Showing posts with label sharp pencil. Show all posts
Showing posts with label sharp pencil. Show all posts

Friday, 2 November 2012

آغشته به باور تو ام

 به یقین رسیده ام
 یقینی مطلق
شاید از همین رو از خواب رو گردانده ام
می ترسم. می ترسم اگر از امروز ببرم
وقتی خورشید پنجه های زرینش را در تاریکی آسمان فرو برد
قلبم شک واپس زده اش را در روشنایی فردا
 باز یابد
و من از نو
مرعوب تردید شوم

29 اکتبر

© All rights reserved

Thursday, 13 September 2012

نقش خاطرات

 دیروز گذرم به مکانی افتاد که چند ماه پیش وقتی از نظر فیزیکی و روحی شرایط خوبی را نداشتم آنچا رفته بودم .  حضور مجدد در آن مکان خاطرات تلخ حتی نفس کم اوردن های ان دوران را در من احیا کرد

توان خاطرات در التیام یا تشدید جراحت فوق العادست

کاش این اصل را به خاطر داشته باشیم چراکه ما خاطره ساز دیگران هستیم


 © All rights reserved

Thursday, 30 August 2012

Incomplete

Louvre museum, Paris

چیزی کم دارم
که بدون آن زندگی 
در والاترین مرحله
و آزادترین صورتش
 به زنده بودن محدود می شود
...
بیا و نامحدودم کن

© All rights reserved

Wednesday, 29 August 2012

Past


Good days don't last!
روزهای خوش مثل شکوفه های درختند، با آمدنشان غوغا می کنند ولی دوامی ندارند. دلم برای دیدن حتی یک شکوفه تنگه
© All rights reserved

Friday, 22 June 2012

از حد گذراندن

بعضی اوقات در برخی از کارها زیاده روی می کنیم و به قول معروف شورش را در میاوریم. دیروز بعد از ظهر پس از یک رانندگی یک ساعته در بزرگراه آنهم زیر بارش شدید باران سیل آسا به منزل برگشتم. تجربه ای  که احتمالا بی شباهت به کنترل زیر دریایی نبود به اندازه کافی اضطراب داشت ولی مشاورۀ پزشکی که به قصد آن می رفتم بیشتر از هر چیز دیگری نگران می کرد

به هر حال هر چه که بود به پایان رسید. می خواستم با دوش آب گرم روحیه باخته و نموری جسم را با هم از خودم دور کنم که شنیدن پیغام تلفنی سربسته  و اصرار خانم منشی برای اجتناب از بازکردن موضوع برای یکی از اعضای خانواده ام که به تتلفن پاسخ داده بود،  وحشت را به جانم ریخت. هنوز دو ساعت از ملاقاتم با دکتر نگذشته بود، چه چیزی می توانست دلیل اصرار خانم منشی به تماس با من باشد؟ هنگامی که پیغام را گرفتم، دیگر مطب بسته بود وچون  امکان تماس خارج از وقت اداری  نبود، چاره ای جز صبر کردن تا روز بعد نداشتم

تمام شب از نگرانی خوابم نبرد، مرتب به بدترین ها فکر کردم و از شانه ای به شانه دیگر غلت زدم. ساعت هشت و نیم صبح تلفن زنگ زد، با دلهره گوشی را برداشتم و با خانم منشی صحبت کردم. گویا وقت ملاقات بعدیم باید تغییر می کرد. با عصبانیت گفتم اگر دلیل تماس فقط همین مورد  تغییر وقت بود چرا دیروز پای تلفن اشاره ای به این مهم نگردید تا نیازی به نگرانی شب تا صبح بنده نباشد

خیلی حق به جانب گفت
Patient confidentiality; I couldn't discussed the matter with anyone but you.


© All rights reserved

Tuesday, 15 May 2012

از ما بخیر و از شما به سلامت

شنیدید که می گویند "عطایش را به لقایش بخشیدم"؟ شاید به ندرت بشود کسی را پیدا کرد که در طول زندگیش به افرادی که این ضرب المثل در مورد آنها مصداق دارد برخورد نکرده باشد

جالب اینجاست که گاهی حتی از "عطایی" هم خبری نیست و بنا به دلایلی "لقایی" را تحمل می کنی. بخصوص در ارتباطات شغلی این مسئله پیش میاید و یادگیری چگونه حرفه ای برخورد کردن با این افراد ضروری است. ولی گذشت تا کجا جایز است؟ البته پاسخ این سوال به فاکتورهایی چون شخصیت افراد، موقعیت و ماهیت تضادها بستگی دارد

حال تصور کنید که به خاطر همکاری با جمعی که هدفشان را باور داری و بدون اینکه این همکاری نفع مالی و شخصی برایت دربر داشته باشد، با دیگران هم قدم شدی. چون همه با هم در راه هدف قدم برمی دارید و چون هدف والاست تحمل مصائبی چون توقعات غیر معمول همراهان، مشغله فراوان و حتی غرولند های تکراری دیگران آنقدرها هم مشکل نیست. ولی گاهی اوضاع  بغرنج می شود و تحمل و سکوتت را به پای رضایت و نفهمیت می گذارند و می بینی که پاداش صرف وقت، هزینه و زحماتت چیزی جز بدهکاری های سنگین به دیگران نیست. آن موقع است که باید بگویی عطای نبوده را به لقایت بخشیدم

و من به مرز این بخشش رسیده ام


© All rights reserved