Showing posts with label آفتاب. Show all posts
Showing posts with label آفتاب. Show all posts

Monday, 25 March 2019

هدهد بخت

آفتاب‌گردان همه‌ی توان خود را جمع کرد تا سرپا بماند، گلبرگ‌هایش را بالا کشید و صورتش را در آنها مخفی کرد. دفعه‌ی اولی بود که آفتاب او را با گل نیلوفری که در پشت تپه‌ی مقابل جا داشت مقایسه می‌کرد. گرچه به ظاهر آفتاب‌گردان پیروز از میدان مقایسه بیرون آمده بود ولی خاطرش از بابت اینکه آفتاب به مقایسه‌ی او اقدام کرده بود آزرده شده بود. تمام شب خواب از او گریزان بود یا او از خواب. روز بعد تصمیمش را گرفته بود. برخلاف همیشه گلبرگهای آفتابگردان در آغوش آفتاب صبحگاهی گسترده نشد. آفتاب می‌بایست از هر تعلقی رها می‌بود تا با جستی در کمرکش تپه‌ی مقابل محو شود. آفتاب‌گردان می‌دانست که وقتش رسیده بود که نیلوفر آن سوی تپه سهمش را از آفتاب داشته باشد. تمام و کمال

© All rights reserved

Sunday, 23 September 2018

مهر

Holing my mug in hand, I sit on the floor and rest my back to the radiator. So nice to be able to trust the warmth that won't let you down.  
I start drinking tea in my half-filled mug. For a panicked second, my brain hesitate to direct the gulp of tea towards its usual path. I've had thousands cups of tea without any problem with the swallowing process. Scared of chocking on the second sip, I put the mug down. I become less of "me" everyday! Something is eating "me" away from inside. 
It's time to let go and relearn some basic skills. I won't let this monster takeaway my ability to live I will re-learn how to stand up, how to lough. I most definitely re-learn how to enjoy a cup of tea even in the dark days of the Autumn ahead. 

 چای را در فنجانی چینی ریختم. فنجان به دست، روی زمین جلوی شوفاژ نشستم و پشتم را به شوفاژ تکیه دادم. چه خوب که شوفاژ آدم نیست که به ناگهان پشتت را خالی کند و بی‌خداحافظی برود. چشمانم را بستم و به مسیری که "به چه حالی من از آن کوچه گذشتم"  فکر کردم. برای‌اینکه اشکم دوباره سرازیر نشود جرعه‌ای  چای سرکشیدم و به سختی آنرا فرودادم، نفس عمیقی کشیدم و به جرعه‌ی دومی که می‌خواستم بنوشم فکر کردم. جرعه‌ی دوم 
چرا اینقدر از نوشیدن جرعه‌ی دوم می‌ترسم؟ شاید به گلویم بجهد. ولی نه! توانایی نوشیدن را دارم. می‌توانم داشته باشم. خواهم داشت. ساده است. تمام عمر بدون آنکه لحظه‌ای به چگونگی فرودادن آن بیندیشم هزاران چای نوشیده‌ام. نمی‌گذارم حدس‌زدن‌های اشتباه خودم و واقعیتی که بر سرم آوار شده توانایی نوشیدن چای را هم از من بگیرد. نه! نخواهم گذاشت
دوباره می‌آموزم: ایستادن را، خندیدن را، لذت نوشیدن فنجانی چای را حتی در دلگیرترین و تنهاترین روزهای مهری مملو از بی‌مهری



© All rights reserved

Thursday, 6 September 2018

Sincere


 گفته بود تا آخر دنیا می‌ماند. رفت و دنیای من به پایان رسید: حداقل صادق بود

He once said he'd say with me till the end of the world. He left and my world ended; at least he was honest!

© All rights reserved

Tuesday, 10 April 2018

با آرزوی موفقیت


حاصل تفکرت با تقلایی از پیله ی انزوا به پرواز در میاید تا همسویی  خلوص نظر و تلاشت ارتقا فرهنگ را به بار بنشاند
 باشد تا خوشه چینی زحماتت به حکم- فرمایی آرامش در قلمرو فطرت پاک انسانی یاری رساند


© All rights reserved

Saturday, 17 February 2018

دهم


وداع در لحظه اتفاق نمی افتد، پروسه ای است 

Goodbye is a process 

© All rights reserved

Sunday, 14 January 2018

In a cloudy day



The impression left on the soul is only the damage from the top of the iceberg of separation.
Going without a goodbye is still going, only worse. 

