Showing posts with label #Shahnameh. Show all posts
Showing posts with label #Shahnameh. Show all posts

Monday, 27 March 2023

Shahnameh @ Lowry

Friends of Shahnameh started Nowruz (Persian New Year) with a significant event. In collaboration with Doosti we celebrated Nowruz at Lowry. May this be the beginning of many other collaborations to come.  This celebration was also a chance to pay our respects to people who were killed during W#Woman_Life_Freedom movment in Iran.  

Many thanks to Doosti for their invitation. Thanks to each and everyone attended and those who visited Shahnameh stall at the even. Looking forwards to seeing you on the 7th May at the Commemoration Day of Ferdowsi. Wishing you all a happy and prosperous year. Hoping for liberation from oppression in the year ahead.


نوروز امسال در کنار گروه دوستی، دوستان شاهنامه این فرصت را داشت تا فعالیت‌ها و برنامه‌های آینده خود را به اطلاع بازدیدکنندگان برنامه نوروزی در لاری برساند. همچنین فرصتی بود برای ادای احترام به کشته شدگان جنبش #زن_زندگی_آزادی در ایران. سپاس از گروه دوستی و بازدیدکنندگان برنامه و به امید دیدار شما در 7 مه بزرگداشت فردوسی. نکته جالب تعداد زیادی از والدین بود که در مورد کلاس‌های شاهنامه برای کودکان خود سوال می‌کردند. اگرچه برگزاری منظم کلاس‌ها برای کودکان از ابتدا در برنامه‌های گروه بوده، شاید وقت آن رسیده باشد که به طور جدی‌تر به این مهم بپردازیم

سپاس از گروه دوستی برای دعوت و به امید همکاری بیشتر در آینده. به امید دیار شما در بزرگداشت فردوسی. با آرزوی رهایی از ظلم و ستم
















© All rights reserved

Friday, 19 March 2021

Shahnameh, more than a Book of Kings


مرسی از دوستانی که در برنامه شاهنامه فراتر از کتاب پادشاهان شرکت کردند. در ابتدا ویدئوی بالا را تماشا کردیم و بعد در گروه های کوچک با مقایسه ی بین تستی که زال برای پذیرش در جامعه پشت سرگذاشت و آنچه امروزه برای اقامت دائم از مهاجران پرسیده می شود،  به جامعه ی امروزی و نحوه ی برخورد با تفاوت ها صحبت کردیم. ممنون از همه ی دوستانی که در گفتگو شرکت داشتند. سپاس از نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما.

Through connecting with the School of Integration's team of organisers and teachers I now have some good memory from 2020. Despite hardship and pain that came with the past year we managed to go ahead with recording the sessions which are currently been shared. Shahnameh, more than a book of kings was screened on 16th March 2021. For future events of the School of Integration click here

Special thanks to the team and to each and everyone who attended Shahnameh, more than a Book of Kings. At the end of the session I asked those who didn't mind being in the photo to stay behind and have their photo taken. Thanks you all.

After watching the video we were divided into smaller groups and through a comparison between the tests that Zal had to pass to be accepted in the society with the Life in the UK test (for naturalization) we discussed how today's society is treating differences. Many thought provoking discussions initiated. For me personally, the talk around the word tolerance was very interesting. Tolerance like integration should be representative of a two way relationship!

I am sharing just some of many kind comments that participants wrote on the day. Thanks for your generous comments.

  • I'm looking forward to my khareji (means from overseas) husband learning more about Iran
  • What an excellent presentation with feeling and lair.
  • There's something for me about humility and people standing back listening and being able to change course - and to simply not concern themselves with "losing face"...so important to feel ways into this way of being - the story does that
  • Simurgh and Sindukht are wise, powerful, and loving maternal figures.
  • Excellent Presentation- A very skilful storyteller. Many profound issues covered. Much to talk about.
  • So amazing, and what an important take away message!!!
  • I remember doing the test at the School of Integration and failedbadly.
  • OMG that was a great conversation!
  • Didn't like the word 'tolerate' lead to a great thoughtful conversation.
  • Need to look into ourselves and challenge our own intolerances and challenge the narratives fed us.
  • Intolerance has become more insidious.
  • Education is the key and we all have to work toward accepting each other.
  • This has been so profoundly beautiful, it is great to be having these conversations and so openly.
  • Need to change the education system. To learn about different backgrounds & histories. Life is very hard for the first generation to integrate into the society. Feeling stuck between countries and nationalities. New generations from different cultures need to understand and appreciate their heritage. The system needs to work better to erase the negative thoughts and behaviour against the different backgrounds.

Thanks also for a comment that I have received from F.M. an academic who works on Shahnameh. "I realise you were sharing the known legends about Ferdowsi but I was just thinking that perhaps now that we know that Ferdowsi never went to Ghazna, that Mahmud never paid him silver instead of gold, that he was not in the bathhouse, etc I wonder if this could be slightly revised now."


