Thursday, 24 September 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 239

قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه سپتامبر این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
بیستمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی هرمزد پسر نوشین روان هستیم
  

داستان را  تا جایی خواندیم که هرمزد برای مبارزه با سپاهی که به سمت ایران میامیده بهرام چوبینه را برای فرماندهی لشکرش انتخاب کرده
 مجلس مشورتی است تا ببینند که بهرام چگونه آدمی است. هرمزد میپرسد که جنگ یا صلح با ساوه شاه را پیشنهاد میدهی 
 
شب تیره چون چادر مشک‌بوی
بیفگند وخورشید بنمود روی
به درگاه شد مرزبان نزد شاه
گرانمایگان برگشادند راه
جهاندار بهرام را پیش خواند
به تخت از بر نامداران نشاند
بپرسید زان پس که با ساوه شاه
کنم آشتی گر فرستم سپاه

بهرام میگوید که از سازش با ساوه شاه به جایی نخواهیم رسید و در واقع او پررو خواهد شد. بهتر این است تا بجنگیم

چنین داد پاسخ بدو جنگجوی
که با ساوه شاه آشتی نیست روی
گر او جنگ را خواهد آراستن
هزیمت بود آشتی خواستن
و دیگر که بدخواه گردد دلیر
چوبیند که کام توآمد بزیر
گه رزم چون بزم پیش آوری
به فرمانبری ماند این داوری
بدو گفت هرمز که پس چیست رای
درنگ آورم گر بجنبم ز جای
چنین داد پاسخ که گر بدسگال
بپیچد سر از داد بهتر به فال
چه گفت آن گرانمایهٔ نیک رای
که بیداد را نیست با داد جای
تو با دشمن بدکنش رزم جوی
که با آتش آب اندر آری به جوی
وگر خود دگرگونه باشد سخن
شهی نو گزیند سپهر کهن
چونیرو ببازوی خویش آوریم
هنر هرچ داریم پیش آوریم
نه از پاک یزدان نکوهش بود
نه شرم از یلان چون پژوهش بود
چو ناکشته ز ایراینان ده هزار
بتابیم خیره سر از کارزار
چه گوید تو را دشمن عیبجوی
که بی‌جنگ پیچی ز بدخواه روی
چو بر دشمنان تیرباران کنیم
کمان را چو ابر بهاران کنیم
همان تیغ و گوپال چون صدهزار
شکسته شود درصف کارزار
چون پیروزی ما نیاید پدید
دل از نیک بختی نباید کشید
وزان پس بفرمان دشمن شویم
که بی‌هشو و بیجان و بیتن شویم
بکوشیم با گردش آسمان
اگر درمیانه سر آرد زمان

شاه از این پاسخ خشنود میشود ولی بزرگان ناراحتند که ساوه شاه چنان سپاه عظیمی دارد، سپاه ما حتی پهلوان هم ندارد. بهرام میگوید که نگران نباشید و اون با من 

چو گفتار بهرام بشنید شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه
ز پیش جهاندار بیرون شدند
جهاندیدگان دل پر از خون شدند
ببهرام گفتند کاندر سخن
چو پرسد تو را بس دلیری مکن
سپاهست چندان ابا ساوه شاه
که بر مور و بر پیشه بستند راه
چنان چون تو گویی همی پیش شاه
که یارد بدن پهلوان سپاه
چنین گفت بهرام با مهتران
که ای نامداران و کندآوران
چو فرمان دهد نامبردار شاه
منم ساخته پهلوان سپاه

کارآگاهان هم صحبت های بهرام را یک کلاغ و چهل کلاغ کرده و تحویل هرمزد دادند.  چون خیال هرمزد از این راحت شد بهرام را به عنوان سالار لشکرش انتخاب کرد

برفتند بیدار کارآگهان
هم آنگه بر شهریار جهان
سخنهای بهرام چندانک بود
بهر یک سراینده ده برفزود
شهنشاه ایران ازان شاد شد
ز تیمار آن لشکر آزاد شد
ورا کرد سالار بر لشکرش
بابر اندر آورد جنگی سرش
هرآنکس که جست از یلان نام را
سپهبد همی‌خواند بهرام را

