Thursday, 26 March 2015

ماجراهای خانم مرغه - 21


بعد از تقریبا دو سال زندگی با بوژان و خانواده ی او، مجبور به خداحافظی با مرغ ها و خروس هایمان شدیم. از دیشب جای خالی آنها زجرآوره، امروز خیلی بیشتر نبودشان را حس می کنم. تمام دلخوشیم اینه که به یک مزرعه بزرگ رفتند و قرار که گاهی یکبار برای دیدنشان برویم. آیا باز هم ما را خواهند شناخت؟ آیا بازهم از دستم دانه می خورند


© All rights reserved

Goodbye Cornerhouse


Listening to Claire recording her radio show on Cornerhouse , I realized that I never tasted the cinnamon buns served here :)
On the last opening day Atusa and I went to the Cornerhouse, specifically for its legendary cinnamon buns, well it was a good excuse to say goodbye to one of my favourite places in Manchester. I have seem so many fantastic independent moves here; thanks Cornerhouse.

خداحافظ  و ممنون برای همه خاطرات زیبایی که اینجا خلق شد



© All rights reserved

Monday, 23 March 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 63

اولین جلسه کارگاه "شاهنامه خوانی در منچستر" در سال 1394 
+++
داستان تا بدانجا رسیده بود که گیو به تنهایی برای یافتن فرزند سیاوش و برگرداندن او به ایران راه میافتد و به ترکستان می رود
گیو در راه از هر کسی سراغ کی خسرو را می گیرد و بعد هم آنها را می کشت تا کسی از وجود وی آگاهی نیابد. هفت سال بدین منوال می گذرد

همی تاخت تا مرز توران رسید
هر آنکس که در راه تنها بدید
زبان را به ترکی بیاراستی
ز کیخسرو از وی نشان خواستی
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش بیاویختی
سبک از برش خاک بربیختی
بدان تا نداند کسی راز او
همان نشنود نام و آواز او
+++
چنین تا برآمد برین هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خوردن باره و آب شور
همی گشت گرد بیابان و کوه
به رنج و به سختی و دور از گروه

گیو از پیداکردن خسرو ناامید می شود و نالان و ناامید به چشمه ای می رسد و فردی را آنجا می بیند که به نظرش فرزند سیاوش میرسد، او هم گیو را می شناسد. گیو تعجب می کند و می گوید چه کسی تو را به آمدن من آگاه ساخته. خسرو هم می گوید که مادرم
همانا که خسرو ز مادر نزاد
وگر زاد دادش زمانه به باد
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر
انوشه کسی کاو بمیرد به زهر
+++
یکی چشمه ای دید تابان ز دور
یکی سرو بالا دل آرام پور
یکی جام پر می گرفته به چنگ
به سر بر زده دسته ی بوی و رنگ
ز بالای او فره ی ایزدی
پدید آمد و رایت بخردی
تو گفتی منوچهر بر تخت عاج
نشستست بر سر ز پیروزه تاج
همی بوی مهر آمد از روی او
همی زیب تاج آمد از موی او
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست
+++
چو آمد برش گیو بردش نماز
بدو گفت کای نامور سرافراز
برانم که پور سیاوش توی
ز تخم کیانی و کیخسروی
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که تو گیو گودرزی ای نامدار
+++
بدو گفت گیو ای سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فرهی
بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد
مرا مادر این از پدر یاد کرد
+++
همی گفت با نامور مادرم
کز ایدر چه آید ز بد بر سرم
سرانجام کیخسرو آید پدید
بجا آورد بندها را کلید
بدانگه که گردد جهاندار نیو
ز ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد

گیو از کی خسرو می خواهد تا نشان  خود (خال سیاه روی بازو که همه فرزندان کی قباد داشته اند) را نمودار کند تا گیو مطمئن شود که او کی خسرو فرزند سیاوش است

بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطه ی قار بود
تو بگشای و بنمای بازو به من
نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه
که میراث بود از گه کیقباد
درستی بدان بد کیان را نژاد

گیو و کی خسرو راه افتادند تا به سیاوش گرد و نزد فرنگیسی رسیدند

سپهبد نشست از بر اسپ گیو
رپیاده همی رفت بر پیش نیو
یکی تیغ هندی گرفته به چنگ
هر آنکس که پیش آمدی ب یدرنگ
زدی گیو بیدار دل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش
+++
فرنگیس را نیز کردند یار
نهانی بران بر نهادند کار
که هر سه به راه اندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی

فرنگیس نشان مکانی که اسب سیاوش بدانجاست را می دهد و از خسرو می خواهد تا به اسب هنگامی که به آبشخور می رود نردیک شود و اسب سیاوش را بچنگ آورد