Related posts:
Why do we needs stories today (the introduction from the live session)

© All rights reserved

Thursday, 11 March 2021

شاهنامه‌خوانی در منچستر 268

در قرنطینه  ماه مارس 2021  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
چهل و چهارمین جلسه در قرنطینه 
در دوران پادشاهی یزدگرد هستیم
 

داستان تا جایی رسیده که سپاه ایران از اعراب شکست خورده و یزدگرد تنها در مقابل دشمن قرار گرفته و وقتی بیش از آن نمی تواند بجنگد فرار می کند و در آسیابی مخفی می شود
یزدگرد گرسنه و تشنه تنها در گوشه ی آسیاب پنهان شده بود که آسیابان (خسرو نامی) طبق معمول به آسیاب می رود. آسیابان می بیند که کسی با لباس های فاخر در آن آسیا پناه گرفته، می پرسد تو کیستی؟ یزدگرد می گوید که من از جنگجویان سپاه ایران هستم که از تورانیان گریخته ام 

دهان ناچریده دودیده پرآب
همی‌بود تا برکشید آفتاب
گشاد آسیابان در آسیا
به پشت اندرون بار و لختی گیا
فرومایه‌ای بود خسرو به نام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام
خور خویش زان آسیا ساختی
به کاری جزین خود نپرداختی
گوی دید برسان سرو بلند
نشسته به ران سنگ چون مستمند
یکی افسری خسروی بر سرش
درفشان ز دیبای چینی برش
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب و زر آستین قبای
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
بدو گفت کای شاه خورشید روی
برین آسیا چون رسیدی تو گوی
چه جای نشستت بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا
چه مردی به دین فر و این برز و چهر
که چون تو نبیند همانا سپهر
از ایرانیانم بدو گفت شاه
هزیمت گرفتم ز توران سپاه

آسیابان به یزدگرد می گوید که من مردی تهی دست هستم و جز نان و کشک با تره کنار جوی به تو چیز دیگری نمی توانم بدهم. یزدگرد می گوید که همان را برایم بیاور و بعد برایم برسم هم بیاور. خسرو آسیابان نان کشکین را جلوی یزدگرد می گذارد و به دنبال یافتن برسم به راه میفتد. یادداشتی به خود: یزدگرد بر آنچه مردم سرزمینش به آن دسترسی داشته یا نداشته اند واقف نبوده. چون در واقع موقعیت زندگی مردمان عادی و فقیر را نمی دانسته. از این رو درک آنچه ممکن است که آسیابان به آن دسترسی نداشته باشد برایش ناممکن بوده. تاتر بهرام بیضایی که در پایان به اشتراک گذاشته شده به زیبایی این عدم آشنایی شاه با زندگی مردم را به نمایش کشیده 

بدو آسیابان به تشویر گفت
که جز تنگ دستی مرانیست جفت
اگر نان کشکینت آید به کار
ورین ناسزا ترهٔ جویبار
بیارم جزین نیز چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگ دست
به سه روز شاه جهان را ز رزم
نبود ایچ پردازش خوان و بزم
بدو گفت شاه آنچ داری بیار
خورش نیز با به رسم آید به کار
سبک مرد بی مایه چبین نهاد
برو تره و نان کشکین نهاد
برسم شتابید و آمد به راه
به جایی که بود اندران واژگاه

 آسیابان برای قرض گرفتن برسم به پیش مهتر زرق می رود. کسی که ماهوی فرستاده بود تا  از همه بپرسد که آیا از یزدگرد خبر دارند از آسیابان می پرسد که تو برسم را برای که می خواهی. آسیابان هم شرح می دهد که شخصی با لباس های فاخر به آسیا آمده و از من برسم خواسته. من طبقی کهنه پیش او گذاشتم و در آن نان کشکینی نهادم و برای گرفتن برسم آمده ام
 
بر مهتر زرق شد بی‌گذار
که برسم کند زو یکی خواستار
بهر سو فرستاد ماهوی کس
ز گیتی همی شاه را جست و بس
از آن آسیابان بپرسید مه
که برسم کرا خواهی ای روزبه
بدو گفت خسرو که در آسیا
نشستست کنداوری برگیا
به بالا به کردار سرو سهی
به دید را خورشید با فرهی
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر زخم
برسم همی واژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
یکی کهنه چبین نهادم به پیش
برو نان کشکین سزاوار خویش

 آسیابان را پیش ماهوی می برند که این چیزهایی را که به ما گفتی به ماهوی سوری هم بگو.  آسیابان هم ماجرا را برای ماهوی تعریف می کند