سپهبد بهرام به هرمزد میگوید که پس سان می بینیم تا ببینیم که چند نفر مرد جنگی داریم. نهایتا او دوازده هزار چهل ساله را انتخاب میکند. یل  سینه را هم انتخاب میکند تا جلوی سپاه جنگ را به یاد سربازان بیاورد  و ایزدگشسپ را در پشت سپاه گذاشت

سپهبد بیامد بر شهریار
که خوانم عرض را ز بهر شمار
ببینم ز لشکر که جنگی که‌اند
گه نام جستن درنگی که‌اند
بدو گفت سالار لشکر تویی
بتو باز گردد بد و نیکویی
سپهبد بشد تا عرض گاه شاه
بفرمود تا پی او شد سپاه
گزین کرد ز ایرانیان لشکری
هرآنکس که بود از سران افسری
نبشتند نام ده و دو هزار
زره دار وبر گستوانور سوار
چهل سالگون را نبشتند نام
درم و برکم و بیش ازین شد حرام
سپهبد چو بهرام بهرام بود
که در جنگ جستن ورا نام بود
یکی را کجا نام یل سینه بود
کجا سینه و دل پر از کینه بود
سرنامداران جنگیش کرد
که پیش صف آید به روز نبرد
بگرداند اسب و بگوید نژاد
کند بر دل جنگیان جنگ یاد
دگر آنک بد نام ایزدگشسب
کز آتش نه برگاشتی روی اسب
بفرمود تا گوش دارد بنه
کند میسره راست با میمنه
به پشت سپه بود همدان گشسب
کجا دم شیران گرفتی به اسب

نصیحت بهرام به سپاه هم اینگونه است که به مردم آزار نرسانید و دست به بدی دراز نکنید اگر میخواهید تا خداوند یارتان و دستگیرتان باشد 

به لشکر چنین گفت پس پهلوان
که ای نامداران روشن روان
کم آزار باشید و هم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان
چوخواهید کایزد بود یارتان
کند روشن این تیره بازارتان

شب تیره سپاه راه میفتد و شاه که میشنود در گنج را باز میکند 

شب تیره چون ناله کرنای
برآمد بجنبید یکسر ز جای
بران گونه رانید یکسر ستور
که گر خیزد اندر شب تیره هور
ز نیروی و آسودگی اسب و مرد
نیندیشد از روزگار نبرد
چوآگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار
ز گفتار و کردار او گشت شاد
در گنج بگشاد و روزی بداد
همه گنجهای سلیح نبرد
به پارس و اهواز و در باز کرد
ز اسبان جنگ آنچ بودش یله
بشهر اندر آورد چندی گله
بفرمود تا پهلوان سپاه
بخواهد هرآنچش بباید ز شاه

شهریار به بهرام میگوید تو از تعداد سپاه ساوه شاه و چند و چون سپاهش خبر داری و دوازده هزار نفر را انتخاب کردی آنهم از چهل ساله ها نه از جوانان نمی دانم که عاقبت این کار چه خواهد شد

چنین گفت بهرام را شهریار
که از هر دری دیده کارزار
شنیدی که با نامور ساوه شاه
چه مایه سلیحست و گنج و سپاه
هم از جنگ ترکان او روز کین
به آوردگه بر بلرزد زمین
گزیدی ز لشکر ده و دو هزار
زره دار و بر گستوانور سوار
بدین مایه مردم به روز نبرد
ندانم که چون خیزد این کار کرد
به جای جوانان شمشیرزن
چهل سالگان خواستی ز انجمن

بهرام پاسخ میدهد که وقتی بخت با تو یار شد به تعداد زیاد نیاز نداری و شاهد من بر این مدعا داستانی از زمان کاوس شاه است و بعد بهرام داستان را اینگونه تعریف میکند

سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
که ای شاه نیک اختر و راست گوی
شنیدستی آن داستان مهان
که در پیش بودند شاه جهان
که چون بخت پیروز یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود
برین داستان نیز دارم گوا
اگر بشنود شاه فرمانروا

