Showing posts with label آفتاب گردان. Show all posts
Showing posts with label آفتاب گردان. Show all posts

Sunday, 14 April 2019

توان_گر

چه رازی در تو به امانت نهاده شده که واژه به واژه‌ی هر کلام‌ت چنین طعم شکفتن دارد. فضا که از رایحه‌ی پرشور نجوای‌ت آگنده می‌شود، حریر نازک آرامش توان پوشش زمختی روزمرگی را می‌یابد.
تو می‌گویی و من باخته‌هایم را از نو دارا می‌شوم تا باز به آنی همه را ببازم.


© All rights reserved

Monday, 25 March 2019

هدهد بخت

آفتاب‌گردان همه‌ی توان خود را جمع کرد تا سرپا بماند، گلبرگ‌هایش را بالا کشید و صورتش را در آنها مخفی کرد. دفعه‌ی اولی بود که آفتاب او را با گل نیلوفری که در پشت تپه‌ی مقابل جا داشت مقایسه می‌کرد. گرچه به ظاهر آفتاب‌گردان پیروز از میدان مقایسه بیرون آمده بود ولی خاطرش از بابت اینکه آفتاب به مقایسه‌ی او اقدام کرده بود آزرده شده بود. تمام شب خواب از او گریزان بود یا او از خواب. روز بعد تصمیمش را گرفته بود. برخلاف همیشه گلبرگهای آفتابگردان در آغوش آفتاب صبحگاهی گسترده نشد. آفتاب می‌بایست از هر تعلقی رها می‌بود تا با جستی در کمرکش تپه‌ی مقابل محو شود. آفتاب‌گردان می‌دانست که وقتش رسیده بود که نیلوفر آن سوی تپه سهمش را از آفتاب داشته باشد. تمام و کمال

© All rights reserved

Tuesday, 10 April 2018

با آرزوی موفقیت


حاصل تفکرت با تقلایی از پیله ی انزوا به پرواز در میاید تا همسویی  خلوص نظر و تلاشت ارتقا فرهنگ را به بار بنشاند
 باشد تا خوشه چینی زحماتت به حکم- فرمایی آرامش در قلمرو فطرت پاک انسانی یاری رساند


© All rights reserved

Sunday, 26 November 2017

آفتاب

ترا چگونه بنويسم، آنگونه كه هستى؟ وقتى هستى اى هستى كه هست من بسته به هست اوست. حتى در نبودت با تصور حضورت در دوردست جان گرم مى شود و نفس مست. در هيبتى غريبانه تار و پود جامه اى هستى كه فريبانه عريانى أشك هايم را مى پوشاند، تكلم را به صدايم مى بخشد و شادى را به لحظه هايم تزريق مى كند. همچون نوزادى كه در غيبت ارتباط خونى مى گريد تا ريه اش به اكسيژن آلوده گردد، ميبارم. مرا به عرفان بودنت بيالاى و با غوغاى حضورت آتش سكوت سوزان خاموشيت را خاموش گردان كه صداى پايت طنينى دارد به وسعت آرامش.
#شهيره_سنگريزه 🌻
پاييز ٢٠١٧، منچستر

© All rights reserved

Thursday, 9 November 2017

روز دردبار

مرز بين آشنايى و دوستى را استانداردهاى ما تعريف مى كند و خون دل خطوط بين آنها را. خطوطى قرمز كه به پشتوانه ى بى رحمى سيم هاى خاردار بس گستاخند و درنده خو.
بر دروازه ى بين اين دو سرزمين، مرزبانان احساس با وسواس پاسدارى مى دهند. 
آهسته تر مرا از سرزمين دوستيمان بيرون ران كه اين هبوطى است خونبار.

#شهيره_سنگريزه 
نوامبر ٢٠١٧، منچستر
© All rights reserved

Sunday, 29 October 2017

چند سال دیگه هم صبر می کنم


هشتاد و چند سالگی وقتیه که هر چیزی معنای واقعی خودش رو پیدا می کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می گیره، جای لب های غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش. ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمی تونست ملکه بشه رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش، ص203
قهوی سرد آقای نویسنده، روزبه معین، نشر نیماژ چاپ 25، 1396


حیف که آموخته ایم تا از واقعیت ها فراری باشیم به هر بهانه ای. واقعیت این است که دوستت دارم فراوان ولی شاید بهتر باشد دیدار بعدی ما بماند تا تو هشتاد و چند ساله شوی و من هزاران ساله
:)

© All rights reserved

Thursday, 19 October 2017

https://www.instagram.com/p/BabOJEzj-8Z/
Toothbrush stick / miswak (natural) http://naturalspasupplies.co.uk/shop-2/toothbrush-stick-miswak-siwak-peelu-chewing-stick/


ديروز يه رفيق قديمى رو ديدم، از بچه هاى سوماليه. از كيفم كه از جنس قاليه تعريف كرد. گفتم مى دونم كليشه است ولى دوسش دارم. گفت كليشه كه بد نيست، اتفاقا ما بايد كليشه هامون رو حفظ كنيم. دست كرد تو جيبش و تكه اى چوب دراورد. گفت منم اين كليشه رو همراه دارم. پرسيدم حالا اين چى چى هست. گفت چوب مسواك. يادم امد قديما ما هم تو ايران چوب مسواك داشتيم. گفتم تو كه با اين مسواك نمى كنى، مى كنى؟ گفت اتفاقا اين بهتر از هر مسواك و خميردندونيه. حالا بايد يك فروشگاه افريقايى پيدا كنم و يه چوب مسواك بگيرم و امتحان كنم ببينم واقعا به اون خوبى كه دوستم مى گفت هست يا نه. جالبه كه با اختراعات جديد خيلى از وسايل قديمى از دور خارج ميشن و كم كم از اونا يادمون ميره، بعد ميشينيم به دلسوزى كه پيش از اختراع فلان وسيله مردم طفلكيا چكار مى كردن؟

اتفاقا از شهر 
Bath
 كه يه حموم (مدل خزينه هاى قديم ايران) باقى مونده از دوران رومى ها داره، ديدن مى كرديم. راهنما قسمت هاى مختلف حمام رو نشون ميداد و مى گفت اون موقع صابون نبوده و بهداشت رو نمى توانستن رعايت كنن. ياد سدر، گل شستشو و ديگر شوينده هاى سنتى افتادم كه شايد براى ما خيلى آشنا نباشن، ولى عدم شناخت ما دليل نبودن اونا نميشه، ميشه؟ تازه خيلي از ماسك هاى ارايشى و بهداشتى امروز هم از همون مواد درش بكار رفته

نتيجه اخلاقى: سنتى يا نوپا بودن يك روش، دليل خوب يا بد بودن اون نيست. در هيچ زمينه اى 
#شهيره #سنگريزه 


© All rights reserved

Tuesday, 17 October 2017

پشت در بسته

گاه در، درست در لحظه ای که فکر می کنی نوبت توست تا عبور کنی، به رویت بسته می شود. تو می مانی و نگاهی ممتد که بر در بسته قفل شده و آن سوی دیوار که با وجود همه نزدیکی اش بس دست نیافتنی است. پنجه بر در بسته می کشی، حسرت لمس آن غیر قابل دسترس بر دلت چون غبار می نشیند، همانگونه که وجودت به دلهره. دوباره دست گیره ی در را که در وفور همگامی با سماع مچها از جلا افتاده  به پیچشی فرا می خوانی و او ذره ای راه نمیاید. پیشانیت را بر در تکیه می دهی، زیر لب دعایی می خوانی و به امید گشایش توکل می کنی ... قدمی عقب و نفسی عمیق می کشی و باز امتحان می کنی. این چرخه را با ترکیب امید و ناباوری بارها و بارها تکرار می کنی. لحظه ای می ایستی و دوباره دستگیره را می چرخانی، این بار محکم تر و خشن تر. در با لرزشی خفیف پذیرای خشمت می شود ولی همچنان بسته می ماند.  
وقتی قبول کردی که گیر افتادی، مشتی به در می کوبی و از آنجا که  توان ایستادن را هم نداری، همانجا دوزانو می نشینی، به در ماتت می برد و به تصور آنچه می شد بشود و نشد قطره ای اشک که کم کم به رشته ای پیوسته مبدل می شود می ریزی. این انفرادی ناگزیر محبسی اسفناک و مضطربانه است و تحملش بس دشوار. اما یقین داشته باش که پشت در بسته ماندنت بایدی نیست پایدار گر بتوانی شور عبور را در خاطرت بپرورانی  و قدرت لبخند بی پروایش را بی وقفه مرور کنی.


© All rights reserved

Friday, 8 September 2017

قرمز


روز غریبی است، برای فرار از دست افکار درهم که باز برهم می ریزدم کتاب ملت عشق (اثرالیف شافاک، ترجمه ارسلان فصیحی، انتشارات ققنوس، 1396) را دست می گیرم و اگرچه چند ساعتی است که روزم را آغاز کردم، دوباره به تخت برمی گردم. باران ریز و تندی که از دیروز عصر باریدن گرفته، غرق عطش بارش،  بر سقف و گاه بر پنجره می کوبد. سرم را برای دقیقه ای بر پشتی تخت تکیه می دهم و چشمانم را می بندم. سعی می کنم به هیچ چیز خاصی فکر نکنم ولی شیب افکار مرا باز به همان سمت معمول می کشاند. شاید باید بجای اصرار بیهوده در به هیچ پرداختن، خودم را با فکری دیگر مشغول کنم. "بمیرید قبل از آنکه میرانده شوید" عبارتی است که هنوز جایی در ذهنم منتظر تفسیر است. این چگونه مرگی است که خود باید به استقبالش رویم و چه چیز را در ازای آن بدست خواهیم آورد؟ ... فایده ای ندارد! حال و هوای امروز قدرت تفکر معمول را هم از من دریغ می دارد. بهتر است بجای پرداختن به هر فکری به کتابی که میان دستانم آرام گرفته بپردازم. صفحه ای را باز می کنم

"زندگیت بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور می کنی. با عادت ها کنار می آیی و اسیر تکرارها می شوی. گمان می کنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد در لحظه ای نامنتظر، کسی می آید شبیه هیچ کس دیگر، خودت را در آیینه این انسان نو می بینی. آیینه ای سحرآمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه نداری، آن را نشانت می دهد. و تو می فهمی که سال های سال، در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در حصرت چیزی ناشناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت می خورد. این شخص که خلا درونت رانشانت می دهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است روحی را بیابی که کاملت می کند. همه پیامبران این پند را داده اند؛ کسی را پیدا کن که خودت را در آیینه وجودش ببینی، آن آیینه برای من شمس است" ص 291 

دوباره مطلب بالا را می خوانم، بر حکمت و شیوایی آن آفرین می فرستم.، کتاب را می بندم و تصمیم می گیرم ساعتی را زیر باران قدم بزنم

© All rights reserved

Tuesday, 5 September 2017

می روم

:
اگه عقلم سالها پيش به تكامل امروزش رسيده بود همون سي سال پيش با هم ازدواج كه كرده بوديم #هيچ، تا حالا بچه هامون هم عروس و داماد شده بودن. أوائل ازت بدم نمييومد ولي خيلي #آرماني فكر مي كردم. حوصله ي پسراي #عاشق _پيشه رو نداشتم. مي خواستم براي خودم انتخاب بشم نه به علت شباهتم به كسي كه بايد جاشو پر مي كردم. مي دونستم گلوت پيش سهيلا فريماني گير كرده بود. حالا چطور شد كه گذاشتي ازً دستت در بره و با ديگري #ازدواج كنه نمي دونم ولي درست دو ماه بعد ازدواج سهيلا و انتقالش به تهران، به #خواستگاري من امدي. انگار نه انگار كه همه دانشجوا مي دونستن كه شما دو تا با هم سر و سر دارين. وقتي فهميدم كه تو خواستگاري هستي كه اون روز قراره براش چايي ببرم، مي خواستم سيني چاي رو تو همون جلسه روت برگردونم. تو هر موردي ازً اينكه رو نيمكت ذخيره كسي بشينم و انتخابي غير #انتخاب اول باشم متنفر بودم. جه برسه براي زندگي مشترك. آنقدر ازً اينكه بمن به چشم كسي كه بايد جاي خالي اوني كه انتخاب كرده بود تنهات بذاره رو پر كنه نگاه كرده بودي ناراحت و #شرمنده شدم كه حتي براي اينكه مبادا چشمم تو چشمت بيفته، تغيير رشته دادم. أوائل ازً دستت براي اين شرمندگي و دردسراي تغيير رشته عصباني بودم. ولي بعد يه مدت به رشته ي جديد عادت كردم. تو و هم دوره هاي قبلي چيزي ازً جنس #خاطره شدين. بعد #فارغ_التحصيلي هم دردسراي پيدا كردن كار و بيماري پدرم كلا ازً فكر كردن در مورد تو و اتفاقات زندگي فارغم كرد. چند سال بعد هم يك #ازدواج ناموفق داشتم. تازه تازه دارم طعم رهايي رو مي چشم. حالا دوباره #سرنوشت ديدارت رو برام رقم زده. بخشي ازً من مي خواهدت و بخشي ديگر ازً تو و هر چه ازً جنس #عشق است گريزان.
جواب؟
ديگر دير شده. خيلي خيلي دير...

© All rights reserved

Sunday, 6 August 2017

در نبود خورشید



اين مطلب تخيلي است ولي اگر دوست داشتيد ازً آن واقعيتي بسازيد خوشحال مي شوم در جمله اي زندگي را ازً ديد خود برايم تعريف كنيد تا با نام خودتان كنار مطلب اضافه كنم. ممنون


+++
اولين سالي بود كه در بخش تماس با خوانندگان نشريه كار مي كردم. مسئول جمع اوري داستان هايي بودم كه خوانندگان براي بخش هاي مختلف مي فرستادند. آن روز از اطلاعات تماس گرفتند و مرا خواستند. دو برادر دوقلو بودند كه متني براي "تعريف زندگي" داشتند. ديدم حيف است كه طبق معمول فقط جملات انها را يادداشت، نامشان را به ليست قرعه كشي نشريه اضافه كنم و تمام. دعوتشان كردم تا براي گرفتن عكس به دفترم بيايند. تشخيص دوقلوها حتي براي لنز دوربين هم آسان نبود. رسيديم به ثبت جملات آنها. هر دو يك-صدا گفتند. #زندگي خود توفاني است. گفتم جالبه، مي خواهيد كمي آنرا توضيح بدهيد. برادري كه روبروي من نشسته بود گفت: وجود يا عدم وجود باد و #توفان مهم نيست، مهم انتخاب و تصميم تو با وجود توفان است. مطلب برايم جالب بود، براي همين گامي بيشتر ازً معمول برداشتم و پرسيدم: انتخاب شما با وجود توفان چه بود. برادري كه مقابل من بود ابتدا به سخن آمد. توفان همه زندگي مرا گرفت. حتي شوق ساختن دوباره را. اينگونه قسمت من توقف شد و بس. برادر دومي با سكوت برادرش صحبت را ادامه داد. باد شديدي كه مي وزيد همه را مي هراساند ولي من چشم به رقص آشفته گيسوي #يار در باد داشتم و ديگر هيچ. با هر توفاني شيفته تر شدم و هر بار دوباره ساختن را تجربه كردم. اينگونه قسمت من پويايي شد.
چنان محو داستان انها شده بودم كه تازه بعد از رفتنشان يادم امد كه اسمشان را نپرسيدم. سرم را ازً پنجره بيرون كردم و با صداي بلند گفتم. ببخشيد اسمتان چيست. انها هم از همان پايين داد زدند: شكست و پيروزي.
ديگر تشخيص اينكه كدام داستان مربوط به كدام برادر بود، با شما




© All rights reserved

Thursday, 3 August 2017

زایشی در راه

معذرت می خواهم اگر بی موقع مزاحم می شوم
اشکالی ندارد. فرشته مقرب هستی و درگاه من به رویت همیشه باز است. اتفاقا به موقع آمدی. بیا و بنشین و شاهد یکی از برترین های خلقت باش
پروردگار مشغول آفرینش چه هستند
خورشید
خورشید چیست
نوری است که از او زندگی تداوم میابد
پس پروردگار نور را می آفرینند
نور را، هستی را، شادی را، عشق را
عجب! و همه اینها در خورشید تجلی می کند
همه اینها و بیشتر از این خود خورشیدند. پنجره را باز کن تا هم اکنون فرمان خلق خورشید را به کهکشان برسانم
بی صبرانه منتظر این تولد خاص هستم
پس چشم به افق بدوز و منتظر بمان تا تولد مهر را شاهد باشی
 آیا پروردگار این گلدان گل را هدیه ای مناسب برای زادروزش می دانند
زیباست ولی بگذار تا در نهاد این گل زردرنگ بخشی از خود مهر را نیز جای دهم. آنگاه آنرا ببر
سپاسگزارم از مهرتان. این گل را چه بنامیم
آنرا #آفتاب گردان بخوان. اکنون برو و خود را برای این جشن تولد آماده ساز
🌞🌞
© All rights reserved