بدو گفت مهترکز ایدر بپوی
چنین هم به ماهوی سوری بگوی
نباید که آن بد نژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید
سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان دیده را پیش ماهوی برد
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی
چنین داد پاسخ ورا ترسکار
که من بار کردم همی خواستار
در آسیا را گشادم به خشم
چنان دان که خورشید دیدم به چشم
دو نرگس چونر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
چو خورشید گشتست زو آسیا
خورش نان خشک و نشستش گیا
هر آنکس که او فر یزدان ندید
ازین آسیابان بباید شنید
پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش
بهاریست گویی در اردیبهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت

ماهوی که این سخنان را می شنود متوجه می شود که ان مردی که به آسیابان پناه آورده کسی نیست بجز خود یزدگرد. ماهوی به آسیابان می گوید که باید بروی و آن مرد را بکشی وگرنه  خودت را هم خواهیم کشت
 
چو ماهوی دل را برآورد گرد
بدانست کو نیست جز یزدگرد
بدو گفت بشتاب زین انجمن
هم اکنون جدا کن سرش را ز تن
و گرنه هم اکنون ببرم سرت
نمانم کسی زنده از گوهرت

وقتی مهتران این سخن را از ماهوی می شنوند، می گوید که این کار را نکن و همه یک به یک ماهوی را از این کار پرهیز می دارند و می گویند آنچه تو بکاری فرزندت درود خواهد کرد و نتیجه ی اعمالت به تو برخواهد گشت. آنها از روزگاران پیشین سخن می رانند که چگونه هر کسی به سزای اعمالش رسیده و از ماهوی می خواهند تا یزدگرد را نکشد و نگذارد آخرین باقی مانده ی شاهان ساسانی کشته شود 

شنیدند ازو این سخن مهتران
بزرگان بیدار و کنداوران
همه انجمن گشت ازو پر ز خشم
زبان پر ز گفتار و پر آب چشم
بکی موبدی بود را دوی نام
به جان و خرد برنهادی لگام
به ماهوی گفت ای بد اندیش مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
ازین دو یکی را همی‌بشکنی
روان و خرد را به پا افگنی
نگر تا چه گویی بپرهیز ازین
مشو بد گمان با جهان آفرین
نخستین ازو بر تو آید گزند
به فرزند مانی یکی کشتمند
که بارش کبست آید وبرگ خون
به زودی سرخویش بینی نگون
همی دین یزدان شود زو تباه
همان برتو نفرین کند تاج و گاه
برهنه شود درجهان زشت تو
پسر بدرود بی‌گمان کشت تو
یکی دین‌وری بود یزدان پرست
که هرگز نبردی به بد کار دست
که هرمزد خراد بدنام او
بدین اندرون بود آرام او
به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد
چنین از ره پاک یزدان مگرد
همی تیره بینم دل و هوش تو
همی خار بینم در آغوش تو
تنومند و بی‌مغز و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار
تو را زین جهان سرزنش بینم آز
ببر گشتنت گرم و رنج گداز
کنون زندگانیت ناخوش بود
چو رفتی نشستت در آتش بود
نشست او و شهر وی بر پای خاست
به ماهوی گفت این دلیری چراست
شهنشاه را کارزار آمدی
ز خان و ز فغفور یار آمدی
ازین تخمهٔ بی‌کس بسی یافتند
که هرگز بکشتنش نشتافتند
توگر بنده‌ای خون شاهان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
بگفت این و بنشست گریان به درد
پر از خون دل و مژه پر آب زرد
چو بنشست گریان بشد مهرنوش
پر از درد با ناله و با خروش
به ماهوی گفت ای بد بد نژاد
که نه رای فرجام دانی نه داد
ز خون کیان شرم دارد نهنگ
اگر کشته بیند ندرد پلنگ
ایا بتر از دد به مهر و به خوی
همی گاه شاه آیدت آرزوی
چو بر دست ضحاک جم کشته شد
چه مایه سپهر از برش گشته شد
چو ضحاک بگرفت روی زمین
پدید آمد اندر جهان آبتین
بزاد آفریدون فرخ نژاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
شنیدی که ضحاک بیدادگر
چه آورد از آن خویشتن را به سر
برو سال بگذشت ما نا هزار
به فرجام کار آمدش خواستار
و دیگر که تور آن سرافراز مرد
کجا آز ایران و را رنجه کرد
همان ایرج پاک دین رابکشت
برو گردش آسمان شد درشت
منوچهر زان تخمهٔ آمد پدید
شد آن بند بد را سراسر کلید
سه دیگر سیاوش ز تخم کیان
کمر بست بی‌آرزو در میان
به گفتار گرسیوز افراسیاب
ببرد از روان و خرد شرم و آب
جهاندار کیخسرو از پشت اوی
بیامد جهان کرد پرگفت و گوی
نیا را به خنجر به دونیم کرد
سرکینه جویان پر از بیم کرد
چهارم سخن کین ارجاسپ بود
که ریزنده خون لهراسپ بود
چو اسفندیار اندر آمد به جنگ
ز کینه ندادش زمانی درنگ
به پنجم سخن کین هرمزد شاه
چو پرویز را گشن شد دستگاه
به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد
نیا ساید این چرخ گردان ز گرد
چو دستش شد او جان ایشان ببرد
در کینه را خوار نتوان شمرد
تو را زود یاد آید این روزگار
به پیچی ز اندیشهٔ نابکار
توزین هرچ کاری پسر بدرود
زمانه زمانی همی‌نغنود
به پرهیز زین گنج آراسته
وزین مردری تاج و این خواسته
همی سر به پیچی به فرمان دیو
ببری همی راه گیهان خدیو
به چیزی که برتو نزیبد همی
ندانی که دیوت فریبد همی
به آتش نهال دلت را مسوز
مکن تیره این تاج گیتی فروز
سپاه پراگنده راگرد کن
وزین سان که گفتی مگردان سخن
ازی در به پوزش برشاه رو
چو بینی ورا بندگی ساز نو
وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ
ز رای و ز پوزش میاسای هیچ
کزین بدنشان دو گیتی شوی
چو گفتار دانندگان نشنوی
چو کاری که امروز بایدت کرد
به فردا رسد زو برآرند گرد
همی یزدگرد شهنشاه را
بتر خواهی ازترک بدخواه را
که در جنگ شیرست برگاه شاه
درخشان به کردار تابنده ماه
یکی یادگاری ز ساسانیان
که چون او نبندد کمر بر میان
پدر بر پدر داد و دانش‌پذیر
ز نوشین روان شاه تا اردشیر
بود اردشیرش بهشتم پدر
جهاندار ساسان با داد و فر
که یزدانش تاج کیان برنهاد
همه شهریارانش فرخ نژاد
چو تو بود مهتر به کشور بسی
نکرد اینچنین رای هرگز کسی
چو بهرام چو بین که سیصد هزار
عناندار و بر گستوان ور سوار
به یک تیر او پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چواز رای شاهان سرش سیر گشت
سر دولت روشنش زیر گشت
فرآیین که تخت بزرگی بجست
نبودش سزادست بد را بشست
بران گونه برکشته شد زار و خوار
گزافه بپرداز زین روزگار
بترس از خدای جهان آفرین
ه تخت آفریدست و تاج و نگین
تن خویش بر خیره رسوا مکن
که بر تو سر آرند زود این سخن
هر آنکس که با تو نگوید درست
چنان دان که او دشمن جان تست

