داستان تا جایی رسیده که اسکندر در لباس مبدل به سرزمین اندلس وارد شده و خود را فرستادهی اسکندر جا زده. پیامی که از جانب اسکندر به قیدافه میدهد این است که باید به ما باج و خراج بدهی. قیدافه از اول اسکندر را شناخته و با اینکه میتوانست او را به اسارت بکشد ولی او را لو نمیدهد و جز قیدافه کسی نمیداند که فرستاده خود اسکندر است.
قیدافه با مشاوران و بزرگان خود مشورت میکند که ای مهتران،اسکندر از گنج سیری نخواهد داشت. او به دنبال باج و خراج است من میگویم که از در نصیحت با او وارد شویم اگر نصیحت ما را نپذیرفت آنگاه با سپاه به جنگ با او میپردازیم شما چه میگویید.
چنین گفت کاندر سرای سپنج
سزد گر نباشیم چندین به رنج
نباید کزین گردش روزگار
مرا بهره کین آید و کارزار
سکندر نخواهد شد از گنج سیر
وگر آسمان اندر آرد به زیر
همی رنج ما جوید از بهر گنج
همه گنج گیتی نیرزد به رنج
برآنم که با اونسازیم جنگ
نه بر پادشاهی کنم کار تنگ
یکی پاسخ پندمندش دهیم
سرش برفرازیم و پندش دهیم
اگر جنگ جوید پس از پند من
به بیند پس از پند من بند من
ازان سان شوم پیش او با سپاه
که بخشایش آرد برو چرخ و ماه
ازین ازمایش ندارد زیان
بماند مگر دوستی در میان
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
مرا اندرین رای فرخ نهید
همهی بزرگان هم در پاسخ میگویند که ای پادشاه بهتر است که با اسکندر بسازید و از گنج خود به او بدهی
همه مهتران سر برافراختند
همی پاسخ پادشا ساختند
بگفتند کای سرور داد و راد
ندارد کسی چون تو مهتر به یاد
نگویی مگر آنک بهتر بود
خنک شهرکش چون تو مهتر بود
اگر دوست گردد ترا پادشا
چه خواهد جزین مردم پارسا
نه آسیب آید بدین گنج تو
نیرزد همه گنجها رنج تو
چو اسکندری کو بیاید ز روم
به شمشیر دریا کند روی بوم
همی از درت بازگردد به چیز
همه چیز دنیی نیرزد پشیز
جز از آشتی ما نبینیم روی
نه والا بود مردم کینهجوی
وقتی که قیدافه نظر مشاوران را میشنود از خزانه انواع جواهرات را به مقر اسکندر روانه میسازد
چو بشنید گفتار آن بخردان
پسندیده و پاکدل موبدان
در گنج بگشاد و تاج پدر
بیاورد با یاره و طوق زر
یکی تاج بد کاندران شهر و مرز
کسی گوهرش را ندانست ارز
فرستاده را گفت کین بیبهاست
هرانکس که دارد جزو نارواست
به تاج مهان چون سزا دیدمش
ز فرزند پرمایه بگزیدمش
یکی تخت بودش به هفتاد لخت
ببستی گشایندهٔ نیکبخت
به پیکر یک اندر دگر بافته
به چاره سر شوشها تافته
سر پایها چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها
ازو چارصد گوهر شاهوار
همان سرخ یاقوت بد زین شمار
دو بودی به مثقال هر یک به سنگ
چو یک دانهٔ نار بودی به رنگ
زمرد برو چار صد پاره بود
به سبزی چو قوس قزح نابسود
گشاده شتر بار بودی چهل
زنی بود چون موج دریا به دل
دگر چار صد تای دندان پیل
چه دندان درازیش بد میل میل
پلنگی که خوانی همی بربری
ازان چار صد پوست بد بر سری
ز چرم گوزن ملمع هزار
همه رنگ و بیرنگ او پر نگار
دگر صد سگ و یوز نخچیر گیر
که آهو ورا پیش دیدی ز تیر
بیاورد زان پس دوصد گاومیش
پرستندهٔ او همی راند پیش
ز دیبای خز چارصد تخته نیز
همان تختها کرده از چوب شیز
دگر چار صد تخته از عود تر
که مهر اندرو گیرد و رنگ زر
صد اسپ گرانمایه آراسته
ز میدان ببردند با خواسته
همان تیغ هندی و رومی هزار
بفرمود با جوشن کارزار
همان خود و مغفر هزار و دویست
به گنجور فرمود کاکنون مهایست
همه پاک بر بیطقون برشمار
بگویش که شبگیر برساز کار
اسکندر و طینوش روز بعد با قیدافه خداحافظی میکنند و به همراه هدایا راه میافتند تا به بیشهای میرسند کنار آب روانی اسکندر به طینوش میگوید که تو اینجا استراحت کن تا من بروم و همانگونه که قول دادم اسکندر را بیاورم و دستش را در دستت بگذارم
سپیده چو برزد ز بالا درفش
چو کافور شد روی چرخ بنفش
زمین تازه شد کوه چون سندروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سکندر به اسپ اندر آورد پای
به دستوری بازگشتن به جای
چو طینوش جنگی سپه برنشاند
از ایوان به درگاه قیدافه راند
به قیدافه گفتند پدرود باش
به جان تازهٔ چرخ را پود باش
برین گونه منزل به منزل سپاه
همی راند تا پیش آن رزمگاه
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با بخت همراه بود
سکندر بران بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و جای درخت
به طینوش گفت ایدر آرام گیر
چو آسوده گردی می و جام گیر
شوم هرچ گفتم به جای آورم
ز هر گونه پاکیزه رای آورم
اسکندر خود را به سپاهش میرساند. همه از دیدن او خوشحالند. بعد اسکندر هزار نفر از سواران را انتخاب میکند تا همراهش بروند. سپاه و اسکندر به جایی که طینوش در بیشه منتظر بوده میروند و آنجا را محاصره میکنند. طینوش وقتی میبیند که در محاصرهی اسکندر هست ترس برش میدارد و از اسکندر میخواهد که به او رحم کند همانطور که خویشاوند من قیدروش را نجات دادی مرا هم ببخش. در ثانی تو به مادرم قیدافه قول دادی که گزندی به من نمیرسانی.
سکندر بیامد به پرده سرای
سپاهش برفتند یک سر ز جای
ز شادی خروشیدن آراستند
کلاه کیانی بپیراستند
که نومید بد لشکر نامجوی
که دانست کش باز بینند روی
سپه با زبانها پر از آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
ز لشکر گزین کرد پس شهریار
ازان نامداران رومی هزار
زرهدار با گرزهٔ گاوروی
برفتند گردان پرخاشجوی
همه گرد بر گرد آن بیشه مرد
کشیدند صف با سلیح نبرد
سکندر خروشید کای مرد تیز
همی جنگ رای آیدت گر گریز
بلرزید طینوش بر جای خویش
پشیمان شد از دانش و رای خویش
بدو گفت کای شاه برترمنش
ستایش گزینی به از سرزنش
چنان هم که با خویش من قیدروش
بزرگی کن و راستی را بکوش
نه این بود پیمانت با مادرم
نگفتی که از راستی نگذرم؟
اسکندر میگوید از من مهراس چون من از پیمان خود نمیگذرم. طینوشپیش پای اسکندر به زانو در میاید، اسکندر هم دستش را در دست او میگذارد و میگوید همانطور که پیمان بستم که دست اسکندر را در دست تو میگذارم اینکار را کردم
سکندر بدو گفت کای شهریار
چرا سست گشتی بدین مایه کار
ز من ایمنی بیم در دل مدار
نیازارد از من کسی زان تبار
نگردم ز پیمان قیدافه من
نه نیکو بود شاه پیمانشکن
پیاده شد از باره طینوش زود
زمین را ببوسید و زرای نمود
جهاندار بگرفت دستش به دست
بدان گونه کو گفت پیمان ببست
بدو گفت مندیش و رامش گزین
من از تو ندارم به دل هیچ کین
چو مادرت بر تخت زرین نشست
من اندر نهادم به دست تو دست
بگفتم که من دست شاه زمین
به دست تو اندر نهم همچنین
همان روز پیمان من شد تمام
نه خوب آید از شاه گفتار خام
سکندر منم وان زمان من بدم
به خوبی بسی داستانها زدم
همان روز قیدافه آگاه بود
که اندر کفت پنجهٔ شاه بود
بعد اسکندر دستور میدهد تا خوان بگسترانند و می و رود هم طبق معمول به معادله اضافه میشود و جشنی به پا میکنند بعد اسکندر میگوید که برو و به قیدافه بگو که من پیمانم را نشکستم و تا زندهام روانم به مهر او آکنده است
پرستنده را گفت قیصر که تخت
بیارای زیر گلفشان درخت
بفرمود تا خوان بیاراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
بفرمود تا خلعت خسروی
ز رومی و چینی و از پهلوی
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
به طیوش فرمود کایدر مهایست
که این بیشه دورست راه تو نیست
به قیدافه گوی ای هشیوار زن
جهاندار و بینادل و رایزن
بدارم وفای تو تا زندهام
روان را به مهر تو آگندهام
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
شوش = شاخههای درخت انگور
ابیانی که خیلی دوست داشتم
چنین گفت کاندر سرای سپنج
سزد گر نباشیم چندین به رنج
نباید کزین گردش روزگار
مرا بهره کین آید و کارزار
سپیده چو برزد ز بالا درفش
چو کافور شد روی چرخ بنفش
زمین تازه شد کوه چون سندروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
قسمتهای پیشین
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment