Showing posts with label سفرنامه شهیره. Show all posts
Showing posts with label سفرنامه شهیره. Show all posts

Wednesday, 31 August 2016

چشمه سبز

خراسان گردی – چشمه سبز
از مجموعه ی (توضیحی تصویری) سفرنامه های شهیره


Cheshmeh-e-Sabz, Khorasan
We have been planing to go to Cheshmeh-e-Sabz (The Green Spring) in Khorasan for about 3 years, but every-time things happened until finally in the summer 2016 we managed to visit the place. We had to rely on a guide to take us there as Cheshmeh-e-Sabz is not that well known and there is only a dirt road with uneven surface connecting it to the main roads. Four-wheel drives are ideal as other cars might have problem with the rocky road. There are also places that the road practically becomes  riverbed where the depth of the water can reach to almost half a meter.
Travelling to this secluded place was a real adventure. The best thing was the fact that as I stood on top of the hill looking at the vastness of the spring below I could hear the silence.

سومین سالی بود که برای رفتن به چشمه سبز برنامه ریزی کردیم و اولین باری که نقشه ها نقش برآب نشد  و برنامه کنسل نشد. از قبل شنیده بودم که راه رسیدن به چشمه راه آسانی نیست و کمی برای روبرویی با راهی ناهموار آماده بودیم. البته نهایتا راه به نظرم از آنچه که تصور می کردم بهتر آمد. مناظر اطراف دیدنی بود
به مقاله ای با نام جایگاه ولایت طوس در شاهنامه (مهدی سیدی) در فصلنامه شماره 9 پاژ (صاحب امتیار موسسه فرهنگسرای فردوسی، مشهد. مدیر مسئول: محمد جعفر یاحقی) برخوردم که قسمتی از آن را در زیر اضافه می کنم
 چشمه سبز از دیرباز برای ایرانیان مقدس بوده، چنان که در بندهشن از آن به عنوان چشمه - دریای سوور ... و منشا نیکخواهی و بهر و برکت خوانده شده...ابوریحان بیرونی هم در اواخر قرن چهارم هجری چشمه سو را سبزرود خوانده و به عنوان یکی از پدیده های شگفت طبیعی به معرفی آن پرداخته...در اواخر قرن دهم (سال 867) بخشی از دیواره شمالی چشمه سبز خورده شده و قسمت مهمی از آب آن به صورت سیلی عظیم جاری گردیده که بعد طلا و جواهر زیادی از کناره های چشمه نمایان شده و معلوم ساخته که قبل از اسلام ایرانیان به زیارت چشمه سبز می رفته و جواهرات خود را نثار آن می کردند




قبل از رسیدن به چشمه، کنار رودخانه ی پر آبی توقفی داشتیم و در سایه درختان کنار مسیر رودخانه بساط نهار را چیدیم. سگی هم مهمان ما شد





اطلاعات تابلوی سازمان میراث فرهنگی حاکی از این بود که از این دریاچه در شاهنامه به نام چشمه سو نام برده شده







   

باید بار دیگر به این مکان پرشکوه سفر کنم. اینبار با کپی از شاهنامه. تجربه شاهنامه خوانی در مکانی که در متون اساطیری به آن اشاره شده باید شگفت انگیز باشد

 سفرنامه های شهیره = تحفه سفری برای خوانندگان گرامی شامل مقاله ای کوتاه همراه چند عکس
مجموعه خراسان گردی 
مشهد موزه ی مردم شناسی
رباط سفید 
یخچال قدیمی 
غار مغان  