بزرگان به ماهوی می گویند که اکنون تو بیماری و ما پزشک تو هستیم، سخنان ما را بشنو ولی ماهوی که شبان زاده ای بود که هوس تاج و تخت کرده بود به پند موبدان گوش نمی دهد 

تو بیماری اکنون و ما چون پزشک
پزشک خروشان به خونین سرشک
تو از بندهٔ بندگان کمتری
به اندیشهٔ دل مکن مهتری
همی کینه با پاک یزدان نهی
ز راه خرد جوی تخت مهی
شبان زاده را دل پر از تخت بود
ورا پند آن موبدان سخت بود
چنین بود تابود و این تازه نیست
که کار زمانه برانداره نیست
یکی رابرآرد به چرخ بلند
یکی را کند خوار و زار و نژند
نه پیوند با آن نه با اینش کین
که دانست راز جهان آفرین
همه موبدان تا جهان شد سیاه
بر آیین خورشید بنشست ماه
به گفتند زین گونه با کینه جوی
نبد سوی یک موی زان گفت وگوی

شب که از راه می رسد. ماهوی به موبدان می گوید که شما بروید. ماهوی بیست فرد آگاه را از لشکر میاورد و با آنها به گفتگو می نشیند و می گوید اگر یزدگرد زنده بماند تمام لشکریانش کم کم دور او گرد میایند و متوجه اینکه من به او نارو زده ام می شوند و انتقام خواهند گرفت. بزرگان هم می گویند تو اصلا از اول چنین کاری نباید می کردی. حالا اگر یزدگرد زنده بماند انتقام می گیرد و اگر کشته شود خدا خود انتقام او را از تو خواهد گرفت. حالا خودت سبک و سنگین کن و ببین چه می خواهی بکنی. پسر ماهوی به او می گوید اکنون که با یزدگرد دشمنی کردی بهتر است او را از بین ببری وگرنه سپاه از چین و ماچین به او می پیوندد و دمار از روزگار ما درمیاورند