خراشی که کوه یخی فراق بر سطح جان می کشید تمام درد نیست
رفتن بدون خداحافظی رفتن است فقط ناجوانمردانه تر

© All rights reserved

Sunday, 7 January 2018

آرام آفتاب


نه پیمانی برای هم پیمانی بسته ایم 
نه پیاله ای در بزم هم پیاله ای شکسته ایم
نه خلوت پیله ای را زیسته ایم
 نه به بهانه ی با هم بودن بندی را گسسته ایم
نه پیوسته از هم دوری جسته ایم
در فازی یکسان، نه در بر و نه بی هم زیسته ایم
اسمش را هر چه می خواهی بگذار
شاید هم قطارانی که جوهر شک را زیسته ایم
شاید جوانه هایی که بر شاخ دوستی رسته ایم
شاید دیوانگانی در چله عقل نشسته ایم
شاید مردگانی که به دم هم زنده ایم
 شاید درنگی در توفانی پویا و خسته ایم

© All rights reserved

Sunday, 26 November 2017

آفتاب

ترا چگونه بنويسم، آنگونه كه هستى؟ وقتى هستى اى هستى كه هست من بسته به هست اوست. حتى در نبودت با تصور حضورت در دوردست جان گرم مى شود و نفس مست. در هيبتى غريبانه تار و پود جامه اى هستى كه فريبانه عريانى أشك هايم را مى پوشاند، تكلم را به صدايم مى بخشد و شادى را به لحظه هايم تزريق مى كند. همچون نوزادى كه در غيبت ارتباط خونى مى گريد تا ريه اش به اكسيژن آلوده گردد، ميبارم. مرا به عرفان بودنت بيالاى و با غوغاى حضورت آتش سكوت سوزان خاموشيت را خاموش گردان كه صداى پايت طنينى دارد به وسعت آرامش.
#شهيره_سنگريزه 🌻
پاييز ٢٠١٧، منچستر

© All rights reserved

Friday, 8 September 2017

قرمز


روز غریبی است، برای فرار از دست افکار درهم که باز برهم می ریزدم کتاب ملت عشق (اثرالیف شافاک، ترجمه ارسلان فصیحی، انتشارات ققنوس، 1396) را دست می گیرم و اگرچه چند ساعتی است که روزم را آغاز کردم، دوباره به تخت برمی گردم. باران ریز و تندی که از دیروز عصر باریدن گرفته، غرق عطش بارش،  بر سقف و گاه بر پنجره می کوبد. سرم را برای دقیقه ای بر پشتی تخت تکیه می دهم و چشمانم را می بندم. سعی می کنم به هیچ چیز خاصی فکر نکنم ولی شیب افکار مرا باز به همان سمت معمول می کشاند. شاید باید بجای اصرار بیهوده در به هیچ پرداختن، خودم را با فکری دیگر مشغول کنم. "بمیرید قبل از آنکه میرانده شوید" عبارتی است که هنوز جایی در ذهنم منتظر تفسیر است. این چگونه مرگی است که خود باید به استقبالش رویم و چه چیز را در ازای آن بدست خواهیم آورد؟ ... فایده ای ندارد! حال و هوای امروز قدرت تفکر معمول را هم از من دریغ می دارد. بهتر است بجای پرداختن به هر فکری به کتابی که میان دستانم آرام گرفته بپردازم. صفحه ای را باز می کنم

"زندگیت بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور می کنی. با عادت ها کنار می آیی و اسیر تکرارها می شوی. گمان می کنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد در لحظه ای نامنتظر، کسی می آید شبیه هیچ کس دیگر، خودت را در آیینه این انسان نو می بینی. آیینه ای سحرآمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه نداری، آن را نشانت می دهد. و تو می فهمی که سال های سال، در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در حصرت چیزی ناشناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت می خورد. این شخص که خلا درونت رانشانت می دهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است روحی را بیابی که کاملت می کند. همه پیامبران این پند را داده اند؛ کسی را پیدا کن که خودت را در آیینه وجودش ببینی، آن آیینه برای من شمس است" ص 291 

دوباره مطلب بالا را می خوانم، بر حکمت و شیوایی آن آفرین می فرستم.، کتاب را می بندم و تصمیم می گیرم ساعتی را زیر باران قدم بزنم

© All rights reserved

Tuesday, 5 September 2017

در ترک دیار

:
شهر را كه ترك كردي، زادگاهت را مي گوييم، ديگر به پشت سر #نگاه نكن. سر برنگردان و جز به جاده مقابل چشم ندوز. نه! #سنگ نمي شوي ولي چنان پر از وسوسه ي برگشت كه قدمي فراتر برداشتن نتواني.

© All rights reserved

دست در دست


:
در پرآشوب پنج شنبه اي افتاب پرچين، پرچين، پردرد تنهايي را به تبسمي فرو ريخت. پرتو نور #خورشيد تب آلود بي پروا و پرسان خواهان پنجه پيچاندنمان بود. پيچشي كه به پيدايش حسي انجاميد. حسي كه پيوسته با پرند (=حرير) پرواس (=لممس) ش پليدي هاي پناه گرفته در سنگر رسوم پوچ و پر رهرو را به پالايشي پريشان مي نمود و مرزهاي قرمز پينه بسته را به صورتي كم حالي تقليل مي داد كه هر پياده اي مي توانست بي پيمانه اي پشيماني با كوتاه پرشي ازً انها گذر كند.
#آفتاب عالم تاب بر من و همه ي عالم بي وقفه بتاب.
تابستان ٢٠١٧ منچستر

© All rights reserved

Wednesday, 9 August 2017

چرخه

خواب ازً چشمانم رميده
همچون من
از قداست حضورت
گر مي تواني دوباره دامي بگستران
شايد باز گرفتارت آمدم
:sunflower::sunny:
#سنگريزه #شهيره

© All rights reserved

Sunday, 6 August 2017

در نبود خورشید



اين مطلب تخيلي است ولي اگر دوست داشتيد ازً آن واقعيتي بسازيد خوشحال مي شوم در جمله اي زندگي را ازً ديد خود برايم تعريف كنيد تا با نام خودتان كنار مطلب اضافه كنم. ممنون


+++
اولين سالي بود كه در بخش تماس با خوانندگان نشريه كار مي كردم. مسئول جمع اوري داستان هايي بودم كه خوانندگان براي بخش هاي مختلف مي فرستادند. آن روز از اطلاعات تماس گرفتند و مرا خواستند. دو برادر دوقلو بودند كه متني براي "تعريف زندگي" داشتند. ديدم حيف است كه طبق معمول فقط جملات انها را يادداشت، نامشان را به ليست قرعه كشي نشريه اضافه كنم و تمام. دعوتشان كردم تا براي گرفتن عكس به دفترم بيايند. تشخيص دوقلوها حتي براي لنز دوربين هم آسان نبود. رسيديم به ثبت جملات آنها. هر دو يك-صدا گفتند. #زندگي خود توفاني است. گفتم جالبه، مي خواهيد كمي آنرا توضيح بدهيد. برادري كه روبروي من نشسته بود گفت: وجود يا عدم وجود باد و #توفان مهم نيست، مهم انتخاب و تصميم تو با وجود توفان است. مطلب برايم جالب بود، براي همين گامي بيشتر ازً معمول برداشتم و پرسيدم: انتخاب شما با وجود توفان چه بود. برادري كه مقابل من بود ابتدا به سخن آمد. توفان همه زندگي مرا گرفت. حتي شوق ساختن دوباره را. اينگونه قسمت من توقف شد و بس. برادر دومي با سكوت برادرش صحبت را ادامه داد. باد شديدي كه مي وزيد همه را مي هراساند ولي من چشم به رقص آشفته گيسوي #يار در باد داشتم و ديگر هيچ. با هر توفاني شيفته تر شدم و هر بار دوباره ساختن را تجربه كردم. اينگونه قسمت من پويايي شد.
چنان محو داستان انها شده بودم كه تازه بعد از رفتنشان يادم امد كه اسمشان را نپرسيدم. سرم را ازً پنجره بيرون كردم و با صداي بلند گفتم. ببخشيد اسمتان چيست. انها هم از همان پايين داد زدند: شكست و پيروزي.
ديگر تشخيص اينكه كدام داستان مربوط به كدام برادر بود، با شما




© All rights reserved

Thursday, 3 August 2017

زایشی در راه

معذرت می خواهم اگر بی موقع مزاحم می شوم
اشکالی ندارد. فرشته مقرب هستی و درگاه من به رویت همیشه باز است. اتفاقا به موقع آمدی. بیا و بنشین و شاهد یکی از برترین های خلقت باش
پروردگار مشغول آفرینش چه هستند
خورشید
خورشید چیست
نوری است که از او زندگی تداوم میابد
پس پروردگار نور را می آفرینند
نور را، هستی را، شادی را، عشق را
عجب! و همه اینها در خورشید تجلی می کند
همه اینها و بیشتر از این خود خورشیدند. پنجره را باز کن تا هم اکنون فرمان خلق خورشید را به کهکشان برسانم
بی صبرانه منتظر این تولد خاص هستم
پس چشم به افق بدوز و منتظر بمان تا تولد مهر را شاهد باشی
 آیا پروردگار این گلدان گل را هدیه ای مناسب برای زادروزش می دانند
زیباست ولی بگذار تا در نهاد این گل زردرنگ بخشی از خود مهر را نیز جای دهم. آنگاه آنرا ببر
سپاسگزارم از مهرتان. این گل را چه بنامیم
آنرا #آفتاب گردان بخوان. اکنون برو و خود را برای این جشن تولد آماده ساز
🌞🌞
© All rights reserved

Wednesday, 26 July 2017

صید عوضی؟

شاید پری دریایی بود که در تور ماهی گیری گیر افتاده بود. شاید هم ماهی ای بود که در دامی که به قصد پری دریایی گسترانده شده بود اسیرشده بود. در هر دو حال در تله افتاده بود و باید برای رهایی خود راهی می جست
عجیب بندی است دچار شدن حتی اگر از ابتدا منظور صیاد نباشی

Maybe she is a mermaid stuck in a fishnet or maybe a fish that had been trapped in a web aimed for mermaids. In any event, she is caught.
You don’t need to be the intended prey to be trapped.

© All rights reserved

Monday, 24 July 2017

انتقام


چشمانش را به سختي باز كرد ولي هنوز سلطه محض تاريكي با همان لجاجت ادامه داشت. طنين برخورد مشت هاي خاك بر تابوت پوسيده اش گويا قدرت فرياد را به گلوي كبودش باز گرداند
"هنوز زنده ام"
لحظه اي آبشار خاك ازً هجوم باز ماند ولي پس ازً لختي دوباره بارش خاك ادامه يافت
"هنوز زنده ام.... من زنده ام! مي شنوي! زنده"
زمين تكاتي مي خورد. "نترس من هستم. درميابمت. در من دوباره زنده خواهي شد "
"نمي ترسم ... اما هنوز ..."
"هنوز چه؟ مي خواهي بگويي زنده اي؟ نيستي. اگر بودي او مي دانست"
"ازً همين متحيرم. او كه اين قدر به من نزديك بود چرا نمي داند كه قلبم هنوز مي تپد"
"مي داند"
"مي داند و مرا به خاك مي سپارد؟"
"مي داند"
"آخر چرا؟"
"چون مي خواهد ازً تو خاطره بسازد"
"خاطره؟ خاطره چگونه برتر و بهتر ازً خود من خواهد بود؟"
"خاطره را مي تواند در هر قالبي كه دوست دارد بريزد و آنرا به هر شكلي تحريف كند و اينگونه بخشي ازً تو را كه دوست نًدارد پاك و چيزي ديگر را جايگزبن آن كند"
"اين بي رحمانه است"
زمين با لبخندي تلخ سر مي جنباند و او در خاموشي شوري اشك را با طعم خاك مزه مزه مي كند
#شهيره #سنگريزه

© All rights reserved

Saturday, 15 July 2017

در صورت گری باران

The artist of rain

Beijing‎, China

The rain brush paints you, even on a canvas of hard concrete. It must be in love.

مات حکایت ناممکن توانایی بازتاب نور در سطوح مات م که در حضور باران  ممکن می شود. زمین حتما عاشق باران است

© All rights reserved

Thursday, 6 July 2017

pondering


حضورت زیباترین هدیه زندگی است
حتی اگر به بوسه ای مهمانم نکنی

© All rights reserved

Friday, 9 June 2017

مسکن ضد آشوب

بعضی روزها آنقدر آشوبی که نمی دانی چگونه #نفس بکشی. برای آرام شدن و تمرکز روی پیدا کردن راه حل هر کسی راهکاری دارد. این بیت شعر #فردوسی آنچیزی است که امروز به آن توسل می جویم

همه کارهاي جهان را در است
 مگر مرگ کانرا دري ديگر است 
فردوسی#

© All rights reserved

Sunday, 28 May 2017

جریده


دو چرخش 360 درجه پشت هم با پس زمینه ی سرگیجه ای تند. زمین زیر بازویت را می گیرد و کمکت می کند تا در خطی مستقیم به سویش بشتابی. نسیمی جاذبه را می شکافاند و باز به نقطه ی توقف  چرخش بالا می کشاندت تا سقوط گیج آلودت را باز از سرگیری. می چرخی و می چرخی  یا هواست که اطرافت می چرخد؟ درختان سربرافراشته بازوان را برای گرفتنت می گشایند ولی فقط به زخمی  می خراشاندندت. باز می چرخی
قطرات باران می خواندندت: "نترس! هراس به دل راه مده! سماعی بیش نیست. مستت می کند و رهایت. داستان همیشگی است. نمی دانستی؟ سماعی بیش نیست. نهراس!"
"ّا"اما بی آفتاب، چگونه؟
" ا"ما نیز جز در درنگ رنگین کمان دیدن آفتاب را نتوانیم. مهراس! با ما سماعی ببار

© All rights reserved