Showing posts with label پادشاهی زن. Show all posts
Showing posts with label پادشاهی زن. Show all posts

Friday, 19 February 2021

شاهنامه‌خوانی در منچستر 264

در قرنطینه  ماه  فوریه  2021  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
چهل و یکمین جلسه در قرنطینه 

دوران پادشاهی قباد معروف به شیرویه (پسر  خسرو پرویز ---  پسر هرمزد  ---  پسر نوشین روان) هم به پایان رسید .پسر شیرویه،  اردشیر بر  تخت نشسته ولی پادشاهی او هم دوامی نیاورد. بعد از او به ترتیب پادشاهی به فرایین، پوران دخت ، آزرم دخت و فرخ زاد می رسد  
 

در قسمت های پیش دیدیم که شیرویه توسط یک کودتای نظامی به عنوان جانشین پدرش خسرو پرویز انتخاب شد و بعد از دورانی کوتاه با زهر کشته شد
حال پسر او، اردشیر بر تخت می نشیند. اردشیر در آغاز پادشاهی قول می دهد که ظلم نکند، با مردم با عدل و داد رفتار کند، از راه دین خارج نشود و ستمکاران را از بین ببرد. مردم هم از شنیدن صحبت های او آرام می گیرند

چو بنشست بر تخت شاه اردشیر
از ایران برفتند برنا و پیر
بسی نامداران گشته کهن
بدان تا چگونه سرآید سخن
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کار دیده گوان
هر آنکس که برگاه شاهی نشست
گشاده زبان باد و یزدان پرست
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم
ز یزدان نیکی دهش یاد باد
همه کار و کردار ما داد باد
پرستندگان راهمه برکشیم
ستمگارگان را به خون درکشیم
بسی کس به گفتارش آرام یافت
از آرام او هرکسی کام یافت

اردشیر سپاه را به پیروز خسرو می سپارد. طبق گفته ی ویکیپدیا "پیروز در سال ۶۲۸ به عنوان توطئه‌گر علیه خسرو پرویز شناخته شد. پس از سرنگونی خسرو پرویز، شیرویه بر تخت نشست و پیروز به عنوان وزرگ فرمذار (وزیر بلندبالای ساسانی) انتخاب شد. او تمام برادران شیرویه را اعدام کرد." 

به پیروز خسرو سپردم سپاه
که از داد شادست و شادان ز شاه
به ایران چو باشد چنو پهلوان
بمانید شادان و روشن روان

از طرفی خبر پادشاهی اردشیر به گراز (از مخالفان خسرو) می رسد. او بر همه ی سلسله  و به خسرو که شیروی را جانشین خود کرد لعنت می فرستد و می گوید که او همه ی ما را به بدبختی کشاند. حال هم من با سپاه به سمت ایران میایم تا اردشیر را از تخت شاهی پایین بکشم 
  
پس آگاهی به نزد گر از
که زو بود خسرو بگرم و گداز
فرستاد گوینده‌ای راز روم
که در خاک شد تاج شیروی شوم
که جانش به دوزخ گرفتار باد
سر دخمهٔ او نگون سار باد
که دانست هرگز که سرو بلند
به باغ از گیا یافت خواهد گزند
چو خسرو که چشم و دل روزگار
نبیند چنو نیز یک شهریار
چو شیروی را شهریاری دهد
همه شهر ایران به خواری دهد
چنو رفت شد تاجدار اردشیر
بدو شادمان جان برنا و پیر
مراگر ز ایران رسد هیچ بهر
نخواهم که بروی رسد باد شهر
نبودم من آگه که پرویز شاه
به گفتار آن بدتنان شد تباه
بیایم کنون با سپاهی گران
ز روم و ز ایران گزیده سران
ببینیم تا کیست این کدخدای
که باشد پسندش بدین گونه رای
چنان برکنم بیخ او را ز بن
کزان پس نراند ز شاهی سخن

گراز در نامه  ای به پیروز خسرو (که اکنون مسئول سپاه شده)  می گوید که ما باید اردشیر را بکشیم و این رازی است بین من و تو و اگر کسی باخبر شود تو را خواهم کشت

نوندی برافگند پویان به راه
به نزدیک پیران ایران سپاه
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد
که شد تیره این تخت ساسانیان
جهانجوی باید که بندد میان
توانی مگر چاره‌ای ساختن
ز هرگونه اندیشه انداختن
به جویی بسی یار برنا و پیر
جهان را بپردازی از اردشیر
ازان پس بیابی همه کام خویش
شوی ایمن و شاد زارام خویش
گر ای دون که این راز بیرون دهی
همی خنجر کینه را خون دهی
من از روم چندان سپاه آورم
که گیتی به چشمت سیاه آورم
به ژرفی نگه‌دار گفتار من
مبادا که خوار آیدت کار من

پیروز خسرو هم که نامه را می بیند در مورد آن فکر ی کند و خوب و بد کاری که گراز پیشنهاد داده را می سنجد. اردشیر به پیروز خسرو اعتماد داشت و برای هر کاری با او مشورت می کرد و او هم گنجور هم مشاور اردشیر به حساب میامده. تا اینکه شبی اردشیر او را می خواند و در بزمی که داشته با تعداد زیادی نشسته بودند. سپهبد می یک منی را می نوشد و مست می شود. اطرافیان شاه هم همه مست هستند. پیروز خسرو همه را مرخص می کند و با شاه تنها می شود. بعد دهان اردشیر را می گیرد و او را خفه می کند. همه ی کسانی هم که در کاخ بودند تا می بینند که اردشیر مرده همراه  و تسلیم پیروز خسرو می شوند

چو پیروز خسرو چنان نامه دید
همه پیش و پس رای خودکامه دید
دل روشن نامور شد تباه
که تا چون کند بد بدان زادشاه
ورا خواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر
برآسای دستور بودی ورا
همان نیز گنجور بودی ورا
بیامد شبی تیره گون بار یافت
می روشن و چرب گفتار یافت
نشسته به ایوان خویش اردشیر
تنی چند با او ز برنا و پیر
چو پیروز خسرو بیامد برش
تو گفتی ز گردون برآمد سرش
بفرمود تا برکشیدند رود
شد ایوان پر از بانگ رود و سرود
چو نیمی شب تیره اندرکشید
سپهبد می یک منی در کشید
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر
بد اندیش یاران او را براند
جز از شاه و پیروز خسرو نماند
جفا پیشه از پیش خانه بجست
لب شاه بگرفت ناگه به دست
همی‌داشت تا شد تباه اردشیر
همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر
همه یار پیروز خسرو شدند
اگر نو جهانجوی اگر گو بدند

پرویز خسرو شتری تیزرو را می فرستد تا به گراز خبر دهد. گراز هم سپاهی عظیم را راه میاندازد و به سمت طیسفون می تازد. سپاه ایران کلا در مقابل سپاه عظیم گراز مقاومت نمی کند. خیلی از مردم شهر طیسفون را خالی می کنند و می گریزند
 
هیونی برافگند نزد گر از
یکی نامه‌ای نیز با آن دراز
فرستاده چون شد به نزدیک او
چو خورشید شد جان تاریک اوی
بیاورد زان بوم چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بر بست راه
همی‌تاخت چون باد تا طیسفون
سپاهش همه دست شسته به خون
ز لشکر نیارست دم زد کسی
نبد خود دران شهر مردم بسی

گراز و پیروز خسرو با همه ملاقات می کنند و پیروز خسرو می پرسد حال چه کسی را برای شاهی در نظر داری. او هم می گوید که فردا شاه نو را خواهی دید

چو آورد او سوی ایران سپاه
پذیره شدندش بزرگان به راه
یکی جای بگزید خالی گراز
 نشستند با او بزرگان به راز
چو بگشاد پیروز خسرو زبان
 چنین گفت که ای نامور پهلوان
که را برگزیدی به شاهنشهی
که زیبنده باشدش تاج مهی
چنین داد پاسخ نبهره گراز
که چیز از بزرگان نداریم باز (راز)
ببینید فردا یکی شاه نو
نشسته ابرگاه چون ماه تو
به دانش بود مرد را آب روی
به بی دانشی تا توانی مپوی
سخن آن به آید که گوید خرد
چو باشد خرد رسته گردد زبد
نکوتر هنر مرد را بخردی
زکار جهان و ز ره ایزدی
به کاری که زیبا نباشد کسی
نباید که یاد اورد زان کسی
که خود را بدان خیره رسوا کند
اگر چند کردار والا کند
همه نیکویی پیشه کن تا توان
که بر کس نماند جهان جاودان
همه مردمی باد آیین تو
همه رادی و راستی دین تو

روز بعد فرایین (همان گراز) خود بر تخت پادشاهی می نشیند و می گوید که بهتره مدتی خودم پادشاهی کنم. هرچند آن مدت کوتاه باشد از عمری طولانی که به بندگی بگذرد بهتر است و می گوید که بعد از من این پادشاهی به پسرم خواهد رسید  

فرایین چو تاج کیان برنهاد
همی‌گفت چیزی که آمدش یاد
همی‌گفت شاهی کنم یک زمان
نشینم برین تخت بر شادمان
به از بندگی توختن شست سال
برآورده رنج و فرو برده یال
پس از من پسر بر نشیند بگاه
نهد بر سر آن خسروانی کلاه

پسربزرگ فرایین به پدر می گوید که باید حواست باشد چرا که اگر کسی از نسل پادشاهان پیدا بشود می تواند دعوی پادشاهی کند. ما باید تا فرصت هست گنج را برای خود برداریم و بگریزیم؟ بعد پسر کوچکتر می گوید که البته کسی پادشاه از مادر بدنیا نمیاید. هر پادشاهی که سپاه و گنج دارد ماناست. مگر فریدون که جهان را به پسرانش داد و پدرش ابتین بود از نژاد شاهان بود؟ فریدون به پشتوانه عدل و داد به پادشاه دست یافت. تو هم اگر از این صورت از گنج استفاده کنی و با داد عمل کنی می توانی این پادشاهی را نگه داری

نهانی بدو گفت مهتر پسر
که اکنون به گیتی توی تا جور
مباش ایمن و گنج را چاره کن
جهان بان شدی کار یکباره کن
چو از تخمهٔ شهریاران کسی
بیاید نمانی تو ایدر بسی
وزان پس چنین گفت کهتر پسر
که اکنون به گیتی توی تاجور
سزاوار شاهی سپاهست و گنج
چو با گنج باشی نمانی به رنج
فریدون که بد آبتینش پدر
مر او را که بد پیش او تاجور
جهان را بسه پور فرخنده داد
که اندر جهان او بد از داد شاد
به مرد و به گنج این جهان را بدار
نزاید ز مادر کسی شهریار

فرایین از این سخن پسر کوجکش خوشش نمیاید و به پسر کوچکترش می گوید خامی مکن. بعد از سپاه سان می بیند و به کسانی که لایق نبودند خلعت می دهد. دو هفته طول نمی کشد که سوءمدیریت فرایین گنج اردشیر بر باد می دهد. فرایین همواره به جشن و سرور و خوشگذرانی مشغول بود