چوشب تیره شد گفت با موبدان
شمارا بباید شد ای بخردان
من امشب بگردانم این با پسر
زهر گونه‌ای دانش آرم ببر
ز لشگر بخوانیم داننده بیست
بدان تا بدین بر نباید گریست
برفتند دانندگان از برش
بیامد یکی موبد از لشکرش
چو بنشست ماهوی با راستان
چه بینید گفت اندرین داستان
اگر زنده ماند تن یزدگرد
ز هر سو برو لشکر آیند گرد
برهنه شد این راز من در جهان
شنیدند یکسر کهان و مهان
بیاید مرا از بدش جان به سر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
چنین داد پاسخ خردمند مرد
که این خود نخستین نبایست کرد
اگر شاه ایران شود دشمنت
ازو بد رسد بی‌گمان برتنت
وگر خون او را بریزی بدست
که کین خواه او در جهان ایزدست
چپ و راست رنجست و اندوه و درد
نگه کن کنون تا چه بایدت کرد
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمن کنی زو بپرداز جای
سپاه آید او را ز ما چین و چین
به ما بر شود تنگ روی زمین
تو این را چنین خردکاری مدان
چوچیره شدی کام مردان بران
گر از دامن او درفشی کنند
تو را با سپاه از بنه برکنند

 حال آیا در دستور کشتن یزدگرد تجدید نظری می شود یا نه، می ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر..سپاس از همراهی شما. خلاصه ی برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
تشویر = ملامت
برسم = عبارت از شاخه‌های بریده درختی که هر یک از آنها را در زبان پهلوی تاک و به پارسی تای گویند. از اوستا برمی‌آید که برسم باید از جنس رستنی‌ها باشد، مانند انار و گز (درخت) و هوم. شاخه‌ها معمولاً با کاردی به نام بَرسَمچین بریده می‌شود. در فرهنگ‌های پارسی آمده «برسم شاخه‌های باریک بی‌گره باشد به مقدار یک وجب که آن را از درخت هوم ببرند، و آن درختی است شبیه به گز (درخت) و اگر هوم نباشد، درخت گز والا درخت انار که با نیایش و باژ و زمزمه و با وسیلهٔ بَرسَمچین می‌برند.» گاهی در مراسم برسم‌های فلزی از برنج و نقره به جای گیاه به کار می‌برند. هر یک از تای‌های فلزی به بلندی نه بند انگشت و به قطر یک هشتم بند انگشت است. 
چبین = [ چ ُ / چ َب ْ بی ] (اِ) طبقی را گویند که از چوب بید بافته باشند

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
که کارزمانه برانداره نیست
یکی رابرآرد به چرخ بلند
یکی را کند خوار و زار و نژند
نه پیوند با آن نه با اینش کین
که دانست راز جهان آفرین

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد --- یزدگرد

قسمت های پیشین

 1965 چو بشنید ماهوی بیدادگر

© All rights reserved

Wednesday, 30 September 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 241

قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه سپتامبر این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
بیست ودومین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی هرمزد پسر نوشین روان هستیم
 

در قسمت قبل دیدیم که چگونه سپاه ایران به فرماندهی بهرام چوبینه در مقابل سپاه عظیم ساوه شاه صف آرایی کرده 
امروز به ماجرای جنگ با ساوه شاه می پردازیم. از اول صبح به آرایش جنگ یپرداخته اند و چپ و راست سپاه را تنظیم کردند که چه گروهی کجا باشد.

چو بر زد سراز چشمه شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپی
بزد نای رویین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گرز پرخاش دیده بدست
شمردند بر میمنه سه هزار
زره دار و کارآزموده سوار
فرستاده بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین
بیک دست بر بود آذر گشسب
پرستنده فرخ ایزد گشسب
بدست چپش بود پیدا گشسب
که بگذاشتی آب دریا براسب
پس پشت ایشان یلان سینه بود
که با جوشن و گرز دیرینه بود
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که درنی زدی آتش از سم اسب
ابا هر یکی سه هزار از یلان
سواران جنگی و جنگ آوران

بهرام به سربازان اعلام میکند که هر اتفاقی هم بیفتد نباید سر از جنگ بتابید و فرار کنید. هر کس که بگریزد سرش را از تن جدا میکنم و ییکرش را در آتش میندازم. به خاطر داریم که سپاه بهرام دوازده هزار بود در مقابل ارتش سیصد هزار نفری ساوه شاه به همین خاطر بهرام نگران بود که مبادا سربازان بگریزند. راه گریز آنها هم که از دو سمت لشکر بود، بهرام دستور میدهد تا دیواره ای به ارتفاع ده رش از گل بسازند تا فرار میسر نباشد و خودش هم در میان سپاه فرار میگیرد 

خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای گرزداران زرین کلاه
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
به یزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پیکرش
ز دو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش بگل هر دو راه
همی‌بود خود در میان سپاه

 دبیر پیش او میاید و میگوید ما اصلا به حساب نمیاییم  در این جمعیت لشکر دشمن. اکر وارد این جنک شویم قطعا ایرانی ها شکست میخوردند

دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
گزاف زبان تو را تازه نیست
زلشکر نگه کن برین رزمگاه
چو موی سپیدیم و گاو سیاه
بدین جنگ تنگی به ایران شود
برو بوم ما پاک ویران شود
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه

بهرام عصبانی میشود و در پاسخ به دبیر میگوید که تو کارتبا قلم و دوات هست کی به تو گفت که بری سربازها را بشمری. او هم اول شکایتش را نزد خراد برزین میبرد و سپس به همراه دبیر دیگری به بالای یک بلندی میروند تا از خطر دور باشند و از آنجا به نظاره مینشینند

یکی بر خروشید بهرام سخت
ورا گفت کای بد دل شوربخت
تو را از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
بیامد بخراد بر زین بگفت
که بهرام را نیست جز دیو جفت
دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبیند کسی رستخیز
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
تلی برگزیدند هر دو دبیر
یکی تند بالا بد از رزم دور
بیکسو ز راه سواران تور
برفتند هر دو بران برز راه
که شاییست کردن بلشکر نگاه
نهادند برترگ بهرام چشم
که تاچون کند جنگ هنگام خشم

بهرام به نیایش مشغول میشود و میگوید که خداوندا اگر در چنگی که پیش گرفتم در کارم بیداد هست و ساوه را بر من برگزیدی دلم را از این رزم برگردان وگر من بر حقم و به خاطر تو این کار را میکنم من و سپاهم را پیروزی ده. بعد از نیایش بلند میشود و گرزه ی گاو سر(یادداشتی به خود: گرز رستم؟ به خاطر داریم که پرچم رستم را از هرمزد شاه در آغاز گرفته بود) را بدست میگیرد و راهی میشود

چو بهرام جنگی سپه راست کرد
خروشان بیامد ز جای نبرد
بغلتید درپیش یزدان بخاک
همی‌گفت کای داور داد و پاک
گرین جنگ بیداد بینی همی
زمن ساوه را برگزینی همی
دلم را برزم اندر آرام ده
به ایرانیان بر ورا کام ده
اگر من ز بهر تو کوشم همی
به رزم اندرون سر فروشم همی
مرا و سپاه مرا شاد کن
وزین جنگ ما گیتی آباد کن
خروشان ازان جایگه برنشست
کی گرزهٔ گاو پیکر بدست

از طرف دیگه ساوه شاه به جادوگرانش میگوید که دست به کار بشوید. آنها هم با جادو در هوا آتش راه انداختند 

چین گفت پس با سپه ساوه شاه
که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان
بپیچد نیاید شما را زیان
همه جاودان جادوی ساختند
همی در هوا آتش انداختند
برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه

بهرام فریاد میزند که به این اتفاقات که در اطراف شما میفند توجه نکنید که اینها همه جادوست به فکر رزم با سپاه مقابل باشید 

خروشید بهرام کای مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
بدین جادویها مدارید چشم
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست
خروشی برآمد ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان

ساوه شاه سپاهش را به راه میاندازد. سپاه ایران از سمت چپ سپاه صدمه میبیند و لشکر ساوه شاه پیشروی میکنند  به سمت قلبگاه و جایی که بهرام در آنجا بود. بهرام خودش بر سپاه دشمن می تازد و سپس به سمت راست رفت و با اینکه موقعیت آنها خیلی بد است به سربازانش میگوید از خداوند ناامید نشوید

نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به‌پیش بره
چویک روی لشکر به‌هم برشکست
سوی قلب بهرام یازید دست
نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه
گریزان سپه دید پیش سپاه
بیامد به‌نیزه سه تن را ز زین
نگون‌سار کرد و بزد بر زمین
همی‌گفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار
ندارید شرم از خدای جهان
نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بیامد سوی میمنه
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
چنان لشکری رابه‌هم بردرید
درفش سپه‌دار شد ناپدید
و زان جایگه شد سوی قلب‌گاه
بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهی نبود
کزان راه شایست بالا نمود
چنین گفت با لشکر آرای خویش
که دیوار ما آهنینست پیش
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن
شود ایمن و جان به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید

ساوه شاه دستور میدهد تا پیلهای جنگی را بیاورند در اول صف. بهرام هم که فیل ها را میبیند دستور میدهد تا کمانداران  چاچی کمان ها را به زه کنند و ترگ بر سرشان بگذارند و به سوی خرطوم فیل ها تیر بیندازند و بعد گرزها را بردارند و به جنگ دشمن بروند

چنین گفت با مهتران ساوه شاه
که پیلان بیارید پیش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نام‌داران و جنگ آوران
کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترگ برسرنهید
به‌جان و سر شهریار جهان
گزین بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تیر
کمان را بزه برنهد ناگزیر
خدنگی که پیکانش یازد به‌خون
سه چوبه به‌خرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
سپهبد کمان را بزه برنهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد
به‌پیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه

اینگونه خرطوم پیلان به خون آلوده شده و پیلان زخمی به همه طرف میزنند و کلی از سپاه ساوه شاه زیر دست و پای فیل ها کشته میشوند

بخستند خرطوم پیلان به‌تیر
ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر
از آن خستگی پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید
همه لشکر خویش را بسپرید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کام‌کاری ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
تلی بود خرم بدان جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه

ساوه شاه که نظاره گر جنگ بود این صحنه را میبیند روی اسب مینشیند و فرار میکند. بهرام هم تا این را میبیند به دنبال او راهی میشود. تیری که چهار پر عقاب در اطراف آن زده بودند به دست میگیرد و با کمان چاچی تیر را به سمت ساوه شاه میاندازد. تیری را که از انگشتان او رها شده سر از مهره پشت شاه درمیاورد و او را نگونسار میکند

یکی تخت زرین نهاده بروی
نشسته برو ساوهٔ رزم‌جوی
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت آن زنده پیلان مست
همی‌کوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
نشست از بر تازی اسب سمند
همی‌تاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن
بتازید با تیغ‌های کهن
بر ایشان یکی تیر باران کنید
بکوشید وکار سواران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همی‌بود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر
همی‌تاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
بمالید چاچی کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو آورد یال یلی رابه‌گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی
سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه

بهرام خودش را به او میرساند و سرش را از تن جدا میکند و تورانیان هم که میبینند که شاه آنها کشته شده به داد و فغان می نشینند. لشکر توران شکست میخورد و آن همه سرباز تورانی یا کشته و یا اسیر میشوند

چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی به‌تخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
برید آن سر شاه‌وارش ز تن
نیامد کسی پیشش از انجمن
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
فگنده تنی بود بی‌سر به راه
همه برگرفتند یکسر خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم به‌پای
نشد زان سپه ده یکی باز جای
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به‌آوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان
ندیدند زنده یکی بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسیر
روان‌ها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشه‌ای مانده اسبی به زین

بهرام به کشتگان سپاه نکاه میکند و خراد را انتخاب میکند تا ببیند که از ایرانیان چه کسانی کشته شده اند. خراد برزین هم طبق آماری که در اختیارش بوده همه را حاضر و غایب میکند تا اینکه میبیند از ایرانیان بهرام نامی ناپدید شده نه در میان زنده ها و زخمی هاست و نه در میان کشته ها

همی‌گشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست
به هرجای خراد برزین بگشت
به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت
کم آمد زلشکر یکی نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سیاوش گوی مهتری
سپهبد سواری دلاور سری
همی‌رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابد بجایی نشان
تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جایی نشانی ندید
سپهدار زان کار شد دردمند
همی‌گفت زار ای گو مستمند

تا اینکه بعد از مدتی خود بهرام پدیدار میشود و همراهش اسیری از تورانیان را به همراه دارد که نزد بهرام میبرند. بهرام از او میپرسد تو کیستی و او میگوید که من از جادوگران ساوه شاه هستم و ان شب که در خواب دیدی که شکست خوردی من آن خواب را با جادو در سرت انداختم. بعد از بهرام امان میخواهد

زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یک‌سوام
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگ‌ها را نکردم درست
به‌ما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار
یکی پر هنر یافتی دست‌وار

بهرام قدری فکر میکند که ایا او را زنده نگه دارد یا نه ولی بعد میبیند که بودن او در کنار ساوه شاه به او کمکی نکرد. پس دستور میدهد او را بکشند و فقط به نیروی خداوند تکیه کنند

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همی‌گفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ
زمانی همی‌گفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بی‌برش
چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست
بزرگی و پیروزی و فرهی
بلندی و نیروی شاهنشهی
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه توجست

دبیر بزرگ نزد او میاید و شروع به تمجید از او میکند که همچو تو هیچ یک از پادشاهان قبل پهلوانی نداشتند

و زان پس بیامد دبیر بزرگ
چنین گفت کای پهلوان سترگ
فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند
که هرگز به جان‌ت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زنده‌اند
همه پهلوانان تو را بنده‌اند
بتو گشت بخت بزرگی بلند
به‌تو زیردستان شوند ارجمند
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادی و فرخ سری
ستون همه شهر و بوم و بری
پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
همی‌گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب

بهرام عده ای را مامور می کند تا در میان کشته شدگان تورانیان بگردد و هر که از صاحب منصبان و بزرگان تورانیان را میبینند، سرش را ببرند و سر ساوه شاه و بزرگان دیگر را هم بر نیزه میکنند و به همراه نامه ای که مهران نوشته و  جریان جنگ را مفصلا شرح داده به سوی هرمزد میفرستد

