Showing posts with label پایان رستم. Show all posts
Showing posts with label پایان رستم. Show all posts

Wednesday, 17 October 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 149

رستم به خواب ابدی رفته و پسرش فرامرز از قاتلان او (پادشاه کابل و شغاد) انتقام گرفته. حال شاهنامه‌ی بعد رستم را آغاز می‌کنیم

 اولین داستان در این بخش پادشاهی بهمن است. بهمن پسر اسفندیار است که وفتی رستم اسفندیار را زخمی کرده و او در حال مرگ است، پسر خود بهمن را به رستم می‌سپارد و از رستم می‌خواهد تا بهمن را زیر پر و بال خود بگیرد و به او آداب بزم و رزم را بیاموزد و به پادشاهی برساندش. رستم هم برخلاف هشتار زواره می‌پذیرد و بهمن را تعلیم می‌دهد و وقتی او را از هر جهت آماده می‌بیند به ایران می‌فرستد


گشتاسپ که برخلاف وعده‌های فراوان تاج و تخت شاهی را به اسفندیار پسرش نسپرده (حتی برای اینکه از شر اسفندیار خلاص شود او را به زابلستان فرستاد تا رستم را دست‌بسته بیاورد. چون می‌دانست که هرگز رستم تسلیم نمی‌شود تا دست‌بسته او را به ایران ببرند) بعد از سالیان طولانی که پادشاهی کرده بود وقتی می‌بیند که چیزی به آخر عمرش نمانده وصیت می‌کند که بعد از او پادشاهی به فرزند اسفندیار، بهمن برسد. او بهمن را به عدل و داد می‌خواند و از دنیا می‌رود

چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت 
بیاورد جاماسپ را پیش تخت 
بدو گفت کز کار اسفندیار
چنان داغ دل گشتم و سوکوار
که روزی نبد زندگانیم خوش
دژم بودم از اختر کینه کش
پس از من کنون شاه بهمن بود
همان رازدارش پشوتن بود
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی
یکایک بویدش نماینده راه
که اویست زیبای تخت و کلاه
بدو داد پس گنجها را کلید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت کار من اندر گذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت
نشستم به شاهی صد و بیست سال
ندیدم به گیتی کسی را همال
تو اکنون همی کوش و با داد باش 
  چو داد آوری از غم آزاد باش 
.....
اگر بودن اینست شادی چراست
شد از مرگ درویش با شاه راست
بخور هرچ برزی و بد را مکوش
به مرد خردمند بسپار گوش
گذر کرد همراه و ما ماندیم
ز کار گذشته بسی خواندیم
به منزل رسید آنک پوینده بود
رهی یافت آن کس که جوینده بود
 نگیرد ترا دست جز نیکوی 
   گر از پیر دانا سخن بشنوی
+++
بفگت این و شد روزگارش به سر  
زمان گذشته نیامد به بر 
یکی دخمه کردندش از شیز و عاج 
برآویختند از بر گاه تاج 
همین بودش از رنج و ز گنج بهر 
بدید از پس نوش و تریاک زهر 


بهمن که به تخت پادشاهی نشست اولین کاری که تصمیم گرفت انجام بدهد، انتقام گرفتن از خون پدرش اسفندیار بود. با بزرگان کشور صحبت کرد و آنها هم قبول کردند که برای انتقام گرفتن از زال به زابلستان بروند

چو بهمن به تخت نيا بر نشست
کمر با ميان بست و بگشاد دست
سپه را درم داد و دينار داد
همان کشور و مرز بسيار داد
يکي انجمن ساخت از بخردان
بزرگان و کار آزموه ردان
چنين گفت کز کار اسفنديار
ز نيک و بد گردش روزگار
همه ياد داريد پير و جوان
هرانکس که هستيد روشن روان
که رستم گه زندگاني چه کرد
همان زال افسونگر آن پيرمرد
+++
همانا که بر خون اسفنديار
به زاري بگريد به ايوان نگار
هم از خون آن نامداران ما
جوانان و جنگي سواران ما
هر آنکس که او باشد از آب پاک
نيارد سر گوهر اندر مغاک
+++
فرامرز کز بهر خون پدر
به خورشيد تابان برآورد سر
به کابل شد و کين رستم بخواست
همه بوم و بر کرد با خاک راست
زمين را ز خون بازنشناختند
همي باره بر کشتگان تاختند
به کينه سزاوارتر کس منم
که بر شير درنده اسپ افگنم
اگر بشمري در جهان نامدار
سواري نبيني چو اسفنديار
چه بيند و اين را چه پاسخ دهيد
بکوشيد تا راي فرخ نهيد
چو بشنید گفتار بهمن سپاه
هرانکس که بد شاه را نیکخواه
به آواز گفتند ما بنده ایم
همه دل به مهر تو آگنده ایم
ز کار گذشته تو داناتری
 ز مردان جنگی تواناتری
 به گیتی همان کن که کام آیدت
وگر زان سخن فر و نام آیدت
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
که یارد گذشتن ز پیمان تو
 چو پاسخ چنین یافت از لشکرش
به کین اندرون تیزتر شد سرش
همه سیستان را بیاراستند
برین بر نهادند و برخاستند
به شبگیر برخاست آوای کوس
    شد از گرد لشکر سپهر آبنوس 

اشکر بهمن تا نزدیک رود هیرمند می‌رود. بهمن سواری را به دربار زال می‌فرستد. فرستاده پیامی از جانب بهمن به زال می‌دهد که من برای انتقام از خون پدرم آمدم و دمار از روزگار همه‌ی شما درمیاورم. زال هم در پاسخ می‌گوید که ما تو را بزرگ کرده‌ایم و اکنون هم عزادار رستم هستیم. رستم خیلی سعی کرد که اسفندیار را راضی کند تا قبول کند تا رستم با پای خود به پیش گشتاسب بیاید ولی اسفندیار قبول نکرد و آنچه تقدیر بئد انجام شد. من خودم هم از این بابت ناراحتم. حالا تو ببخش و ما را امان ده. اگر قبول کنی همه‌ی گنج سام را به تو می‌دهم

چو آمد به نزدیکی هیرمند
فرستاده یی برگزید ارجمند
فرستاد نزدیک دستان سام
بدادش ز هر گونه چندی پیام
چنین گفت کز کین اسفندیار
مرا تلخ شد در جهان روزگار
هم از کین نوش آذر و مهر نوش
دو شاه گرامی دو فرخ سروش
 ز دل کین دیرینه بیرون کنیم
همه بوم زابل پر از خون کنیم
فرستاده آمد به زابل بگفت
دل زال با درد و غم گشت جفت
چنین داد پاسخ که گر
براندیشد از کار اسفندیار
شهریار بداند که آن بودنی کار بود
مرا زان سخن دل پرآزار بود
 تو بودی به نیک و بد اندر میان
ز من سود دیدی ندیدی زیان
نپیچید رستم ز فرمان اوی
دلش بسته بودی به پیمان اوی
پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ 
    زمانش بیامد بدان شد سترگ 
+++
همان کهتر و دایگان تو بود
به لشکر ز پرمایگان تو بود
به زاری کنون رستم اندرگذشت
همه زابلستان پرآشوب گشت
 شب و روز هستم ز درد پسر
پر از آب دیده پر از خاک سر
خروشان و جوشان و دل پر ز درد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
که نفرین برو باد کو را ز پای
 فگند و بر آنکس که بد رهنمای
گر ایدونک بینی تو پیکار ما
 به خوبی براندیشی از کار ما
+++
بیایی ز دل کینه بیرون کنی
به مهر اندرین کشور افسون کنی
همه گنج فرزند و دینار سام
کمرهای زرین و زرین ستام
چو آیی به پیش تو آرم همه
  تو شاهی و گردنکشانت رمه
فرستاده را اسپ و دینار داد
 ز هرگونه یی چیز بسیار داد

بهمن اما وقتی پیام زال را دریافت می‌کند آنرا نمی‌پذیرد به سمت شهر زابل راه می‌افتد. زال که متوجه می‌شود بهمن به آنجا آمده به پیشواز او می‌رود و به او احترام می‌گذارد و می‌گوید که ما تو را پرورش دادیم حالا هم ببین من به خواری نزد تو آمدم از تصمیم انتقام گرفتن از ما منصرف شو. بهمن اما صحبت‌های زال را نمی‌پذیرد و دستور می‌دهد تا او را به بند بکشند و بعد هم تمام اموال او را تصاحب می‌کند، هرآنچه که رستم طی سال‌ها با رنج جمع‌آوری کرده همه را بار شتر می‌کند

چو بشنید ازو بهمن نیک بخت
نپذرفت پوزش برآشفت سخت
به شهر اندر آمد دلی پر ز درد
سری پر ز کین لب پر از باد سرد
پذیره شدش زال سام سوار
هم از سیستان آنک بد نامدار
چو آمد به نزدیک بهمن فراز
  پیاده شد از باره بردش نماز
بدو گفت هنگام بخشایش است
ز دل درد و کین روز پالایش است
ازان نیکویها که ما کرده ایم
ترا در جوانی بپرورده ایم
ببخشای و کار گذشته مگوی
هنر جوی وز کشتگان کین مجوی
که پیش تو دستان سام سوار
  بیامد چنین خوار و با دستوار 
+++
برآشفت بهمن ز گفتار اوی
چنان سست شد تیز بازار اوی
هم اندر زمان پای کردش به بند
ز دستور و گنجور نشنید پند
 ز ایوان دستان سام سوار
شتر بارها برنهادند بار
ز دینار وز گوهر نابسود
  ز تخت وز گستردنی هرچ بود
ز سیمینه و تاجهای به زر
ز زرینه و گوشوار و کمر
 از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
همان برده و بدره های درم
ز مشک و ز کافور وز بیش و کم
که رستم فراز آورید آن به رنج
  ز شاهان و گردنکشان یافت گنج

خبر به فرامرز که در مرز بَست بوده می‌رسد او هم با لشکریانش صحبت می‌کند که زواره (برادر رستم) به او گفته بود که این بچه ‌شیر را که بزرگ کنی به محض اینکه چنگ و دندان درآورد در پی انتقام برمیاید ولی پدرم به گفته‌های او توجه نکرد و بهمن را زیر حمایت خود گرفت. حالا به بهانه‌ی کین‌خواهی از خون اسفندیار بهمن، نیای مرا که این‌همه برای ایران جنگیده، در بند کرده. شما تصمیم بگیرید که چگونه با این مسئله برخورد کنیم. سپاهیان هم قبول کردند تا با لشکر بهمن بجنگند

غمی شد فرامرز در مرز بست
ز در دنیا دست کین را بشست
همه نامداران روشن روان
برفتند یکسر بر پهلوان
 بدان نامداران زبان برگشاد
ز گفت زواره بسی کرد یاد
که پیش پدرم آن جهاندیده مرد
همی گفت و لبها پر از بادسرد
که بهمن ز ما کین اسفندیار
بخواهد تو این را به بازی مدار
 پدرم آن جهاندیده ی نامور
ز گفت زواره بپیچید سر
نپذرفت و نشنید اندرز او
ازو گشت ویران کنون مرز او
نیا چون گذشت او به شاهی رسید
سر تاج شاهی به ماهی رسید
کنون بهمن نامور شهریار
همی نو کند کین اسفندیار 
+++
نیای من آن نامدار بلند
گرفت و به زنجیر کردش به بند
که بودی سپر پیش ایرانیان
به مردی بهر کینه بسته میان
چه آمد بدین نامور دودمان
که آید ز هر سو بمابر زیان
پدر کشته و بند سایه نیا
به مغز اندرون خون بود کیمیا
به تاراج داده همه مرز خویش
نبینم سر مایه ی ارز خویش
شما نیز یکسر چه گویید باز
هرانکس که هستید گردن
بگفتند کای گرد روشن روان
فراز پدر بر پدر بر توی پهلوان
همه یک به یک پیش تو بنده ایم
برای و به فرمان تو زنده ایم
چو بشنید پوشید خفتان جنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ
سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد 
   ز رزم تهمتن بسی کرد یاد

دو سپاه مقابل هم قرار گرفتند جنگی خونینی درگرفت. بادی در جهت سپاه فرامرز شروع به وزیدن می‌کند. سپاه ایران هم از آن بهره می‌برد و در پناه آن به لشکر فرامرز می‌تازد و خیلی‌ها کشته می‌شوند و فرامرز هم دستگیر می‌شود. فرامرز را زنده به دار می‌آویزند و بعد با تیر او را می‌کشند - یادداشتی به خود: از خیلی نظرها حمله سپاه ایران به فرامرز و زال همان رفتار امروز  ماست. این ابیات را که می‌خواندم با خود فکر کردم مگر با مصدق چکار کردیم یا حتی فوتبالیست‌ها و مربیانی که با بوق و کرنا و آغوش باز آنها را می‌پذیریم و هنوز کمی نگذشته به خون آنها تشنه می‌شویم. عجیب است که حداقل هزار سال پیش هم همین آش و همین کاسه بوده 
  
