یکی از مزایای اقامت در اروپا راحتی سفرهای کوتاه (چند روزه) به سایر کشورهای اروپایی است. باری امکان سفر فراهم شد و موقعیتی برای تجدید قوا و تازه کردن روحیه در پاریس دست داد.
بر عکس معمول قبل از سوار شدن به هواپیما برای بازرسی بدنی انتخاب نشدم و این امر موجب خرسندی من بود. در سالن پرواز نشستم و به آفتابی که بر ورق سپید دفترم افتاده بود نگاهی انداختم. زمستان بود و دیدن آفتاب در هنگام ترک انگلیس در این فصل را به فال نیک گرفتم. امیدوار بودم که هوا در پاریس خیلی سرد نباشد.
طول مدت پرواز یک ساعتی بیش نبود و قبل از اینکه خیلی فرصت جابجا شدن روی صندلی هواپیما را داشته باشیم برای فرود آماده می شدیم. مدتی برای کنترل پاسپورت در صف طویلی معطل شدیم. تحویل چمدان ها هم در نقطه ای دیگر صورت می گرفت که برای رسیدن به آن باید قطار زیرزمینی را سوار می شدیم. به هر حال پس از کمی سردرگمی به محلی که آشنایی قرار بود برای بدرقه ما بیاید رسیدیم.
هوا حدود 7 یا 8 درجه سانتی گراد بالای صفر بود، آسمان گرفته بود و رنگ سفیدچرک تابی داشت. از صحبت های راننده که با انگلیسی نه چندان روانی صحبت می کرد اینطور برداشت میشد که هفته قبل هوای پاریس به -12 هم رسیده بود. کوتاهی مدت پرواز و تشابه بزرگراه به جاده های انگلیس موجب میشد که فراموش کنم در کشوری دیگر هستیم. بعد از حدود 45 دقیقه به ساختمانی دو نبش که قرار بود محل اقامتمان در پاریس باشد رسیدیم، آپارتمانی نقلی در طبقه دوم ساختمانی قدیمی. بودن در فرانسه را موقع بالا رفتن از پله های باریک و مارپیچ خانه باور کردم.
از پنجره اتاق
راننده پس از تحویل کلید و آموزش کوتاهی در مورد چگونگی استفاده از امکاناتی چون آب گرم و گاز و غیره و گذاشتن قرار برای روز برگشت، ما را به حال خود رها کرد. از آن پس فقط خودمان بودیم و پاریس که به انتظار اکتشاف ما نشسته بود. بعد از جابجایی سریع وسائل داخل چمدان به فروشگاه های محل سرک کشیدیم. غذا را در رستوران محل خوردیم و بعد از خرید از سوپرمارکت و شیرینی فروشی به آپارتمان برگشتیم.
با خوردن چای و شیرینی رفع خستگی کردیم و پس از استراحتی کوتاه مجددا برای دیدار پاریس راه افتادیم. کمی با محیط اطراف آشنا شدیم. محل اقامتمان در محله ای مسکونی و کمی دور از منطقۀ توریستی بود و مملو از اغذیه فروشی، شیرینی فروشی، آرایشگاه، داروخانه، بوتیک و چند پلاستیک فروشی بود. محتویات ویترین شیرینی فروشی ها به نحو شگفت آوری اشتهاآور بودند. علی رغم نوشیدن کاپاچینوی غلیظ و شدت اشتیاق شب زنده داری چندی نگذشت که برای فرار از خستگی سفر به تخت خواب پناه بردیم
روز بعد به ایستگاه مترو رفتیم. با خواندن پوسترهایی که به در و دیوار زده بودند، اتکا به سوال و جواب های دست و پا شکسته بچه ها به فرانسه و کتابچه راهنمایی که همراهمان بود تصمیم به خرید بلیت چند روزه برای استفاده به دفعات نامحدود در طول مدت اقامتمان گرفتیم. باید از ماشین صدور بلیت برای تهیه بلیت استفاده می کردیم. اگرچه دستگاه های الکترونیکی و اتوماتیک در انگلستان هم زیاد مورد استفاده قرار می گیرند ولی اتکای شدید فرانسویان به تکنولوژی و نبود معادل انسانی آن عجیب بود. ترجیح می دادم که یک آدمیزاد طرف حسابمان باشد تا یک ماشین، ولی خب چاره ای نبود و هر طوری بود بلیت بدست راه افتادیم.
زیر نم نم باران برای آغاز پاریس گردیمان شانزه لیزه1 و طاق پیروزی2 را انتخاب کردیم. همچون سفر قبلیم خیابان شانزه لیزه را بی روح دیدم، اگرچه مکانی است زیبا ولی به نظر من توصیفاتی که از این خیابان شده کمی اغراق آمیز است. شانزه لیزه با همه شکوهش، به صاحب جمالی می ماند که جراحی های زیبایی متعدد اعضای صورتش را کاملا بی نقص ولی تصنعی و مجسمه وار ساخته. از نم باران و بُعد عاری از روح جوشش این خیابان زیبا دلم گرفت. با دیدن نمایندگی یک شرکت ایرانی (اسمش بماند!) گل از گلمان شکفت و با لبخند و به هوای ملاقات آشنا وارد شدیم. افسوس که قیافه های عبوس چندتن از هموطنان ما را به عقب نشینی فوری واداشت. راستی چرا خیلی از ما از لبخند وحشت داریم؟
طاق پیروزی
به بنای یادبود سربازان گمنام رفتیم و مدتی با خواندن کنده کاری ها و یادگارهای برجا مانده از سالیان قبل سرگرم شدیم. بعد از آن هم مدتی به دیدن فروشگاه ها و جواهر فروشی های معروف و مارک دار که فروشگاه لویی ویتان3 بهترین قسمت آن بود گذشت. بعد از کمی گشت و گزار در پاساژی به کتاب فروشی ایرانی رسیدیم. خانم جوانی که کتاب فروشی را اداره می کرد با روی گشاده و در کمال مهربانی راهنمایی های لازم را برای رسیدن به نقاطی که روی نقشه پاریس علامت گذاشته بودیم کرد. میان رفتار انسان ها تفاوت بسیار است ولی چه عناصری مهربانی را تشکیل میدهد؟
مسیر بعدی آرامگاه ناپلوئون بناپارت4 بود ساختمان دوطبقه ای نزدیک رودخانه سن5 که مقبره سنگی عظیم ناپلئون را در برمی گرفت، نقاشی ها و مجسمه های کنده کاری شده محیط باشکوه بودند. در همان مکان موزه جنگ نیز واقع شده بود که نشانه های از دو جنگ جهانی را به نمایش گذاشته بود. ابزار و آلات جنگی، یونی فرم های مختلف (شاید جالب ترین آنها کتی بلند و آغشته به گِل بود که به همان صورت نگه داشته شده بود)، پوسترهای تبلیغاتی، فیلم های مستند از رژه سربازان، حمل سربازان زخمی و انتقال اجساد بی جان به گورهای دسته جمعی ... همه و همه گویای بیماری مزمن و درمان ناپذیر دولت مردان برای بازی کشتار و غارت بود. آخرین پوستر قبل از خروج از موزه تا مدتها ذهنم را بخود اختصاص داد.
50 000 000 died in the 2nd world war
30 000 000 civiliants
URSS 26 600 000
CHINA 12 000 000
USA 340 000
Nouvelle-Zelande 19 000
پنجاه میلیون کشته در جنگ جهانی دوم! به جنگ بین ایران و عراق {1988- 1980} فکر کردم و یک میلیون کشته ای که از خود باقی گذاشت. چیزی حدود یک پنجاهم تعداد کل کشته شدگان دنیا برای جنگ بین این دو کشور. اگر تعداد کشورهای دنیا را 196 عدد بگیریم این جنگ چیزی حدود یک صدم معادل کشته های دنیا را بجای گذاشت. البته می دانم که این مقایسه ای نامعمول است ولی گاهی چنین مقایسه ها برای درک اندازه یک سری فجایع لازم است.
به سمت برج ایفل6 روانه شدیم. چند جوان مشغول رقصیدن با نوای موسیقی که از ضبط صوتشان پخش میشد بودند تعدادی از بازدید کنندگان هم با تماشای هنرنمایی آنها پول در کلاهی که به همان منظور در کناری گذاشته بود می انداختند. چند پلیس از راه رسیدند و از جوانها خواستند که بساطشان را جمع کنند. به ایران فکر کردم.
تاریکی شب و رقص نور چراغهای آویخته شده بر برج ایفل که گاهی قله آن در مه مخفی میشد دیدنی بود. نم نم باران، سوسوی قایق های بزرگ و کوچکی که بر رودخانه سن عبور می کردند، عشاقی که دست در دست هم به آرامی و بدون کوچکترین عجله ای در خیابان های حاشیه رودخانه حرکت می کردند فضا را شاعرانه کرده بود. چند زوج جوان هم در گوشه و کنار خیابان به ماچ و بوسه مشغول بودند. در کافی شاپی همان اطراف استراحت کوتاهی داشتیم. از آقایی که پشت میز کناری ما نشسته بود معادل لغت "قابل نداره" به فرانسه را یاد گرفتم. البته دیگر آن لغت را بخاطر نمیاورم. چقدر زبان فرار است.
یکی از تفاوت های عمده فرانسه با انگلستان حضور تعداد زیاد پلیس های فرانسوی در خیابان بود که گاه پیاده و گاه با دوچرخه و یا پشت ماشین در حرکت بودند. کوچه های باریک اطراف کلیسای نتردام7 مملو از رستوران بود، همه آنها با گماشتن شخصی در جلوی در بازارگرمی می کردند و مردم را به ورود به رستوران ها ترغیب می نمودند. طعم وافل (که شیرینی مشبکی است از آرد و شکر و تخم مرغ با طعمی که فقط می توانم به چیزی بین دونات و زولبیا تشبیهش کنم!) با بستنی که در آن شب خوردم را حالا حالاها فراموش نمی کنم. حسن ختام آن شب سوار شدن قطار دو طبقه بود و باز هم مترو و خانه.
روز بعد را با سر زدن به آرامگاه صادق هدایت شروع کردیم. از در اصلی قبرستان پرلاشز8 وارد شدیم و مدتی سرگردان گشتیم، قطعه مورد نظر به در پشتی آن نزدیک تر بود. راهنماهایی که در مکان های مختلف مستقر بودند با نام صادق هدایت آشنایی داشتند و برای پیدا کردن محل تقریبی کمک کردند. البته بیشتر ارتباط ما با این راهنماها از طریق ایما و اشاره و استفاده از زبان بین المللی بود تا مکالمه به فرانسوی. نمی شد تا نزدیکی های مقبره اسکار وایلد9 رفت و سری هم به او نزد. از همین رو سری هم به اسکار وایلد زدیم.
آرامگاه صادق هدایت
مقصد بعدی موزه لوور10 بود. خوشبختانه صف طولانی موزه بسیار سریع حرکت می کرد. به دلائل امنیتی کیف ها در هنگام ورود باید از زیر دستگاه رد می شدند. امکان تحویل پالتو و وسائل دستمان به قسمت رختکن موزه از سنگینی بار دستمان کاست. شلوغ ترین قسمت موزه لوور سالنی بود که محل نگهداری مونالیزا و شام آخر بود. دیدنی ترین بخش هم قسمت ایران و پرسپولیس بود که احساس گیجی، شادی، افتخار و غم را همزمان تهییج می کرد. فضای بسته موزه، خستگی پیاده روی چند روزه را به طرز شدیدی بروز داد، بدنهای خسته ما مرتب به نیمکت های سالن پناه میبردند و تازه پس از نشستن به میزان واقعی خستگیمان پی می بردیم.
موزه لوور
هوای آزاد، قدم زدن کنار رودخانه سن و وزش مطبوع باد از روی رودخانه بهترین پادزهر برای رخوت ماندن در فضای بسته موزه بود. به میدان کنکورد11 سر زدیم. گویا این میدان در مکانی بنا شده بود که حدود 219 سال قبل 1300 نفر را در آنجا با گیوتین کشته بودند. قبل از شام با تماشای عکاسی که به همراه یک مدل ناگهان سر و کله اشان در میدان کنکورد پیدا شد کمی سرگرم شدیم. با وجود خستگی زیاد، آن شب راحت تر از شب قبل خوابیدم.
در آخرین روز اقامتمان در پاریس هوا با وجود آفتابی دلچسب، سوز داشت. به مارکت سنت اوون12 سری زدیم. این مارکت که زمانی محل خرید و فروش اجناس دست دوم ارزان قیمت بوده امروزه بخشی از آن به بازاری برای فروش مبلمان و مجسمه های عتیقۀ گرانبها درآمده. به فروشنده های ایرانی و افغانی هم برخوردیم. فروشنده ایرانی پیشنهاد داد تا دوربینم را که دور گردنم انداخته بودم مخفی نمایم گویا دزدی و کیف زنی در آن قست پاریس پدیدۀ غیر عادی نبود. پس از گشتی در میان اجناس عتیقه به قسمت های مرکزی شهر برگشتیم، تفاوت محیط مرکزی با نواحی مارکت سنت اوون کاملا مشهود بود.
مجددا به بخش های کنار رودخانه سن و چند بوتیک سر زدیم. به علت سوز سردی که می وزید تمایلی به نزدیک شدن به رودخانه نداشتم ولی پلی در آن نزدیکی توجه مرا بخود جلب کرد که نمیشد مدتی را صرف تماشای آن نکرد. نرده های دوطرف پل غرق در قفل های عشق13 و بی شباهت به دخیل نبود. عشاق به عنوان سنبلی از پیوستگی پس از نوشتن یادگاری و یا نام خود برقفل و آویزان نمودن آن بر نرده ها، کلید قفل را به درون رودخانه می اندازند. انبوهی قفل ها به عنوان نمادی از دلبستگی دلگرم کننده بود. جایی خواندم که بیشتر از 1700 قفل عشق بر این پل نصب شده. اگرچه باور ندارم که حتی 1700 عشق راستین در دنیا وجود داشته باشد!
قفل های عشق
مدتی را اطراف کلیسای نتردام و خیابان های سنت میشل14 برای نوشیدن قهوه و پیدا کردن موزه کوکو شانل15 صرف کردیم. محل را پیدا کردیم ولی گویا چند ماه قبل این موزه از محلی برای بازدید عموم خارج شده وبه موزه ای خصوصی تبدیل شده بود.
مقصد بعدی مسجد پاریس16 بود. این مسجد ضمن اینکه به عنوان یک مسجد مورد استفاده عبادت کنندگان قرار می گیرد، درهای خود را به روی بازدید کنندگان بدون توجه به مذهب و اعتقاد آنها باز گذاشته. قسمت نمازگزاران با دیواری شیشه ای از بقیه قسمت ها جدا بود و بازدیدکنندگان خواسته میشد که به آن قسمت وارد نشوند. به استثنای این بخش (در روزهای غیر جمعه و برخی از اعیاد مذهبی) محدودیتی برای ورود به مسجد نیست. بنای مسجد با مناره مربع شکل و کاشی کاریهایش فضایی آرام را به تصویر کشیده بود.
مسجد پاریس
قسمتی از حیاط مسجد با در وروری مجزا به چایخانه سنتی تبدیل شده بود. این محوطه باز با سقف برزنتی پوشیده شده بود ولی بخاری های سقفی محیط را کاملا گرم می کردند. دور میز گردی نشستیم و چای نعناع که در استکانهای لب طلایی سرو میشد و (بی خبر از شیرینی غلیظ چای) چند نوع شیرینی هم که گویا مراکشی بودند سفارش دادیم. بیشتر مشتریان چایخانه جوان ترها بودند، خانم ها هم با روسری و هم با پوشش آزاد در این قسمت و داخل مسجد رفت و آمد داشتند. ایجاد موقعیت برای کسب تجاربی اینچنین در جهت آشنایی و نزدیکی بین فرهنگ ها و ادیان مختلف عقیدۀ جالبی است.
در راه بازگشت در مترو یکی دو نفر را دیدم که در حال چرت زدن بودند. نمی دانم که آیا آنها به اندازۀ ما پیاده روی کرده بودند یا نه ولی امیدوارم بودم که از ایستگاه شان جا نمانند. توفقی در میدان باستیل17 داشتیم. در محل سابق زندان باستیل میدانی ساخته شده بود. شاید این بهترین جانشین برای یک زندان بود، چرخشی بی پایان. به زندان اوین فکر کردم.
میدان باستیل
روز بعد گردشی کوتاه داشتیم، خریدی چند از فروشگاه های اطراف آپارتمان و تحویل کلید به شخصی که ما را به فرودگاه برگرداند. در فرودگاه مجددا برای کنترل پاسپورت نیم ساعتی در صف معطل شدیم. چرخی در فروشگاه های فرودگاه داشتیم و پس از آن سوار شدن به هواپیما، صدای موتور، فشاری که به صندلی می دوختمان، شیب پرواز، کوچکی شهر از بالا، آبی آسمان، ابرهای پراکنده که از کنار پنجره می گذشتند، آفتابی که به پوستم می خورد، تکانهای خفیف عبور از چاههای هوایی که بیشتر از خطرشان می ترساندند، صدای نامفهوم خلبان از پشت میکروفن، خانمی در صندلی پشتی که مدام و بی وقفه صحبت می کرد و چشمان خسته من که میل شدیدی به هم آغوشی با خواب داشتند...
2. Arc de Triomphe
3. Louisvuitton
4. Napoleon’s tomb
7. Notre-Dame
8. Pere-Lachaise
9. Oscar Wilde
10. The Louver
11. Place de la Concorde
12. Puces de St-Ouen
13. Le Pont des Arts, Passerelle des Arts
14. St-Michel
16. Paris mosque
17. The Bastille