داستان اینگونه است که وقتی کاوس شاه در مازندران زندانی بود رستم به همراه دوازده هزار نفر رفت و کاوس شاه را نجات داد. همچنین گودرز برای کین خواهی سیاوش با دوازده هزار به پا خواست و اسفندیار هم با دوازده هزار نفر به پیروزی بر ارجاسپ  رسید

که کاوس کی را بهاماوران
ببستند با لشکری بی‌کران
گزین کرد رستم ده و دو هزار
ز شایسته مردان گرد وسوا ر
بیاورد کاوس کی را ز بند
بران نامداران نیامد گزند
همان نیز گودرز کشوادگان
سرنامداران آزادگان
به کین سیاوش ده و دو هزار
بیاورد برگستوانور سوار
همان نیز پر مایه اسفندیار
بیاو در جنگی ده و دو هزا ر
بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد
ازان لشکر و دز برآورد گرد
از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از رای بیرون بود
سپهبد که لشکر فزون ازسه چار
به جنگ آورد پیچد از کار زار

اینهم که گفتی چرا از چهل سالگان انتخاب کردم برای این بود که آنها تجربه دارند و سن و سالی از ایشان گذشته و از ترس سخنان دیگران از جنگ برنمیگردند و به خاطر زن و فرزندشان میجنگند. جوانان ولی فریب میخوردند و اگر پیروز شوند خوشحال میشوند و درنگ میکنند  

دگر آنک گفتی چهل ساله مرد
ز برنا فزونتر نجوید نبرد
چهل ساله با آزمایش بود
به مردانگی در فزایش بود
بیاد آیدش مهر نان و نمک
برو گشته باشد فراوان فلک
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ
زبهر زن و زاده و دوده را
بپیچد روان مرد فرسوده را
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب
ندارد زن و کودک و کشت و ورز
بچیزی ندارد ز نا ارز ارز
چوبی آزمایش نیابد خرد
سرمایه کارها ننگرد
گر ای دون که پیروز گردد به جنگ
شود شاد وخندان وسازد درنگ
وگر هیچ پیروز شد بر تنش
نبیند جز از پشت او دشمنش

هرمزد که این را میشنود خوشحال میشودو میگوید که برو و لباس رزم بپوش.  خود و وزیرش به میدان میروند. بهرام هم با لباس رزم  مقابل هرمزد حاضر میشود وبر خاک میفتد و هرمزد هم پرچم بنفش اژدهافش را که علامت رستم بوده میاورند هرمزد آن را لمس میکند و به بهرام میدهد 

چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهرا
بدو گفت رو جوشن کار زار
بپوش و ز ایوان به میدان گذار
سپهبد بیامد زنزدیک شاه
کمر خواست و خفتان و درع و کلاه
برافگند برگستوان بر سمند
بفتراک بر بست پیچان کمند
جهان جوی باگوی و چوگان و تیر
به میدان خرامید خود با وزیر
سپهبد بیامد به میدان شاه
بغلتید در خاک پیش سپاه
چو دیدش جهاندار کرد آفرین
سپهبد ببوسید روی زمین
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهافش بنفش
که در پیش رستم بدی روز جنگ
سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ
چو ببسود خندان ببهرام داد
فراوان برو آفرین کرد یاد

هرمزد به بهرام میگوید این پرچم کسی است که اسمش رستم بود و جدان من به او سر انجمن میگفتند. این را به تو میدهم برای من، تو رستم دیگری هستی

به بهرام گفت آنک جدان من
همی‌خواندندش سر انجمن
کجا نام او رستم پهلوان
جهانگیر و پیروز و روشن روان
درفش ویست اینک داری بدست
که پیروزی بادی وخسروپرست
گمانم که تو رستم دیگری
به مردی و گردی و فرمانبری
برو آفرین کرد پس پهلوان
که پیروزگر باش و روشن روان
ز میدان بیامد بجای نشست
سپهبد درفش تهمتن بدست
پراگنده گشتند گردان شاه
همان شادمان پهلوان سپاه

روز بعد بهرام به بارگاه شاه میرود و تقاضای استواری هم میکند تا همه ی ماجرا ها و نام افرادی که میجنگند را بنویسد. هرمزد هم مهران دبیر را  با او راهی میکند

سپیده چو برزد سر از کوه بر
پدید آمد آن زرد رخشان سپر
سپهبد بیامد بایوان شاه
بکش کرده دست اندر آن بارگاه
بدو گفت من بی‌بهانه شدم
بفر تو تاج زمانه شدم
یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد به نامه درون نام اوی
رونده شود در جهان کام اوی
چنین گفت هر مزد که مهران دبیر
جوانست و گوینده و یادگیر
بفرمود تا با سپهبد برفت
سپهبد سوی جنگ تازید تفت

لشکر از طیسفون راه میفتد. هرمزد که سپهدار بهرام را میبیند به وزیرش موبد چنین میگوید که این مرد دلیری است، فکر میکنی کارها چگونه پیش میرئند و موبد میگوید با این توانایی های بهرام حتما دشمن را شکست می دهد ولی به نظر من او گستاخ هست و نمیدانم که بعد از آن ایا اطاعت پادشاه را خواهد کرد 

بشد لشکر از کشور طیسفون
سپهدار بهرام پیش اندرون
سپاهی خردمند و گرد و دلیر
سپهدار بیدار چون نره شیر
به موبد چنین گفت هرمز که مرد
دلیرست و شادان به دشت نبرد
ازان پس چه گویی چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن
بدو گفت موبد که جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی
بدین برز و بالای این پهلوان
بدین تیزگفتار روشن روان
نباشد مگر شاد و پیروزگر
وزو دشمن شاه زیر و زبر
بترسم که او هم به فرجام کار
بپیچد سر از شاه پرودگار
همی درسخن بس دلیری نمود
به گفتار با شاه شیری نمود

هرمز از اینکه موبد پشت سر بهرام حرف زده ناراحت میشود و میگوید این پادزهر را به زهر آلوده نکن مرد بد اندیش. اگر بر ساوه شاه پیروز شود حتی سزاوار این است که تاج و کلاه را به او بدهم. این را هرمزد به موبد گفت ولی گویا خود دل چرکین شده بود. از این رو کسی را میفرستد و میگوید دنبال این سپاه برو و هر چه دیدی برایم بگو. او هم بدون اینکه کسی بداند از پس سپاه بهرام میرود 

بدو گفت هرمز که در پای زهر
میالای زهرای بداندیش دهر
چون اوگشت پیروز بر ساوه شاه
سزد گر سپارم بدو تاج وگاه
چنین باد و هرگز مبادا جز این
که او شهریاری شود به آفرین
چوموبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید
همی‌داشت اندر دل این شهریار
چنین تا بر آمد برین روزگار
ز درگه یکی راز داری بجست
که تا این سخن بازجوید درست
بدو گفت تیز از پس پهلوان
برو تا چه بینی به من بر بخوان
بیامد سخنگوی پویان ز پس
نبود آگه از کار او هیچکس
که هم راهبر بود و هم فال گوی
سرانجام هر کار گفتی بدوی

حال بشنویم از سپاه، بهرام که با سپاهش از طیسفون بیرون آمده سر راه به سر فروشی (کله پز) میرسد که خوانچه ای روی سرش گذاشته بود و سرهای شسته ی گوسفند را روی ان گذاشته بود. بهرام از دور اسب میتازد و با نیزه اش یکی از سرها را برمیارد و گوشه ای میاندازد و میگوید که همین طور سر ساوه شاه را خواهم برید و جلوی سپاه خواهم انداخت. مردی که هرمزد فرستاده بود تا برایش از کارهای بهرام خبر بیاورد این را که میبیند با خود میگوید این شخص حتما پیروز خواهد شد ولی بعدا با شاه هرمزد هم به همین سان که با شاه ساوه گستاخ هست درشتی خواهد کرد 

چو بهرام بیرون شد از طیسفون
همی‌راند با نیزه پیش اندرون
به پیش آمدش سر فروشی به راه
ازو دور بد پهلوان سپاه
یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت
بروبر فراوان سرشسته داشت
سپهبد برانگیخت اسب از شگفت
بنوک سنان زان سری برگرفت
همی‌راند تا نیزه برداشت راست
بینداخت آنرا بران سو که خواست
یکی اختری کرد زان سر به راه
کزین سان ببرم سر ساوه شاه
به پیش سپاهش به راه افگنم
همه لشکرش را بهم بر زنم
فرستادهٔ شاه چون آن بدید
پی افگند فالی چنان چون سزید
چنین گفت کین مرد پیروزبخت
بیابد به فرجام زین رنج تخت
ازان پس چو کام دل آرد بمشت
بپیچد سر از شاه و گردد درشت

فرستاده به پیش شاه برمیگردد و آنچه دیده را گزارش میدهد شاه ناراحت میشود و پیامی میفرستد به بهرام که از جایی که هستی جلوتر نرو، برگرد که من چند اندرز باید به تو بدهم

بیامد برشاه و این را بگفت
جهاندار با درد وغم گشت جفت
ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ
بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ
فرستاده‌ای خواست از در جوان
فرستاد تازان پس پهلوان
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی
به شبگیر برگرد و پیش من آی
تهی کرد خواهم ز بیگانه جای
بگویم بتو هرچ آید ز پند
سخن چند یاد آمدم سودمند

وقتی فرستاده پیام هرمزد را به بهرام میرساند او میگوید که برگشتن از راه نرفته خوش شانسی نمیاورد. من میروم و وقتی پیروز میدان شدم میایم خدمت تو

فرستاده آمد بر پهلوان
بگفت آنچ بشنید مرد جوان
چنین داد پاسخ که لشکر ز راه
نخوانند باز ای خردمند شاه
زره بازگشتن بد آید بفال
به نیرو شود زین سخن بدسگال
چو پیروز گردم بیایم برت
درفشان کنم لشکر و کشورت
فرستاده آمد به نزدیک شاه
بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه
ز گفتار اوشاه خشنود گشت
همه رنج پوینده بی‌سودگشت

لشکر به راهش ادامه میدهد تا به خوزیان میرسند. در آنجا زنی که جوالی کاه در دست داشته برای فروش آن به جایگاه سپاه میاید. سواری میاید و میخواهد آن جوال کاه را بخرد ولی تا جوال را میگیرد بدون پرداخت پول آن راه میفتد و میرود. زن شکایت میکند. میگردند و آن سوار را پیدا میکنند و به جرم دزدی جوالی کاه او را میکشند. صد البته که مجازاتی سخت برای گناهی کوچک ولی وفتی کسی در مسند قدرت (حال در هر سطحی از قدرت) ظلمی روا دارد و فکر کند که طرف به خاطر موقعیت او قادر نخواهد بود به او دست یابد، مهم است تا دیگران نیز عبرت بگیرند تا کسانی که زورشان میرسد بر زیردستان ستم نکنند. در بیت بعدی می بینیم که فردوسی میگوید که بدو مرد بیداد را بیم کرد. درس عبرتش کرد

سپهدار شبگیر لشکر براند
بر ایشان همی نام یزدان بخواند
همی‌رفت تا کشور خوزیان
ز لشکر کسی را نیامد زیان
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی‌رفت پویان میان سپاه
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال
خروشان بیامد ببهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت
بهای جوالی همی‌داشتم
به پیش سپاه تو بگذاشتم
کنون بستد ازمن سواری به راه
که دارد به سر بر ز آهن کلاه
بجستند آن مرد را در زمان
کشیدند نزد سپهبد دمان
ستاننده را گفت بهرام گرد
گناهی که کردی سرت را ببرد
دوانش به پیش سراپرده برد
سرو دست و پایش شکستند خرد
میانش به خنجر به دو نیم کرد
بدو مرد بیداد را بیم کرد