دیگر سفرنامه های شهیره

© All rights reserved

Monday, 1 June 2015

در شکوه خرابات

خراسان گردی – رباط سفید
از مجموعه ی سفرنامه های شهیره

واپسین یادبودی که به روشنی بیاد میاورم، به زمانی برمی گردد که رف ایوان بالایی رباط سفید بودم. چراغ دودی که در آغوشم می سوخت و هر شب به همت پیر خمیده-پشت منزلگاه روشن می شد، کمتر از بقیه ی چراغ ها دود می کرد، با این حال رنگ و رویم  از دوده سیاه بود. نمی دانم چه بر سر آن چراغ و بنای رباط آمده، من کی و چگونه از رف جدا شدم و به سنگی خرد تبدیل؟ همین قدر می دانم که زندگی دوباره ام در دستان پسرکی که حفره ای را حفر می کرد و مرا از قعر توده ای خاک بیرون کشید، شروع شد.  مدتی گیج روی زمین داغ بی حرکت افتادم. درست نمی دانستم بقایای خرابه-مانند پیش رویم چه بود و نشان از کدامین آبادی داشت. شنریزه های اطرافم هم موقعیت مرا داشتند، رقبت یا رمقی به سخن گفتن نبود، مطمئن بودم که با شوکت گذشته فاصله زیادی دارم. چند کودک در فضای مقابل با دُلک گردی که آن را توپ می خواندند، بازی می کردند. چند بار توپ آنها نزدیک من افتاد، سعی کردم خودم را به توپ بچسبانم، ولی میسر نشد. تا اینکه چند مسافر ملبس به تنپوش هایی از دیاری غریب قدم زنان و خندان از نزدیک من عبور کردند. با جهشی خودم را به سرعت در پاپوش یکی از آنان پنهان کردم. باید به شیوه ای به درون بنا می رفتم و به خودم ثابت می کردم که شکی که در من جان می گرفت، بی پایه بود. چگونه ممکن بود که خرابه ی روبرویم همان رباط پرغوغای همیشگی باشد. جوانان به درون بنا رفتند و من آرام از گوشه ی پاپوش خاتون سرک کشیدم. دیوارهای ترک خورده و خشت های فروهشته که در برخی نقاط سعی در ترمیم آنها شده بود احاطه ام کرده بود. از صحبت های جسته و گریخته ی جوانان متوجه شدم که از بلاد تیمور نیستند. خاتون در کنار آنچه از بادگیری برجا مانده بود ایستاد و با حیرت و هیجان دیگران را نیز به آن مکان فراخواند و وجود چیزی که کولرطبیعی نامیدش را اعلام کرد. کمی سرم را بالا آوردم تا متوجه بشوم دقیقا به چه اشاره می کرد. حرکت نه چندان سنجیده ی من باعث شد که وجودم داخل پاپوش برملا گردد. خاتون خم شد، پاپوش را از پا در آورد و در حالیکه روی یکپا ایستاده بود لنگه ی پاپوش را تکانی داد، از درون پاپوش مقابل پای او افتادم. کمی از واکنش احتمالی خاتون در هراس بودم ولی او بی اعتنا پس از اینکه پاپوش را مجددا پا کرد، از کنارم رد شد. به خاطر آوردم که خردتر از آنم که توجه کسی را بخود جلب کنم. ذره ای بودم مانند دیوارهای فروریخته ی بنایی که مرا در حصار خود داشت. به اطراف نگاه کردم، تاقچه ی مثلث شکل و دوده زده ای به من لبخند زد. او خود من بود، پاره ای از من، یا شاید من پاره ای از او بودم. چگونه؟ نمی دانم! اتاق دور سرم می چرخید. چشمانم را بستم،  همان هیاهوی همیشگی در گوشم پیچید و دنیایی در مقابل چشمان بسته ام شکل گرفت. طنین صدای رهگذران، شیهه ی اسبان، زنگوله ی شترها، کوزه های آب خنک تازه از چشمه پر شده، طاق های ضربی و پرتوی نورگیرها توام با صدای رسا و نوای آهنگین درویش شاهنامه خوانی که هیچ نمی دانم از کجا پیدایش شده بود
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از گردش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند

























































دیگر سفرنامه های شهیره
موزه ویکتوریا و آلبرت لندن
مشهد موزه ی مردم شناسی
آنالیا، ترکیه
یخچال قدیمی - خراسان
© All rights reserved

Saturday, 11 April 2015

Copenhagen in 3 hours


Our trip to Copenhagen was a "Twitter version of travelling. We had a few hours before boarding our next flight, that only gave us 3 hours to see Copenhagen, and what a few hours it turn out to be.


چند ساعت وقت داشتیم، تصمیم گرفتیم بجای توقف در فرودگاه از هردقیقه ی فرصتمان استفاده کنیم و گشتی در کپنهاگ بزنیم ...عمر هم جز توقفی کوتاه نیست. باید دید و دید و گفت و شنید، پرواز بعدی بزودی از راه می رسد

 










دیگر سفرنامه های شهیره
 سفرنامه پاریس
یخچال قدیمی - خراسان

© All rights reserved

Tuesday, 10 April 2012

سفرنامه شهیره: پاریس

یکی از مزایای اقامت در اروپا راحتی سفرهای کوتاه (چند روزه) به سایر کشورهای اروپایی است. باری امکان سفر فراهم شد و موقعیتی برای تجدید قوا و تازه کردن روحیه در پاریس دست داد.

بر عکس معمول قبل از سوار شدن به هواپیما برای بازرسی بدنی انتخاب نشدم و این امر موجب خرسندی من بود. در سالن پرواز نشستم و به آفتابی که بر ورق سپید دفترم افتاده بود نگاهی انداختم. زمستان بود و دیدن آفتاب در هنگام ترک انگلیس در این فصل را به فال نیک گرفتم. امیدوار بودم که هوا در پاریس خیلی سرد نباشد.

طول مدت پرواز یک ساعتی بیش نبود و قبل از اینکه خیلی فرصت جابجا شدن روی صندلی هواپیما را داشته باشیم برای فرود آماده می شدیم. مدتی برای کنترل پاسپورت در صف طویلی معطل شدیم. تحویل چمدان ها هم در نقطه ای دیگر صورت می گرفت که برای رسیدن به آن باید قطار زیرزمینی را سوار می شدیم. به هر حال پس از کمی سردرگمی به محلی که آشنایی قرار بود برای بدرقه ما بیاید رسیدیم.

هوا حدود 7 یا 8 درجه سانتی گراد بالای صفر بود، آسمان گرفته بود و رنگ سفیدچرک تابی داشت. از صحبت های راننده که با انگلیسی نه چندان روانی صحبت می کرد اینطور برداشت میشد که هفته قبل هوای پاریس به -12 هم رسیده بود. کوتاهی مدت پرواز و تشابه بزرگراه  به جاده های انگلیس موجب میشد که فراموش کنم در کشوری دیگر هستیم. بعد از حدود 45 دقیقه به ساختمانی دو نبش که قرار بود محل اقامتمان در پاریس باشد رسیدیم، آپارتمانی نقلی در طبقه دوم ساختمانی قدیمی. بودن در فرانسه را موقع بالا رفتن از پله های باریک و مارپیچ خانه باور کردم.

از پنجره اتاق

راننده  پس از تحویل کلید و آموزش کوتاهی در مورد چگونگی استفاده از امکاناتی چون آب گرم و گاز و غیره و گذاشتن قرار برای روز برگشت، ما را به حال خود رها کرد. از آن پس فقط خودمان بودیم و پاریس که به انتظار اکتشاف ما نشسته بود. بعد از جابجایی سریع وسائل داخل چمدان به فروشگاه های محل سرک کشیدیم.  غذا را در رستوران محل خوردیم و بعد از خرید از سوپرمارکت و  شیرینی فروشی به آپارتمان برگشتیم.

با خوردن چای و شیرینی  رفع خستگی کردیم و پس از استراحتی کوتاه مجددا برای دیدار پاریس راه افتادیم. کمی با محیط اطراف آشنا شدیم. محل اقامتمان در محله ای مسکونی و کمی دور از منطقۀ توریستی بود و مملو از اغذیه فروشی، شیرینی فروشی، آرایشگاه، داروخانه، بوتیک و چند پلاستیک فروشی بود.  محتویات ویترین شیرینی فروشی ها به نحو شگفت آوری اشتهاآور بودند. علی رغم نوشیدن کاپاچینوی غلیظ و شدت اشتیاق شب زنده داری چندی نگذشت که برای فرار از خستگی سفر به تخت خواب پناه بردیم

روز بعد به ایستگاه مترو رفتیم. با خواندن پوسترهایی که به در و دیوار زده بودند، اتکا به سوال و جواب های دست و پا شکسته بچه ها به فرانسه و کتابچه راهنمایی که همراهمان بود تصمیم به خرید بلیت چند روزه برای استفاده به دفعات نامحدود در طول مدت اقامتمان گرفتیم. باید از ماشین صدور بلیت  برای تهیه بلیت استفاده می کردیم. اگرچه دستگاه های الکترونیکی و اتوماتیک در انگلستان هم زیاد مورد استفاده قرار می گیرند ولی اتکای شدید فرانسویان به تکنولوژی و نبود معادل انسانی آن عجیب بود.  ترجیح می دادم که یک آدمیزاد طرف حسابمان باشد تا یک ماشین، ولی خب چاره ای نبود و هر طوری بود بلیت بدست راه افتادیم.

زیر نم نم باران برای آغاز پاریس گردیمان  شانزه لیزه1 و طاق پیروزی2 را انتخاب کردیم. همچون سفر قبلیم خیابان شانزه لیزه را بی روح دیدم، اگرچه مکانی است زیبا ولی به نظر من توصیفاتی که از این خیابان شده کمی اغراق آمیز است.  شانزه لیزه با همه شکوهش، به صاحب جمالی می ماند که جراحی های زیبایی متعدد اعضای صورتش را کاملا بی نقص ولی تصنعی و مجسمه وار ساخته. از نم باران و بُعد عاری از روح جوشش این خیابان زیبا دلم  گرفت. با دیدن نمایندگی یک شرکت ایرانی (اسمش بماند!) گل از گلمان شکفت و با لبخند و به هوای ملاقات آشنا وارد شدیم. افسوس که قیافه های عبوس چندتن از هموطنان ما را به عقب نشینی فوری واداشت. راستی چرا خیلی از ما از لبخند وحشت داریم؟

طاق پیروزی

 به بنای یادبود سربازان گمنام رفتیم و مدتی با خواندن کنده کاری ها و یادگارهای برجا مانده از سالیان قبل سرگرم شدیم. بعد از آن هم مدتی به دیدن فروشگاه ها و جواهر فروشی های معروف و مارک دار که فروشگاه لویی ویتان3 بهترین قسمت آن بود گذشت. بعد از کمی گشت و گزار در پاساژی به کتاب فروشی ایرانی رسیدیم. خانم جوانی که کتاب فروشی را اداره می کرد با روی گشاده و در کمال مهربانی راهنمایی های لازم را برای رسیدن به نقاطی که روی نقشه پاریس علامت گذاشته بودیم کرد. میان رفتار انسان ها تفاوت بسیار است ولی چه عناصری مهربانی را تشکیل میدهد؟

مسیر بعدی آرامگاه ناپلوئون بناپارت4 بود ساختمان دوطبقه ای نزدیک رودخانه سن5 که مقبره سنگی عظیم ناپلئون را در برمی گرفت، نقاشی ها و مجسمه های کنده کاری شده محیط باشکوه بودند. در همان مکان موزه جنگ نیز واقع شده بود که نشانه های از دو جنگ جهانی را به نمایش گذاشته بود. ابزار و آلات جنگی، یونی فرم های مختلف (شاید جالب ترین آنها کتی بلند و آغشته به گِل بود که به همان صورت نگه داشته شده بود)، پوسترهای تبلیغاتی، فیلم های مستند از رژه سربازان، حمل سربازان زخمی  و انتقال اجساد بی جان به گورهای دسته جمعی ... همه و همه گویای بیماری مزمن و درمان ناپذیر دولت مردان برای بازی کشتار و غارت بود. آخرین پوستر قبل از خروج از موزه تا مدتها ذهنم را بخود اختصاص داد.

50 000 000   died in the 2nd world war
30 000 000                            civiliants

URSS                       26 600 000
CHINA                     12 000 000
USA                              340 000
Nouvelle-Zelande           19 000    


پنجاه میلیون کشته در جنگ جهانی دوم! به جنگ بین ایران و عراق {1988- 1980} فکر کردم و یک میلیون کشته ای که از خود باقی گذاشت. چیزی حدود یک پنجاهم تعداد کل کشته شدگان دنیا برای جنگ بین این دو کشور. اگر تعداد کشورهای دنیا را 196 عدد بگیریم این جنگ چیزی حدود یک صدم معادل کشته های دنیا را بجای گذاشت. البته می دانم که این مقایسه ای نامعمول است ولی گاهی چنین مقایسه ها برای درک اندازه یک سری فجایع لازم است.   

به سمت برج ایفل6 روانه شدیم. چند جوان مشغول رقصیدن با نوای موسیقی که از ضبط صوتشان پخش میشد بودند تعدادی از بازدید کنندگان هم با تماشای هنرنمایی آنها پول در کلاهی که به همان منظور در کناری گذاشته بود می انداختند. چند پلیس از راه رسیدند و از جوانها خواستند که بساطشان را جمع کنند. به ایران فکر کردم.

 تاریکی شب و رقص نور چراغهای آویخته شده بر برج ایفل که گاهی قله آن در مه مخفی میشد دیدنی بود. نم نم باران، سوسوی قایق های بزرگ و کوچکی که بر رودخانه سن عبور می کردند، عشاقی که دست در دست هم به آرامی و بدون کوچکترین عجله ای در خیابان های حاشیه رودخانه حرکت می کردند فضا را شاعرانه کرده بود. چند زوج جوان هم در گوشه و کنار خیابان به ماچ و  بوسه مشغول بودند. در کافی شاپی همان اطراف استراحت کوتاهی داشتیم. از آقایی که پشت میز کناری ما نشسته بود معادل  لغت "قابل نداره" به فرانسه را یاد گرفتم. البته دیگر آن لغت را بخاطر نمیاورم. چقدر زبان فرار است.

 برج ایفل

یکی از تفاوت های عمده فرانسه با انگلستان حضور تعداد زیاد پلیس های فرانسوی در خیابان بود که گاه پیاده و گاه با دوچرخه و یا پشت ماشین در حرکت بودند. کوچه های باریک اطراف کلیسای نتردام7 مملو از رستوران بود، همه آنها با گماشتن شخصی در جلوی در بازارگرمی می کردند و مردم را به ورود به رستوران ها ترغیب می نمودند. طعم وافل (که شیرینی مشبکی است از آرد و شکر و تخم مرغ با طعمی که فقط می توانم به چیزی بین دونات و زولبیا تشبیهش کنم!) با بستنی که در آن شب خوردم را حالا حالاها فراموش نمی کنم. حسن ختام آن شب سوار شدن قطار دو طبقه بود و باز هم مترو و خانه.

کلیسای نتردام
روز بعد را با سر زدن به آرامگاه صادق هدایت شروع کردیم. از در اصلی قبرستان پرلاشز8 وارد شدیم و مدتی سرگردان گشتیم، قطعه مورد نظر به در پشتی آن نزدیک تر بود. راهنماهایی که در مکان های مختلف مستقر بودند با نام صادق هدایت آشنایی داشتند و برای پیدا کردن محل تقریبی کمک کردند. البته بیشتر ارتباط ما با این راهنماها از طریق ایما و اشاره و استفاده از زبان بین المللی بود تا مکالمه به فرانسوی. نمی شد تا نزدیکی های مقبره اسکار وایلد9 رفت و سری هم به او نزد. از همین رو سری هم به اسکار وایلد زدیم.

آرامگاه صادق هدایت

مقصد بعدی موزه لوور10 بود. خوشبختانه صف طولانی موزه بسیار سریع حرکت می کرد. به دلائل امنیتی کیف ها در هنگام ورود باید از زیر دستگاه رد می شدند. امکان تحویل پالتو و وسائل دستمان به قسمت رختکن موزه از سنگینی بار دستمان کاست. شلوغ ترین قسمت موزه لوور سالنی بود که محل نگهداری مونالیزا و شام آخر بود. دیدنی ترین بخش هم قسمت ایران و پرسپولیس بود که احساس گیجی، شادی، افتخار و غم را همزمان تهییج می کرد. فضای بسته موزه، خستگی پیاده روی چند روزه را به طرز شدیدی بروز داد، بدنهای خسته ما مرتب به نیمکت های سالن پناه میبردند و تازه پس از نشستن به میزان واقعی خستگیمان پی می بردیم.

موزه لوور

گویای اهمیت و نقش زن در تمدن ایران باستان، تندیس ناپیراسو

هوای آزاد، قدم زدن کنار رودخانه سن و وزش مطبوع باد از روی رودخانه بهترین پادزهر برای رخوت ماندن در فضای بسته موزه بود. به میدان کنکورد11 سر زدیم. گویا این میدان در مکانی بنا شده بود که حدود 219 سال قبل 1300 نفر را در آنجا با گیوتین کشته بودند. قبل از شام با تماشای عکاسی که به همراه یک مدل ناگهان سر و کله اشان در میدان کنکورد پیدا شد کمی سرگرم شدیم. با وجود خستگی زیاد، آن شب راحت تر از شب قبل خوابیدم.

میدان کنکورد

در آخرین روز اقامتمان در پاریس هوا با وجود آفتابی دلچسب، سوز داشت. به مارکت سنت اوون12 سری زدیم. این مارکت که زمانی محل خرید و فروش اجناس دست دوم ارزان قیمت بوده امروزه بخشی از آن به بازاری برای فروش مبلمان و مجسمه های عتیقۀ گرانبها درآمده. به فروشنده های ایرانی و افغانی هم برخوردیم. فروشنده ایرانی پیشنهاد داد تا دوربینم را که دور گردنم انداخته بودم مخفی نمایم گویا دزدی و کیف زنی در آن قست پاریس پدیدۀ غیر عادی نبود. پس از گشتی در میان اجناس عتیقه به قسمت های مرکزی شهر برگشتیم، تفاوت محیط مرکزی با نواحی مارکت سنت اوون کاملا مشهود بود.

 مجددا به بخش های کنار رودخانه سن و چند بوتیک  سر زدیم. به علت سوز سردی که می وزید تمایلی به نزدیک شدن به رودخانه نداشتم ولی پلی  در آن نزدیکی توجه مرا بخود جلب کرد که نمیشد مدتی را صرف تماشای آن نکرد. نرده های دوطرف پل غرق در قفل های عشق13 و بی شباهت به دخیل نبود. عشاق به عنوان سنبلی از پیوستگی پس از نوشتن یادگاری و یا نام خود برقفل و آویزان نمودن آن بر نرده ها، کلید قفل را به درون رودخانه می اندازند. انبوهی قفل ها به عنوان نمادی از دلبستگی  دلگرم کننده بود. جایی خواندم که بیشتر از 1700 قفل عشق بر این پل نصب شده. اگرچه باور ندارم که حتی 1700 عشق راستین در دنیا وجود داشته باشد!

قفل های عشق

مدتی را اطراف کلیسای نتردام و خیابان های سنت میشل14 برای نوشیدن قهوه و پیدا کردن موزه کوکو شانل15 صرف کردیم. محل را پیدا کردیم ولی گویا چند ماه قبل این موزه از محلی برای بازدید عموم خارج شده وبه موزه ای خصوصی تبدیل شده بود.

مقصد بعدی مسجد پاریس16 بود. این مسجد ضمن اینکه به عنوان یک مسجد مورد استفاده عبادت کنندگان قرار می گیرد، درهای خود را به روی بازدید کنندگان بدون توجه به مذهب و اعتقاد آنها باز گذاشته. قسمت نمازگزاران با دیواری شیشه ای از بقیه قسمت ها جدا بود و بازدیدکنندگان خواسته میشد که به آن قسمت وارد نشوند. به استثنای این بخش (در روزهای غیر جمعه و برخی از اعیاد مذهبی) محدودیتی برای ورود به مسجد نیست. بنای مسجد با مناره مربع شکل و کاشی کاریهایش فضایی آرام را به تصویر کشیده بود.

مسجد پاریس

 قسمتی از حیاط مسجد با در وروری مجزا به چایخانه سنتی تبدیل شده بود. این محوطه باز با سقف برزنتی پوشیده شده بود ولی بخاری های سقفی محیط را کاملا گرم می کردند. دور میز گردی نشستیم و چای نعناع که در استکانهای لب طلایی سرو میشد و (بی خبر از شیرینی غلیظ چای) چند نوع شیرینی هم که گویا مراکشی بودند سفارش دادیم. بیشتر مشتریان چایخانه جوان ترها بودند، خانم ها هم با روسری و هم با پوشش آزاد در این قسمت و داخل مسجد رفت و آمد داشتند. ایجاد موقعیت برای کسب تجاربی اینچنین در جهت آشنایی و نزدیکی بین فرهنگ ها و ادیان مختلف عقیدۀ جالبی است.

در راه بازگشت در مترو یکی دو نفر را دیدم که در حال چرت زدن بودند. نمی دانم که آیا آنها به اندازۀ ما پیاده روی کرده بودند یا نه ولی امیدوارم بودم که از ایستگاه شان جا نمانند. توفقی در میدان باستیل17 داشتیم. در محل سابق زندان باستیل میدانی ساخته شده بود. شاید  این بهترین جانشین برای یک زندان بود، چرخشی بی پایان. به زندان اوین فکر کردم.

میدان باستیل

روز بعد گردشی کوتاه داشتیم، خریدی چند از فروشگاه های اطراف آپارتمان و تحویل کلید به شخصی که ما را به فرودگاه برگرداند. در فرودگاه مجددا برای کنترل پاسپورت نیم ساعتی در صف  معطل شدیم. چرخی در فروشگاه های فرودگاه داشتیم و پس از آن سوار شدن به هواپیما، صدای موتور، فشاری که به صندلی می دوختمان، شیب پرواز، کوچکی شهر از بالا،  آبی آسمان، ابرهای پراکنده که از کنار پنجره می گذشتند، آفتابی که به پوستم می خورد، تکانهای خفیف عبور از چاههای هوایی که بیشتر از خطرشان می ترساندند، صدای نامفهوم خلبان از پشت میکروفن، خانمی در صندلی پشتی که مدام و بی وقفه صحبت می کرد و چشمان خسته من که میل شدیدی به هم آغوشی با خواب داشتند...



1. Champs Elysees
2. Arc de Triomphe
3. Louisvuitton
4. Napoleon’s tomb
5. Seine
6. The Eiffel Tower
7. Notre-Dame
8. Pere-Lachaise
9. Oscar Wilde
10. The Louver
11. Place de la Concorde
12. Puces de St-Ouen
13. Le Pont des Arts, Passerelle des Arts
14. St-Michel
15. Coco Chanel
16. Paris mosque
17. The Bastille


دیگر سفرنامه های شهیره
مشهد موزه ی مردم شناسی
رباط سفید خراسان
غار مغان خراسان
© All rights reserved