Showing posts with label خراسان رضوی. Show all posts
Showing posts with label خراسان رضوی. Show all posts

Thursday, 4 August 2016

پاژ زادگاه فردوسی


Photo by Ali

 




The birthplace of Ferdowsi, Paj, Khorasan, Iran

می گویند زادگاه عشق اینجاست
 پاژ، توس، خراسان، ایران

© All rights reserved

Tuesday, 19 January 2016

غار مغان

Moghan cave in Khorasan, Iran 
خراسان گردی – غار مغان
از مجموعه ی سفرنامه های شهیره

 روستای مغان 

اولین حسی که حتی پیش از باز کردن چشمانم به آن توجه کردم، کوفتگی بود که ساعد و بازوانم را در تسلط خود داشت. به پهلو غلتیدم، نور چراغ از سالن به درون اتاق خواب می ریخت، بر خلاف آنچه تصور می کردم هنوز صبح نشده بود. دستم را کمی دراز کردم و گوشی موبایل را از میز کنار تخت برداشتم. لحظه ای طول کشید تا قادر به خواندن ساعت در پایین صفحه شدم: 22. فقط دو ساعت خوابیده بودم! با پایین آمدن از تخت متوجه شدم که پاها و کمرم هم به درد و کوفتگی (البته نه به شدت دستانم) مبتلا است. با این وجود، خاطره ی کوه نوردی و غارگردی آن روز، لبخندی بر لبانم نشاند. به مادرم در آشپزخانه پیوستم. صحبت هایمان دور میز شام به خاطرات آن روز و غار مغان اختصاص داشت



 چند سالی میشد که قصد دیدار از غار مغان (ارتفاع از سطح دریا 2870 متر) را داشتم. اینبار هم تا زمانی که پای تابلوی "به طرف غار" نرسیدیم، باور اینکه بالاخره این ناممکن، ممکن شده، مشکل بود. خوشبختانه اقبال یار بود و با گروهی مجرب، راهی این سفر بودم. غار مغان با ارتفاع 1900 متری نسبت به مناطق مجاور، در شصت کیلومتری جنوب مشهد واقع شده. یک ساعت و ربع در جاده ای که در قسمتی به صورت نیمچه گردنه ی حیران بود رانندگی کردیم


کیفی روی شانه، دوربینی دور گردن و کیسه ی پارچه ای همیشگی آذوقه (که بین اقوام و دوستان نزدیک به توبره مشهور است!) همراه داشتم. کفش هایم نامناسب بود و سفارش دوستان مبنی بر لزوم همراه داشتن چراغ قوه را هم که  به کل فراموش کرده بودم.  البته مجهز بودن و یاری همراهان این عدم آمادگی بنده در رویارویی با غار مغان را تا حدودی جبران کرد


 اوائل پاییز بود و درختان پایین دامنه کوه با تن پوش های سبز، طلایی، قرمز و قهوه ای خود تابلویی غرق رنگ که تا پای دامنه کوه کشیده میشد را به نمایش گذاشته بودند. از برگ فرش طلایی عبور کردیم و قدم  در شیب کوهپایه گذاشتیم. بخت یار بود و گرمای آفتاب ملایم و صمیمی بود. با این حال شیب دامنه عجیب نفس گیر بود


گروهی در حال صعود از کوه

 از پایین که نگاه می کردی به نظر با طی مسیری نه چندان طولانی شیب اصلی را پشت سر گذاشته بودی ولی به محض اینکه به نقطه ای که به نظر مسطح میامد می رسیدی، تازه شیب بعدی نمایان میشد که اگر تندتر از شیب پشت سر نبود، به همان اندازه طالب نفس بود. حدود یک ساعت و نیم پیاده روی کردیم تا به دهانه ی غار رسیدیم - این مسیر در بازگشت به 45 دقیقه تقلیل یافت