از او درس عبرتی میسازند و به همه ابلاغ میشود که اگر از نامداران ما برگ کاهی از کسی میگیرد باید بهای آنرا بدهد وگرنه ما خود انها را میکشیم

خروشی برآمد ز پرده سرای
که‌ای نامداران پاکیزه‌رای
هرآنکس که او برگ کاهی ز کس
ستاند نباشدش فریادرس
میانش به خنجر کنم به دونیم
بخرید چیزی که باید بسیم

از طرفی هرمزد در فکر بود هم از لشکر ساوه شاه بیم داشت و هم از بهرام کمی دل چرکین بود چاره ای میاندیشد و خراد برزین را میفرستد تا برود و ببیند که سپاه دشمن چند است و صلاحش چیست و نامه ای هم همراه او میکند

همی‌بود ز اندیشه هرمز به رنج
ازان لشکرساوه و پیل و گنج
به دل بر چو اندیشه بسیارگشت
ز بهرام پر درد و تیمار گشت
روانش پر از غم دلش به دو نیم
همی‌داشتی زان به دل ترس و بیم
شب تیره بر زد سر از برج ماه
بخراد برزین چنین گفت شاه
که بر ساز تا سوی دشمن شوی
بکوشی و ز تاختن نغنوی
سپاهش نگه کن که چند و چیند
سپهبد کدامند و گردان کیند
بفرمود تا نامهٔ پندمند
نبشتند نزدیک آن پر گزند

نامه را با هدایای فراوان به سوی هری میفرستد و به خراد میگوید از این راه برو تا به لشکر برسی. بدان که آن لشکر همان لشکر بهرام است برو پیش بهرام و به او بگو که من با وعده و وعید  دامی را جلوی پای دشمن میگسترانم. مراقب باش که نام تو در میان نیاید و خبر از تو پیدا نکنند تا من او را به دام کشم و نزد تو آرم. خراد هم طبق دستور هرمزد عمل میکند

یکی نامه با هدیه شاهوار
که آن را نشاید گرفتن شمار
فرستاده را گفت سوی هری
همی رو چو پیدا شود لشکری
چنان دان که بهرام کنداورست
مپندار کان لشکری دیگرست
ازان راه نزدیک بهرام پوی
سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی
بگویش که من با نوید و خرام
بگسترد خواهم یکی خوب دام
نباید که پیدا شود راز تو
گر او بشنود نام و آواز تو
من او را بدامت فراز آورم
سخنهای چرب و دراز آورم
برآراست خراد برزین به راه
بیامد بران سو که فرمود شاه
چو بهرام را دید با او بگفت
سخنها کجا داشت اندر نهفت

بعد از ملاقات بهرام، خرداد به سمت ساوه شاه میرود و به راز با او شروع به صحبت میکند و لشکرزا  وارد دشت هری میکند و سراپرده نزدیک آب میزنند. جلوداران سپاه هم راه میفتتد و وقتی سپاه بهرام را میبینند خبر برای ساوه شاه میبرند که لشکری در این نزدیکی است

وزان جایگه شد سوی ساوه شاه
بجایی که بد گنج و پیل و سپاه
ورا دید بستود و بردش نماز
شنیده همی‌گفت با او به راز
بیفزود پیغامش از هر دری
بدان تا شود لشکر اندر هری
چوآمد به دشت هری نامدار
سراپرده زد بر لب جویبار
طلایه بیامد ز لشکر به راه
بدیدند بهرام را با سپاه
طلایه بدید آن دلاور سپاه
بیامد دوان تا بر ساوه شاه
بگفت آنک با نامور مهتری
یکی لشکر آمد به دشت هری

وقتی که این خبر را ساوه شاه میشنود دستور میدهد که خراد را بیاورند و با او به عصبانیت سخن میراند که ای اهریمن تو امدی اینجا که مرا در دام بیندازی. لشکر همراهت کردی؟ خراد ولی پاسخ میدهد که تو سپاه به این عظمت داری این لشگر چگونه میتواند حریف تو شود. به دلت بد راه نده اینها حتما مرزبانانی هستند که از اینجا عبور میکنند یا شاید بزرگی با سپاهش آمده که به تو بپیوندد و پناه آورد و یا بازرگانی که برای حمایت مال و منالش سپاهی کوجک همراه دارد. اصلا کسی جرات نمیکند که بیاد مقابل سپاه تو بجنگد

