اولین جلسه کارگاه "شاهنامه خوانی در منچستر" در سال 1394
+++
داستان تا بدانجا رسیده بود که گیو به تنهایی برای یافتن فرزند سیاوش و برگرداندن او به ایران راه میافتد و به ترکستان می رود
گیو در راه از هر کسی سراغ کی خسرو را می گیرد و بعد هم آنها را می کشت تا کسی از وجود وی آگاهی نیابد. هفت سال بدین منوال می گذرد
همی تاخت تا مرز توران رسید
هر آنکس که در راه تنها بدید
زبان را به ترکی بیاراستی
ز کیخسرو از وی نشان خواستی
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش بیاویختی
سبک از برش خاک بربیختی
بدان تا نداند کسی راز او
همان نشنود نام و آواز او
+++
چنین تا برآمد برین هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خوردن باره و آب شور
همی گشت گرد بیابان و کوه
به رنج و به سختی و دور از گروه
گیو از پیداکردن خسرو ناامید می شود و نالان و ناامید به چشمه ای می رسد و فردی را آنجا می بیند که به نظرش فرزند سیاوش میرسد، او هم گیو را می شناسد. گیو تعجب می کند و می گوید چه کسی تو را به آمدن من آگاه ساخته. خسرو هم می گوید که مادرم
همانا که خسرو ز مادر نزاد
وگر زاد دادش زمانه به باد
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر
انوشه کسی کاو بمیرد به زهر
+++
یکی چشمه ای دید تابان ز دور
یکی سرو بالا دل آرام پور
یکی جام پر می گرفته به چنگ
به سر بر زده دسته ی بوی و رنگ
ز بالای او فره ی ایزدی
پدید آمد و رایت بخردی
تو گفتی منوچهر بر تخت عاج
نشستست بر سر ز پیروزه تاج
همی بوی مهر آمد از روی او
همی زیب تاج آمد از موی او
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست
+++
چو آمد برش گیو بردش نماز
بدو گفت کای نامور سرافراز
برانم که پور سیاوش توی
ز تخم کیانی و کیخسروی
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که تو گیو گودرزی ای نامدار
+++
بدو گفت گیو ای سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فرهی
بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد
مرا مادر این از پدر یاد کرد
+++
همی گفت با نامور مادرم
کز ایدر چه آید ز بد بر سرم
سرانجام کیخسرو آید پدید
بجا آورد بندها را کلید
بدانگه که گردد جهاندار نیو
ز ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد
گیو از کی خسرو می خواهد تا نشان خود (خال سیاه روی بازو که همه فرزندان کی قباد داشته اند) را نمودار کند تا گیو مطمئن شود که او کی خسرو فرزند سیاوش است
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطه ی قار بود
تو بگشای و بنمای بازو به من
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه
که میراث بود از گه کیقباد
درستی بدان بد کیان را نژاد
گیو و کی خسرو راه افتادند تا به سیاوش گرد و نزد فرنگیسی رسیدند
سپهبد نشست از بر اسپ گیو
رپیاده همی رفت بر پیش نیو
یکی تیغ هندی گرفته به چنگ
هر آنکس که پیش آمدی ب یدرنگ
زدی گیو بیدار دل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش
+++
فرنگیس را نیز کردند یار
نهانی بران بر نهادند کار
که هر سه به راه اندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی
فرنگیس نشان مکانی که اسب سیاوش بدانجاست را می دهد و از خسرو می خواهد تا به اسب هنگامی که به آبشخور می رود نردیک شود و اسب سیاوش را بچنگ آورد
یکی مرغزارست ز ایدر نه دور
به یکسو ز راه سواران تور
همان جویبارست و آب روان
که از دیدنش تازه گردد روان
تو بر گیر زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه
چو خورشید بر تیغ گنبد شود
گه خواب و خورد سپهبد شود
گله هرچ هست اندر آن مرغزار
به آبشخور آید سوی جویبار
به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بگذار گام
چو آیی برش نیک بنمای چهر
بیارای و ببسای رویش به مهر
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
که فرمان مبر زین سپس باد را
چنین گفت شبرنگ بهزاد را
چو کیخسرو آید ترا خواستار
همی باش بر کوه و در مرغزار
ز دشمن زمین را به نعلت بروب
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
+++
چو کیخسرو او را به آرام یافت
بپویید و با زین سوی او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی
لگامش بدو داد و زین بر نهاد
بسی از پدر کرد با درد یاد
بعد از اینکه اسب را گرفتند، خسرو و گیو پیش فرنگیس برگشتند. فرنگیس سپس گنجی را که پنهان کرده بود نمایان ساخت و از گیو خواست تا برای خود از آن گنج چیزی را انتخاب کند. گیو هم زره سیاوش را انتخاب می کند و سه نقری براه می افتند
به ایوان یکی گنج بودش نهان
نبد زان کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آگنده دینار بود
زره بود و یاقوت بسیار بود
همان گنج گوپال و برگستوان
همان خنجر و تیغ و گرز گران
در گنج بگشاد پیش پسر
پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنین گفت با گیو کای برده رنج
ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز یاقوت وز تاج گوهرنگار
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان
+++
چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاووش نیو
+++
سر گنج را شاه کرد استوار
به راه بیابان برآراست کار
چو این کرده شد برنهادند زین
بران باد پایان باآفرین
وقتی به پیران خبر می رسد که گیو فرنگیس و خسرو را به ایران باز می گرداند، سپاهی را می فرستد تا گیو را کشته و خسرو را برگردانند
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو
به نزدیک بیدار دل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی
فرنگیس و شاه و گو جنگ جوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
ز گردان گزین کرد کلباد را
چو نستیهن و گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیصد سوار
برفتند تازان بران کارزار
سر گیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت
ببندید کیخسرو شوم را
بداختر پی او بر و بوم را
سپاهی که پیران برای سرکوب گیو، خسرو و فرنگیس می فرستد به آنها می رسد. گیو یک تنه همه سپاه را تار و مار می کند
سپاه شکست خورده پیران برمی گردند و جریان را برای پیران تعریف می کنند. پیران عصبانی می شود و آنها را نکوهش می کند
خروشی برآورد برسان ابر
که تاریک شد مغز و چشم هژبر
میان سواران بیامد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زمانی به خنجر زمانی به گرز
همی ریخت آهن ز بالای برز
ازان زخم گوپال گیو دلیر
سران را همی شد سر از جنگ سیر
+++
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست نه یال و سفت
همه خسته و بسته گشتند باز
به نزدیک پیران گردن فراز
+++
بدو گفت کلباد کای پهلوان
به پیش تو گر برگشایم زبان
که گیو دلاور به گردان چه کرد
دلت سیر گردد به دشت نبرد
فراوان به لشکر مرا دیده ای
نبرد مرا هم پسندیده ای
همانا که گوپال بیش از هزار
گرفتی ز دست من آن نامدار
سرش ویژه گفتی که سندان شدست
بر و ساعدش پیل دندان شدست
من آورد رستم بسی دیده ام
ز جنگ آوران نیز بشنیده ام
به زخمش ندیدم چنین پایدار
نه در کوشش و پیچش کارزار
همی هر زمان تیز و جوشان بدی
به نوی چو پیلی خروشان بدی
برآشفت پیران بدو گفت بس
که ننگست ازین یاد کردن به کس
نه از یک سوارست چندین سخن
تو آهنگ آورد مردان مکن
تو رفتی و نستیهن نامور
سپاهی به کردار شیران نر
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست
چو زین یابد افراسیاب آگهی
بیندازد آن تاج شاهنشهی
که دو پهلوان دلیر و سوار
چنین لشکری از در کارزار
ز پیش سواری نمودید پشت
بسی از دلیران ترکان بکشت
گواژه بسی باشدت بافسوس
نه مرد نبردی و گوپال و کوس
پیران هزار سوار جور می کند و خود به رزم گیو می رود
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود
+++
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چه شیران شوند
فرنگیس که سپاه را می بیند از گیو می خواهد که بگریزد. ولی گیو برای جنگ آماده می شود و به خسرو می گوید که من می جنگم و چنانچه کشته شوم باز دیگران جای مرا خواهند گرفت ولی تو باید بمانی. گیو با پیران نبرد می کند و او را اسیر می سازد، سپس سپاه او را درهم می کوبد
اگر من شوم کشته دیگر بود
سر تاجور باشد افسر بود
اگر تو شوی دور از ایدر تباه
نبینم کسی از در تاج و گاه
شود رنج من هفت ساله به باد
دگر آنک ننگ آورم بر نژاد
+++
ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه
میانچی شده رود و بر بسته راه
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
چو بشنید پیرانش دشنام داد
بدو گفت کای بد رگ دیوزاد
چو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور به پیش سپاه آمدی
+++
هزارید و من نامور یک دلیر
سر سرکشان اندر آرم به زیر
+++
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرخون و پرآب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود
همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا برآمد سپهبد ز آب
چو از آب وز لشکرش دور کرد
چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افگند گرز نبرد
گریزان ازو پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
+++
بیفگند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود بر نشست
درفشش گرفته به چنگ اندرون
بشد تا لب آب گلزریون
چو ترکان درفش سپهدار خویش
بدیدند رفتند ناچار پیش
خروش آمد و ناله ی کرنای
دم نای رویین و هندی درای
جهاندیده گیو اندر آمد به آب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
برآورد گرز گران را به کفت
سپه ماند از کار او در شگفت
سبک شد عنان وگران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب
به شمشیر و با نیزه ی سرگرای
همی کشت ازیشان یل رهنمای
از افگنده شد روی هامون چون کوه
ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
قفای یلان سوی او شد همه
چو شیر اندر آمد به پیش رمه
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
چنان لشکری گشن و مردان نیو
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
که گفتی ندیدست لشکر به خواب
دمان تا به نزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید
گیو که حالا لشکر ترکان را درهم شکسته برای بریدن سر پیران برمیگردد. فرنگیس به گیو می گوید که پیران فردی پهلوان و خردمند است و جان ما را نجات داده. گیو پاسخ می دهد که من سوگند خورده ام که چنانچه بدو دست یابم از خونش زمین را گلگون سازم
همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
تو دانسته ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیگار من
سزد گر من از چنگ این اژدها
به بخت و به فر تو یابم رها
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
فرنگیس را دید دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز
کشیدی بسی رنج راه دراز
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
پس از داور دادگر رهنمون
بدان کاو رهانید ما را ز خون
ز بد مهر او پرده ی جان ماست
وزین کرده ی خویش زنهار خواست
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه روان باش تا جاودان
یکی سخت سوگند خوردم به ماه
به تاج و به تخت شه نیک خواه
که گر دست یابم برو روز کین
کنم ارغوانی ز خونش زمین
کی خسرو می گوید پس تو سوگند خود را بجای بیاور و با خنجرت گوش او را سوراخ کن ولی او را نکش
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
زبان را ز سوگند یزدان مکش
کنونش به سوگند گستاخ کن
به خنجر وراگوش سوراخ کن
چو از خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
پیران می خواهد تا اسبی نیز به او دهند و او را رها سازند. گیو دستان او را می بندد و از او می خواهد تا سوگند بخورد تا کسی غیر از گلشهر (که همسر پیران است) دستان او را باز نکند و با این شرط او را روانه می سازند
بفرمای کاسپم دهد باز نیز
چنان دان که بخشیده ای جان و چیز
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه
به سوگند یابی مگر باره باز
دو دستت ببندم به بند دراز
که نگشاید این بند تو هیچکس
گشاینده گلشهر خواهیم و بس
سوده = ساییده شده، سختی کشیده و آزموده
گوز بر گنبد افشانن (گوز با زبر اول = جوز، گردو) = کار بیهوده کردن
فسیله = گله و رمه
گواژه = سرزنش، طعنه
درع = جامه حنگی که از حلقه های آهنی سازند
دژآگه = خشمگین
ابیاتی که دوست داشتم
دلش کور باشد سرش بی خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
چنین داد پاسخ که دانش بسست
ولیکن پراگنده با هر کسست
جهان پر ز بدخواه و پردشمنست
همه مرز ما جای آهرمنست
شجره نامه
کی خسرو = پسر فرنگیس و سیاوش
قسمت های پیشین
ص 442 آگاه شدن افراسیاب از گریختن کیخسرو و گیو و فرنگیس