سپهبد بیامد فرستاد کس
به‌نزدیک یاران فریادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران
سران‌شان ببرید یکسر ز تن
کسی راکه بد مهتر انجمن
درفشی درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخن‌ها براند
از آن لشکر نامور بی‌شمار
از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
که نگشاد روزی سواری میان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
درفشی کجا داشتی در نبرد
سران بزرگان توران زمین
چنان هم درفش سواران چین
بفرمود تا برستور نوند
به‌زودی برشاه ایران برند
اسیران و آن خواسته هرچ بود
همی‌داشت اندر هری نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نیز دستور شاه
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جای
به‌پیش سواران یکی رهنمای

از طرف دیگر عده ای از  تورانیان بدون اسب و سپاه برگشتند به توران وقتی خبر شکست سپاه توران و کشته شدن ساوه شاه به بزرگان توران رسید همه نالان شدند. پرموده پسر ساوه شاه میپرسد آخر چگونه ممکن است که همچو سپاهی شکست بخورد. یکی از تورانیان از جنگ بازگشته میگوید ما آن سپاه را خوار دانستیم ولی بهرام خود پهلوانی است برتر از رستم
 
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی‌ساز واسب و بنه
رسیدند یکسر به‌توران زمین
سواران ترک و دلیران چین
چ وآمد بپرموده زان آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی
خروشی بر آمد ز ترکان به‌زار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوان‌را بر خویش خواند
به‌مژگان همی خون دل برفشاند
بپرسید کز لشکر بی‌شمار
که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ
دلیران نگیرند پیشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
نخست از دلیران ما کودکی
جهان‌دار یزدان و را برکشید
ازین بیش گویم نباید شنید

پرموده صد هزار سوار داشته که همه را به سمت جیحون میکشد

چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
به‌درد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار
همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر به‌هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید

هرمزد از طرفی با موبدان نشسته و میگوید چرا خبری از بهرام نیامد. در همان موقع شهنشاه را مژده میدهند که فرستاده آمد. فرستاده بهرام  وارد میشود و خبر پیروزی سپاه بهرام را به هرمزد میدهد و میگوید که سر ساوه شاه و  فغفور پسرش نیز بر نیزه جلوی درگاه گذاشته شده

وزان پس کجا نامه پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان
نشسته جهان‌دار با موبدان
همی‌گفت کای نامور بخردان
دو هفته بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
بباید بدین داستان‌ها زدن
همانگه که گفت این سخن شهریار
بیامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهان‌دار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزم‌گاه
انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خواندیش وی‌را پدر
زده بر سرنیزه‌ها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست

هرمزد به نیایش و سپاس از خداوند برمی خیزد. بعد صد و سی هزار میاورند یک سوم آنرا به نیازمندان، یک سوم به آتشکده و یک سوم را برای آبادانی رباط ها و منازل بین راه صرف میکند و به شکرانه پیروزی هرمزد چهار سال مالیات را بر همگی چه نیازمند باشند و چه توانا می بخشد 

شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست
همی‌بود بر پیش یزدان به‌پای
همی‌گفت کای داور رهنمای
بد اندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده هور و ماه
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده برنهند
سیم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود
کند یکسر آباد جوینده مرد
نباشد به راه اندرون بیم و درد
ببخشید پس چار ساله خراج
به درویش و آن را که بد تخت عاج

نامه ای می نویسند و خبر این پیروزی را به کشورهای مختلف می دهند. هفت روز هرمزد به نیایش مشغول میشود و روز هشتم فرستاده را با تخت و نعلین زرین و پاسخ نامه بهرام راهی میکند. از هیتال تا رود برک را هم به بهرام میدهد همراه چک (یادداشتی به خود معنی چک= قباله) پیام فرستاده شده به بهرام میگوید که آنچه غنیمت گرفتی بین سپاه تقسیم کن و گنج ساوه شاه را برای من بفرستد و خود در تدارک جنگ با پرموده پسر ساوه شاه باش. بهرام هم اینچنین میکند 

نبشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هرنامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بی‌بر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
فرستادهٔ پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختی به باغ بزرگی بکشت
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
ز هیتال تا پیش رود برک
به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزم‌گاه
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پیش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خویش
جهان‌دیده ونام‌داران خویش
ببردند یک‌سر به درگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه

حال اوضاع جنگ چگونه پیش میرود،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
رش = واحد طول و آن برابر است با فاصله ٔ هر دو دست چون از هم باز کنند. گز. _ از فرهنگ فارسی معین 
تل = تپه، کوه پست و پشته بلند
نبیل = تیزدستی
خدنگ = درختی محکم که از آن تیغ و نیزه میسازند
چوبه = با معدود اعداد کلمه ٔ تیر بکار رود: یک چوبه تیر و دوچوبه تیر
بسپریدن = لگدکوب کردن
چک = قباله

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید

چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی به‌تخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند

همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود

شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
همی‌گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان

قسمت های پیشین

 ازو چون بپرموده شد آگهی ص 1716

© All rights reserveded