Showing posts with label شارپ پنسلز. Show all posts
Showing posts with label شارپ پنسلز. Show all posts

Tuesday, 5 May 2020

هستی


Life is a moment
A moment on a winding road at the service station between Sorrow and Exhaustion
Where you rest at the Love Coffee House to remove the stagnant dust from the robe of your heart
And to expose the hidden and unspoken feelings with a smile
Just before the resurgence of the flood of existence pulls you back into the abyss of pain
Where there is only enough time to grab a handful of memories
Or calm the ripples of turmoil that run through the mind,
Drink a sip of silence or take refuge in others' company to learn and teach
For a chance to grow 

زندگی لحظه‌ای است
لحظه‌ای در جاده‌ی پر پیچ و خم تنهایی بین دو ایستگاه غم و فرسودگی
 همانجا که در قهوه خانه‌ی  مهر نیمچه توقفی می‌کنی تا غبار رکود را که بر ردای دل نشسته بزدایی 
 .و احساسات نهفته و نگفته‌ات را به لبخندی عریان کنی  
دمی  قبل از اینکه خیزش مجدد سیل تسلسل تو را باز به ورطه‌ی درد برکشد 
در رخصت کوتاهی تا هر چه را که می‌توانی در مشتی خاطره جای دهی
یا با کمی تامل آشفتگی‌های ناهمگون ذهن را سامان دهی همچون آبی که بر انگشتانت می‌چکانی تا چین و شکن موها را هموار کنی 
جرعه‌ای سکوت بنوشی یا در پناه تنهایی مهار شده‌ات با دیگران هم کلام شوی تا بیاموزی و بیاموزانی
در این میان عروجی هم هست، 
فرصتی تا تنور جان را به شراره‌ی تجربه دیگران بتابانی
تا به نوش حکمت یا عبرتی  که به قول فردوسی جهان از آن آکنده است ناِئل آیی

++++

چو خواهی که دانسته آید به بر
به گفتار بگشای بند از هنر


بیت بالا بیان فردوسی و بهانه‌ی دعوت من از چند دوست فرهیخته است. با سپاس از بزرگوارانی که دعوت مرا پذیرفتند 

برای معرفی کلی مصاحبه‌ها به همین بسنده می‌کنم که این بزرگواران، زنانی هستند که در زمینه‌های مختلف فعالیت داشته و به موفقیت‌های بسیاری هم دست یافته‌اند 

لینک‌های مربوظ به سری گفتگوها در قرنطینه
گپ و گفتی با خانم دکتر مژگان صمدی 


#Shahireh_Sangrezeh
© All rights reserved

Wednesday, 10 April 2019

کرم حضورت

چشمان را بست تا حضور #او بر چشم دل نشیند و شیرین آوایش رخصت یابد تا در ژرفای روح نفوذ کند

چو فرهاد کوه‌شکن پشت سر و قدم به قدم راهی شود دیگر چه باک
در نقطه‌ی کور رحمت پروردگار ایستاده باشی یا نه فرقی نمی‌کند؛ بغل بغل آشفتگی توشه‌ی راه داشته باشی یا نه؛ بید تردید به تخته‌ی جسارتت زده باشد یا نه انگار نه انگار

نه فریفتگی ساقه‌ی پیوند‌خورده به شاخه‌ای که از جنس او نیست بی‌هویتی است و نه تعلق غیرمجاز هرزگی
نه! امروز از تنهایی و تیرگی راه پیش رو هیچ باکی نیست
© All rights reserved

Friday, 1 February 2019

سدی دگر




Imagine my shock and horror when I read my emails today. google+ is to be shut down. They said that they have send an email in Dec. which I do not remember reading at all. There is not enough time to move everything from Google+ which was like a home to my writing. Thanks to everyone who has visited my Google+ page and read my writing.
In December 2018, we announced our decision to shut down Google+ for consumers in April 2019 due to low usage and challenges involved in maintaining a successful product that meets consumers' expectations. We want to thank you for being part of Google+ and provide next steps, including how to download your photos and other content.
‌گوگل+ هم به زودی درش تخته می‌شود. انگار این روزها همه ویروس ترک گرفته‌اند. او هم می‌رود و من می‌مانم با نوشته‌هایی که جز بر باد لانه‌ای نخواهند داشت. از همه‌ی کسانی که به صفحه‌ی گوگل+ من سر می‌زدند کمال سپاس را دارم. ممنون از اینکه وقت گذاشتید و به نوشته‌های من سر زدید
   
© All rights reserved

Friday, 27 April 2018

زرق و برق


برق اگر نوری نماید در نظر
لیک هست از خاصیت دزد بصر
مولانا

زرق و برق ظاهر گیرایی دارد ولی هشیار باید بود تا در این گیرایی ظاهر به دام نیفتیم. محو شدن در این گیرایی در واقع بینایی چشم را از دست دادن است

In this poem Molana states that there are phenomena like lightning that presents themselves as light. But staring at them can harm our ability to see. The appeal and glamour of possessions have the same ability.

© All rights reserved

Friday, 4 August 2017

هم-ب-ن-د

در سلول روی پاشنه چرخید و کسی به داخل هول داده شد. روی دو زانو بلند شدم و به تازه وارد نگاه کردم. هراسی در دلم خزید. شاید اگر هر کس دیگری جای من بود از داشتن یک هم-بند خوشحال هم می شد. ولی آنقدر به تنهایی خو گرفته بودم که حتی نمی توانستم باور کنم که می شود فضای بسته سلول را با دیگری شریک شد و از فقر اکسیژن نمرد. از طرفی می دانستم که گاهی برای اقرارگرفتن زندانی ای را هم-نشین-ت می کنند تا اعتماد کنی و هم-کلام شوی تا "وادار" که نه بلکه "داوطلب" به اقرار-ت کنند. تازه وارد آرام گوشه ی سلول رفت و منهم بعد از چندی مجدد به خواب رفتم. روز بعد چهره ی او اولین منظره ای بود که مقابل چشمانی که به دیدن "هیچ" معتاد بودند  قرار می گرفت. صبح بخیر گفت. امروز 21 ماه  از اولین صبح بخیرش می گذرد. خودم را خوش اقبال ترین اسیر دنیا می دانم. داشتن هم-بندی که می شد حرف هایش را حدس زد دهش غریبی است. امیدوارم دوره ی محکومیت او زودتر از من به پایان برسد. تصور اینکه او را تنها بگذارم حتی در قبال آزادی-یم سخت است

© All rights reserved

Saturday, 18 March 2017

در کارگه کوزه گری

In the pottery class in Mashhad or was it in a dream?

برخی عکس ها یادآور خاطراتی هستند که حتی برای خودت هم باور آنکه اقبال تجربه آنها را داشتی مشکل است

© All rights reserved

Tuesday, 14 March 2017

زمانی دیر می شود

دقیقا بعد از مراسم خاکسپاری پدربزرگ ژیلا بود، درست همان لحظه ای که براش از ته قلب آرزوی تحمل می کردم و سرش روی شانه من بود، با هق هق گفت باید برای نهار بیای رستوران. پیشانیش را بوسیدم و معذرت خواستم. هیچ وقت دوست نداشتم تو این جور مواقع کسی را تحت فشار بگذارم. همین تازگی پدر ژیلا مجبور شده بود ماشینش را بفروشد و یک مدل پایین تر بگیرد تا قسط بانکیش را به موقع بپردازد. البته حضور فامیل و وابستگان نزدیک در این مواقع خیلی کمکه ولی من اگرچه با ژیلا مثل یک روح در دو قالب بودیم بهرحال فقط یک همکلاسی بودم.
-سعی کن آرام باشی، برای خاطر مادرت هم که شده.
اینهم از آن دلداری های کلیشه ای بود که اگرچه با آنها مخالفم ولی وقتی نمی دانم چی بگویم بدرد می خورند. آخه اینهم شد حرف. تو اوج درد می گوییم آرام باش که یکی دیگه را ناراحت نکنی. یک جایی باید قبل از وظایف مان نسبت به دیگران به خود پرداخت. شاید هم این خود مثل خود در کلمه خودپرداز خود دیگری است. نمی دانم شاید هم این عین خودخواهی است که در حضور جمع ناآرامی کنیم. باید ظاهر را حفظ کنیم که اصل آن است که به چشم می آید و بس.
نیمه های راه از اتوبوس پیاده شدم، از خیابان رد شدم و در جهت مخالف در حاشیه خیابان منتظر تاکسی شدم. حاشیه که چه عرض کنم به برکت ماشین ها دوبله  پارک شده تقریبا مماس با خط وسط خیابان ایستاده بودم. تو تاکسی به خانه زنگ زدم و گفتم برای نهار میرم خانه ی آقابزرگ. آقابزرگ، پدر مادرم میشد. این روزها چندان هم حال خوبی نداشت. یکی دو ماهی میشد که روزها طبق برنامه بچه ها چند ساعتی به خانه ی او سر می زدند، کارهای خانه را انجام می دادند و به او می رسیدند. آن روز قرار بود مادرم خانه آقابزرگ باشد. وقتی رسیدم نهار را خورده بودند ولی مادر مجدد سفرا را پهن کرد و بشقابی لوبیاپلو مقابلم گذاشت. هر دو از اینکه سرزده آمده بودم تعجب کردند. بعد نهار بالشی را روی زمین پایین تخت آقابزرگ گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. اینطوری می توانستم درست و حسابی با آقابزرگ صحبت کنم. مدتی بود که قدرت شنوایی آقابزرگ مثل خیلی از توانایی های دیگرش تحلیل رفته بود. برای همین وقتی با صدای بلند ازش پرسیدم که مهمترین درسی که زندگی بهتون یاد داده چیه خیلی هم امیدوار نبودم تا پاسخ قانع کننده ای بشنوم. ولی با شنیدن صدای آقابزرگ سرم را از روی بالش بلند کردم و به آرنجم تکیه دادم تا بهتر صورت آقابزرگ را ببینم.
-مهمترین چیزی که یاد گرفتم اینه باباحون که اگه درست به اطرافت نگاه کنی می بینی که تنها نیستی حتی تو اوج تنهایی. همیشه آدم هایی در مواقع حساس سر راهت قرار می گیرند که نقششون همراهی با توست.
آقابزرگ لحظه ای درنگ کرد، نفسی عمیق کشید و اینطور ادامه داد
-متقابلا تو هم در جایی نقش همراه دیگران را خواهی داشت، بگذار به تو تکیه کنند همانطوری که زمانی تو به دیگران تکیه کردی یا خواهی کرد.
بلند شدم و گوشه تخت آقابزرگ نشستم. دستش را به طرفم دراز کرد. دولا شدم و اونو تو آغوشم گرفتم. آن لحظه همه ی آرزوها و خواستنی ها را کنارم داشتم.

© All rights reserved

Friday, 16 December 2016

Yalda is almost here


Yalda, the longest night of the year marks the beginning of the winter months, is a festive night celebrated by Persians since olden time. Yalda traditionally been a time to celebrate victory of light over darkness as the nights begins to shorten. Yalda is a time for families to get together and celebrate mostly by storytelling and reading from Shahnameh, Hafez and Saadi.

Read more about Yalda celebration here


چیزی به پایان پاییز و شروع فصل زمستان نمانده و این یعنی بهار هم بزودی از راه خواهد رسید. خوبه که این مطلب را به
 فارسی می نویسم وگرنه حتما دیوید می پرسید 
Why do you wish your life away?
و من باز هم جواب قانع کننده ای نداشتم که بهش بدم
امروز آسمان منچستر آبی است و خورشید را در کنارم دارم. توان از خانه بیرون آمدن و چند قدم راه رفتن را هم پیدا کردم و با  کشیده شدن بخیه ها احساس آزادی می کنم. انگار که دوران در حصر درد بودن به پایان رسیده و این یعنی شروعی دوباره
شب یلدا هم از راه رسید. سیاهی حاکم بر روز کم‌کم به نور تسلیم می‌شود.

همگام با طبیعت، به سیاهی-زدایی درون هم باید اندیشید و قدری روی افزایش قدرت تحمل دیگرانی که الزاما مانند ما فکر نمی‌کنند، کار کرد. یادم باشد که هر چقدر هم که با هم فرق کنیم بیشتر از روز و شب در تضاد با هم نیستیم. روز و شبی که با همه‌ی تضادها دائما در تعامل با یکدیگرند و هر یک، بدون آرزوی نابودی دیگری، در چرخه‌ی "گهی زین به پشت و گهی پشت به زین" حضور میابد.
© All rights reserved

Thursday, 20 October 2016

التیام

Barcelona the capital of Catalonia, although officially part of Spain, looked and felt different with the rest of the country. The best part of our trip to Barcelona was the fact that our hotel was in the Gothic centre and it was enough to come out of the hotel and the commercial street outside and turn into one of the side roads to find yourself in the 19th Century Europe. The only thing that was greatly missed was a tea house which would leave the tea to brew. I just needed a cup of tea with a familiar taste as I was going over what I have seen: the street-art by Picasso, the steps climbed up by Christopher Columbus to present the newly discovered potato to the king, the work of Antoni Gaudi and his love for the curve lines, and the silence hanging down from the tall ceilings and stone columns of the magnificent churches. Barcelona quickly found its place among my list of the most favourite cities to revisit.
But most of all Barcelona is a visual reminder of the destruction power of power without responsibility and the face that the Arts can unit us even at the difficult times. 

از مجموعه ی توضیحی تصویری سفرنامه های شهیره

بارسلونا پاییتخت کاتالونیا اگرچه  قسمتی از اسپانیا است اما به نظر من با دیگر شهرهای اسپانیا خیلی فرق دارد. طبع محسوس و افسانه ای  بارسلونا مرا از همان نگاه اول عاشق خود ساخت و بارسلونا را در ردیف زیباترین شهرهای دنیا قرار داد. اگر بخواهم این شهر را با یکی از شهرهای ایران مقایسه کنم شاید بتوان گفت که بارسلونا حس و حالی نزدیک به شهر یزد دارد. با این تفاوت که نه تنها از بناهای قدیمی در بارسلونا محافظت به مراتب بهتری به عمل آمده بلکه این بناها را به صورت نگین انگشتری آراسته اند تا بیننده را راحت تر محسور کنند
 خوشبختانه هتلی که در آن اقامت داشتیم در محله قدیمی شهر مملو از کوچه های باریک با بناهایی ساخته شده با سبک معماری گوتیک واقع شده بود. کافی بود تا از هتل و خیابان های تجاری اطراف آن پا فراتر بگذاری تا خود را در اروپای قرن 17 میلادی پیدا کنی
 برای من که دلباخته هنر روی سنگ، کاشی وسرامیک هستم قدم زدن در کوچه های باریک شهر و تماشای تزئینات بناهای قدیمی بارسلونا بهترین تجربه بود. اقبال این را داشتیم تا به راهنمای توری به نام لیون بربخوریم و بخش گوتیک بارسلونا را بازدید که نه، بلکه به صورت تاتر خیابانی تجربه کنیم
شاید تنها چیزی که این محله کم داشت چایخانه ای به سبک سنتی بود تا بتواند استکانی چای برایت دم کند تا تو بنشینی و به مناظری که دیده ای فکر کنی به تابلوی نقاشی خیابانی اثر پیکاسو، پله هایی که کریستف کلمب از آن بالا رفته تا سیب زمینی را به عنوان کشف اخیرش برای اولین بار به پادشاه وقت معرفی کند، زیبایی منزل آنتونی گائودی و طراحی منحصر به فردش و عشق ورزیش با خطوط منحنی، سکوت آویخته از سقف ها و ستون های بلند کلیساها، پژواک آواز سیزده غاز سفید که به علامت 13 سال زندگی قدیسه ای که زیر شکنجه کشته شده بود نگه داشته می شدند، ساختمانی که آثار تخریب جنگ جهانی بر پایه های سنگی آن مشهود بود، کشتگان که زیر سنگ فرش میادین دفن شده بودند، مشغلی که همیشه می سوخت و دست فروشانی از ملیت های مختلف (بینشان چند ایرانی هم بود) که در غیاب پلیس بساط خود را پهن می کردند و با اشاره ای در یک چشم برهم زدن آنرا برمی چیدند و خود از نظر ناپدید می شدند
آری بارسلونا نمونه خوبی است برای تماشای حاصل قدرت بدون کنترل سران مذهب و دولتمردان و خشونت آنان علیه مردم عادی از دوران قدیم تابحال. ولی بیشتر از هر چیزی بارسلونا شاهدیی است بر توانایی شکوفایی هنر حتی در زمان و مکانی عقیم

































































  سفرنامه های شهیره = تحفه سفر من برای خوانندگان گرامی شامل مقاله ای کوتاه همراه چند عکس
دیگر سفرنامه های شهیره

مجموعه خراسان گردی 
مشهد موزه ی مردم شناسی
رباط سفید 
یخچال قدیمی 
غار مغان  



© All rights reserved