سخنها چو بشنید زو ساوه شاه
پر اندیشه شد مرد جوینده راه
ز خیمه فرستاده را باز خواند
به تندی فراوان سخنها براند
بدو گفت کای ریمن پر فریب
مگر کز فرازی ندیدی نشیب
برفتی ز درگاه آن خوارشاه
بدان تا مرا دام سازی به راه
به جنگ آوری پارسی لشکری
زنی خیمه در مرغزار هری
چنین گفت خراد برزین به شاه
که پیش سپاه تو اندک سپاه
گر آید بزشتی گمانی مبر
که این مرزبانی بود بر گذر
وگر زینهاری یکی نامجوی
ز کشور سوی شاه بنهاد روی
ور ای دون که بازارگانی سپاه
بیاورد تا باشد ایمن به راه
که باشد که آرد بروی تو روی
وگر کوه و دریا شود کینه جوی

حال آیا ساوه شاه حرف خراد را باور میکند یا نه،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
هزیمت =گریز
بسودن = دست مالیدن
پای هز = پادزهر
سر فروش =  کله گوسفند فروش
خوانچه = خوان کوچک . سفره ٔ کوچک . (ناظم الاطباء). || طبق چوبی است اعم از آنکه مدور باشد و در آن غله را از خاشاک پاک سازندیا طولانی پایه که در آن بزرگان طعام چاشت را گذارند و خورند. اولی را خوانچه ٔ طبقی و دومی را خوانچه ٔ دیوانی گویند - لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی
اختری کردن = فال زدن
درشتی = خشونت، ستم
خوزیان = نام خوزستان در زمان هخامنشیان. خوزستان یعنی سرزمین مردمان خوزی یا هوزی. در سنگ‌نوشته‌های فارسی باستان که مربوط به ۲۵۰۰ سال پیش هستند 
 جوال = معرب گوال . (غیاث اللغات ). ظرفی باشد از پشم بافته که چیزها در آن کنند - برهان 
نوید = خبر خوش
 خرام = رفتاری که از روی ناز و سرکشی و زیبائی باشد، وعده و نوید 
هری - شهر هرات (فرهنگ معین)، [ هََ ] (اِخ )شهری بزرگ است به خراسان و شهرستان وی سخت استوار است و او را قهندز است و ربض است و اندر وی آبهای روان است . و مزگت جامع این شهر آبادان تر مزگتهاست به مردم ، از همه ٔ خراسان . و بر دامن کوه است و جای بسیار نعمت است . و اندر وی تازیانند و او را رودی است بزرگ که از حد میان غور و گوزگانان رود و اندر نواحی او به کار شود. و از او کرباس و شیرخشت و دوشاب خیزد. (حدود العالم ). همان شهر معروف هرات است

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
بدو گفت هرمز که در پای زهر
میالای زهرای بداندیش دهر

زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی‌رفت پویان میان سپاه
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال
خروشان بیامد ببهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت
بهای جوالی همی‌داشتم
به پیش سپاه تو بگذاشتم
کنون بستد ازمن سواری به راه
که دارد به سر بر ز آهن کلاه
بجستند آن مرد را در زمان
کشیدند نزد سپهبد دمان
ستاننده را گفت بهرام گرد
گناهی که کردی سرت را ببرد
دوانش به پیش سراپرده برد
سرو دست و پایش شکستند خرد
میانش به خنجر به دو نیم کرد
بدو مرد بیداد را بیم کرد
خروشی برآمد ز پرده سرای
که‌ای نامداران پاکیزه‌رای
هرآنکس که او برگ کاهی ز کس
ستاند نباشدش فریادرس
میانش به خنجر کنم به دونیم
بخرید چیزی که باید بسیم

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان

قسمت های پیشین

 چو بر زد سراز چشمه شیر شید ص 1708

© All rights reserved

No comments: