Wednesday, 27 April 2016

غذا و قضا

یک ‫#‏کبوتر‬ خوشبخت مگر از ‫#‏زندگی‬ چه می خواهد؟ میان چمن جولان دادن، چتر دم گشودن و ‫#‏احساس‬ "امروز همه روی زمین زیر پر ماست" را تجربه کردن. البته حضور‫#‏یار‬، لقمه ای ‫#‏نان‬ و شور ‫#‏بهار‬ هم بی تاثیر نیست، حتی در این سرمای کم نظیر‫#‏اردیبهشت‬ انگلستان و با وجود هم سفره شدن جمع ‫#‏همسایگان‬
‫#‏شهیره‬

A photo essay: food and fate


© All rights reserved

Tuesday, 26 April 2016

وقتی مرا نقاشی می کنی


قالی نگاهت را بر ایوان صورتم پهن می کنی، ترنج قالی از جنس عشق است و زمینه تند لاکی آن بیرقی را می ماند که سرخی فتحی خونین را یادآور می شود. با نطاره ای گلهای قالی را در جهت خوابشان نوازش می کنم

نگا ه بهم پیچیده شده مان متروک ترین حس رسوب کرده در کنج سینه ام را منقلب می سازد. بر سطح چوبی صیقل خورده ای رنگ ها مشوش در هم می آمیزند و حاصل ترکیب آنها آویخته به قلم مو و مماس با بوم با کمترین تماسی سرازیر شده و سطوح ناصاف بوم را می پوشاند. لایه های زیرین رنگ تسلیم قشرهای بالایی ولی نه بی تاثیر بر آنها به آرامی خشک می شوند و تاریک و روشن های حجمی از رنگ های مختلف را پدید می آورند که نقش مرا خلق می کند. پراکندگی ریتم نفس هایم با بوی رنگ روغن در هم می پیچد و عطر آزادی در حصار بوم را در ریه هایم می ریزد. در کارگاه نقاشی تو که نه غم راغب به ورود به آن است و نه شوق مایل به خروج از آن، از دنیای مهمل و غرق پریشانی واقعیت دور می شوم و به تسکین نزدیک.
خسته از سکون، گردن کرخ شده ام را تکانی می دهم. گله اسب های وحشی تارموهایم از این حرکت ناگهانی می رمد و فرار را تا قوس کمر ادامه می دهد. برمی خیزی و با کمند انگشتانت گله را به پشت کوه شانه ها سوق می دهی. وقتی طره مویی که پیچه چشم شده را پس می زنی، دستپاچه و شتابزده بر صندلیم میخکوب می مانم و با همه تحرک درون، سکون اختیار می کنم تا انگشتانت با پیوند مجموعه ای از خطوط منحنی و صاف وجودم را ثبت کنند.
در این دگردیسی تبدیل بقای موقت به نقشی جاودانه شقاوت تقدیر فراموش می شود و من در پناه دنیای بوم با لبخند پیمانی ناگسستنی می بندم


© All rights reserved

Monday, 25 April 2016

شاهنامه خوانی در منچستر - 83

تا جایی رسیده بودیم که خاقان چین می خواهد بداند که اسم و رسم سواری که با کاموس جنگیده و او را کشته (در واقع رستم) کیست. از اطرافیانش می خواهد تا نام او را پیدا کرده و او را بکشند. چنگش نامی داوطلب انجام اینکار می شود. به سپاه ایران می تازد و می خواهد تا سوار مذبور(همیشه مزبور می نوشتم ولی گویا اگرچه هر دو نحوه ی نگارش درست است، ریشه کلمه مذبور فارسی است) خودش را به او بنمایاند

که چنگش بدش نام و جوینده بود
دلیر و به هر کار پوینده بود
بخاقان چنین گفت کای سرفراز
جهان را بمهر تو بادا نیاز
گر او شیر جنگیست بیجان کنم
بدانگه که سر سوی ایران کنم
بتنها تن خویش جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
ازو کین کاموس جویم نخست
پس از مرگ نامش بیارم درست
+++
چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
چنین گفت کین جای جنگ منست
سر نامداران بچنگ منست
کجا رفت آن مرد کاموس گیر
که گاهی کمند افگند گاه تیر
کنون گر بیاید بوردگاه
نمانم که ماند بنزد سپاه

رستم می گوید آنکه کاموس را کشته منم و تو را هم خواهم کشت. وقتی دو سوار مقابل هم می رسند، چنگش اسم رستم را می پرسد و رستم پاسخ نمی دهد - این سومین جایی است که رستم از ذکر نام خود خوداری می کند

بجنبید با گرز رستم ز جای
همانگه برخش اندر آورد پای
منم گفت شیراوژن و گردگیر
که گاهی کمند افگنم گاه تیر
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد
بدیده همی خاک باید سپرد
+++
بدو گفت چنگش که نام تو چیست
نژادت کدامست و کام تو چیست
بدان تا بدانم که روز نبرد
کرا ریختم خون چو برخاست گرد
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت
کجا چون تو در باغ بار آورد
چو تو میوه اندر شمار آورد
سر نیزه و نام من مرگ تست
سرت را بباید ز تن دست شست

 وقتی رستم به چنگش نزدیک می شود و او قد و قواره رستم را می بیند جا می خورد و فرار می کند. رستم بدنبالش می تازد. او را گرفته و سرش را از بدن جدا می سازد

بدو گفت باش ای سوار دلیر
که اکنون سرت گردد از رزم سیر
نگه کرد چنگش بران پیلتن
ببالای سرو سهی بر چمن
بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه
نیامد همی از کشیدن ستوه
بدل گفت چنگش که اکنون گریز
به از با تن خویش کردن ستیز
+++
همانگاه رستم رسید اندروی
همه دشت زیشان پر از گفت و گوی
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
زمانی همی داشت تا شد غمی
ز بالا بزد خویشتن بر زمی
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست
تهمتن ورا کرد با خاک راست
همانگاه کردش سر از تن جدا
همه کام و اندیشه شد بی نوار

خاقان چین که ناراحت شده، هومان را می گوید تا برود و نام این سوار گستاخ از ایران زمین را برایش بیاورد

بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید
برستم چنین گفت کای نامدار
کمندافگن وگرد و جنگی سوار
+++
دلیری که چندین بجوید نبرد
برآرد همی از دل شیر گرد
ز شهر و نژاد و ز آرام خویش
سخن گوی و از تخمه و نام خویش
+++
مرا مهربانیست بر مرد جنگ
بویژه که دارد نهاد پلنگ
کنون گر بگویی مرا نام خویش
برو بوم و پیوند وآرام خویش
سپاسی برین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی

رستم می گوید تو کیستی و هدفت از این چرب زبانی چیست. اگر برای سازش آمدی. ما که از ابتدا با شما کاری نداشتیم ولی شما سیاوش و شماری دیگر از گودرزیان را کشتید. اکنون اگر گناه کار اصلی و مردان و آنچه از ایرانیان گرفتید را پس بدهید، و غنیمت هم بپردازید، از این جنگ صرف نظر می کنم

بدو گفت رستم که چندین سخن
که گفتی و افگندی از مهر بن
چرا تو نگویی مرا نام خویش
بر و کشور و بوم و آرام خویش
چرا آمدستی بنزدیک من
بنرمی و چربی و چندین سخن
+++
اگر آشتی جست خواهی همی
بکوشی که این کینه کاهی همی
نگه کن که خون سیاوش که ریخت
چنین آتش کین بما بر که بیخت
همان خون پرمایه گودرزیان
که بفزود چندین زیان بر زیان
بزرگان کجا با سیاوش بدند
نجستند پیکار و خامش بدند
گنهکار خون سر بیگناه
نگر تا که یابی ز توران سپاه
ز مردان و اسپان آراسته
کز ایران بیاورد با خواسته
چو یکسر سوی ما فرستید باز
من از جنگ ترکان شوم بی نیاز

رستم نام کسانی که باید به ایران سپرده شوند را به هومان می گوید و هشدار می دهد گر جز این کنید با شما رزم خواهم کرد. این به گفته خود رستم نخستین باری بوده که وی تن به سازش با دشمن می دهد

سر کین ز گرسیوز آمد نخست
که درد دل و رنج ایران بجست
کسی را که دانی تو از تخم کور
که بر خیره این آب کردند شور
گروی زره و آنک از وی بزاد
نژادی که هرگز مباد آن نژاد
ستم بر سیاوش ازیشان رسید
که زو آمد این بند بد را کلید
کسی کو دل و مغز افراسیاب
تبه کرد و خون راند برسان آب
و دیگر کسی را کز ایرانیان
نبد کین و بست اندرین کین میان
بزرگان که از تخم هی ویس هاند
دو رویند و با هر کسی پیس هاند
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد
+++
اگر این که گفتم بجای آورید
سر کینه جستن بپای آورید
+++
و گر جز بدین گونه گویی سخن
کنم تازه پیکار و کین کهن
که خوکرده ی جنگ توران منم
یکی نامداری از ایران منم
بسی سر جدا کرده دارم ز تن
که جز کام شیران نبودش کفن
+++
ازین گونه هرگز نگفتم سخن
بجز کین نجستم ز سر تا به بن

هومان که می بیند پای وی و خویشان وی در کار است و رستم آنها را می جوید، می ترسد

چو بشنید هومان بترسید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
کزان گونه گفتار رستم شنید
همه کینه از دوده ی خویش دید
چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی

چون وظیفه هومان پیداکردن نام سوار بوده، مجدد از رستم نامش را می پرسد. رستم می گوید که نام مرا نپرس ولی برو آنچه از من دیده و شنیدی بگو. ضمنا به پیران بگو که به دیدار من بیاید. هومان هم بر می گردد و آنچه گذشته  به پیران می گوید

ازان باز جویم همی نام تو
که پیدا کنم در جهان کام تو
کنون گر بگویی مرا نام خویش
شوم شاد دل سوی آرام خویش
+++
بدو گفت رستم که نامم مجوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
ز پیران مرا دل بسوزد همی
ز مهرش روان برفروزد همی
ز خون سیاوش جگرخسته اوست
ز ترکان کنون راد و آهسته اوست
سوی من فرستش هم اکنون دمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
+++
بشد تیز هومان هم اندر زمان
شده گونه از روی و آمد دمان
بپیران چنین گفت کای نیک بخت
بد افتاد ما را ازین کار سخت
+++
بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر
فراوان سخن گفت و نگشاد چهر
ازین لشکر اکنون ترا خواستست
ندانم که بر دل چه آراستست
برو تا ببینیش نیزه بدست
تو گویی که بر کوه دارد نشست
ابا جوشن و ترگ و ببر بیان
بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان

پیران هم به پیش خاقان می رود و می گوید وقتی که کاموس کشته شد گمان بردم که او رستم است، اما اکنون مطمئنم که این سوار رستم است و سپس پیران از بزرگی های رستم می گوید و می گوید که او سیاوش را بزرگ کرده و اکنون مثل پسر خودش به خونخواهی او آمده

بدو گفت کای شاه تندی مکن
که اکنون دگرگونه گشت این سخن
چو کاموس گو را سرآمد زمان
همانگاه برد این دل من گمان
که این باره ی آهنین رستمست
که خام کمندش خم اندر خمست
+++
بزابلستان چند پرمایه بود
سیاوش را آن زمان دایه بود
پدروار با درد جنگ آورد
جهان بر جهاندار تنگ آورد
شوم بنگرم تا چه خواهد همی
که از غم روانم بکاهد همی

خاقان هم به پیران می گوید، برو و ببین که مزه دهانش چیست با او به نرمی سخت بگو، اگر دنبال صلح است با او می سازیم ولی اگر خواهان جنگ است با او می جنگیم. ضمنا نترس او که از آهن نیست

بدو گفت خاقان برو پیش اوی
چنانچون بباید سخن نرم گوی
اگر آشتی خواهد و دستگاه
چه باید برین دشت رنج سپاه
بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد
سزد گر نجوییم چندین نبرد
وگر زیر چرم پلنگ اندرست
همانا که رایش بجنگ اندرست
همه یکسره نیز جنگ آوریم
برو دشت پیکار تنگ آوریم
+++
هم او را تن از آهن و روی نیست
جز از خون وز گوشت وز موی نیست
نه اندر هوا باشد او را نبرد
دلت را چه سوزی بتیمار و درد
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد
همان تیر و ژوپین برو بگذرد
بهر مرد ازیشان ز ما سیصدست
درین رزمگه غم کشیدن بدست

پیران به دیدن رستم می رود. لحظه دیدار این دو قهرمان که در دو لشکر و مقابل همند چنان باشکوه است که هر چه فکر کردم نتوانستم به رسم خلاصه نویسی ابیانی را حذف کنم. به نظر بنده این قسمت یکی از بهترین نمونه های شخصیت پردازی فردوسی است که افراد بسته به صفی که در ان قرار می گیرند به خوب و بد تقسیم نمی شوند. نمونه های خاکستری 

ز هومان ویسه مرا خواستی
بخوبی زبان را بیاراستی
دلم تیز شد تا تو از مهتران
کدامی ز گردان جنگ آوران
بدو گفت من رستم زابلی
زره دار با خنجر کابلی
چو بشنید پیران ز پیش سپاه
بیامد بر رستم کینه خواه
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همیشه بخواب
بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و از انجمن
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد
فلک را گذر بر نگین تو باد
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
زواره فرامرز و زال سوار
که او ماند از خسروان یادگار
درستند و شادان دل و سرفراز
کزیشان مبادا جهان بی نیاز
بگویم ترا گر نداری گران
گله کردن کهتر از مهتران
بکشتم درختی بباغ اندرون
که بارش کبست آمد و برگ خون
ز دیده همی آب دادم برنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج
مرا زو همه رنج بهر آمدست
کزو بار تریاک زهر آمدست
سیاوش مرا چون پدر داشتی
به پیش بدیها سپر داشتی
بسا درد و سختی و رنجا که من
کشیدم ازان شاه و زان انجمن
گوای من اندر جهان ایزدست
گوا خواستن دادگر را بدست
که اکنون برآمد بسی روزگار
شنیدم بسی پند آموزگار
که شیون نه برخاست از خان من
همی آتش افروزد از جان من
همی خون خروشم بجای سرشک
همیشه گرفتارم اندر پزشک
ازین کار بهر من آمد گزند
نه بر آرزو گشت چرخ بلند
ز تیره شب و دیده ام نیست شرم
که من چند جوشیده ام خون گرم
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
میان دو کشور دو شاه بلند
چنین خوارم و زار و دل مستمند
فرنگیس را من خریدم بجان
پدر بر سر آورده بودش زمان
بخانه نهانش همی داشتم
برو پشت هرگز نه برگاشتم
بپاداش جان خواهد از من همی
سر بدگمان خواهد از من همی
پر از دردم ای پهلوان از دو روی
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر دارم آرام و خواب
همم گنج و بوم است و هم چارپای
نبینم همی روی رفتن بجای

در عین احترام متقابل هر دو سپهدار با هم به سخن می نشینند و پیران پیشنهاد صلح می دهد ولی می گوید که تصمیم با توست

ترا آشتی بهتر آید که جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
نگر تا چه بینی تو داناتری
برزم دلیران تواناتری

رستم می گوید برای صلح دو راه برای تو می ماند یکی گناهکار را به بند برای ما بفرستی یا به خدمت شاه ایران درآیی 

ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
+++
کنون آشتی را دو راه ایدرست
نگر تا شما را چه اندرخورست
یکی آنک هر کس که از خون شاه
بگسترد بر خیره این رزمگاه
ببندی فرستی بر شهریار
سزد گر نفرماید این کارزار
گنهکار خون سر بیگناه
سزد گر نباشد بدین رزمگاه
و دیگر که با من ببندی کمر
بیایی بر شاه پیروزگر
ز چیزی که ایدر بمانی همی
تو آن را گرانمایه دانی همی
بجای یکی ده بیابی ز شاه
مکن یاد بنگاه توران سپاه

پیران فکر می کند و می بیند که نمی تواند تمام خویشان افراسیاب را به بند بکشد و به ایرانیان بدهد

بزرگان و خویشان افراسیاب
که با گنج و تختند و با جاه و آب
ازین در کجا گفت یارم سخن
نه سر باشد این آرزو را نه بن
چو هومان و کلباد و فرشیدورد
کجا هست گودرز زیشان بدرد
همه زین شمارند و این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست
مرا چاره ی خویش باید گرفت
ره جست را پیش باید گرفت

حال تصمیم نهایی پیران چیست و کدام راه را برمی گزیند؟ می ماند برای جلسه بعدی

لغاتی که آموختم
شوخ = بی شرم
  
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
نیازم بکین و نجویم نبرد
نیارم سر سرکشان زیر گرد

گر ایدونک این تیغ زن رستمست
بدین دشت ما را گه ماتمست

همین زابلی نامبردار مرد
ز پیلی فزون نیست گاه نبرد
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی جنگ روی

قسمت های پیشین
ص 617  بدو گفت پیران که ای پهلوان
© All rights reserved

Sunday, 24 April 2016

Today

سرگیجه خفیفی که با گردش چشم همگام است درماندگی امروز مرا تشدید می کند

Overfilled with giddiness that goes hand in hand with eye movement; a busy schedule prevents me from a moment of rest, again.

© All rights reserved

Go back where you are coming from!

conflict

The #world #we #live in had gone #mad, we don't have to.

 دنیا #دیوانه شده، ولی ما چرا؟

© All rights reserved

Saturday, 23 April 2016

Iranian.com



فکر می کردم که #حکمت #هشت ساعت #کار، هشت ساعت #تفریح و هشت ساعت خواب، در بیست و چهار #ساعت، ریشه در فلسفه ی #غرب دارد تا اینکه به نوشته ی زیر در #قابوس-نامه برخوردم. قابوس نامه اگه یادمون باشه #کنابی است #پندگونه که بیش از نه قرن پیش ن#وشته شده
"هر کاری را اندازه ای است. #حکیمان چنین گفته اند که: شبان روزی بیست و چهار ساعت دو بهر بیدار باشی و بهری خفته. هشت ساعت بطاعت خدای تعالی و بکدخدایی خود مشغول باید بودن و هشت ساعت بطیبت و عشرت و تازه داشتن روح خویش، و هشت ساعت بباید آرمید تا اعضاها که شانزده ساعت رنجه گشته باشد از حرکات تکلفی آسوده باشد که #جاهلان از این بیست و چهار ساعت نیمی بخسبند و نیمی #بیدار باشند، و #کاهلان دو بهر بخسبند و بهری بیدار باشند و بکار خویش مشغول باشند، و #عاقلان بهری بخسبند و دو بهر بیدار باشند، بدین قسمت که یاد کردیم، هر هشت ساعتی از گونه دیگر"
قابوس نامه، کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار، به تصحیح غلامحسین یوسفی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1347 ص91

© All rights reserved

Wednesday, 20 April 2016

زیبایی وردگونه سادگی



ماشین به سرعت از جلوی فضای خاکی که از دو طرف با #ساختمان های آجری بلند احاطه شده بود، رد شد. از راننده خواستم کمی به #عقب برگردد تا مجددا #منظره ای را که خیلی سریع از جلوی #چشمم رد شده بود، ببینم. بقیه سرنشینان مطمئن بودند که #خطای دید بوده و تا #کیلومترها جز #خرابه های چند #خانه #روستایی هیچ مکان دیگری در تیررس دیدمان نخواهد بود. با این حال اصرار کردم. حامد که مقیدتر از آن بود تا خواسته مهمانش را نادیده بگیرد، کمی با دنده عقب ماشین را هدایت کرد. دقیقا جلوی همین ساختمان فریاد من بلند شد که اینهاش! با فریاد من ماشین را کناری پارک کرد. همه سرها به طرف شیشه های سمت راست کج شد. و من بالافاصله #دوربین بدست تقریبا تا نیم تنه از شیشه خارج شده تا عکسی از ساختمانی که در قسمت پشتی زمین قرار داشت بگیرم. دیگران که گویا بین توصیف های من از #زیبایی ساختمان و منظرۀ مقابلشان تناقضی می دیدند، فقط پرسیدند که " این #مخروبه چه عکس گرفتن داره؟"
© All rights reserved

Tuesday, 19 April 2016

Getting ready for the radio


حداکثر سه ساعت وقت دارم تا متن بهداشت را برای برنامه رادیوای امروزم در رادیو صدای آشنا بنویسم، ولی عجیب هوس زنجیر (یا شاید سیم شارژ لپ تاپ) گسستن دارم. حال و هوای دانش آموزانی را دارم که باید برای امتحان درس بخوانند و میلشان نیست 

© All rights reserved

سکون عادتی جاری

‫#‏آفتاب‬ پرستی بود که از مدتها پیش در گوشه ای از ‫#‏غار‬ می زیست. چمباتمه زدن بر راس هرمی که از فضولات خفاشان بر پستای ‫#‏خاک‬ ایجاد شده بود بلندای صعودش بود و گوش سپردن به صدای بال خفاشان در ‫#‏تاریکی‬ محض تنها جلوۀ محسوس زندگیش و آن نیز جز برهم زدن خوابش ثمری نداشت. جلوسش زیر آفتاب را فراموش کرده بود و یا شاید هم چشمانش را از ‫#‏خاطر‬ برده بود که آنقدر حریص ‫#‏نگاه‬ بودند که هر یک بی توجه به موقعیت دیگری در کاسه خود پرسه ای بی وقفه داشت. گرمایی که از ‫#‏پوست‬ فلسدارش براحتی رد میشد، داغی مطبوعی که پنجه های خورشید بر تخته سنگ های بسترش یادگاری می گذاشت و ‫#‏سبزیی‬ که در همه سو بی هیچ منتی گسترده بود همه را به ‫#‏فراموشی‬ سپرده بود.
اکنون حال #گلدان #محبوبه شبی را داشت وقت #سحرگاهان. در #تاریکی راهش را با #لمس دیوارهای #سرد و نمدار #غار پیدا میکرد و از #برکت فضولات #خفاش ها که #حشرات را بخود جذب میکرد #روزگار میگذراند. رگه های باریک #جویبارهای زیرزمینی که از فواصل سنگها به بیرون تراوش میکرد تشنگیش را پاسخگو بود و زیستنی اینگونه #تنها #دغدغه #زندگیش شد
‫#‏شهیره‬

First published
© All rights reserved

Grants for the Arts Seminar :: PANDA

a seminar to unravel the mysteries of the new application process for Grants for the Arts.
Grants for the Arts Seminar :: PANDA

© All rights reserved

Monday, 18 April 2016

زیبایی عین گناه

 به چهارچوب در تکیه دادم و بدون اینکه ازش چشم بردارم قهوه ام رو یک نفس تا ته سرکشیدم. موهای پرپشت خرماییش رو پشت گوشش زد و با لبخند گفت به چی زل زدی. 
"به این همه زیبایی"
"ولم کن بابا تو هم دلت خوشه". کمی خودش رو روی تخت بالا کشید، فنجان قهوه را از روی میز کنار تخت برداشت و آهسته لبه ی فنجان سبز رنگ رو به لباش نزدیک کرد
در اون لحظه دلم می خواست جای لبه طلایی فنجان بودم و قرمزی رژش به همون شدت بمن هم سرایت می کرد. به طرفش رفتم و فنجان را ازش گرفتم و دوباره روی میز کنار تخت گذاشتم. شاید حتی به فنجون حسودیم هم شد.
بالش رو پشتش جابجا کرد. "می گی چی میشه؟ آیا به نفع من رای میدن؟"
"نگران نباش. اگه رای به نفع تو بود که چه بهتر اگرهم نه، مهم نیست. فوقش جریمه ی نقدی میشی." تو دلم البته مطمئن بودم که رای دادگاه به نفع اون نخواهد بود. خیلی زیبا بود. زیبایی که جایی برای همدردی باقی نمی گذاشت. زن زیبا همیشه گناهکاره حتی وقتی پای قوانین رانندگی درمیونه. یادم افتاد چهار سال یش وقتی نامزد شده بودیم همه می گفتن "طرف دنبال پولته، وگرنه تو کجا و اون کجا" اگه کسی منو برای دید و برخوردم با مسائل زندگی می خواست یا برای تحصیلات یا خانواده ام موردی نبود، حتی اگه زن مورد علاقه ی من این زیبایی خیره کننده را نداشت بازم مسئله قابل قبول بود ولی اون زیبا بود. زیبای زیبا
© All rights reserved

از نوشته های قدیمی من

- "نگه دار! نگه دار! اون ور یه داروخونه بود. یه قرص لازم دارم."
- "باز هنوز نیومده مریض شدی؟"
- "مریض چیه؟ کمی گلوم درد می کنه.... ای بابا وایستا دیگه."
- "اینجا نمیشه که، سرپیچه. یه کم طاقت بیار بریم پایین تر... ببین من پول همرام ندارما، هنوز وقت نکردم
ریال بگیرم."
- "از دفعه پیش کمی پول ته کیفم مونده بود، همونا همراهمه."
- "کم نیاد یه وقت؟"
- "نه بابا، یک قرصگلودرد مگه چنده؟"
 در قسمت تحویل نسخه و پشت سر آقایی که با مرد  پشت پیشخوان خوش و بش می کرد ایستادم. گویا هر دو مدتها از قحطی هم صحبت رنج برده بودند و حالا کلی با هم حرف نگفته داشتند. کمی این پا و اون پا کردم و هر بار که نیمه تربیت شده ایرانیم بی صبری می کرد، نیمه تربیت شده انگلیسیم نهیب می زد که: "ای بابا مگه سر آوردی؟ خب بالاخره متوجه توهم میشن و یا جایی برای استراحت دادن به آروارۀ خودشون هم که شده، کوتاه میان." ولی هیچ نشانی از اختتام و یا دست کم اختلال در اختلاط به ظاهر ازلی این دو نبود. کم کم از تن یکنواخت صدای مرد روپوش سفید که فقط هر چندگاه یکبار برای خندۀ آرامی قطع میشد حوصله ام سر رفت. با خودم گفتم: "صبر و تحمل انگلیسی را من نتوانم". کمی به آن دو نزدیک تر شدم و بی اعتنا به قوانین ادب و احترام با صدای بلند وسط حرف آقای روپوش سفید پریدم.
- "قرص مکیدنی برایگلودرد می خواستم."
مرد روپوش سفید برای لحظه ای صحبتش را قطع کرد و با چشمهای کمی تنگ شده اش نیم نگاهی بمن انداخت و گفت: "برو قسمت صندوق". بعد کمی چرخید تا پشتش بمن باشد و باز به صحبت ادامه داد.
رفتم قسمت صندوق. اینبار هم کسی جلوتر از من در صف بود. ولی خوشبختانه حال و حوصله صحبت نداشت. چند اسکناس را به صندوق دار داد، رسید گرفت و احتمالا رفت تا نسخه اش را تحویل بگیرد.
- "قرص مکیدنی برای گلودرد می خواستم."
- "ایرانی یا خارجی؟"
- بدون درنگ گفتم: "ایرانی".
آقای صندوق دار نگاهی به قفسههای پشت سرش کرد و گفت: "ایرانیش رو نداریم. خارجیش رو بدم؟"
- "میشه ببینم چی هست؟"
دست انداخت و یک بسته قرص Strepsils  را از قفسهها برداشت و روی پیشخوان جلوی من سراند. زیر و بر جعبه را نگاه کردم، قیمت نداشت.
- "چقدر باید تقدیم کنم؟"
- "قابل نداره."
دلم می خواست بگویم کاش میشدبجای این تعارف بی معنی با احترام مشتری ها را راه بیندازید. ولی فقط در پاسخ با لطفی مصنوعی گفتم: "خواهش می کنم".
-"هفت هزار تومن."
- "چقدر؟"
- "عرض کردم، هفت هزار."
کیفم را باز کردم و شروع کردم به شمارش اسکناس های هزاری همراهم. خدا خدا می کردم که به اندازه کافی پول همراهم باشد. چون بسته قرص از جلوی من جمع شده بود و توی یک کیسه نایلون در دست صندوق دار
به این طرف و آن طرف تاب می خورد.
- "ببخشید پول کافیهمراهم نیست."
- یعنی هفت تومن خدمتتون نیست؟"
زیپ کیفم را بستم. سنگینی نگاه صندوق دار (که تا قبل از آن شدیدا بی اعتنا می نمود) را روی شانه هایم حس کردم.
به طرف در رفتم، در را که بازکردم بلند گفت: "پس گلودرده چی میشه؟"
من که تا لحظۀ قبل نامرئی بودم گویا به ناگهان به وردی مرئی شده بودم. ورد پول شاید! حالا دیگه همه کارمندان داروخانه مرا می دیدند. حتی مرد روپوش سفید هم در سکوت کامل مرا نگاه می کرد.
یک لحظه دم در ایستادم و بهچهرۀ آدمهای اطرافم نگاه کردم و پس از گفتن "شما نگران نباش، آب نمک قرقره می
کنم" در شیشه ای داروخانه را پشت سرم بستم.


http://iranian.com/main/blog/shahireh-sharif-34.html
 © All rights reserved

شاهنامه خوانی در منچستر - 82

داستان به انجا رسید که رستم با پای پیاده بجنگ اشکبوس رفته و او را کشته. سپاه دشمن مات و متحیر است که این رزمنده کیست. هنوز پیران مطمئن نیست که او کسی نیست جر رستم
هومان به پیران خبر می دهد که سپاهی تازه از ایران آمده. پیران می گوید تا زمانیکه رستم به کمک ایرانیان نیامده، مرا باکی نیست. پیران سپس نزد کاموس می رود و با او صحبت می کند. کاموس می پرسد که از پیاده ای که امروز به جنگ نبرد آمده چه می دانی؟ 

بدو گفت پيران که هر چند يار
بیاید بر طوس از ایران سوار
چو رستم نباشد مرا باک نيست
ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست
+++
وزان جايگه پيش کاموس رفت
بنزدیک منشور و فرطوس تفت
چنين گفت کامروز رزمي بزرگ
برفت و پدید آمد از میش گرگ
ببينيد تا چاره ي کار چيست
بران خستگیها بر آزار چیست
چنين گفت کاموس کامروز جنگ
چنان بد که نام اندر آمد بننگ
برزم اندرون کشته شد اشکبوس
وزو شادمان شد دل گیو و طوس
دلم زان پياده به دو نيم شد
کزو لشکر ما پر از بیم شد
ببالاي او بر زمين مرد نيست
بدین لشکر او را هم آورد نیست
کمانش تو ديدي و تير ايدرست
بزور او ز پیل ژیان برترست
همانا که آن سگزي جنگجوي
که چندین همی برشمردی ازوی
پياده بدين رزمگاه آمدست
بیاری ایران سپاه آمدست
+++
ز پيران بپرسيد کان شير مرد
چگونه خرامد بدشت نبرد
ز بازو و برزش چه داري نشان
چه گوید بورد با سرکشان
چگونست مردي و ديدار اوي
چگونه شوم من بپیکار اوی
گرا يدونک اويست کامد ز راه
مرا رفت باید بوردگاه

و می پرسد آیا این رستم است. پیران که گمان نمی کرده که پیاده خود رستم باشد می گوید نه و اگر رستم اینجا بود خود به جنگ تو میامد. او سوار بر رخش میاید و ببر بیان را به تن دارد. به خاطر داریم که روز قبل از نبرد رستم به علت اینکه تازه از راه رسیده و رخش دو منزل را یکی کرده و خسته است او را به نبرد نمی اورد و خود هم قصد رزم در روز نخست را نداشته ولی چون رهام نمی تواند حریف مبارزه با اشکبوس شود رستم خود با عصبانیت بجای رهام به میدان می رود. شاید به همین دلیل لباس و ابزار جنگی معمول خود را نداشته و به چشم دشمن ناشناس باقی می ماند

يکي مرد بيني چو سرو سهي
بدیدار با زیب و با فرهی
بسا رزمگاها که افراسياب
ازو گشت پیچان و دیده پرآب
يکي رزمسازست و خسروپرست
نخست او برد سوی شمشیر دست
بکين سياوش کند کارزار
کجا او بپروردش اندر کنار
ز مردان کنند آزمايش بسي
سلیح ورا برنتابد کسی
نه برگيرد از جاي گرزش نهنگ
اگر بفگند بر زمین روز جنگ
زهي بر کمانش بر از چرم شير
یکی تیر و پیکان او ده ستیر
برزم اندر آيد بپوشد زره
یکی جوشن از بر ببندد گره
يکي جامه دارد ز چرم پلنگ
بپوشد بر و اندر آید بجنگ
همي نام ببربيان خواندش
ز خفتان و جوشن فزون داندش
نسوزد در آتش نه از آب تر
شود چون بپوشد برآیدش پر
يکي رخش دارد بزير اندرون
تو گفتی روان شد کُه بیستون
همي آتش افروزد از خاک و سنگ
نیارامد از بانگ هنگام جنگ
ابا اين شگفتي بروز نبرد
سزد گر نداری تو او را بمرد

کاموس سوگند می خورد که به رزم سوار پیاده رود و تا سوار را از بین نبرده از اسبش زین برندارد

که زين را نبردارم از پشت بور
بنیروی یزدان کیوان و هور
مگر بخت و راي تو روشن کنم
بریشان جهان چشم سوزن کنم

خاقان چین با هم رزمان دیگر از دو کشور که متحدان توران بودند، همگام می شوند تا سپاه ایران را از پای درآورد. همه با خاقان چین هم پیمان می شوند. البته هنوز به یقین کسی نمی داند که رستم هم در سپاه ایران است

چنين گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که چون دی بود با درنگ
+++
همه همگنان رزمساز آمديم
بیاری ز راه دراز آمدیم
+++
يکي رزم بايد همه همگروه
شدن پیش لشکر بکردار کوه
+++
ز ده کشور ايدر سرافراز هست
بخواب و به خوردن نباید نشست
بزرگان ز هر جاي برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست

در قبال سپاه عظیم متحدان ده کشور سپاه اندک ایران ایستاده و رستم با آنها صحبت می کند

وزين روي رستم بايرانيان
چنین گفت کاکنون سرآمد زمان
اگر کشته شد زين سپاه اندکي
نشد بیش و کم از دو سیصد یکی
چنين يکسره دل مداريد تنگ
نخواهم تن زنده ب ینام و ننگ
همه لشکر ترک از اشکبوس
برفتند رخساره چون سندروس
کنون يکسره دل پر از کين کنيد
بروهای جنگی پر از چین کنید
که من رخش را بستم امروز نعل
بخون کرد خواهم سر تیغ لعل
بسازيد کامروز روز نوست
زمین سربسر گنج کیخسروست
ميان را ببنديد کز کارزار
همه تاج یابید با گوشوار
بزرگان برو خواندند آفرين
که از تو فروزد کلاه و نگین

رستم برای رزم آماده می شود. از زبان فردوسی نحوه آماده شدن رستم برای نبرد را بخوانیم 

بپوشيد رستم سليح نبرد
بوردگه رفت با دار و برد
زره زير بد جوشن اندر ميان
ازان پس بپوشید ببربیان
گرانمايه مغفر بسر بر نهاد
همی کرد بدخواهش از مرگ یاد
بنيروي يزدان ميان را ببست
نشست از بر رخش چون پیل مست
ز بالاي او آسمان خيره گشت
زمین از پی رخش او تیره گشت

دو سپاه مقابل هم قرار می گیرند. کاموس این میان بدنبال سوار پیاده ای که روز قبل در میدان اشکبوس را از پای درآورده (و در واقع کسی جر زستم نمی باشد) می گردد

برآمد ز هر سوي لشکر خروش
همی پیل را زان بدرید گوش
نخستين که آمد ميان دو صف
ز خون جگر بر لب آورده کف
سپهبد سرافراز کاموس بود
که با لشکر و پیل و با کوس بود
همي برخروشيد چون پيل مست
یکی گرزه ی گام پیکر بدست
که آن جنگجوي پياده کجاست
که از نامداران چنین رزم خواست

از پهلوانان ایران زمین الوای نام زابلی (که شاگرد رستم بوده و نیزه او را نیز همراه داشته) داوطلب می شود که به رزم کاموس رود

ورا ديده بودند گردان نيو
چو طوس سرافراز و رهام و گیو
کسي را نيامد همي رزم راي
ز گردان ایران تهی ماند جای
که با او کسي را نبد تاو جنگ
دلیران چو آهو و او چون پلنگ
يکي زابلي بود الواي نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
کجا نيز هي رستم او داشتي
پس پشت او هیچ نگذاشتی
بسي رنج برده بکار عنان
بیاموخته گرز و تیر و سنان
برنج و بسختي جگر سوخته
ز رستم هنرها بیاموخته

نصیحت رستم به شاگردش این است که حواست را جمع کن و به توانایی خودت نناز

بدو گفت رستم که بيدار باش
بورد این ترک هشیار باش
مشو غرق ز آب هنرهاي خويش
نگه دار بر جایگه پای خویش
چو قطره بر ژرف دريا بري
بدیوانگی ماند این داوری
شد الواي آهنگ کاموس کرد
که جوید بورد با او نبرد
نهادند آوردگاهي بزرگ
کشانی بیامد بکردار گرگ
بزد نيزه و برگرفتش ز زين
بینداخت آسان بروی زمین
عنان را گران کرد و او را بنعل
همی کوفت تا خاک او کرد لعل

وقتی کاموس الوای را می کشد، رستم عصبانی می شود و به خونخواهی او به میدان می رود. کاموس سعی می کند رستم را با زبان تضعیف کند. رستم پاسخ می دهد که کمان مرا رشته می خوانی؟ اکنون بند مرا خواهی دید

تهمتن ز الواي شد دردمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
چو آهنگ جنگ سران داشتي
کمندی و گرزی گران داشتی
+++
بيامد بغريد چون پيل مست
کمندی ببازو و گرزی بدست
بدو گفت کاموس چندين مدم
بنیروی این رشته ی شصت خم
چنين پاسخ آورد رستم که شير
چو نخچیر بیند بغرد دلیر
نخستين برين کينه بستي کمر
ز ایران بکشتی یکی نامور
کنون رشته خواني کمند مرا
ببینی همی تنگ و بند مرا

جنگ بین رستم و کاموس در می گیرد و رستم نهایتا کاموس را که بی هوش هم شده بوده به بند می کشد و کشان کشان به سپاه ایران می برد و او را بخاک می اندازد. پهلوانان ایران هم او را با شمشیر می کشند

برانگيخت کاموس اسپ نبرد
هم آورد را دید با دارو برد
بينداخت تيغ پرند آورش
همی خواست از تن بریدن سرش
سر تيغ بر گردن رخش خورد
ببرید بر گستوان نبرد
تن رخش را زان نيامد گزند
گو پیلتن حلقه کرد آن کمند
بينداخت و افگندش اندر ميان
برانگیخت از جای پیل ژیان
بزين اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پر و بال
سوار از دليري بيفشارد ران
گران شد رکیب و سبک شد عنان
همي خواست کان خم خام کمند
بنیرو ز هم بگسلاند ز بند
شد از هوش کاموس و نگسست خام
گو پیلتن رخش را کرد رام
عنان را بيچيد و او را ز زين
نگون اندر آورد و زد بر زمین
بيامد ببستش بخم کمند
بدو گفت کاکنون شدی ب یگزند
+++
بگردان چنين گفت کين رزمجوي
ز بس زور و کین اندر آمد بروی
چنين است رسم سراي فريب
گهی در فراز و گهی در نشیب
بايران همي شد که ويران کند
کنام پلنگان و شیران کند
+++
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گرد پیراهنش
شما را بکشتن چگونست راي
که شد کار کاموس جنگی ز پای
بيفگند بر خاک پيش سران
ز لشکر برفتند کنداوران
تنش را بشمشير کردند چاک
بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک

از طرفی کشته شدن کاموس سپاه مقابل ایران را بهم می ریزد، همه به پیش خاقان چین می روند و چاره کار را از او می جویند و از او می خواهند کارآگاهانی فرستد تا ببینند این پهلوان ایران کیست و چگونه باید از پایش درآوردند

ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین
کشانی و شگنی و گردان بلخ
ز کاموس شان تیره شد روز و تلخ
همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی
چه مردست و این مرد را نام چیست
همورد او در جهان مرد کیست
چنین گفت هومان به پیران شیر
که امروز شد جانم از رزم سیر
دلیران ما چون فرازند چنگ
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ
بگیتی چنو نامداری نبود
وزو پیلتن تر سواری نبود
+++
سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس با درد و گریان شدند
+++
بلشکر نگه کن ز کارآگهان
کسی کو سخن باز جوید نهان
ببیند که این شیر دل مرد کیست
وزین لشکر او را هم آورد کیست

خاقان چین هم به پیران می گوید این کسی که کاموس را کشت پیدا کنید و او را بکشید

مرانرا که کاموس ازو شد هلاک
ببند کمند اندر آرم بخاک
همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب
+++
چنین گفت کین مرد جنگی بتیر
سوار کمندافگن و گردگیر
نگه کرد باید که جایش کجاست
بگرد چپ لشکر و دست راست
هم از شهر پرسد هم از نام او
ازانپس بسازیم فرجام او

لغاتی که آموختم
سگزی = منسوب به سکستان، سیستان مصحف سکستان است که مملکت سکه ها باشد. سکه مردمی بودند از عشایر آریایی که بعد از انقراض هخامنشی  در اوایل دوران اشکانیان وارد آن سرزمین شدند و تا سند و پنجاب را تحت تصرف خود قرار دادند
برگستوان = پوششی که روز جنگ پوشند و بر اسب اندازند

دار و برد = به گفته آقا کیومرث، دار یعنی درخت و برد در گویش لری به معنی سنگ است. با سپاس از همراهی استاد گرامی

  
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
چنين پاسخ آورد رستم که شير
چو نخچیر بیند بغرد دلیر

مبادا که کين آورد سرفراز
که بس زود بیند نشیب و فراز

نيندازد از دست گوپال را
مگر گم کند رستم زال را

ز مادر همه مرگ را زاده ایم
بناکام گردن بدو داده ایم

قسمت های پیشین
ص 609  رزم چنگش با رستم
© All rights reserved

Sunday, 17 April 2016

#commemoration day of #Ferdowsi - 2016


Currently organizing the sessions for celebration of the #Ferdowsi day in #Manchester. The #commemoration day of #Ferdowsi (15th May) is going to be held over two days and in two languages: Persian and English.
The session in English is planned for 13th May.
The session in Persian is planned for 15th May.
Both session are free to attend, as the space is limited, I'd appreciate it if you are planning to attend let us know before hand. Many Thanks.

دو برنامه در دو روز به دو زبان #فارسی و #انگلیسی. نقطه مشترک: #فردوسی و #شاهنامه او
علاقمندان می توانند در هر یک از دو جلسه که مایل باشند و یا هر دوجلسه شرکت نمایند. هیچ یک از این دو برنامه ورودیه نداشته و #رایگان می باشد. به امید دیدار شما که علاقمند به #فرهنگ و #زبان #فارسی هستید
این برنامه توسط گروه دوستان شاهنامه تدارک دیده شده که صرفا جمعی فرهنگی می باشد و به هیچ دسته و گروه سیاسی یا مذهبی تعلق ندارد
پیشاپیش این روز بزرگ بر شما گرامی باد

© All rights reserved

Saturday, 16 April 2016

به یاد یک دوست


همچون بی شمار بدآموزی های دیگر، مرگ را نیز بما اشتباه فهمانده اند. می دانم که مرگ این نیست که ما می پنداریم، ولی در نبود دیدی واضح باز هم به همان روایات قدیمی چنگ می اندازم تا سرگیجه هم تصمیم با شوک این رویداد مانوس اما ناشناس، مرا بر زمین نیفکند

رقتن دوست همیشه آزاردهنده است و بی مقدمه رفتن او گیج کننده

 سید محمود موسوی هم رفت، عکسش را که حمزه  در صفحه فیس بوک گذاشته بود، مرا به این خبر واقف کرد. و بعد از آن تکرار خبر پرواز او از زبان دیگر دوستان مشترک

 علاقه مشترکمان به عکاسی عاملی بود که ما را در سفری گروهی به شاهرود هم سفر کرد. عکاسی و طنز ملایم در نوشته های پای عکس هایش را دوست داشتم. شاید همان شناخت نصفه و نیمه از او کافی بود، به قول مولانا
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی خود استخوان و ریشه ای
نمادی از اندیشه ی او لابلای عکس هایش جاری است

فرو شدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
مولانا
+++
یادت گرامی و روحت شاد
پروازت بلند و شادی بخش

© All rights reserved