ورا خوش نیامد بدین سان سخن
به مهتر پسر گفت خامی مکن
عرض را به دیوان شاهی نشاند
سپه را سراسر به درگاه خواند
شب تیره تا روز دینار داد
بسی خلعت ناسزاوار داد
به دو هفته از گنج شاه اردشیر
نماند از بهایی یکی پر تیر
هر آنگه که رفتی به می سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ
همان تشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهر آگین بدی
چو هشتاد در پیش و هشتاد پس
پس شمع یاران فریادرس
همه شب بدی خوردن آیین اوی
دل مهتران پرشد ازکین اوی

همه از این روشی که فرایین پیش گرفته دلگیر و از او زده می شوند. فرایین به کار هدر دادن مال و اموالی که سهم مردم بود و کشتن بی گناهان می شود به طوری که همه آرزوی مرگ او را می کردند

شب تیره همواره گردان بدی
به پالیزها گر به میدان بدی
نماندش به ایران یکی دوستدار
شکست اندر آمد به آموزگار
فرایین همان ناجوانمرد گشت
ابی داد و بی‌بخشش و خورد گشت
همی زر بر چشم بر دوختی
جهان را به دینار بفروختی
همی‌ریخت خون سر بی‌گناه
از آن پس برآشفت به روی سپاه
به دشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند

شبی سواری (شهران گراز)  که از بزرگان بود از شهر اسطخر میاید و به جمعی از دیگر بزرگان ایران می گوید که فرایین بزرگان ایران را به خواری گرفته شما چرا این خواری را می پذیرید. بزرگان سپاه می گویند که چون کسی را نداریم که جانشین او باشد 
 
شب تیره هر مزد شهران گراز
سخنها همی‌گفت چندان به راز
گزیده سواری ز شهر صطخر
که آن مهتران را بدو بود فخر
به ایرانیان گفت کای مهتران
شد این روزگار فرایین گران
همی‌دارد او مهتران را سبک
چرا شد چنین مغز و دلتان تنگ
همه دیده‌ها زو شده پر سرشک
جگر پر ز خون شد بباید پزشک
چنین داد پاسخ مرا او را سپاه
که چون کس نماند از در پیشگاه
نه کس را همی‌آید از رشک یاد
که پردازدی دل به دین بد نژاد

شهران گراز می گوید که من می توانم شما را از شر او خلاص کنم. ایرانیان هم می پذیرند و جمعی که کنارش بودند می گویند که ما پشت تو هستیم برو جلو

بدیشان چنین گفت شهران گراز
که این کار ایرانیان شد دراز
گر ایدون که بر من نسازید بد
کنید آنک از داد و گردی سزد
هم اکنون به نیروی یزدان پاک
مر او را ز باره در آرم به خاک
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که بر تو مبادا که آید زیان
همه لشکر امروز یار توایم
گرت زین بد آید حصار توایم

شهران گراز هم که می بیند ایرانیان با او یکدل هستند از ترکش تیری را برمی دارد، بر اسب می نشیند و به سمت فرایین می تازد. تیر را به فرایین پرتاب می کند. تیر تا پر در بدن فرایین فرو می رود و او را از پا درمیاورد

چو بشنید ز ایشان ز ترکش نخست
یکی تیر پولاد پیکان بجست
برانگیخت از جای اسپ سیاه
همی‌داشت لشکر مر او را نگاه
کمان رابه بازو همی‌درکشید
گهی در بروگاه بر سرکشید
به شورش‌گری تیر بازه ببست
چو شد غرفه پیکانش بگشاد شست
بزد تیر ناگاه بر پشت اوی
بیفتاد تازانه از مشت اوی
همه تیرتا پر در خون گذشت
سرآهن ازناف بیرون گذشت
ز باره در افتاد سرسرنگون
روان گشت زان زخم او جوی خون
بپیچید و برزد یکی باد سرد
به زاری بران خاک دل پر ز درد

موافقین و مخالفین در سپاه هم تیغ ها را بر می کشند و با هم مبارزه می کنند. اوضاع بهم می ریزند و سپاه پراکنده می شود. در این دوران اغتشاش هیچ کسی راغب نبوده که به عنوان رهبر و پادشاه پا پیش بگذارد

سپه تیغها بر کشیدند پاک
برآمد شب تیره از دشت خاک
همه شب همی خنجر انداختند
یکی از دگر باز نشناختند
همی این از آن بستد و آن ازین
یکی یافت نفرین دگر آفرین
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
چومیشان بد دل که بینند گرگ
فراوان بماندند بی شهریار
نیامد کسی تاج را خواستار

به دنبال کسی از نسل پادشاهان می گشتند ولی هیچ کسی را پیدا نمی کردند تا مسئولیت پادشاهی در دوران اغتشاش را برعهده بگیرد تا اینکه زنی بنام پوران دخت این مسئولیت را می پذیرد. پوران دخت در خطبه ی پادشاهی می گوید که من به درویشان از گنج شاهی خواهم پرداخت و نمی گذارم مردم در رنج بسر ببرند چون می دانم از رنج مردم به من هم آسیب خواهد رسید.  من دست بدخواهان را از کشور کوتاه می کنم 

بجستند فرزند شاهان بسی
ندیدند زان نامداران کسی 
یکی دختری بود پوران بنام
چو زن شاه شد کارها گشت خام
بران تخت شاهیش بنشاندند
بزرگان برو گوهر افشاندند
چنین گفت پس دخت پوران که من
نخواهم پراگندن انجمن
کسی راکه درویش باشد ز گنج
توانگر کنم تانماند به رنج
مبادا ز گیتی کسی مستمند
که از درد او بر من آید گزند
ز کشور کنم دور بدخواه را
بر آیین شاهان کنم گاه را

پوران دخت به دنبال پیروز خسرو که در واقع قاتل اردشیر بوده می گردد و عاقبت به او دست می یابد.  پیروز خسرو را پیش پوران می برند و او در واقع انتقام کشتن اردشیر را از پیروز خسرو به بدترین وجه می گیرد. کره ای از آخور میاورند و پیروز خسرو را بر آن کره  می بندند و آن کره را می تازانند تا اینکه پیروز خسرو از جراحات وارده که در طی افتادن و بلند شدن کره به او وارد شده جان می سپارد

نشانی ز پیروز خسرو بجست
بیاورد ناگاه مردی درست
خبر چون به نزدیک پوران رسید
ز لشکر بسی نامور برگزید
ببردند پیروز راپیش اوی
بدو گفت کای بد تن کینه جوی
ز کاری که کردی بیابی جزا
چنانچون بود در خور ناسزا
مکافات یابی ز کرده کنون
برانم ز گردن تو را جوی خون
ز آخر هم آنگه یکی کره خواست
به زین اندرون نوز نابوده راست
ببستش بران باره بر همچوسنگ
فگنده به گردن درون پالهنگ
چنان کرهٔ تیز نادیده زین
به میدان کشید آن خداوند کین
سواران به میدان فرستاد چند
به فتراک بر گرد کرده کمند
که تا کره او را همی‌تاختی
زمان تا زمانش بینداختی
زدی هر زمان خویشتن بر زمین
بران کره بربود چند آفرین
چنین تا برو بر بدرید چرم
همی‌رفت خون از برش نرم نرم
سرانجام جانش به خواری به داد
چرا جویی از کار بیداد داد

پس پوران دخت وقتی که اوضاع خراب بود و هیچ کسی نمی خواست مسئولیت قبول کند پا به میدان می گذارد و شرایط را 180 درجه تغییر می دهد. اما اجل به او مهلت نمی دهد و در عرض یک هفته بیمار می شود و جان می سپارد اما از او نام نیک باقی می ماند. چگونگی کشته شدن او هم مشکوک به نظر میاید. اینکه او را احتمالا کشته اند و از نام نیک او می شنویم مصرعی که در ابتدای این بخش آمد، "چو زن شاه شد کارها گشت خام" در واقع نفی شده چون برعکس آنچه در بیت گفته شده فقط درعرض شش ماه کارها با وجود پوران دخت درست می شود. یادداشتی به خود_ بیت الحاقی؟ 

همی‌داشت این زن جهان را به مهر
نجست از بر خاک باد سپهر
چو شش ماه بگذشت بر کار اوی
ببد ناگهان کژ پرگار اوی
به یک هفته بیمار گشت و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد
چنین است آیین چرخ روان
توانا بهرکار و ما ناتوان

زن دیگری به نام آزرم بر جای پوران بر تخت تکیه می زند. او هم قول عدل و داد می دهد. می گوید که هر کس که با من پیمان دوستی ببندد او را حمایت می کنم ولی کسی که بر علیه من باشد را بر دار می کنم. آزرم دخت هم مدت کوتاهی (چهار ماه) پادشاهی می کند و بعد از دنیا می رود.  یادداشتی به خود: دو زن به مدت کوتاه پادشاهی کردند و ناگهانی از دنیا رخت بربستند

 یکی دخت دیگر بد آزرم نام
ز تاج بزرگان رسیده به کام
بیامد به تخت کیان برنشست
گرفت این جهان جهان رابه دست
نخستین چنین گفت کای بخردان
جهان گشته و کار کرده ردان
همه کار بر داد و آیین کنیم
کزین پس همه خشت بالین کنیم
هر آنکس که باشد مرا دوستدار
چنانم مر او را چو پروردگار
کس کو ز پیمان من بگذرد
بپیچید ز آیین و راه خرد
به خواری تنش را برآرم بدار
ز دهقان و تازی و رومی شمار
همی‌بود بر تخت بر چار ماه
به پنجم شکست اندر آمد به گاه
از آزرم گیتی بی‌آزرم گشت
پی اختر رفتنش نرم گشت
شد اونیز و آن تخت بی‌شاه ماند
به کام دل مرد بدخواه ماند
همه کار گردنده چرخ این بود
ز پروردهٔ خویش پرکین بود

نوبت به پادشاهی فرخ زاد  می رسد. او را ازجهرم میاورند و وقتی بر تخت می نشیند می  گوید که طرفدار ایمنی و آرامش هست و برای دست یابی به آن کوشش می کند. کسی که دنبال اذیت و آزار باشد زیر سایه ی من بلند نخواهد شد. کسی که اهل راستی و کار باشد در نزد من عزیز خواهد بود. ولی فرخ زاد هم بعد از یک ماه با زهر بیمار می شود و هفته ی بعد جان می دهد. شبیه دو پادشاه قبل؟
 
ز جهرم فرخ زاد راخواندند
بران تخت شاهیش بنشاندند
چو برتخت بنشست و کرد آفرین
ز نیکی دهش بر جهان آفرین
منم گفت فرزند شاهنشهان
نخواهم جز از ایمنی در جهان
ز گیتی هرآنکس که جوید گزند
چو من شاه باشم نگردد بلند
هر آنکس که جوید به دل راستی
نیارد به کار اندرون کاستی
بدارمش چون جان پاک ارجمند
نجویم ابر بی‌گزندان گزند
چو یک ماه بگذشت بر تخت اوی
بخاک اندر آمد سر و بخت اوی
همین بودش از روز و آرام بهر
یکی بنده در می برآمیخت زهر
بخورد و یکی هفته زان پس بزیست
هرآنکس که بشنید بروی گریست
همی پادشاهی به پایان رسید

با کشته شدن سومین پادشاه در مدت زمانی کوتاه. اوضاع خیلی بهم می ریزد و از هر طرف کسی دعوی پادشاهی می کند. در اینجا فردوسی به همه ی ما هشدار می دهد که همه رفتنی هستیم و هر چه داریم را باید از آن استفاده کنیم و اگر زیادتر از مصرف خود داریم انرا ببخشیم. چرا که از دنیا خواهیم رفت و دیگران بر انچه از رنج ما مانده دست میابند و انرا به باد می دهند

ز هر سو همی دشمن آمد پدید
چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزو چند یابی تو بهر
بخور هرچ داری به فردا مپای
که فردا مگر دیگر آیدش رای
ستاند ز تو دیگری را دهد
جهان خوانیش بی‌گمان بر جهد
بخور هرچ داری فزونی بده
تو رنجیده‌ای بهر دشمن منه
هرآنگه که روز تو اندر گذشت
نهاده همه باد گردد به دشت

 حال نتیجه ی این هرج و مرج چیست وچه کسی بر تخت پادشهای خواهد نشست، می ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر.. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
پالهنگ  = رسنی که به لجام بسته اسپ کوتل را بآن کشند. (غیاث اللغات ). دوالی باشد که بر لگام بندند که در روز جنگ بدان دست خصم بندند. (از فرهنگی خطی )
نوز = هنوز

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
همه نیکویی پیشه کن تا توان
که بر کس نماند جهان جاودان
همه مردمی باد آیین تو
همه رادی و راستی دین تو

که دانست هرگز که سرو بلند
به باغ از گیا یافت خواهد گزند

سرانجام جانش به خواری به داد
چرا جویی از کار بیداد داد

به ایرانیان گفت کای مهتران
شد این روزگار فرایین گران
همی‌دارد او مهتران را سبک
چرا شد چنین مغز و دلتان تنگ
همه دیده‌ها زو شده پر سرشک
جگر پر ز خون شد بباید پزشک

همی‌داشت این زن جهان را به مهر
نجست از بر خاک باد سپهر

چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزو چند یابی تو بهر
بخور هرچ داری به فردا مپای
که فردا مگر دیگر آیدش رای
ستاند ز تو دیگری را دهد
جهان خوانیش بی‌گمان بر جهد
بخور هرچ داری فزونی بده
تو رنجیده‌ای بهر دشمن منه
هرآنگه که روز تو اندر گذشت
نهاده همه باد گردد به دشت

 Puran is one of the women kings of Shahnameh. She takes on the leadership responsibility at the worst time and manages to turn people's life conditions for the better. She is killed after a few months of being in power.

Spend whatever you have, don't keep if  for tomorrow
Spend all you need and give the excess to those in need
That tomorrow, life might go with another plan
 It might take things from you and  give them to another
Why must you leave behind what you have suffered to collect
 If you do so, your enemy can get hold of it


شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد

قسمت های پیشین
چو بر خسروی گاه بنشست شاد 1942
© All rights reserved

Sunday, 28 October 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 152

... Darab confronts his parents and asks them to explain if he is their son why is he so different to them. Her mother has no choice but to tell him the truth, the fact that they found him left in a basket on the river. Darab, angry with her parents, buys a horse and goes to work at the border. At that time the Roman army attacks Iran. Darab joins Rashnavaad's recruit to work as a soldier fighting Romans.
One night when Darab was sleep in an old house, Rashnavaad hears a voice, the voice tells the old ceiling beware someone very important is sleeping here, make sure you don't drop on him. Rashnavad investigates and when he sees Darab sleeping there he ask him to join him. The moment that Darab leaves the old house, the ceiling fells down. Raashnavaad asks Darab to tell him who he is. He responds that he doesn't know and tell the story that he was left in a basket. the only thing that connects him to his real parents is a precious stone fastened to his arm when he is found. When Rashnavaad sees the gem he writes a letter to Homay, who realises Darab is her own son. She gives him the throne and asks for forgiveness..
Stories From Shahnameh

داستان تا جایی رسید که همای، که نمی‌خواهد تخت پادشاهی را  از دست بدهد، فرزند خود را در صندقی گذاشته و به آب انداخته تا مجبور نباشد دیگری را برتخت بنشاند، حتی اگر دیگری فرزند خود و ولیعهد بهمن بوده. البته برای آنکه کمی هم به کودک در آب انداخته شده‌اش لطفی کرده باشد به عنوان علامتی که این کودک از نژاد بزرگان هست کلی جواهرات در صندوق همراه کودک گذاشته. همچنین گوهری تراش نخورده و شاهوار را هم به بازوی کودک بسته. نوزاد را رخت شویی از آب می‌گیرد و خود و زنش کودک را که داراب می‌نامند به عنوان فرزند خود بزرگ می‌کنند و در راه تعلیم و تربیت او هم سختی‌هایی می‌بینند

تا اینکه داراب بزرگ می‌شود و روزی از پدر خود می‌پرسد چرا من شکل و شمایلم و منش و رفتارم با شما متفاوت است. گازر هم می‌گوید که حیف از همه‌ی رنجی که برای بزرگ کردن تو کشیدم، بهرحال راز تو با مادرت است. داراب هم روزی که با مادرش تنها بوده، در را می‌بندد و در کمال خشونت شمشیر می‌کشد و می‌گوید که راز اینکه من کی هستم را با من در میان بگذار. مادر هم جریان پیدا کردن او در آب و جواهراتی که همراهش بوده را به داراب می‌گوید

به گازر چنین گفت روزی که من
همی این نهان دارم از انجمن
نجنبد همی بر تو بر مهر من
نماند به چهر تو هم چهر من
شگفت آیدم چون پسر خوانیم
به دکان بر خویش بنشانیم
بدو گفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده رنجهای کهن
تراگر منش زان من برتر است
پدرجوی را راز با مادر است
چنان بد که یک روز گازر برفت
ز خانه سوی رود یازید تفت
در خانه را تنگ داراب بست
بیامد به شمشیر یازید دست
به زن گفت کژی و تاری مجوی
هرآنچت بپرسم سخن راست گوی
شما را که باشم به گوهر کیم
به نزدیک گازر ز بهر چیم
زن گازر از بیم زنهار خواست
خداوند داننده را یار خواست
 بدو گفت خون سر من مجوی
بگویم ترا هرچ گفتی بگوی
سخنها یکایک بر و بر شمرد
بکوشید وز کار کژی نبرد
 ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمه ی کامکاران بدیم
ازان تو داریم چیزی که هست
ز پوشیدنی جامه و برنشست
پرستنده ماییم و فرمان تراست 
 نگر تا چه باید تن و جان تراست 

داراب هم می‌گوید از این همه مال و گنج که همراه من بوده آیا چیزی هم مانده یا گازر همه را به باد داده. آیا آنقدری مانده به بتوانم اسبی برای خودم بخرم؟ مادر هم می‌گوید خیلی بیشتر از این مانده. داراب هم به پشتوانه‌ی آن ثروت به بازار می‌رود و اسبی برای خود می‌خرد و کمند و زینی معمولی و ارزان قیمتی هم برای اسب تهیه می‌کند. بعد نزد مرزبانی شروع به خدمت می‌کند تا اینکه لشکری از روم به ایران می‌تازد

بدو گفت زین خواسته هیچ ماند
وگر گازر آن را همه برفشاند
که باشد بهای یکی بارگی
بدین روز کندی و بیچارگی
چنین داد پاسخ که بیش است ازین
درخت برومند و باغ و زمین
 بدو داد دینار چندانک بود
بماند آن گران گوهر نابسود
به دینار اسپی خرید او پسند
یکی کم بها زین و دیگر کمند
یکی مرزبان بود با سنگ و رای 
    بزرگ و پسندیده و رهنمای
+++
همی داشتش مرزبان ارجمند
ز گیتی نیامد بروبر گزند
 چنان بد که آمد سپاهی ز روم
به غارت بران مرز آباد بوم 

خبر به همای می‌رسد که رومیان به ایران حمله کرده‌اند . او هم سپهبد رشنواد را برای لشکرگیری می‌فرستد. داراب که می‌شنود رشنواد سربازگیری می‌کند اسم نویسی می‌کند و در شمار سربازها قرار می‌گیرد. همای برای رسیدگی به سربازان میاید و از سپاه فراهم شده سان می‌بیند. همینکه همای چشمش به داراب که در واقع پسرش بوده می‌افتد می‌گوید که این باید از بزرگ‌زادگان باشد اگرچه سلاح مناسبی ندارد 

چو آگاهی آمد به نزد همای
که رومی نهاد اندرین مرز پای
یکی مرد بد نام او رشنواد
سپهبد بد او هم سپهبدنژاد
بفرمود تا برکشد سوی روم
 به شمشیر ویران کند روی بوم
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد
عرض گاه بنهاد و روزی بداد
چو بشنید داراب شد شادکام
به نزدیک او رفت و بنوشت نام
سپه چون فراوان شد از هر دری
همی آمد از هر سوی لشکری
 بیامد ز کاخ همایون همای
 خود و مرزبانان پاکیزه رای
 بدان تا سپه پیش او بگذرند
تن و نام و دیوانها بشمرند
همی بود چندی بران پهن دشت
چو لشکر فراوان برو برگذشت
 چو داراب را دید با فر و برز
به گردن برآورده پولاد گرز
 تو گفتی همه دشت پهنای اوست
+++
زمین زیر پوینده بالای اوست
 چو دید آن بر و چهره ی دلپذیر
ز پستان مادر بپالود شیر
 بپرسید و گفت این سوار از کجاست
بدین شاخ و این برز و بالای راست
نماید که این نامداری بود
 خردمند و جنگی سواری بود
 دلیر و سرافراز و کنداور است
ولیکن سلیحش نه اندرخور است

 باری سپاه برای جنگ با سپاه روم راه می‌افتد. هوا خراب می‌شود. داراب برای فرار از توفان به خرابه‌ای می‌رود که طاقی قدیمی داشته. همانجا زیر تاق استراحت می‌کند. سپهبد رشنواد که از ان حوالی می‌گذرد صدایی به گوشش میرسد که کسی به طاق می‌گوید که بزرگی اینجا استراحت می‌کند و مبادا بر سر او آوار بشوی. رشنواد این صدا را به رعد و توفان نسبت می‌دهد و می‌خواهد بگذرد که بار دیگر صدا به گوشش می‍رسد که کسی می‌گوید که ای طاق بدان که فرزند اردشیر در این مکان آرامیده.  رشنواد کنجکاو می‌شود و کسانی را می‌فرستد تا ببینند که چه کسی آنجا خوابیده و می‌خواهد تا او را بیاورند. آنها هم داراب را بیدار می‌کنند و با خود می‌برند در همان زمان طاق قدیمی هم فرو میریزد

یکی رعد و باران با برق و جوش
یکی رعد و باران با برق و جوش
+++
غمی بود زان کار داراب نیز
ز باران همی جست راه گریز
نگه کرد ویران یکی جای دید
میانش یکی طاق بر پای دید
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکی خسروی جای پر پرده بود
 نه خرگاه بودش نه پرده سرای
نه خیمه نه انباز و نه چارپای
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنی بود بی یار و جفت
سپهبد همی گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
 ز ویران خروشی به گوش آمدش
کزان سهم جای خروش آمدش
که ای طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
نبودش یکی خیمه و یار و جفت
بیامد به زیر تو اندر بخفت
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست گر تندباد
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
 که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
 سیم بار آوازش آمد به گوش
شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
به فرزانه گفت این چه شاید بدن
یکی را سوی طاق باید شدن
ببینید تا اندرو خفته کیست
چنین بر تن خود برآشفته کیست
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهره ی پهلوان
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
 بفرمود کو را بخوانید زود 
خروشی برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کای خفته مرد
ازین خواب برخیز و بیدار گرد
 چو دارا به اسپ اندر آورد پای
شکسته رواق اندر آمد ز جای

وقتی رشنواد این موضوع را متوجه می‌شود دستور میدهد تا لباس مناسبی برای داراب بیاورند و اسب با زین و تیعی مناسبی هم به او می‌دهد. بعد می‌گوید که تو کی هستی. داراب هم تمام ماجرا از اینکه او را همراه جواهراتی در صندوق پیا کرده‌اند و گازر و زنش او را به فرزندی قبول کرده‌اند و بزرگ کرده‌اند را تعریف می‌کند. رشنواد کسی را هم می‌فرستد تا گازر و همسرش را نزد او بیاورند  

چو سالار شاه آن شگفتی بدید 
سرو پای داراب را بنگرید 
+++
بفرمود تا جامه ها خواستند
به خرگاه جایی بیاراستند
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
 بفرمود تا موبدی رهنمای
یکی دست جامه ز سر تا به پای
 یکی اسپ با زین و زرین ستام
کمندی و تیغی به زرین نیام
به داراب دادند و پرسید زوی
که ای شیردل مهتر نامجوی
چو مردی تو و زادبومت کجاست
سزد گر بگویی همه راه راست
چو بشنید داراب یکسر بگفت
گذشته همی برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همی گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش
ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
 یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
هم انگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را
    بیارید بهرام و هم زهره را

در همان موقع سپاه روم هم از راه می‌رسد و جنگی بین دو سپاه درمی‌گیرد. داراب به لشکر آنها می‌تازد و کلی از آنها را از بین می‌برد و پیروز برمیگردد و کلی رشنواد او را تحویل می‌گیرد 

سپهبد طلایه به داراب داد
طلایه سنان را به زهر آب داد
هم انگه طلایه بیامد ز روم
وزین سو نگهدار این مرز و بوم
زناگه دو لشکر بهم بازخورد
برآمد هم آنگاه گرد نبرد
همه یک به دیگر برآمیختند
چو رود روان خون همی ریختند
چو داراب دید آن سپاه نبرد
به پیش اندر آمد به کردار گرد
 ازان لشکر روم چندان بکشت
که گفتی فلک تیغ دارد به مشت
همی رفت زان گونه بر سان شیر
نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر
+++
به پیروزی از رومیان گشت باز
به نزدیک سالار گردنفراز
بسی آفرین یافت از رشنواد
که این لشکر شاه بی تو مباد
چو ما بازگردیم زین رزم روم
سپاه اندر آید به آباد بوم
تو چندان نوازش بیابی ز شاه 
ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه

روز بعد مجدد بین سپاه ایران و روم جنگ درمی‌گیرد و باز هم داراب به لشکر می‌تازد و کلی از سربازان رومی را از بین می‌برد. قیصر روم هم که می‌بیند که سپاهش تارو مار شده تسلیم می‌شود و قبول می‌کند تا به ایران باج و خراج بدهد

همه شب همی لشکر آراستند
سلیح سواران بپیراستند
چو خورشید برزد سر از تیره راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
بهم بازخوردند هر دو سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
چو داراب پیش آمد و حمله برد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
 به پیش صف رومیان کس نماند 
 ز گردان شمشیرزن بس نماند 
+++
همه لشکر روم برهم درید
کسی از یلان خویشتن را ندید
دلیران ایران به کردار شیر
همی تاختند از پس اندر دلیر
بکشتند چندان ز رومی سپاه 
  که گل شد ز خون خاک آوردگاه 
+++
خروشی به زاری برآمد ز روم
که بگذاشتند آن دلارام بوم
به قیصر بر از کین جهان تنگ شد
رخ نامدارانش بی رنگ شد
فرستاده آمد بر رشنواد
که گر دادگر سر نپیچد ز داد
شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر
سر بخت روم اندرآمد به زیر
که گر باژ خواهید فرمان کنیم
بنوی یکی باز پیمان کنیم
فرستاد قیصر ز هر گونه چیز
ابا برده ها بدره بسیار نیز
سپهبد پذیرفت زو آنچ بود 
   ز دینار وز گوهر نابسود

در بازگشت رشنواد گازر و زنش را می‌پذیرد و می‌خواهد تا همه‌ی جریان را برایش بگویند آنها هم همه‌ی ماجرا را تعریف می‌کنند

وزان جایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد
به منزل بران طاق ویران رسید
که داراب را اندرو خفته دید
زن گازر و شوی و گوهر بهم
شده هر دو از بیم خواری دژم
از آنکس کشان خواند از جای خویش
به یزدان پناهید و رفتند پیش
چو دید آن زن و شوی را رشنواد
ز هر گونه پرسید و کردند یاد
بگفتند با او سخن هرچ بود
ز صندوق وز گوهر نابسود
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار وز گردش روزگار
چنین گفت با شوی و زن رشنواد
که پیروز باشید همواره شاد
که کس در جهان این شگفتی ندید
نه از موبد پیر هرگز شنید

‌رشنواد نامه‌ای به همای می‌نویسد و همه‌ی جریان را تعریف می‌کند و قطعه‌ی جواهر تراش نخورده که همراه داراب در صندق بوده را هم همراه نامه‌ می‌فرستد. همای که نامه را می‌خواند اشکش راه می‌افتد و می‌داند که آن کسی را که در لشکر دیده در واقع پسر خودش است که خداوند به او برگردانده

هم اندر زمان مرد پاکیزه رای
یکی نامه بنوشت نزد همای
 ز داراب وز خواب و آرامگاه
 هم از جنگ او اندران رزمگاه
+++
فرستاده تازان بیامد ز جای
بیاورد یاقوت نزد همای
 به شاه جهاندار نامه بداد
شنیده بگفت از لب رشنواد
چو آن نامه برخواند و یاقوت دید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
بدانست کان روز کامد به دشت
بفرمود تا پیش لشکر گذشت
 بدید آن جوانی که بد فرمند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
نبودست جز پاک فرزند اوی
گرانمایه شاخ برومند اوی
فرستاده را گفت گریان همای
که آمد جهان را یکی کدخدای
نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی
پر از درد بودم ز شاهنشهی
 ز دادار گیهان دلم پرهراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس
وزان نیز کان بیگنه را که یافت
کسی یافت گر سوی دریا شتافت
که یزدان پسر داد و نشناختم
به آب فرات اندر انداختم
به بازوش بر بستم این یک گهر
پسر خوار شد چون بمیرد پدر
 کنون ایزد او را بمن بازداد
       به پیروز نام و پی رشنواد 

ده روز بعد رشنواد و سپاه هم به همای می‌رسند و تمام جریان را خود رشنواد  بازگو می‌کند . همای یک هفته در بارگاه را می‌بندد و با ستارهشماران و پیشگویانش مینشیند

به روز دهم بامداد پگاه
سپهبد بیامد به نزدیک شاه
بزرگان و داراب با او بهم
کسی را نگفتند از بیش و کم
 ز درگاه پرده فروهشت شاه
به یک هفته کس را ندادند راه
 جهاندار زرین یکی تخت کرد
دو کرسی ز پیروزه و لاژورد
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق گوهرنگار
همه جامه ی خسروانی به زر
درو بافته چند گونه گهر
نشسته ستاره شمر پیش شاه
      ز اختر همی کرد روزی نگاه

بعد همای به داراب اجازه‌ی ورود میدهد و کلی هم یاقوت و جواهر بر سرش می‌ریزد و  بعد او را تنگ در آغوش می‌گیرد، او را برتخت می‌نشاند و تاج پادشاهی را بر سرش می‌گذارد. همای همه‌ی ماجرا را به داراب می‌گوید و از او پوزش می‌خواهد. داراب هم می‌گوید که برای یک اشتباه خودت را خیلی عذاب نده خدا از گناهانت بگذرد

به شهریور بهمن از بامداد
جهاندار داراب را بار داد
یکی جام پر سرخ یاقوت کرد
یکی دیگری پر ز یاقوت زرد
 چو آمد به نزدیک ایوان فراز
همای آمد از دور و بردش نماز
 برافشاند آن گوهر شاهوار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
 پسر را گرفت اندر آغوش تنگ
ببوسید و ببسود رویش به چنگ
بیاورد و بر تخت زرین نشاند
دو چشمش ز دیدار او خیره ماند
چو داراب بر تخت شاهی نشست
همای آمد و تاج شاهی به دست
 بیاورد و بر تارک او نهاد
جهان را به دیهیم او مژده داد
چو از تاج دارا فروزش گرفت
هما اندران کار پوزش گرفت
به داراب گفت آنچ اندر گذشت
چنان دان که بر ما همه بادگشت
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بی رای زن
اگر بد کند زو مگیر آن به دست
که جز تخت هرگز مبادت نشست
چنین داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستی از گوهر پهلوان
نباشد شگفت ار دل آید به جوش
به یک بد تو چندین چه داری خروش
دل بدسگالانت پر دود باد 

همای تمام موبدان و بزرگان را خبر می‌کند و پادشاهی داراب را رسما اعلام می‌کند. داراب هم به تخت پادشاهی می‌نشیند و به گازر و همسرش هم هدایایی می‌دهد

بفرمود تا موبد موبدان
بخواند ز هر کشوری بخردان
هم از لشکر آنکس که بد نامدار
سرافراز شیران خنجرگزار
 بفرمود تا خواندند آفرین
به شاهی بران نامدار زمین
 چو بر تاج شاه آفرین خواندند 
  بران تخت بر گوهر افشاندند 
+++
چو داراب از تخت کی گشت شاد
به آرام دیهیم بر سر نهاد
زن گازر و گازر آمد دوان
بگفتند کای شهریار جوان
 نشست کیی بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
بفرمود داراب ده بدره زر 
  بیارند پرمایه جامی گهر 

حال در دوران پادشاهی داراب چه اتفاقاتی میفتد می‌ماند برای جلسات بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
گازر = جامه ‌شوی


ابیانی که خیلی دوست داشتم
چو خورشید برزد سر از تیره راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
بهم بازخوردند هر دو سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه

قسمت های پیشین

ص 1162 پادشاهی دارابرومیان

© All rights reserved