بنه برنهاد و سپه برنشاند
به غور اندر آمد دو هفته بماند
 فرامرز پیش آمدش با سپاه
جهان شد ز گرد سواران سپاه
وزان روی بهمن صفی برکشید
که خورشید تابان زمین را ندید
ز آواز شیپور و هندی درای
همی کوه را دل برآمد ز جای
 بشست آسمان روی گیتی به قیر
ببارید چون ژاله از ابر تیر
ز چاک تبرزین و جر کمان
زمین گشت جنبان تر از آسمان
سه روز و سه شب هم برین رزمگاه
به رخشنده روز و به تابنده ماه
همی گرز بارید و پولاد تیغ
ز گرد سپاه آسمان گشت میغ
 به روز چهارم یکی باد خاست
تو گفتی که با روز شب گشت راست
 به سوی فرامرز برگشت باد
جهاندار گشت از دم باد شاد
همی شد پس گرد با تیغ تیز
برآورد زان انجمن رستخیز
ز بستی و از لشکر زابلی
ز گردان شمشیر زن کابلی
برآوردگه بر سواری نماند
وزان سرکشان نامداری نماند
همه سربسر پشت برگاشتند
فرامرز را خوار بگذاشتند
همه رزمگه کشته چون کوه
به هم برفگنده ز هر دو گروه
کوه فرامرز با اندکی رزمجوی
به مردی به روی اندر آورد روی
همه تنش پر زخم شمشیر بود
که فرزند شیران بد و شیر بود
سرانجام بر دست یاز اردشیر
گرفتار شد نامدار دلیر
بر بهمن آوردش از رزمگاه
بدو کرد کین دار چندی نگاه
چو دیدش ندادش به جان زینهار
بفرمود داری زدن شهریار
 فرامرز را زنده بر دار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد
ازان پس بفرمود شاه اردشیر
که کشتند او را به باران تیر

لغاتی که آموختم
کیمیا = مکر و حیله

ابیانی که خیلی دوست داشتم
تو اکنون همی کوش و با داد باش 
چو داد آوری از غم آزاد باش 
خردمند را شاد و نزدیک دار 
جهان بر بداندیش تاریک دار 
همه راستی کن که از راستی
بپیچد سر از کژی و کاستی


به بیشه درون شیر و نر اژدها
ز چنگ زمانه نیابد رها

قسمت های پیشین

ص 1141 رها کردن بهمن زال را و بازگشتن بایران

© All rights reserved

Thursday, 11 October 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 148

داستان به یکی از غمگین‌ترین بخش‌های شاهنامه رسید: به مرگ رستم. در بخش پیش دیدیم که چگونه با حیله‌ی شغاد، برادر ناتنی رستم، رستم به سرزمین کابل کشیده شد و در آنجا با سقوط به یکی از چاه‌هایی که سر راهش کنده بودند و رویشان را پوشانده بودند جان سپرد

زواره (برادر و همراه رستم) و دیگر همراهان هم با سرنوشتی مشابه از میان رفتند. یکی از همراهان رستم جان سالم بدر می‌برد و افتان و خیزان به سمت زابلستان راه می‌افتد و خبر کشته شدن رستم و زواره را به زال می‌دهد

ازان نامداران سواری بجست 
گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت
که پیل ژیان گشت با خاک جفت
 زواره همان و سپاهش همان
سواری نجست از بد بدگمان
 خروشی برآمد ز زابلستان 
ز بدخواه وز شاه کابلستان
همی ریخت زال از بر یال خاک 
همی کرد روی و بر خویش چاک
همی گفت زار ای گو پیلتن 
نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر 
زواره که بد نامبردار شیر 
شغاد آن به نفرین شوریده بخت 
بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم 
همی کین سگالد بران مرز و بوم 
که دارد به یاد این چنین روزگار 
که داند شنیدن ز آموزگار 
که چون رستمی پیش بینم به خاک 
به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
 چرا بایدم زندگانی و گاه
   چرا بایدم خواب و آرامگاه 

زال بعد از گریه و زاری از  فرامرز (پسر رستم) می‌خواهد تا جسد رستم را به زابلستان برگرداند و انتقام او را بگیرد

پس انگه بسی مویه آغاز کرد 
چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا 
دلاور جهاندیده کنداورا 
کجات آن دلیری و مردانگی کجات
کجات آن بزرگی و فرزانگی کجات
 آن دل و رای و روشن روان 
آن بر و برز و یال گران 
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش 
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش 
نماندی به گیتی و رفتی به خاک 
  که بادا سر دشمنت در مغاک 
+++
پس انگه فرامرز را با سپاه 
فرستاد تا رزم جوید ز شاه 
تن کشته از چاه باز آورد
جهان را به زاری نیاز آورد 

همه از ترس روبرو شدن با فرامرز و غم کشته شدن رستم کابل را ترک کرده بودند. فرامرز به چاهی می‌رسد که رستم در آن کشته شده. همین‌که چشمش به جسد خونین رستم می‌افتد سوگند می ‌خورد که تا انتقام خون رستم را از همه‌ی آنهایی که در کشتن او دست داشتند نگیرد آرام ننشیند

 فرامرز چون پیش کابل رسید
به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده 
 ز سوک جهانگیر بریان شده 
+++
چو روی پدر دید پور دلیر
خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون 
 همی گفت کای پهلوان بلند 
به رویت که آورد زین سان گزند 
که نفرین بران مرد بی باک باد 
به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار 
به خاک نریمان و سام سوار 
که هرگز نبیند تنم جز زره 
بیوسنده و برفگنده گره
بدان تا که کین گو پیلتن 
 بخواهم ازان بی وفا انجمن
هم انکس که با او بدین کین میان 
 ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
هم انکس که بود اندرین رهنمای

    بعد فرامرز دستور می‌دهد تا دو تا تخت درست کنند. جسد رستم را از چاه بالا کشیدند، خون‌های بدنش را شستند، زخم‌های تنش را دوختند و با گلاب و کافور بدنش را شستشو داده و ریشش را با کافور شانه کردند. تابوتی از ساج مزین به عاج درست کردند با میخ‌های زرین و بعد درزهای تابوت را با قیر و مشک گرفتند (تا جسد سالم‌تر بماند؟) تن رخش را هم شستند و کفن کردند و روی تختی بر پیلی همراه پیکر بی‌جان رستم به زابلستان بردند. انبوه مردم جمع شدند، غلغله ‌ای برپا شد و تابوت رستم روی دست برده شد 

بفرمود تا تختهای گران 
بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت 
نهادند بر تخت زیبا درخت 
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامه ی خسروی
 نخستین بشستندش از خون گرم 
بر و یال و ریش و تنش نرم نرم
همی عنبر و زعفران سوختند 
همه خستگیهاش بردوختند 
همی ریخت بر تارکش بر گلاب 
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفن دوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
 نبد جا تنش را همی بر دو تخت 
تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج
برو میخ زرین و پیکر ز عاج 
 همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر
 ز جاهی برادرش را برکشید
همی دوخت جایی کجا خسته دید
 زبر مشک و کافور و زیرش گلاب 
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامه ها گسترید
 بشستند و کردند دیبا کفن 
بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل درگران 
بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
 ز کابلستان تا به زابلستان 
زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند
ز انبوه چون باد پنداشتند

ده شبانه‌روز طول کشید تا تابوت رستم به رابلستان رسید.  در باغ دخمه‌ای ساختند و دو تختی که رستم بر روی آنها به خواب ابدی فرو رفته بود در دخمه گذاشتند و همه‌ی اطرافیان و خدمتگزاران رستم مشک و گل بر جسد او نثار کردند. سپس در دخمه را بستند .این شد پایان رستم

بده روز و ده شب به زابل رسید 
کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش 
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس 
همه بومها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمه یی ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت 
 هرانکس که بود از پرستندگان 
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند 
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار 
 نخواهی همی پادشاهی و بزم 
نپوشی همی نیز خفتان رزم 
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
 کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
 در دخمه بستند و گشتند باز 
        شد آن نامور شیر گردن فراز 