 در حال صعود به غار مغان

 بعد از طی مسافتی جناب "ش"، راهنمای گروه، که هر شیب را شیب اصلی و گذر از آن را "راهی نمانده" خطاب می کرد، دهانه ی غار را نشان داد. مطمئن نبودم که  آیا  به غار رسیده ایم یا اینکه تازه می شنویم که این دهانه اصلی نیست و باز هم باید صعود کنیم. "صعود به قله های موفقیت با انرژی مثبت" که البته این جمله "س" بود که تا پایان آن روز بیشتر از دهها بار تکرار شد

دو دهانه غار مغان 

دهانه غار، که با ستونی به دو بخش تقسیم شده بود، به دو دروازه ی عظیم می ماند که ورود به مکانی پرشکوه را از همان ابتدا اعلام می کرد. کف غار در قسمت ورودی با ریز خاک پوشانده شده بود. چند گروه دیگر در ابتدای غار بودند، حتی گروهی بچه ای نیز همراه داشتند. پس نباید آنقدر ها هم که به نظر من میامد، رسیدن به دهانه غار دشوار بوده باشد.



چند قدم که پیش رفتیم تاریکی محض به آغوشمان کشید. تازه آنجا فهمیدم که غار مغان از آن "تو بمیری ها" نیست، ولی اشتیاق رفتن بر هراس زیر پوستی غالب بود؛ البته تا زمانی که به اولین پرتگاه رسیدیم. در قسمت هایی مجبور بودم تا چراغ قوه قرضی را به دیگری بسپارم تا بتوانم از کوره راه های باریک دولا دولا، نشسته و حتی گاهی سینه خیز بگذرم. حدود سه ساعت داخل غار بودیم. مهمترین درسی که می بایستی می آموختم، خود را به تقدیر سپردن و اعتماد بود به کسانی که فقط چند ساعت پیش چهره های غریبه ای بیش نبودند ولی خیلی سریع از همراه به حامی ارتقاع پیدا کرده بودند. راستی چه شانسی آوردیم که سردرد "ا" به مسکن ها پاسخ مثبت داد، وگرنه تکلیف ما در گذر از آن پرتگاه کذایی چه بود؟

 با خروج از غار و رسیدن به نور، سر و وضع و لباس هاس گلی خود و دیگر همراهان دیدنی بود. گمانم "ف" بود که آنچه من گل نامیدم را فضولات خفاش خطاب کرد. از کوه پایین امدیم و سری به جوی آب که از چشمه منشا می گرفت، زدیم. دستان گلی ام را در آب فرو بردم، ولی سیاهی کف دستانم با آب پاک نشد. یعنی حق با "ف" بود؟

عکس از شیرزاد

قدمت غار مغان یکصد میلیون سال تخمین زده شده و از مشخصه های آن قندیل های استالاگتیت و استالاگمیت و تزیینات آهکی داخل غار می باشد. هر چند که متاسفانه یادگاری و تبلیغات نوشته شده با اسپری رنگ به صورت تعرضی آشکار بر این گنجینه ها سنگینی می کند. کاش در نگهداری میراث بشری که به امانت بما سپرده شده بیش از این کوشا باشیم

تزئینات آهکی داخل غار

با تشکر فراوان از تک تک افراد تیم 10 نفره (+ سه تن که تا کوهپایه همراه بودند) برای همراهی و راهنمایی و روزی بیاد ماندنی.

شیب دامنه مقابل ورودی غار

چنانچه قصد دیدار از غار مغان را دارید همراه داشتن ابزار مناسب و راهنما الزامی است.


دیگر سفرنامه های شهیره
مشهد موزه ی مردم شناسی
رباط سفید خراسان
یخچال قدیمی - خراسان

© All rights reserved

Monday, 1 June 2015

در شکوه خرابات

خراسان گردی – رباط سفید
از مجموعه ی سفرنامه های شهیره

واپسین یادبودی که به روشنی بیاد میاورم، به زمانی برمی گردد که رف ایوان بالایی رباط سفید بودم. چراغ دودی که در آغوشم می سوخت و هر شب به همت پیر خمیده-پشت منزلگاه روشن می شد، کمتر از بقیه ی چراغ ها دود می کرد، با این حال رنگ و رویم  از دوده سیاه بود. نمی دانم چه بر سر آن چراغ و بنای رباط آمده، من کی و چگونه از رف جدا شدم و به سنگی خرد تبدیل؟ همین قدر می دانم که زندگی دوباره ام در دستان پسرکی که حفره ای را حفر می کرد و مرا از قعر توده ای خاک بیرون کشید، شروع شد.  مدتی گیج روی زمین داغ بی حرکت افتادم. درست نمی دانستم بقایای خرابه-مانند پیش رویم چه بود و نشان از کدامین آبادی داشت. شنریزه های اطرافم هم موقعیت مرا داشتند، رقبت یا رمقی به سخن گفتن نبود، مطمئن بودم که با شوکت گذشته فاصله زیادی دارم. چند کودک در فضای مقابل با دُلک گردی که آن را توپ می خواندند، بازی می کردند. چند بار توپ آنها نزدیک من افتاد، سعی کردم خودم را به توپ بچسبانم، ولی میسر نشد. تا اینکه چند مسافر ملبس به تنپوش هایی از دیاری غریب قدم زنان و خندان از نزدیک من عبور کردند. با جهشی خودم را به سرعت در پاپوش یکی از آنان پنهان کردم. باید به شیوه ای به درون بنا می رفتم و به خودم ثابت می کردم که شکی که در من جان می گرفت، بی پایه بود. چگونه ممکن بود که خرابه ی روبرویم همان رباط پرغوغای همیشگی باشد. جوانان به درون بنا رفتند و من آرام از گوشه ی پاپوش خاتون سرک کشیدم. دیوارهای ترک خورده و خشت های فروهشته که در برخی نقاط سعی در ترمیم آنها شده بود احاطه ام کرده بود. از صحبت های جسته و گریخته ی جوانان متوجه شدم که از بلاد تیمور نیستند. خاتون در کنار آنچه از بادگیری برجا مانده بود ایستاد و با حیرت و هیجان دیگران را نیز به آن مکان فراخواند و وجود چیزی که کولرطبیعی نامیدش را اعلام کرد. کمی سرم را بالا آوردم تا متوجه بشوم دقیقا به چه اشاره می کرد. حرکت نه چندان سنجیده ی من باعث شد که وجودم داخل پاپوش برملا گردد. خاتون خم شد، پاپوش را از پا در آورد و در حالیکه روی یکپا ایستاده بود لنگه ی پاپوش را تکانی داد، از درون پاپوش مقابل پای او افتادم. کمی از واکنش احتمالی خاتون در هراس بودم ولی او بی اعتنا پس از اینکه پاپوش را مجددا پا کرد، از کنارم رد شد. به خاطر آوردم که خردتر از آنم که توجه کسی را بخود جلب کنم. ذره ای بودم مانند دیوارهای فروریخته ی بنایی که مرا در حصار خود داشت. به اطراف نگاه کردم، تاقچه ی مثلث شکل و دوده زده ای به من لبخند زد. او خود من بود، پاره ای از من، یا شاید من پاره ای از او بودم. چگونه؟ نمی دانم! اتاق دور سرم می چرخید. چشمانم را بستم،  همان هیاهوی همیشگی در گوشم پیچید و دنیایی در مقابل چشمان بسته ام شکل گرفت. طنین صدای رهگذران، شیهه ی اسبان، زنگوله ی شترها، کوزه های آب خنک تازه از چشمه پر شده، طاق های ضربی و پرتوی نورگیرها توام با صدای رسا و نوای آهنگین درویش شاهنامه خوانی که هیچ نمی دانم از کجا پیدایش شده بود
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از گردش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند

























































دیگر سفرنامه های شهیره
موزه ویکتوریا و آلبرت لندن
مشهد موزه ی مردم شناسی
آنالیا، ترکیه
یخچال قدیمی - خراسان
© All rights reserved