یکی مرغزارست ز ایدر نه دور
به یکسو ز راه سواران تور
همان جویبارست و آب روان
که از دیدنش تازه گردد روان
تو بر گیر زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه
چو خورشید بر تیغ گنبد شود
گه خواب و خورد سپهبد شود
گله هرچ هست اندر آن مرغزار
به آبشخور آید سوی جویبار
به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بگذار گام
چو آیی برش نیک بنمای چهر
بیارای و ببسای رویش به مهر
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
که فرمان مبر زین سپس باد را
چنین گفت شبرنگ بهزاد را
چو کیخسرو آید ترا خواستار
همی باش بر کوه و در مرغزار
ز دشمن زمین را به نعلت بروب
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
+++
چو کیخسرو او را به آرام یافت
بپویید و با زین سوی او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی
لگامش بدو داد و زین بر نهاد
بسی از پدر کرد با درد یاد

بعد از اینکه اسب را گرفتند، خسرو و گیو پیش فرنگیس برگشتند. فرنگیس سپس گنجی را که پنهان کرده بود نمایان ساخت و از گیو خواست تا برای خود از آن گنج چیزی را انتخاب کند. گیو هم زره سیاوش را انتخاب می کند و سه نقری براه می افتند

به ایوان یکی گنج بودش نهان
نبد زان کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آگنده دینار بود
زره بود و یاقوت بسیار بود
همان گنج گوپال و برگستوان
همان خنجر و تیغ و گرز گران
در گنج بگشاد پیش پسر
پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنین گفت با گیو کای برده رنج
ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز یاقوت وز تاج گوهرنگار
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان
+++
چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاووش نیو
+++
سر گنج را شاه کرد استوار
به راه بیابان برآراست کار
چو این کرده شد برنهادند زین
بران باد پایان باآفرین

وقتی به پیران خبر می رسد که گیو فرنگیس و خسرو را به ایران باز می گرداند، سپاهی را می فرستد تا گیو را کشته و خسرو را برگردانند

نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو
به نزدیک بیدار دل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی
فرنگیس و شاه و گو جنگ جوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
ز گردان گزین کرد کلباد را
چو نستیهن و گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیصد سوار
برفتند تازان بران کارزار
سر گیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت
ببندید کیخسرو شوم را
بداختر پی او بر و بوم را

سپاهی که پیران برای سرکوب گیو، خسرو و فرنگیس می فرستد به آنها می رسد. گیو یک تنه همه سپاه را تار و مار می کند
سپاه شکست خورده پیران برمی گردند و جریان را برای پیران تعریف می کنند. پیران عصبانی می شود و آنها را نکوهش می کند

خروشی برآورد برسان ابر
که تاریک شد مغز و چشم هژبر
میان سواران بیامد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زمانی به خنجر زمانی به گرز
همی ریخت آهن ز بالای برز
ازان زخم گوپال گیو دلیر
سران را همی شد سر از جنگ سیر
+++
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست نه یال و سفت
همه خسته و بسته گشتند باز
به نزدیک پیران گردن فراز
+++
بدو گفت کلباد کای پهلوان
به پیش تو گر برگشایم زبان
که گیو دلاور به گردان چه کرد
دلت سیر گردد به دشت نبرد
فراوان به لشکر مرا دیده ای
نبرد مرا هم پسندیده ای
همانا که گوپال بیش از هزار
گرفتی ز دست من آن نامدار
سرش ویژه گفتی که سندان شدست
بر و ساعدش پیل دندان شدست
من آورد رستم بسی دیده ام 
ز جنگ آوران نیز بشنیده ام
به زخمش ندیدم چنین پایدار
نه در کوشش و پیچش کارزار
همی هر زمان تیز و جوشان بدی
به نوی چو پیلی خروشان بدی
برآشفت پیران بدو گفت بس
که ننگست ازین یاد کردن به کس
نه از یک سوارست چندین سخن
تو آهنگ آورد مردان مکن
تو رفتی و نستیهن نامور
سپاهی به کردار شیران نر
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست
چو زین یابد افراسیاب آگهی
بیندازد آن تاج شاهنشهی
که دو پهلوان دلیر و سوار
چنین لشکری از در کارزار
ز پیش سواری نمودید پشت
بسی از دلیران ترکان بکشت
گواژه بسی باشدت بافسوس
نه مرد نبردی و گوپال و کوس

پیران هزار سوار جور می کند و خود به رزم گیو می رود

بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود
+++
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چه شیران شوند

فرنگیس که سپاه را می بیند از گیو می خواهد که بگریزد. ولی گیو برای جنگ آماده می شود و به خسرو می گوید که من می جنگم و چنانچه کشته شوم باز دیگران جای مرا خواهند گرفت ولی تو باید بمانی. گیو با پیران نبرد می کند و او را اسیر می سازد، سپس سپاه او را درهم می کوبد

اگر من شوم کشته دیگر بود
سر تاجور باشد افسر بود
اگر تو شوی دور از ایدر تباه
نبینم کسی از در تاج و گاه
شود رنج من هفت ساله به باد
دگر آنک ننگ آورم بر نژاد
+++
ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه
میانچی شده رود و بر بسته راه
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
چو بشنید پیرانش دشنام داد
بدو گفت کای بد رگ دیوزاد
چو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور به پیش سپاه آمدی
+++
هزارید و من نامور یک دلیر
سر سرکشان اندر آرم به زیر
+++
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرخون و پرآب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود
همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا برآمد سپهبد ز آب
چو از آب وز لشکرش دور کرد
چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افگند گرز نبرد
گریزان ازو پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
+++
بیفگند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود بر نشست
درفشش گرفته به چنگ اندرون
بشد تا لب آب گلزریون
چو ترکان درفش سپهدار خویش
بدیدند رفتند ناچار پیش
خروش آمد و ناله ی کرنای
دم نای رویین و هندی درای
جهاندیده گیو اندر آمد به آب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
برآورد گرز گران را به کفت
سپه ماند از کار او در شگفت
سبک شد عنان وگران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب
به شمشیر و با نیزه ی سرگرای
همی کشت ازیشان یل رهنمای
از افگنده شد روی هامون چون کوه
ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
قفای یلان سوی او شد همه
چو شیر اندر آمد به پیش رمه
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
چنان لشکری گشن و مردان نیو
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
که گفتی ندیدست لشکر به خواب
دمان تا به نزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید

گیو که حالا لشکر ترکان را درهم شکسته برای بریدن سر پیران برمیگردد. فرنگیس به گیو می گوید که پیران فردی پهلوان و خردمند است و جان ما را نجات داده. گیو پاسخ می دهد که من سوگند خورده ام که چنانچه بدو دست یابم از خونش زمین را گلگون سازم

همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
تو دانسته ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیگار من
سزد گر من از چنگ این اژدها
به بخت و به فر تو یابم رها
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
فرنگیس را دید دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز
کشیدی بسی رنج راه دراز
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
پس از داور دادگر رهنمون
بدان کاو رهانید ما را ز خون
ز بد مهر او پرده ی جان ماست
وزین کرده ی خویش زنهار خواست
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه روان باش تا جاودان
یکی سخت سوگند خوردم به ماه
به تاج و به تخت شه نیک خواه
که گر دست یابم برو روز کین
کنم ارغوانی ز خونش زمین

کی خسرو می گوید پس تو سوگند خود را بجای بیاور و با خنجرت گوش او را سوراخ کن ولی او را نکش

بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
زبان را ز سوگند یزدان مکش
کنونش به سوگند گستاخ کن
به خنجر وراگوش سوراخ کن
چو از خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین

پیران می خواهد تا اسبی نیز به او دهند و او را رها سازند. گیو دستان او را می بندد و از او می خواهد تا سوگند بخورد تا کسی غیر از گلشهر (که همسر پیران است) دستان او را باز نکند و با این شرط او را روانه می سازند

بفرمای کاسپم دهد باز نیز
چنان دان که بخشیده ای جان و چیز
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه
به سوگند یابی مگر باره باز
دو دستت ببندم به بند دراز
که نگشاید این بند تو هیچکس
گشاینده گلشهر خواهیم و بس

لغاتی که آموختم
سوده = ساییده شده، سختی کشیده و آزموده
  گوز بر گنبد افشانن (گوز با زبر اول = جوز، گردو) = کار بیهوده کردن
فسیله = گله و رمه
  گواژه = سرزنش، طعنه
درع = جامه حنگی که از حلقه های آهنی سازند 
دژآگه = خشمگین

ابیاتی که دوست داشتم
دلش کور باشد سرش بی خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک

خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی

چنین داد پاسخ که دانش بسست
ولیکن پراگنده با هر کسست

جهان پر ز بدخواه و پردشمنست
همه مرز ما جای آهرمنست

شجره نامه
کی خسرو = پسر فرنگیس و سیاوش

قسمت های پیشین

ص 442 آگاه شدن افراسیاب از گریختن کیخسرو و گیو و فرنگیس
© All rights reserved

Sunday, 22 March 2015

هفت سین


© All rights reserved

A nice surprise


I didn't expect anyone in our class to know about the exact day of the Persian New Year; but Michael gave me the card that he made himself ;)

© All rights reserved

Friday, 20 March 2015

نگاهی به 1393


 کارت تبریک دوست عزیزم لی لی جان را امسال هم استفاده کردم
عید مبارک

 چند ساعتی بیشتر به شروع سال جدید و بهار باقی نمانده. در آخرین پست امسال، اگر بخواهم نگاهی به سال گذشته داشته باشم، شاید بهترین اتفاق پخش نسخه اینترنتی کتاب بازگشت توسط گروه کامون ورد1 و دعوتم برای نوشتن تاتر و برنامه رادیویی اف. سی. یو.ام بود.  با اینکه شرکت در این برنامه ها نیاز به زمان و کار سخت داشته و دارد ولی تجربه ای بسیار زیبا و تقریبا باورنکردنی  بوده و برای شانس چنین تجاربی ممنونم

یکی دو روز آخر سال 1393 بخصوص مخلوط عجیبی بود هم مراسم تشییع، هم تولد، هم اولین اجرای رادیویی مستقلم در گروه اف. سی. یو.ام رادیو، هم آماده سازی چند سری از داستان های کوتاهم و ارسال آنها به کنسول هنر، هم خورشید گرفتگی و هم درگیری مارتین با فردی نژادپرست در منچستر. امیدوارم سال 1394 اتفاقات و اخبار بیشتر از نوع مثبت باشد

سالی پر از شادی، سلامتی و موفقیت برای همه شما آرزومندم



1. ommonword
2. Arts council

© All rights reserved

Tuesday, 17 March 2015

چهارشنبه سوری خوبی داشته باشین



  می شود از سختی ها نترسید و فرار نکرد
می شود جنگید و زیر بار مشکلات کمر تا نکرد
می شود از شعله آتش پرید 
و حتی قرمزیش را آرزو داشت و زردیش را طلب نکرد
می شود
...
سال نو پیشاپیش مبارک

Chaharshanbeh Suri, is the festival of fire in Persian calender
When people wish for good health in the year ahead by jumping over fire



© All rights reserved

Link to my MCR page

Today I decided to change the thyme on my MCR blog page. The page still needs miner readjustment, but it looks good and I am happy with how it looks. Click here to see the page.What do you think?
Shahireh - Main content

 وقت خانه تکانی نداشتم دق دلی ام را سر خونه مجازیم دراوردم :) البته
Phil
 کمکم کرد. ممنونم ازش

Monday, 16 March 2015

Black Box of a colourful life

My writing is the Black Box of my life.

نوشته هاي من جعبه سياه زندگي م است 

© All rights reserved

شاهنامه خوانی در منچستر 62

با فرار افراسیب و شکست لشکر توران ، سرزمین افراسیاب به تسخیر ایرانیان در آمد. افراسیاب که می داند که ممکن است رستم چنانچه از وجود کی خسرو (فرزند سیاوش) آگاه شود و به او دست یابد او را با خود به ایران می برد و بر تاج شاهی می نشاند، پیکی می فرستد و کی خسرو و مادرش (فرنگیس، دختر افراسیاب) را با او روانه ختن می کند 
.
پس آگاهی آمد به پرخاشجوی
که رستم به توران در آورد روی
به پیران چنین گفت کایرانیان
بدی را ببستند یکسر میان
کنون بوم و بر جمله ویران شود
به کام دلیران ایران شود
کسی نزد رستم برد آگهی
ازین کودک شوم بی فرهی
هم آنگه برندش به ایران سپاه
یکی ناسزا برنهندش کلاه
نوندی برافگن هم اندر زمان
بر شوم پی زاده ی بدگمان
که با مادر آن هر دو تن را به هم
بیارد بگوید سخن بیش و کم

از طرفی رستم که به توران می رسد، در ابتدا مردم را می بخشد و می گوید که تا زمانی که آنها یاد از افراسیاب نکردند با ایشان مشکلی نداریم و مناطق مختلف و اموال بدست آمده را بین سرداران خود تقسیم می کند

یکی طوس را داد زان تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ
ورا گفت هر کس که تاب آورد
وگر نام افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
ازو کرگسان را یکی سور کن
کسی کاو خرد جوید و ایمنی
نیازد سوی کیش آهرمنی
چو فرزند باید که داری به ناز
ز رنج ایمن از خواسته بی نیاز
تو درویش را رنج منمای هیچ
همی داد و بر داد دادن بسیچ
+++
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو تا یاره و طوق با گوشوار
سپیجاب و سغدش به گودرز داد
بسی پند و منشور آن مرز داد
ستودش فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
بزرگی و فر و بلندی و داد
همان بزم و رزم از تو داریم یاد
ترا با هنر گوهرست و خرد
روانت همی از تو رامش برد
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توی
+++
فریبرز کاووس را تاج زر
فرستاد و دینار و تخت و کمر
بدو گفت سالار و مهتر توی
سیاووش رد را برادر توی
میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای بند کمند
به چین و ختن اندرآور سپاه
به هر جای از دشمنان کینه خواه
میاسای از کین افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب

تا اینکه روزی زواره  با راهنمای از ترکان به شکارگاه می رود، وقتی می فهمد که آنجا شکارگاه سیاوش بوده کینه قدیم را بیاد میاورد و داغ دل او تازه می شود.عصبانی به نزد رستم می رود که ما به قصد انتقام و به خونخواهی سیاوش آمده ایم
نباید بگذاریم که خون او پایمال شود و در این مرز و بوم کسی زنده بماند. رستم هم به تحریک او همان کاری را می کند که او می خواسته

چنان بد که روزی زواره برفت
به نخچیر گوران خرامید تفت
یکی ترک تا باشدش رهنمای
به پیش اندر افگند و آمد بجای
یکی بیشه دید اندران پهن دشت
که گفتی برو بر نشاید گذشت
ز بس بوی و بس رنگ و آب روان
همی نو شد از باد گفتی روان
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره همی کرد یاد
که نخچیرگاه سیاوش بد این
برین بود مهرش به توران زمین
بدین جایگه شاد و خرم بدی
جز ایدر همه جای با غم بدی
+++
زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب
نمانم که رستم برآساید ایچ
همی کینه را کرد باید بسیچ
همانگه چو نزد تهمتن رسید
خروشید چون روی او را بدید
+++
بدو گفت کایدر به کین آمدیم
و گر لب پر از آفرین آمدیم
چو یزدان نیکی دهش زور داد
از اختر ترا گردش هور داد
چرا باید این کشور آباد ماند
یکی را برین بوم و بر شاد ماند
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبیند دگر روزگار
برانگیخت آن پیلتن را ز جای
تهمتن هم آن کرد کاو دید رای
همان غارت و کشتن اندر گرفت
همه بوم و بر دست بر سر گرفت
ز توران زمین تا به سقلاب و روم
نماندند یک مرز آباد بوم
همی سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر

بزرگان توران پیش رستم آمدند که اگر افراسیاب سیاوش را کشته ما گناهی نداریم. از طرف دیگر هم خردمندان اطراف رستم گفتند که ما همه اینجا هستیم و کاووس بی دست و پا در ایران تنهاست. ممکن است که افراسیاب از غیبت ما سوءاستفاده کند و به ایران حمله کندو رستم هم پذیرفت و با سپاه به ایران برگشت

ازان خون که او ریخت بر بیگناه
کسی را نبود اندر آن روی راه
کنون انجمن گر پراگنده ایم
همه پیش تو چاکر و بنده ایم
چو چیره شدی بیگنه خون مریز
مکن چنگ گردون گردنده تیز
ندانیم ماکان جفاگر کجاست
به ابرست گر در دم اژدهاست
چو بشنید گفتار آن انجمن
بپیچید بینادل پیلتن
سوی مرز قچغار باشی براند
سران سپه را سراسر بخواند
شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
که کاووس بی دست و بی فر و پای
نشستست بر تخت بی رهنمای
گر افراسیاب از رهی ب یدرنگ
یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
بیابد بران پیر کاووس دست
+++
تهمتن بران گشت همداستان
که فرخنده موبد زد این داستان
چنین گفت خرم دل رهنمای
که خوبی گزین زین سپنجی سرای
بنوش و بناز و بپوش و بخور
ترا بهره اینست زین رهگذر
سوی آز منگر که او دشمنست
دلش برده ی جان آهرمنست
نگه کن که در خاک جفت تو کیست
برین خواسته چند خواهی گریست
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش
+++
ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت
به ایران کشیدند و بربست رخت
ز توران سوی زابلستان کشید
به نزدیک فرخنده دستان کشید
سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو
سپاهی چنان نامبردار و نیو
نهادند سر سوی شاه جهان
همه نامداران فرخ نهان

افراسیاب وقتی فهمید که سپاه ایران از توران رفته به ان سرزمین برگشت ولی با دیدن خرابی هایی که ایرانیان برجا گذاشته بودند تصمیم به تلافی گرفت، سپاهی جور کرد و به ایران تاخت. این همزمان شد با دوران خشکی و قحطی

وزان پس چو بشنید افراسیاب
که بگذشت رستم بران روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ
همه بوم زیر و زبر کرده دید
مهان کشته و کهتران برده دید
نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت
نه شاداب در باغ برگ درخت
جهانی به آتش برافروخته
+++
ز دیده ببارید خونابه شاه
چنین گفت با مهتران سپاه
که هر کس که این را فرامش کند
همی جان بیدار خامش کند
همه یک به یک دل پر از کین کنید
سپر بستر و تیغ بالین کنید
به ایران سپه رزم و کین آوریم
به نیزه خور اندر زمین آوریم
+++
همی سوخت آباد بوم و درخت
به ایرانیان بر شد آن کار سخت
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز
برآمد برین روزگار دراز

 روزی گودرز خواب می بیند که فرزند سیاوش که در توران است چنانچه به ایران برسد به خونخواهی از پدر با افراسیاب به جنگ برخواهد خاست و توران را نابود خواهد کرد و تنها کسی هم که می تواند او را بیابد گیو است

به توران یکی نامداری نوست
کجا نام آن شاه کیخسروست
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار
ازین تخمه از گوهر کیقباد
ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش
چو آید به ایران پی فرخش
ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش
میان را ببندد به کین پدر
کند کشور تور زیر و زبر
+++
ز گردان ایران و گردنکشان
نیابد جز از گیو ازو کس نشان

گودرز گیو را می خواند و مراتب را به او اطلاع می دهد. گیو هم قبول مسئولیت می کند

سپهبد نشست از بر تخت عاج
بیاراست ایوان به کرسی ساج
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
+++
بدو گفت گیو ای پدر بند ه ام
بکوشم به رای تو تا زند ه ام
خریدارم این را گر آید بجای
به فرخنده نام و پی رهنمای
به ایوان شد و ساز رفتن گرفت
ز خواب پدر مانده اندر شگفت

گیو تصمیم می گیرد تا تنها به توران برای جستجوی کی خسرو برود. از پدر خداحافظی می کند و پسر کوچکش بیژن را به او می سپارد. صحنه خداحافظی گودرز و گیو هم از صحنه های پر احساس شاهنامه است

کمندی و اسپی مرا یار بس
نشاید کشیدن بدان مرز کس
+++
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگهدارش از روزگار
ندانم که دیدار باشد جزین
که داند چنین جز جهان آفرین
تو پدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار
چو شویی ز بهر پرستش رخان
به من بر جهان آفرین را بخوان
مگر باشدم دادگر رهنمای
به نزدیک آن نامور کدخدای
به فرمان بیاراست و آمد برون
پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون
پدر پیر سر بود و برنا دلیر
دهن جنگ را باز کرده چو شیر
ندانست کاو باز بیند پسر
ز رفتن دلش بود زیر و زبر

لغاتی که آموختم
سپیجاب = بر سر حد ترکستانست و اندر وی شهرها و ناحیه و روستاها ست
قار = قیر

ابیاتی که دوست داشتم

همه ساله در جوشن کین بود
شب و روز در جنگ بر زین بود

چو چیره شدی بیگنه خون نریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز


سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا بر نهی تاج آز

ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد
برو نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس


شجره نامه
کی خسرو = پسر فرنگیس و سیاوش
فریبرز= پسر کاووس؟ برادر سیاوش
مهین؟ مهان؟ = دختر رستم و همسر گیو
گودرز = پدر گیو
بیيژن = فرزند گیو ومهین، نوه دختری رستم  و نوه ی پسری گوردز

قسمت های پیشین

ص 430 رفتن گیو به ترکستان به جستن شاه کیخسرو
© All rights reserved

Saturday, 14 March 2015

کمک!

امروز هم از روزهای خیلی شلوغ ولی پرهیجانه، شب اول اجرای نمایش "آ" است بعلاوه باید تا شب نه مقاله را بازبینی و به "م" ارسال کنم
خانه تکانی عید را هم که هنوز شروع نکردم، کسی آدرس اون پری کوچولوها که شبها برای کفاش فقیر کفش می دوختند را می داند؟ منم احتیاج به کمک دارم

© All rights reserved

Wednesday, 11 March 2015

The Launch of Bazgasht




Hi Guys, my video of the launch of Bazgasht. Let me know what you think.
Bazgasht is available in Farsi text
بالاخره ویدئو جشن معرفی بازگشت آماده شده، ممنون از دوستانی که از راه دور و نزدیک بما پیوستند
 کتاب بازگشت به زبان فارسی از طریق لینک زیر قابل دسترسی است

© All rights reserved

Monday, 9 March 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 61

سپاه ایران (که به خونخواهی سیاوش راه افتاده) به فرماندهی فرامرز پسر رستم به  توران می رسد و با ورازاد پهلوان توران می جنگد و او را می کشد

سپه را فرامرز بد پیش رو
که فرزند گو بود و سالار نو
+++
فرامرز گفت ای گو شوربخت
منم بار آن خسروانی درخت
که از نام او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید همی نام یاد
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان
برآرد ازین مرز بی ارز دود
هوا گرد او را نیارد بسود
+++
همی شد فرامرز نیزه به دست
ورازاد را راه یزدان ببست
+++
یکی نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاشخر
که چون برگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین پلنگ
به کین سیاوش بریدم سرش
برافروختم آتش از کشورش

افراسیاب چون آگاه می شود که سپاه ایران برای انتقام آمده سرخه پسر خود را پیش می خواند و از او می خواهد که به جنگ رستم رود


فرستاد و مر سرخه را پیش خواند
ز رستم بسی داستانها براند
بدو گفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار از در کارزار
نگه دار جان از بد پور زال
به رزمت نباشد جزو کس همال
تو فرزندی و نیکخواه منی
ستون سپاهی و ماه منی
چو بیدار دل باشی و راه جوی
که یارد نهادن بروی تو روی
کنون پیش رو باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش

سرخه به جنگ سپاه ایران میرود ولی به دست فرامرز (فرزند رستم) اسیر می شود

فرامرز چون سرخه را یافت چنگ
بیازید زان سان که یازد پلنگ
گرفتش کمربند و از پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین
پیاده به پیش اندر افگند خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار

سرخه را فرامرز دست بسته به سپاه ایران میاورد، رستم فرامرز را تحسین می کند و دستور می دهد سر سرخه را مانند سر سیاوش ببرند. طوس برای بریدن سر سرخه می رود ولی دلش برای سرخه سوخته،  به پیش رستم برمی گردد. اینبار زواره تشت را به روزبان لشکر می دهد و سرانجام ایرانیان سر سرخه را همانگونه که سر سیاوش را بریده بودند، می برند

سپاه آفرین خواند بر پهلوان
بران نامبردار پور جوان
تهمتن برو آفرین کرد نیز
به درویش بخشید بسیار چیز
یکی داستان زد برو پیلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن
خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهران را بجا آورد
دلاور شود پر و پا آورد
+++
بفرمود پس تا برندش به دشت
ابا خنجر و روزبانان و تشت
ببندند دستش به خم کمند
بخوابند بر خاک چون گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن
ببرند و کرگس بپوشد کفن

خبر به افراسیاب رسید که سرخه کشته شده، او هم برای مقابله با ایرانیان لشکرش را بسیج می کند. پیلسم از افراسیاب می خواهد که سپاهی در اختیار وی گذارد تا او به جنگ رستم رود. افراسیاب هم به پیلسم چنانچه پیروز شود قول ازدواج با دخترش و بخشیدن قسمتی از ایران و توران را می دهد

همه شهر ایران جگر خسته ان
به کین سیاوش کمر بسته اند
نگون شد سر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
همی گفت رادا سرا موبدا
ردا نامدارا یلا بخردا
دریغ ارغوانی رخت همچو ماه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
خروشان به سر بر پراگند خاک
همه جامه ها کرد بر خویش چاک
+++
سپهدار ترکان برآراست جنگ
گرفتند گوپال و خنجر به چنگ
بیامد سوی میمنه بارمان
سپاهی ز ترکان دنان و دمان
سوی میسره کهرم تیغ زن
به قلب اندرون شاه با انجمن
وزین روی رستم سپه برکشید
هوا شد ز تیغ یلان ناپدید
بیاراست بر میمنه گیو و طوس
سواران بیدار با پیل و کوس
چو گودرز کشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره
به قلب اندرون رستم زابلی
زره دار با خنجر کابلی
تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز
نهان گشت خورشید گیت یفروز
+++
بیامد ز قلب سپه پیلسم
دلش پر ز خون کرده چهره دژم
چنین گفت با شاه توران سپاه
که ای پرهنر خسرو نیک خواه
گر ایدونک از من نداری دریغ
یکی باره و جوشن و گرز و تیغ
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
به پیش تو آرم سر و رخش او
همان خود و تیغ جهان بخش او
ازو شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب
بدو گفت کای نام بردار شیر
همانا که پیلت نیارد به زیر
اگر پیلتن را به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
به توران چو تو کس نباشد به جاه
به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه
به گردان سپهر اندرآری سرم
سپارم ترا دختر و کشورم
از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست

رستم در میانه نبرد متوجه می شود که دلاوری که به خوبی مبارزه می کند نمی تواند کسی جز پیلسم باشد و می داند که فقط خود او همپای پیلسم است. رستم به مبارزه با پیلسم می رود و پیروز می شود... جنگ همچنان ادامه دارد

چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم
همی گفت و می تاخت برسان گرد
یکی کرد با او سخن در نبرد
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش به کردار گوی
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه
چنین گفت کاین را به دیبای زرد
بپوشید کز گرد شد لاژورد
عنان را بپیچید زان جایگاه
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم دور دید از پزشک

رستم و افراسیاب یکدیگر را می شناسند و شروع به نبرد رودررو می کنند. افراسیاب باز هم می بیند که حریف رستم نیست. از چنگ او می گریزد

چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد بر جایگاه درفش
بدانست کان پیلتن رستمست
سرافراز وز تخمه ی نیرمست
برآشفت برسان جنگی پلنگ
بیفشارد ران پیش او شد به جنگ
چو رستم درفش سیه را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
به جوش آمد آن نامبردار گرد
عنان بار هی تیزتگ را سپرد
برآویخت با سرکش افراسیاب
به پیگار خون رفت چون رود آب
یکی نیزه سالار توران سپاه
بزد بر بر رستم کینه خواه
سنان اندر آمد ببند کمر
به ببر بیان بر نبد کارگر
تهمتن به کین اندر آورد روی
یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی
تگاور ز درد اندر آمد به سر
بیفتاد زو شاه پرخاشخر
همی جست رستم کمرگاه او
که از رزم کوته کند راه او
نگه کرد هومان بدید از کران
به گردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانه ی پیلتن
به لشکر خروش آمد از انجمن
ز پس کرد رستم همانگه نگاه
بجست از کفش نامبردار شاه
برآشفت گردافگن تا جبخش
بدنبال هومان برانگیخت رخش
بتازید چندی و چندی شتافت
زمانه بدش مانده او را نیافت
سپهدار ترکان نشد زیر دست
یکی بار هی تیزتگ برنشست

ایرانیان گرچه به افراسیاب دست نیافتند و او هنوز فراری است در میدان جنگ پیروز می شوند

به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و ستام و کلاه و کمر
لغاتی که آموختم
نوند = پیک

ابیاتی که دوست داشتم

چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراگنده شد تخم پرخاش و رست

از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چو پیش آیدش سوختن

همه کینه را چشم روشن کنید
نهالی ز خفتان و جوشن کنید

که هر کس که سر برکشد ز انجمن
خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهران را بجا آورد
دلاور شود پر و پا آورد

شجره نامه
کی خسرو، پسر فرنگیس و سیاوش
فرامرز،  پسر رستم
سرخه پسر افراسیاب
پیلسم، برادر پیران؟

قسمت های پیشین

ص 423 لشکر کشیدن ایرانیان به کین سیاوش
© All rights reserved

خسرو

زنی در سکوت آینه با لبخندی تلخ بمن صبح بخیر می گوید
موهایش را از جلو چشمانش عقب می زنم
و رد اشکی که بر گونه اش خشک شده را پاک می کنم
 تیشه ی فرهاد را از میان انگشتان خواب رفته اش بیرون می کشم
و دست زبرش را در دستم می گیرم
...
دل من،  یا آینه، غبار گرفته؟

© All rights reserved

Saturday, 7 March 2015

نثر نیما


بطور تصادفی به کتاب "مرقد آقا" از نوشته های نیما یوشیج برخوردم. اولین نثری بود که از نیما می خواندم
کتاب مقدمه ای نیز از زبان خود نیما داشت. از اینکه شانس خواندن مقدمه را داشتم خرسندم. نمونه ای از مقدمه در زیر امده 
مایه ی اصلی اشعار من رنج من است. به عقیده من گوینده ی واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود شعر می گویم. فورم و کلمات و وزن و قافیه، در همه وقت، برای من ابزارهایی بوده اند که مجبور به عوض کردن آن ها بوده ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد. . . نیما از زبان نیما
داستان "مرقد آقا" اشاره ای به عوام فریبی و سو استفاده از اعتقاد مردم ساده لوح دارد. با اینکه داستان در 1309 نوشته شده، متاسفانه می تواند داستان مردم امروز ما باشد.داستان برای من تم "ترس و لرز" ساعدی را داشت ولی با حسی شاعرانه. نمونه ای از متن داستان
یک پیراهن در خانواده های فقیر تاریخی مشخص و محفوظ دارد. سرگذشت آن پیراهن، سرگذشت آن خانواده است
باید گفت که هر وقت کوشه ای از آن می شکافت یا پاره می شد، مادر مهربان بامهارتی که فقط فقرا آن مهارت را دارند، به این واسطه کهنه را نوجلوه می دهند، آن را می دوخت و رفو می کرد. این عمل تا حدی مکرر می شد که دیگر آن پارچه ی کهنه نمی توانست "ستار" را از خود بهرمند به دارد. ص 21
اشاره به کلمات محلی و معانی آنها متن را دلنشین و داستان را موثق می کرد، برای نمونه 
ناوی = تنه درخت که درونش را خالی می کنند و در زیر چشمه قرار می دهند تا آب در آن به ریزد و حوضچه ای به سازد. ص 84
اوورین، یهنی ثطعه زمینی که آب آن را تراشیده و آباد کرده باشد. ص 20 

نیما نام کوهی در مازندران است و "ایچ" در لحجه ی طبری پسوند "ای" در زبان فارسی و "یوسیج" به معنی "یوشی" است

© All rights reserved

روز جهانی زن



Tomorrow we celebrate International Women's day. For more info. see the link below.
https://www.facebook.com/pages/Unique-Circle-Manchester/314853725352337

© All rights reserved

Thursday, 5 March 2015

بازگشت




با تشکر از سیما غیاثی که گویندگی این بخش را به عهده داشتند


برای تهیه کتاب در ایران به انتشارات پاپلی مراجعه فرمایید
http://www.mashadtabligh.com/asnafPage.asp?code=665

برای تهیه کتاب در خارج از ایران به لینک زیر مراجعه فرمایید
http://www.lulu.com/shop/shahireh-sharif/bazgasht-homecoming/ebook/product-22050029.html
© All rights reserved

A busy schedule

Just downloaded the Celtx software, looking forward to start my new project, but not after I finish organizing my talk for the International Women's day 2015
امروز صبح برنامه
سلتکس را دانلود کردم، باید پروژه بعدیم که نوشتن نمایشنامه است را شروع کنم. البته قبل از آن متن صحبتم در روز زن برای برنامه   


© All rights reserved