فرامرز بعد از اینکه عزاداری کرد باسپاه راه افتاد و به زابل رسید. بین سپاه کابل و سپاه فرامرز جنگی در گرفت و فرامرز پیروز شد. فرامرز، پادشاه کابل را  دست بسته به همان چاهی که رستم در آن جان داده بود برد و او را به درون چاه پرتاب کرد. بعد چهل نفر از خویشاوندان او را در آتش سوزاند! درختی که شغاد با تیر رستم به آن دوخته شد بود را هم به آتش کشید و به زابلستان برگشت

فرامرز چون سوک رستم بداشت
سپه را همه سوی هامون گذاشت
 در خانه ی پیلتن باز کرد 
سپه را ز گنج پدر ساز کرد
سحرگه خروش آمد از کرنای 
هم از کوس و رویین و هندی درای
سپاهی ز زابل به کابل کشید 
که خورشید گشت از جهان ناپدید
چو آگاه شد شاه کابلستان 
ازان نامداران زابلستان
سپاه پراگنده را گرد کرد 
     زمین آهنین شد هوا لاژورد 
+++
سپه را چو روی اندر آمد به روی
جهان شد پرآواز پرخاشجوی
 ز انبوه پیلان و گرد سپاه
 به بیشه درون شیر گم گرد راه
 +++
بیامد فرامرز پیش سپاه
دو دیده نبرداشت از روی شاه 
 چو برخاست آواز کوس از دو روی
بی آرام شد مردم جنگجوی
 فرامرز با خوارمایه سپاه 
بزد خویشتن را بر آن قلبگاه 
ز گرد سواران هوا تار شد 
 سپهدار کابل گرفتار شد 
+++
بکشتند چندان ز گردان هند 
هم از بر منش نامداران سند
+++
تن مهتر کابلی پر ز خون 
فگنده به صندوق پیل اندرون
بیاورد لشکر به نخچیرگاه 
به جایی کجا کنده بودند چاه
همی برد بدخواه را بسته دست 
ز خویشان او نیز چل بت پرست 
ز پشت سپهبد زهی برکشید
چنان کاستخوان و پی آمد پدید 
 ز چاه اندر آویختنش سرنگون 
تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون
چهل خویش او را بر آتش نهاد
 ازان جایگه رفت سوی شغاد 
 به کردار کوه آتشی برفروخت
  شغاد و چنار و زمین را بسوخت 
 چو لشکر سوی زابلستان کشید 
همه خاک را سوی دستان کشید
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد
به کابل یکی مهتری شاه کرد
 ازان دودمان کس به کابل نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
 ز کابل بیامد پر از داغ و دود 
   شده روز روشن بروبر کبود 

از طرفی رودابه که در عزای رستم از خود بیخود شده بود گفت که هرگز چیزی نخواهد خورد و یک هفته بی خورد و خوراک در سوک نشست. بدنش چنان ضغیف شد که همه جا باید مواظبش می‌بودند. روزی در بیشه‌ای مار بیجانی دید و از شدت گرسنگی و ضعف خواست تا آنرا بخورد. خدمتکارانش نگذاشتند. او را به خانه بردند و برایش خوراک تهیه کردند و در بستر نرم خواباندند تا اینکه حالش بهتر شد. رودابه به زال گفت تو راست میگفتی شکم گرسنه برایش عزا و جشن فرقی نمی‌کند و اینگونه داستان مرگ و عزاداری رستم هم به پایان می‌رسد

چنین گفت رودابه روزی به زال 
که از زاغ و سوک تهمتن بنال
همانا که تا هست گیتی فروز 
ازین تیره تر کس ندیدست روز
بدو گفت زال ای زن کم خرد 
غم ناچریدن بدین بگذرد
برآشفت رودابه سوگند خورد
که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
 روانم روان گو پیلتن
    مگر باز بیند بران انجمن
+++
ز خوردن یکی هفته تن باز داشت 
که با جان رستم به دل راز داشت
ز ناخوردنش چشم تاریک شد 
تن نازکش نیز باریک شد 
ز هر سو که رفتی پرستنده چند 
همی رفت با او ز بیم گزند
سر هفته را زو خرد دور شد 
ز بیچارگی ماتمش سور شد 
بیامد به بستان به هنگام خواب 
یکی مرده ماری بدید اندر آب 
بزد دست و بگرفت پیچان سرش
همی خواست کز مار سازد خورش 
 پرستنده از دست رودابه مار
ربود و گرفتندش اندر کنار
 کشیدند از جای ناپاک دست
به ایوانش بردند و جای نشست
 به جایی که بودیش بشناختند 
ببردند خوان و خورش ساختند 
همی خورد هرچیز تا گشت سیر 
فگندند پس جامه ی نرم زیر 
چو باز آمدش هوش با زال گفت
که گفتار تو با خرد بود جفت 
 هرانکس که او را خور و خواب نیست
غم مرگ با جشن و سورش یکیست
 برفت او و ما از پس او رویم
به داد جهان آفرین بگرویم 
 به درویش داد آنچ بودش نهان
همی گفت با کردگار جهان 
 که ای برتر از نام وز جایگاه 
روان تهمتن بشوی از گناه
بدان گیتیش جای ده در بهشت
  برش ده ز تخمی که ایدر بکشت

لغاتی که آموختم
درگر = نجار

ابیانی که خیلی دوست داشتمه
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
 بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دین پرستی ور آهرمنی
 تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
  مگر کام یابی به دیگر سرای


قسمت های پیشین

ص  1134 چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت  
© All rights reserved

Friday, 24 August 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 147

داستان تا جایی رسید که بعد از نمایش ساختگی توهین پادشاه کابل به شعاد (برادر رستم) و قهر و رفتن شعاد به نزد رستم و زال، رستم با زواره و صد سوار برای گوشمالی دادن پادشاه کابل راه می‌افتد ولی نزدیک کابل که می‌رسد پادشاه کابل برای پوزش به پیشواز می‌اید. رستم هم پوزش او را می‌پذیرد و با پادشاه کابل به شادی مینشینند. پادشاه کابل از رستم دعوت می‌کند تا سری به نخجیرگاه هم بزند. رستم هم که اهل شکار است می‌پذیرد

بفرمود تا رخش را زین کنند 
همه دشت پر باز و شاهین کنند 
کمان کیانی به زه بر نهاد 
همی راند بر دشت او با شغاد 
زواره همی رفت با پیلتن 
تنی چند ازان نامدار انجمن
به نخچیر لشکر پراگنده شد
 اگر کنده گر سوی آگنده شد

رخش به چاهی که در راه کنده شده می‌رسد و متوجه می‌شود که خطری در کمین است. از رفتن بازمیماند. رستم به شک و تردید رخش توجه نمی‌کند و با شلاق رخش را به جلو می‌راند. رخش هم به ناچار قدمی برمی‌دارد و با دوپا درون چاهی می‌افتد که کف آن با نیزه پوشیده شده. پهلوی رخش و پاهای رستم پاره و خونین می‌شود

زواره تهمتن بران راه بود 
ز بهر زمان کاندران چاه بود
همی رخش زان خاک می یافت بوی 
تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک 
 بزد گام رخش تگاور به راه 
چنین تا بیامد میان دو چاه 
دل رستم از رخش شد پر ز خشم 
زمانش خرد را بپوشید چشم 
یکی تازیانه برآورد نرم 
بزد نیک دل رخش را کرد گرم 
چو او تنگ شد در میان دو چاه 
ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار
 بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و راه گریز 
 بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ 

رستم خودش را کمی بالا می‌کشد و شغاد را می‌بیند که بالای چاه ایستاده، متوجه می‌شود که کار کار شعاد است. به او می‌گوید ‌کاری کردی که آبادی‌ها به ویرانی تبدیل خواهد شد و خودت هم پشیمان می‌شوی. رستم از شغاد می‌خواهد تا حداقل با فرزند او (فرامرز) یکرو باشد. شغاد هم پاسخ می‌دهد که دیگر کسی از تو نخواهد ترسید و به تو باج نخواهد داد

 به مردی تن خویش را برکشید 
دلیر از بن چاه بر سر کشید
چو با خستگی چشمها برگشاد 
بدید آن بداندیش روی شغاد 
بدانست کان چاره و راه اوست 
     شغاد فریبنده بدخواه اوست 
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم 
ز کار تو ویران شد آباد بوم 
پشیمانی آید ترا زین سخن 
بپیچی ازین بد نگردی کهن 
برو با فرامرز و یکتاه باش 
به جان و دل او را نکوخواه باش 
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد
که گردون گردان ترا داد داد
 تو چندین چه نازی به خون ریختن
به ایران به تاراج و آویختن
 ز کابل نخوا هی دگر بار سیم 
نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم 
که آمد که بر تو سرآید زمان 
  شوی کشته در دام آهرمنان 

در همین موقع پادشاه کابل هم از راه می‌رسد و رستم را خونین می‌بیند. می‌گوید الان برایت دکتر میاورم. رستم می‌گوید که دیگر دکتر به کار من نمیاید. همه رفتنی هستیم و الان هم زمان رفتن من است ولی فرامرز انتقام مرا از تو خواهد گرفت

هم انگه سپهدار کابل ز راه 
به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه
گو پیلتن را چنان خسته دید 
همان خستگیهاش نابسته دید
بدو گفت کای نامدار سپاه 
چه بودت برین دشت نخچیرگاه 
شوم زود چندی پزشک آورم 
ز درد تو خونین سرشک آورم 
مگر خستگیهات گردد درست 
نباید مرا رخ به خوناب شست 
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی 
  که ای مرد بدگوهر چاره جوی
سر آمد مرا روزگار پزشک 
 تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان 
کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر 
  که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
 گلوی سیاوش به خنجر برید 
گروی زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند 
به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم 
چو شیر ژیان برگذر ماندیم 
فرامرز پور جهان بین من 
   بیاید بخواهد ز تو کین من 

رستم به شغاد می‌گوید من در حال مردن هستم و به زودی خواهم مرد ولی نمی‌خواهم که شیری در این حال به سراغ من بیاید و مرا بدرد. تیری در کمانم کن و آنرا به من برسان تا اگر لازم شد از خود دفاع کنم. شغاد که از دیدن ناتوانی رستم خوشحال است بدون فکر کردن کمان و تیر رستم را به او می‌دهد و خودش پشت درختی در همان نزدیکی مخفی می‌شود. رستم هم کمان را می‌کشد و تیر را طوری پرت می‌کند که از تنه‌ی درخت عبور می‌کند و شغاد و درخت را بهم می‌دوزد. رستم خدا را شکر می‌گوید که توانسته خودش انتقام خون خود را بگیرد. بعد از آن رستم جان می‌سپارد

چنین گفت پس با شغاد پلید 
که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا 
به کار آور آن ترجمان مرا 
به زه کن بنه پیش من با دو تیر
نباید که آن شیر نخچیرگیر 
 ز دشت اندر آید ز بهر شکار 
من اینجا فتاده چنین نابکار 
ببیند مرا زو گزند آیدم 
کمانی بود سودمند آیدم 
ندرد مگر ژنده شیری تنم 
زمانی بود تن به خاک افگنم 
شغاد آمد آن چرخ را برکشید 
به زه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد 
  به مرگ برادر همی بود شاد 
+++
تهمتن به سختی کمان برگرفت 
بدان خستگی تیرش اندر گرفت 
برادر ز تیرش بترسید سخت 
بیامد سپر کرد تن را درخت
درختی بدید از برابر چنار 
بروبر گذشته بسی روزگار 
میانش تهی بار و برگش بجای 
نهان شد پسش مرد ناپاک رای 
چو رستم چنان دید بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد شست
 درخت و برادر بهم بر بدوخت 
به هنگام رفتن دلش برفروخت 
شغاد از پس زخم او آه کرد 
تهمتن برو درد کوتاه کرد 
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس 
که بودم همه ساله یزدان شناس
ازان پس که جانم رسیده به لب 
برین کین ما بر نبگذشت شب 
مرا زور دادی که از مرگ پیش
ازین بی وفا خواستم کین خویش
 بگفت این و جانش برآمد ز تن 
برو زار و گریان شدند انجمن

زواره هم که همیشه همراه رستم بوده همزمان در چاهی دیگر جان می‌سپارد و اینگونه بعد مرگ هم همراه رستم است

زواره به چاهی دگر در بمرد
     سواری نماند از بزرگان و خرد

حال بعد از مرگ رستم چه اتفاقی میفتد می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
آگنده =پر، انباشته

ابیانی که خیلی دوست داشتمه

سر آمد مرا روزگار پزشک 
 تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان 
کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر 
  که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
 گلوی سیاوش به خنجر برید 
گروی زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند 
به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم 
چو شیر ژیان برگذر ماندیم 

قسمت های پیشین

ص  1129 آگاهی یافتن زال از کشته شدن رستم و آوردن فرامرز تابوت ایشان را
© All rights reserved