...Alexandra's army pushes froward. Everyone is concerned what the result of this war would be. Alexandra's spies bring information about For's army of elephants, they draw an elephant and explain to Alexandra that you can not fight with elephants using horses. Alexandra asks the group of scientists to think and find a way to fight the elephants army. They design an Iron horse which is full of oil inside. Alexandra accepts the design and order over 1000 iron horses to be made. Then the iron horses on fire are sent towards the elephants. The elephants escape. Alexandra wins the war...
(Stories from Shahnameh)
داستان به کشورگشاییهای اسکندر رسیده. اسکندر با سپاه روم و ایران (که اکنون پس از پیروزی بر دارا در اختیار اوست) به نقاط مختلف سفر میکند و آنها را زیر فرمان خود درمیاورد. نوبت به سرزمینهای اطراف هند رسیده. کید هندی که با دادن چهار چیز (دخترش، فیلسوفش، طبیبش و جام جادویی که همیشه از آب پر است) پادشاهی خود را همچنان نگه داشت
در این قسمت اسکندر به سرزمین پادشاهی فور لشکر میکشد. ابندا نامهای به فور مینویسد
چو آورد لشکر به نزدیک فور
یکی نامه فرمود پر جنگ و شور
ز شاهنشه اسکندر فیلقوس
فروزنده ی آتش و نعم و بوس
سوی فورهندی سپهدار هند
بلند اختر و لشکر آرای سند
سر نامه کرد آفرین خدای
کجا بود و باشد همیشه به جای
کسی را که او کرد پیروزبخت
بماند بدو کشور و تاج و تخت
گرش خوار گیرد بماند نژد
نتابد برو آفتاب بلند
در نامه اسکندر خطاب به فور میگوید به محض دریافت این نامه بیا و از ما امان بخواه (یاداشتی به خود: نمونهی دیگری از فراخواندن فرمانداری به نزد خود به معنی تسلیم شدن او). اگر به فرمان من عمل نکنی با سپاهم به سراغت میایم
چو این نامه آرند نزدیک تو
بی آزار کن رای تاریک تو
ز تخت بلندی به اسپ اندر آی
مزن رای با موبد و رهنمای
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز
ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و کنداوری
بیارم چو آتش سپاهی گران
گزیده دلیران کنداوران
فور که نامه را میخواند عصبانی میشود و پاسخ میدهد که حتی پدرت فیلقوس هم همچین نامهای بمن ننوشت. تو با شکست دارا اینچنین گستاخ شدهای با کید هم نه به مبارزه بلکه که با جشن و شادی گذراندی. حال باورت شده که شاهان همه به آسانی صید تو میشوند. من فور هستم که دارا از من کمک خواست و من برای انکه کمکش کرده باشم لشکر پیلانم را فرستادم ولی زمانه به او امان نداد. دارا را سربازان خود کشتهاند تو چرا اینقدر به خود مینازی
چو آن نامه برخواند فور سترگ
برآشفت زان نامدار بزرگ
همانگه یکی تند پاسخ نوشت
به پالیز کینه درختی بکشت
سر نامه گفت از خداوندپاک
بباید که باشیم با ترس و باک
نگوییم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف
مرا پیش خوانی ترا شرم نیست
خرد را بر مغزت آزرم نیست
اگر فیلقوس این نوشتی به فور
تو نیز آن هم آغاز و بردار شور
ز دارا بدین سان شدستی دلیر
کزو گشته بد چرخ گردنده سیر
چو بر تخمهای بگذرد روزگار
نسازند با پند آموزگار
همان نیز بزم آمدت رزم کید
بر آنی که شاهانت گشتند صید
برین گونه عنوان برین سان سخن
نیامد بما زان کیان کهن
منم فور وز فور دارم نژاد
که از قیصران کس نکردیم یاد
بدانگه که دار مرا یار خواست
دل و بخت با او ندیدیم راست
همی ژنده پیلان فرستادمش
همیدون به بازی زمان دادمش
که بر دست آن بندهبر کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
گر او را ز دستور بد بد رسید
چرا شد خرد در سرت ناپدید
تو در جنگ چندین دلیری مکن
که با مات کوتاه باشد سخن
ببینی کنون ژنده پیل و سپاه
که پیشت ببندند بر باد راه
همی رای تو برترین گشتن است
نهان تو چون رنگ آهرمنست
به گیتی همه تخم زفتی مکار
بترس از گزند و بد روزگار
بدین نامه ما نیکویی خواستیم
منقش دلت را بیاراستیم
چو پاسخ به نزد سکندر رسید
