلبل از
هر دوان
چو بر گل نشيند
گشايد زبان
ندانم که عاشق گل
آمد گر ابر
چو از ابر بينم خروش
هژبر
بدرد همي باد
پيراهنش
درفشان شود آتش اندر
تنش
به عشق هوا بر زمين
شد گوا
به نزديک خورشيد
فرمانروا
که داند که بلبل چه
گويد همي
به زير گل اندر چه
مويد همي
با ابیات بعدی، فردوسی زیبایی و درد حزن الود را واضح تر بیان می کند، با خواندن ابیات اولیه می توان حدس زد که چه اتفاقی قرار است بیفتد
اسفندیار غمگین و مست از پیش پدر برمی گردد و عقده دل را پیش مادرش کتایون می گشاید که گشتاسپ با من بد تا کرده چندین بار بمن وعده داده که تاچ شاهی را بهم می دهد و مرا به ماموریت های خطرناک فرستاده ولی هر بار بعد از اینکه کاری را که خواسته انجام شده قولش را فراموش کرده. تصمیم گرفتم که فردا بی رودربایستی با او صحبت کنم و اگر نخواد که تاج شاهی را بمن دهد خودم تاج بر سر میگذارم همه ی کشور را به ایرانی ها می دهم و تو را بانوی ایران می کنم
که چون مست باز آمد
اسفنديار
چو از خواب بيدار شد
تيره شب
يکي جام مي خواست و
بگشاد لب
چنين گفت با مادر
اسفنديار
که با من همي بد کند
شهريار
مرا گفت چون کين
لهراسپ شاه
بخواهي به مردي ز
ارجاسپ شاه
همان خواهران را
بياري ز بند
کني نام ما را به
گيتي بلند
جهان از بدان پاک بي
خو کني
همان گنج با تخت و
افسر تراست
کنون چون برآرد سپهر
آفتاب
بگويم پدر را سخنها
که گفت
وگر هيچ تاب اندر
آرد به چهر
به يزدان که بر پاي
دارد سپهر
که بي کام او تاج بر
سر نهم
به زور و به دل جنگ
شيران کنم
کتایون از شنیدن این حرف نگران می شودو سعی در آرام کردن و پشیمان کردن اسفندیار می کند که تو بهرحال همه خزانه و سپاه را زیر فرمان داری، عجله نکن. اسفندیار هم در حالت عصبانیت به مادرش می توپد که بیخود نیست که گفته اند با زنان به مشورت منشین
بدانست کان تاج و
تخت و کلاه
مگر گنج و فرمان و
راي و سپاه
تو داري برين بر
فزوني مخواه
تو داري دگر لشکر و
بوم و بر
چو او بگذرد تاج و
تختش تراست
بزرگي و شاهي و بختش
تراست
چه نيکوتر از نره
شير ژيان
به پيش پدر بر کمر
بر ميان
چنين گفت با مادر
اسفنديار
که نيکو زد اين
داستان هوشيار
که پيش زنان راز
هرگز مگوي
پر از شرم و تشوير
شد مادرش
از طرف دیگر گشتاسپ، جاماسپ پیشگو را می خواند و از او می پرسد که بمن بگو که سرانجام اسفندیار چیست . جاماسپ هم می گوید که زندگانی اسفندیار توسط رستم و در زابلستان به پایان می رسد. گشتاسپ هم می گوید پس باید کاری کنم که هرگز به زابلستان نرود. جاماسپ هم می گوید که نمی توانی در تقدیر تغییری بدهی. گشتاسپ هم به فکر فرو می رود و نقشه ی شومی را برای اسفندیار می کشد
بخواند آن زمان شاه
جاماسپ را
بپرسيد شاه از گو
اسفنديار
که او را بود
زندگاني دراز
نشيند به شادي و
آرام و ناز
دو گفت شاه اي
پسنديده مرد
هلا زود بشتاب و با
من بگوي
کزين پرسشم تلخي آمد
به روي
ورا در جهان هوش بر
دست کيست
کزان درد ما را
ببايد گريست
بدو گفت جاماسپ کاي
شهريار
تواين روز را خوار
مايه مدار
به جاماسپ گفت آنگهي
شهريار
به من بر بگردد بد
روزگار؟
نداند کس او را به
کاولستان
که بر چرخ گردان
نيابد گذر
ازين بر شده تيز چنگ
اژدها
به مردي و دانش که
آمد رها
دل شاه زان در
پرانديشه شد
سرش را غم و درد هم
پيشه شد
اسفندیار یپش گشتاسپ می رود و از سختی هایی که در راه انجام ماموریت هایی که شاه از او خواسته سخن می گوید و در پایان می گوید که من حتی دارایی هایی را که به غنیمت آورده ام در خزانه ی توست و خودم چیزی ندارم
که گفتار با درد و
غم بود جفت
ازيشان بکشتم فزون
از شمار
گر از هفتخوان
برشمارم سخن
همانا که هرگز نيايد
به بن
ز تن باز کردم سر
ارجاسپ را
بياوردم آن گنج و
تخت و کلاه
مرا مايه خون آمد و
درد و رنج
ز بس بند و سوگند و
پيمان تو
که هستي به مردي
سزاوار تاج
مرا از بزرگان برين
شرم خاست
که گويند گنج و
سپاهت کجاست
بهانه کنون چيست من بر
چيم
پس از رنج پويان ز بهر کيم
گشتاسپ می گوید که بله همه این کارها و حتی بیشتر از آن را انجام دادی و قهرمانی هستی که هیچ همتایی جز رستم نداری و این رستم کسی است که همیشه دست به سینه در خمت شاهان پیشین بوده ولی اصلا به دیدار من هم نیامده. تو باید بروی و رستم را دست بسته برایم بیاوری
به فرزند پاسخ چنين
داد شاه
که از راستي بگذري
نيست راه
ازين بيش کردي که
گفتي تو کار
که يار تو بادا جهان
کردگار
نه در آشکارا نه
اندر نهان
که نام تو يابد نه
پيچان شود
چه پيچان همانا که
بيجان شود
به گيتي نداري کسي
را همال
که او راست تا هست
زاولستان
همان بست و غزنين و
کاولستان
به مردي همي ز آسمان
بگذرد
که بر پيش کاوس کي
بنده بود
ز کيخسرو اندر جهان
زنده بود
به شاهي ز گشتاسپ
نارد سخن
که او تاج نو دارد و
ما کهن
به گيتي مرا نيست کس
هم نبرد
به کار آوري زور و
بند و فسون
نماني که کس برنشيند
به زين
به دادار گيتي که او
داد زور
که چون اين سخنها به
جاي آوري
سپارم به تو تاج و
تخت و کلاه
اسفندیار تعجب می کند و می گوید که رستم از بزرگان ایران است و خطایی از او سر نزده. به جنگ با چنین جنگاوری که همیشه پشت و پناه شاهان بوده و الان دیگر به پیری رسیده برنخیز. منتها گشتاسپ می گوید که رستم از راه خدا برگشته به سخنش هم اعتباری نیست (یادداشتی به خود: اولین نمونه از استفاده ابزاری از باور به خدا و مخالفان را انگ از خدا برگشته زدن و اینگونه آنان را از سر راه برداشتن) تو اگر تاج و تخت شاهی می خواهی برو و رستم را به بند بکن و بیاور اینجا.
براندازه بايد که
راني سخن
تو با شاه چين جنگ
جوي و نبرد
ازان نامداران
برانگيز گرد
که کاوس خواندي ورا
شيرگير
جهانگير و شيراوژن و
تاج بخش
نه اندر جهان
نامداري نوست
چنين داد پاسخ به
اسفنديار
که اي شير دل پرهنر
نامدار
هرانکس که از راه
يزدان بگشت
همان عهد او گشت چون
باد دشت
اگر تخت خواهي ز من
با کلاه
ره سيستان گير و
برکش سپاه
چو آن جا رسي دست
رستم ببند
نبايد که سازند پيش
تو دام
ازان پس نپيچد سر از
ما کسي
سپهبد بروها پر از
تاب کرد
به شاه جهان گفت زين
بازگرد
ترا نيست دستان و
رستم به کار
مرا از جهان دور
خواهي همي
ترا باد اين تخت و
تاج کيان
مرا گوشه يي بس بود
زين جهان
به فرمان و رايت
سرافگنده ام
ز لشکر گزين کن
فراوان سوار
سليح و سپاه و درم
پيش تست
چه بايد مرا بي تو
گنج و سپاه
همان گنج و تخت و
سپاه و کلاه
چنين داد پاسخ يل
اسفنديار
که لشکر نيايد مرا
خود به کار
به لشکر ندارد
جهاندار باز
ز پيش پدر بازگشت او
به تاب
چه از پادشاهي چه از
خشم باب
به ايوان خويش اندر
آمد دژم
لبي پر ز باد و دلي پر ز غم
کتايون چو بشنيد شد
پر ز خشم
به پيش پسر شد پر از
آب چشم
که اي از کيان جهان
يادگار
ز بهمن شنيدم که از
گلستان
همي رفت خواهي به
زابلستان
به بد تيز مشتاب و
چندين مکوش
که نفرين برين تخت و
اين تاج باد
برين کشتن و شور و
تاراج باد
مده از پي تاج سر را
به باد
که با تاج شاهي ز
مادر نزاد
پدر پير سر گشت و
برنا توي
به زور و به مردي
توانا توي
سپه يکسره بر تو
دارند چشم
ميفگن تن اندر بلايي
به خشم
جز از سيستان در
جهان جاي هست
که اي مهربان اين
سخن ياددار
چو او را به بستن
نباشد روا
چنين بد نه خوب آيد
از پادشا
که چون بشکني دل ز
جان بگسلم
مرا گر به زاول
سرآيد زمان
بدان سو کشد اخترم
بي گمان
چو پيلي به اسپ اندر
آورد پاي
بياورد چون باد لشکر
ز جاي
همي رفت تا پيشش آمد
دو راه
فرو ماند بر جاي پيل
و سپاه
تو گفتي که گشتست با
خاک جفت
ز رفتن بماند آن
زمان کاروان
جهان جوي را آن بد
آمد به فال
غمي گشت زان اشتر
اسفنديار
گرفت آن زمان اختر
شوم خوار
ز بند و ز خواري
مياساي هيچ
کنون اين گزين پير
پرخاشخر
جهان راست کرده به
گرز گران
همه شهر ايران بدو
زنده اند
اگر شهريارند و گر
بنده اند
سخن گوي و داننده و
يادگير
سواري که باشد ورا
فر و زيب
گر ايدونک آيد به
نزديک ما
نخواهم من او را بجز
نيکويي
اگر دور دارد سر از
بدخويي
حال چه اتفاقی میفتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
ابیانی که خیلی دوست داشتم
کنون خورد بايد مي خوشگوار
که مي بوي مشک آيد از جويبار
هوا پر خروش و زمين پر ز جوش
خنک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبيد
مرا نيست فرخ مر آن را که هست
چو از ابر بينم همي باد و نم
گل از باد و باران بجنبد همي
بخندد همي بلبل از هر دوان
چو بر گل نشيند گشايد زبان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
به عشق هوا بر زمين شد گوا
که داند که بلبل چه گويد همي
به زير گل اندر چه مويد همي
بد و نيک هر دو ز يزدان بود
لب مرد بايد که خندان بود
ص 1066 بفرمود تا بهمن آمدش پيش