همانگه ز لشکر سران برگزید
که باشند شایسته و پیشرو
به دانش کهن گشته و سال نو
سوی فور هندی سپاهی براند
که روی زمین جز به دریا نماند
به هر سو همی رفت زانسان سپاه
تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه
همه کوه و دریا و راه درشت
به دل آتش جنگجویان بکشت
ز رفتن سپه سربسر گشت کند
ازان راه دشوار و پیکار تند
گر از خون ما خاک دریا کنند
نشیبی ز افگنده بالا کنند
نبیند کسی پشت ما روز جنگ
اگر چرخ بار آورد کوه سنگ
problem solving and brainstorming
چو آگاه شد فور کامد سپاه
گزین کرد جای از در رزمگاه
به دشت اندرون لشکر انبوه گشت
زمین از پی پیل چون کوه گشت
سپاهی کشیدند بر چار میل
پس پشت گردان و در پیش پیل
ز هندوستان نیز کارآگاهان
برفتند نزدیک شاه جهان
بگفتند با او بسی رزم پیل
که او اسپ را بفگند از دو میل
سواری نیارد بر او شدن
نه چون شد بود راه بازآمدن
که خرطوم او از هوا برترست
ز گردون مر او را زحل یاورست
به قرطاوس بر پیل بنگاشتند
به چشم جهانجوی بگذاشتند
بفرمود تا فیلسوفان روم
یکی پیل کردند پیشش ز موم
چنین گفت کاکنون به پاکیزه رای
که آرد یکی چارهٔ این به جای
نشستند دانش پژوهان بهم
یکی چاره جستند بر بیش و کم
یکی انجمن کرد ز آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
ز رومی و از مصری و پارسی
فزون بود مرد از چهل بار سی
یکی بارگی ساختند آهنین
سوارش ز آهن ز آهنش زین
به میخ و به مس درزها دوختند
سوار و تن باره بفروختند
به گردون براندند بر پیش شاه
درونش پر از نفط کرده سیاه
سکندر بدید آن پسند آمدش
خردمند را سودمند آمدش
بفرمود تا زان فزون از هزار
ز آهن بکردند اسپ و سوار
ازان ابرش و خنگ و بور و سیاه
که دیدست شاهی ز آهن سپاه
از آهن سپاهی به گردون براند
که جز با سواران جنگی نماند
چو اسکندر آمد به نزدیک فور
بدید آن سپه این سپه را ز دور
خروش آمد و گرد رزم او دو روی
برفتند گردان پرخاشجوی
به اسپ و به نفط آتش اندر زدند
همه لشکر فور برهم زدند
از آتش برافروخت نفط سیاه
بجنبید ازان کاهنین بد سپاه
چو پیلان بدیدند ز آتش گریز
برفتند با لشکر از جای تیز
ز لشکر برآمد سراسر خروش
به زخم آوریدند پیلان به جوش
چو خرطومهاشان بر آتش گرفت
بماندند زان پیلبانان شگفت
همه لشکر هند گشتند باز
همان ژنده پیلان گردن فراز
سکندر پس لشکر بدگمان
همی تاخت بر سان باددمان
چنین تا هوا نیلگون شد به رنگ
سپه را نماند آن زمان جای جنگ
جهانجوی با رومیان همگروه
فرود آمد اندر میان دو کوه
طلایه فرستاد هر سو به راه
همی داشت لشکر ز دشمن نگاه
چو پیدا شد آن شوشهٔ تاج شید
جهان شد بسان بلور سپید
برآمد خروش از بر گاودم
دم نای سرغین و رویینه خم
سپه با سپه جنگ برساختند
سنانها به ابر اندر افراختند
اسکندرسواری پیش فور میفرستد و میگوید که هر دو لشکر از این جنگ خستهاند بیا از حالا به بعد ما دو تا با هم بجنگیم هر کدام پیروز شد او پیروز میدان است
سکندر بیامد میان دو صف
یکی تیغ رومی گرفته به کف
+++
چو بشنید زو فور هندی برفت
به پیش سپاه آمد از قلب تفت
سکندر بدو گفت کای نامدار
دو لشکر شکسته شد از کارزار
همی دام و دد مغز مردم خورد
همی نعل اسپ استخوان بسپرد
دو مردیم هر دو دلیر و جوان
سخن گوی و با مغز دو پهلوان
دلیران لشکر همه کشتهاند
وگر زنده از رزم برگشتهاند
چرا بهر لشکر همه کشتن است
وگر زنده از رزم برگشتن است
میان را ببندیم و جنگ آوریم
چو باید که کشور به چنگ آوریم
ز ما هرک او گشت پیروز بخت
بدو ماند این لشکر و تاج و تخت
فور که سواری قوی هیکل بود به اسکندر نگاه میکند و او را لاغراندام میبیند به همین خاطر قبول میکند. همینکه فور و اسکندر شروع به مبارزه میکنند از پشت سپاه فریادی بلند میشود و فور حواسش پرت میشود و برمیگردد تا ببیند چه خبر شده که اسکندر سر فور را از تن جدا میکند بعد سربازانش جار میزنند که فور کشته شده، شما برای چه کسی میخواهید بجنگید؟ آنها هم وقتی که به چشم خود فور را مرده میبینند سلاح ها را برزمین میزنند و تسلیم میشوند.
ز رومی سخنها چو بشنید فور
خریدار شد رزم او را به سور
تن خویش را دید با زور شیر
یکی باره چون اژدهای دلیر
سکندر سواری بسان قلم
سلیحی سبک بادپایی دژم
بدوگفت کاینست آیین و راه
بگردیم یک با دگر بیسپاه
دو خنجر گرفتند هر دو به کف
بگشتند چندان میان دو صف
سکندر چو دید آن تن پیل مست
یکی کوه زیر اژدهایی به دست
به آورد ازو ماند اندر شگفت
غمی شد دل از جان خود برگرفت
همی گشت با او به آوردگاه
خروشی برآمد ز پشت سپاه
دل فور پر درد شد زان خروش
بران سو کشیدش دل و چشم و گوش
سکندر چو باد اندر آمد ز گرد
بزد تیغ تیزی بران شیر مرد
ببرید پی بر بر و گردنش
ز بالا به خاک اندر آمد تنش
سر لشکر روم شد به آسمان
برفتند گردان لشکر دمان
یکی کوس بودش ز چرم هژبر
که آواز او برگذشتی ز ابر
برآمد دم بوق و آواس کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
بران هم نشان هندوان رزمجوی
به تنگی به روی اندر آورده روی
خروش آمد از روم کای دوستان
سر مایهٔ مرز هندوستان
سر فور هندی به خاک اندرست
تن پیلوارش به چاک اندرست
شما را کنون از پی کیست جنگ
چنین زخم شمشیر و چندین درنگ
سکندر شما را چنان شد که فور
ازو جست باید همی رزم و سور
برفتند گردان هندوستان
به آواز گشتند همداستان
تن فور دیدند پر خون و خاک
بر و تنش کرده به شمشیر چاک
خروشی برآمد ز لشکر به زار
فرو ریختند آلت کارزار
پر از درد نزدیک قیصر شدند
پر از ناله و خاک بر سر شدند
اسکندر سلاح بزرگان را پس میدهد و میگوید من گنج فور را به شما میدهم و چیزی برای خود و لشکرم برنمیدارم
سکندر سلیح گوان بازداد
به خوبی ز هرگونه آواز داد
چنین گفت کز هند مردی به مرد
شما را به غم دل نباید سپرد
نوزاش کنون من به افزون کنم
بکوشم که غم نیز بیرون کنم
ببخشم شما را همه گنج اوی
حرامست بر لشکرم رنج اوی
همه هندوان را توانگر کنم
بکوشم که با تخت و افسر کنم
وزان جایگه شد بر تخت فور
بران جشن ماتم برین جشن سور
همی بود بر تخت قیصر دو ماه
ببخشید گنجش همه بر سپاه
یکی با گهر بود نامش سورگ
ز هندوستان پهلوانی سترگ
سر تخت شاهی بدو داد و گفت
که دینار هرگز مکن در نهفت
ببخش و بخور هرچ آید فراز
بدین تاج و تخت سپنجی مناز
که گاهی سکندر بود گاه فور
گهی درد و خشمست و گه کام و سور
درم داد و دینار لشکرش را
بیاراست گردان کشورش را
+++
خدای جهان را نباشد نیاز
نه جای خور و کام و آرام و ناز
پرستشگهی بود تا بود جای
بدو اندرون یاد کرد خدای
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
بوس = فروتنی
پالیز = بوستان
زفتی = درشتی،غلط
قرطاس = کاغذ
شوشه = شفشه و سبیکه ٔ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچه ٔ آهنین ریزند. (برهان ). سباک زر و نقره و آهن و غیره . ، شمش
ابیانی که خیلی دوست داشتم
چنین است رسم سرای سپنج
بخواهد که مانی بدو در به رنج
بخور هرچ داری منه بازپس
تو رنجی چرا ماند باید به کس
قسمت های پیشین
ص 1210 لشکر کشیدن اسکندر از جده بسوی مصر
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment