Showing posts with label مبانی پادشاهی. Show all posts
Showing posts with label مبانی پادشاهی. Show all posts

Monday, 2 September 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 188

داستان به پادشاهی بهرام گور رسید و ماجراهایی که در دوران پادشاهی او رخ می‌دهد

به داستان بهرام با لنبک آبکش و براهام رسیدیم

روزی همین‌طور که بهرام به شکارگاه رفته بوده مرد پیری عصازنان  به نزدیک او میاید و از براهام نامی شاکی می‌شود و بر لنبک نامی درود می‌فرستد. بهرام هم از اطرافیان پرس و جو می‌کند که ببینید این دو نفر کی هستند و وضعشان چگونه است. به بهرام می‌گویند که براهام مردی است ثروتمند ولی بسیار خسیس و لنبک آبکش نداری است که همیشه در خانه‌اش به روی مهمان باز است
   
چنان بد که روزی به نخچیر شیر
همی رفت با چند گرد دلیر
بشد پیر مردی عصایی به دست
بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست
به راهام مردیست پرسیم و زر
جهودی فریبنده و بدگهر
به آزادگی لنبک آبکش
به آرایش خوان و گفتار خوش
بپرسید زان کهتران کاین کیند
به گفتار این پیر سر بر چیند
چنین گفت با او یکی نامدار
که ای با گهر نامور شهریار
سقاایست این لنبک آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
به یک نیم روز آب دارد نگاه
دگر نیمه مهمان بجوید ز راه
نماند به فردا از امروز چیز
نخواهد که در خانه باشد به نیز
به راهام بی‌بر جهودیست زفت
کجا زفتی او نشاید نهفت
درم دارد و گنج و دینار نیز
همان فرش دیبا و هرگونه چیز

بهرام جارچی می‌فرستد تا اعلام کند که از لنبک آب نخرند. بعد خودش در لباس مبدل به خانه‌ی لنبک می‌رود و می‌گوید سپاهی هستم که از لشکر جدا مانده‌ام. لنبک هم با خوشرویی او را به داخل خنه میاورد  و می‌گوید که اگر ده نفر هم بودید باز در خانه‌ی من جای داشتید

منادیگری را بفرمود شاه
که شو بانگ زن پیش بازارگاه
که هرکس که از لنبک آبکش
خرد آب خوردن نباشدش خوش
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر باره بی‌زور و تاب
سوی خانهٔ لنبک آمد چو باد
بزد حلقه بر درش و آواز داد
که من سرکشی‌ام ز ایران سپاه
چو شب تیره شد بازماندم ز شاه
درین خانه امشب درنگم دهی
همه مردمی باشد و فرهی
ببد شاد لنبک ز آواز اوی
وزان خوب گفتار دمساز اوی
بدو گفت زود اندر آی ای سوار
که خشنود باد ز تو شهریار
اگر با تو ده تن بدی به بدی
همه یک به یک بر سرم مه بدی

بهرام از اسب پایین میاد و لنبک اسبش را نگهداری می‌کند و خوراک و می برای بهرام فراهم می‌کند و بعد برای سرگرمی شطرنج میاورد. به بهرام حسابی خوش می‌گذرد بخصوص از روی گشاده و پذیرایی لنبک لذت می‌برد

فرود آمد از باره بهرامشاه
همی داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید شادان به چیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش
چو بنشست بهرام لنبک دوید
یکی شهره شطرنج پیش آورید
یکی کاسه آورد پر خوردنی
بیاورد هرگونه آوردنی
به بهرام گفت ای گرانمایه مرد
بنه مهره بازی از بهر خورد
بدید آنک کلنبک بدو داد شاه
بخندید و بنهاد بر پیش گاه
چو نان خورده شد میزبان در زمان
بیاورد جامی ز می شادمان
همی خورد بهرام تا گشت مست
به خوردنش آنگه بیازید دست
شگفت آمد او را ازان جشن اوی
وزان خوب گفتار وزان تازه روی

بهرام آن شب می‌خوابد. روز بعد لنبک به او می‌گوید که شب برای اسبت نتوانستم چیزی جور کنم امروز هم مهمان من باش. اگرهم یاری می‌خواهی برایت میاورم! امروز هم به شادمانی نزد من بمان. بهرام می‌گوید که کار خاصی ندارم و مهمانت خواهم بود. لنبک هم خیلی خوشحال می‌شود

بخفت آن شب و بامداد پگاه
از آواز او چشم بگشاد شاه
چنین گفت لنبک به بهرام گور
که شب بی نوا بد همانا ستور
یک امروز مهمان من باش وبس
وگر یار خواهی بخوانیم کس
بیاریم چیزی که باید به جای
یک امروز با ما به شادی بپای
چنین گفت با آبکش شهریار
که امروز چندان نداریم کار
که ناچار ز ایدر بباید شدن
هم اینجا به نزد تو خواهم بدن
بسی آفرین کرد لنبک بروی
ز گفتار او تازه‌تر کرد روی

لنبک سر کار می‌رود ولی خریداری برای آب پیدا نمی‌کند. پیراهن تنش را می‌فروشد و با پول آن گوشتی می‌خرد (یادداشتی به خود - نسبت بهای پوشیدنی به خوردنی). لنبک آن روز هم مجلسی شاد به پا می‌کند و روز بعد باز به بهرام می‌گوید مهمان من بمان. بهرام هم فکر می‌کند که برای روز سوم لنبک نخواهد توانست که میزبانی کند و قبول کرد که در خانه‌ی لنبک بماند

بشد لنبک و آب چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید
غمی گشت و پیراهنش درکشید
یکی آبکش را به بر برکشید
بها بستد و گوشت بخرید زود
بیامد سوی خانه چون باد و دود
بپخت و بخوردند و می خواستند
یکی مجلس دیگر آراستند
بیود آن شب تیره با می به دست
همان لنبک آبکش می‌پرست
چو شب روز شد تیز لنبک برفت
بیامد به نزدیک بهرام تفت
بدو گفت روز سیم شادباش
ز رنج و غم و کوشش آزاد باش
بزن دست با من یک امروز نیز
چنان دان که بخشیده‌ای زر و چیز
بدو گفت بهرام کین خود مباد
که روز سه دیگر نباشیم شاد
برو آبکش آفرین خواند و گفت
که بیداردل باش و با بخت جفت

لنبک به بازار رفت و مشک و وسایلی که داشت به امانت فروشی داد و به جای آن پولی دریافت کرد و با آن باز هم توانست خوراک و می مهمان را جور کند. روز بعد لنبک گفت سه روز در منزل من به سختی سر کردی ولی اگر از شاه نمی‌ترسی و موردی برایت پیش نمیاید دو هفته دیگر هم می‌توانی با من بمانی. بهرام هم تشکر می‌کند و می‌گوید باید برود 

به بازار شد مشک و آلت ببرد
گروگان به پرمایه مردی سپرد
خرید آنچ بایست و آمد دوان
به نزدیک بهرام شد شادمان
بدو گفت یاری ده اندر خورش
که مرد از خورشها کند پرورش
ازو بستد آن گوشت بهرام زود
برید و بر آتش خورشها فزود
چو نان خورده شد می‌گرفتند و جام
نخست از شهنشاه بردند نام
چو می خورده شد خواب را جای کرد
به بالین او شمع بر پای کرد
به روز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور
بشد میزبان گفت کای نامدار
ببودی درین خانهٔ تنگ و تار
بدین خانه اندر تن‌آسان نه‌ای
گر از شاه ایران هراسان نه‌ای
دو هفته بدین خانهٔ بی‌نوا
بباشی گر آید دلت را هوا
برو آفرین کرد بهرامشاه
که شادان و خرم بدی سال و ماه
سه روز اندرین خانه بودیم شاد
که شاهان گیتی گرفتیم یاد
به جایی بگویم سخنهای تو
که روشن شود زو دل و رای تو
که این میزبانی ترا بر دهد
چو افزون دهی تخت و افسر دهد
بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد
به نخچیرگه رفت زان خانه شاد
همی کرد نخچیر تا شب ز کوه
برآمد سبک بازگشت از گروه


 روز بعد بهرام به خانه‌ی براهام می‌رود و می‌گوید که همراه شاه هستم و راهم را گم کردم و شب جایی ندارم. اجازه می‌دهی تا مهمان تو باشم. خدمتکار هم پیش براهام می‌رود و می‌گوید که مردی آمده و چنین می‌گوید براهام هم می‌گوید که بگو که ما جایی نداریم ولی بار بهرام اصرار می‌کند تا سه بار مستخدم می‌رود و میاید تا اینکه نهایتا قرار می‌شود بهرام در همان ورودی در شب را صبح کند، به چیزی در خانه‌ی براهام دست نرند و اگر اسبش سرگینی افکند یا خشتی را خراب کرد، آن را تمیز و خسارت را تفبل کند

ز پیش سواران چو ره برگرفت
سوی خان بی‌بر به راهام تفت
بزد در بگفتا که بی‌شهریار
بماندم چو او بازماند از شکار
شب آمد ندانم همی راه را
نیابم همی لشکر و شاه را
گر امشب بدین خانه یابم سپنج
نباشد کسی را ز من هیچ رنج
به پیش به راهام شد پیشکار
بگفت آنچ بشنید ازان نامدار
به راهام گفت ایچ ازین در مرنج
بگویش که ایدر نیابی سپنج
بیامد فرستاده با او بگفت
که ایدر ترا نیست جای نهفت
بدو گفت بهرام با او بگوی
کز ایدر گذشتن مرا نیست روی
همی از تو من خانه خواهم سپنج
نیارم به چیزت ازان پس به رنج
چو بشنید پویان بشد پیشکار
به نزد به راهام گفت این سوار
همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت
سخن گفتن و رای بسیار گشت
به راهام گفتش که رو بی‌درنگ
بگویش که این جایگاهیست تنگ
جهودیست درویش و شب گرسنه
بخسپد همی بر زمین برهنه
بگفتند و بهرام گفت ار سپنج
نیابم بدین خانه آیدت رنج
بدین در بخسپم نجویم سرای
نخواهم به چیزی دگر کرد رای
به راهام گفت ای نبرده سوار
همی رنجه داری مرا خوارخوار
بخسپی و چیزت بدزدد کسی
ازان رنجه داری مرا تو بسی
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ شد
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم به مرگ آبچین و کفن
هم امشب ترا و نشست ترا
خورش باید و نیست چیزی مرا
گر این اسپ سرگین و آب افگند
وگر خشت این خانه را بشکند
به شبگیر سرگینش بیرون کنی
بروبی و خاکش به هامون کنی
همان خشت را نیز تاوان دهی
چو بیدار گردی ز خواب آن دهی
بدو گفت بهرام پیمان کنم
برین رنجها سر گروگان کنم

بهرام از اسب پایین میاید و نمدزین را بر زمین پهن می‌کند و سرش را روی زین اسبش می‌گذارد. خود صاحبخانه غذا و می میاورد ولی فقط خود می‌خورد و به بهرام می‌گوید هر کسی چیزی دارد می‌خورد و اگر ندارد گرسنه و تشنه می‌ماند 

فرود آمد و اسپ را با لگام
ببست و برآهخت تیغ از نیام
نمدزین بگسترد و بالینش زین
بخفت و دو پایش کشان بر زمین
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و به خوردن نشست
ازان پس به بهرام گفت ای سوار
چو این داستان بشنوی یاد دار
به گیتی هرانکس که دارد خورد
سوی مردم بی‌نوا ننگرد
بدو گفت بهرام کاین داستان
شنیدستم از گفتهٔ باستان
شنیدم به گفتار و دیدم کنون
که برخواندی از گفتهٔ رهنمون
می آورد چون خورده شد نان جهود
ازان می ورا شادمانی فزود
خروشید کای رنج‌دیده سوار
برین داستان کهن گوش‌دار
که هرکس که دارد دلش روشنست
درم پیش او چون یکی جوشنست
کسی کو ندارد بود خشک لب
چنانچون توی گرسنه نیم‌شب
بدو گفت بهرام کاین بس شگفت
به گیتی مرین یاد باید گرفت
که از جام یابی سرانجام نیک
خنک میگسار و می و جام نیک

روز بعد بهرام اسب را زین می‌کند و می‌خواهد از خانه‌ی براهام بیرون آید که او می‌دود و می‌گوید ای سوار قرار بود پهن اسبت را خود جمع کنی و نکردی. بهرام می‌گوید مستخدمت را بگو این کار را بکند و من مزدش را خواهم داد. براهام هم می‌گوید که من کسی را ندارم تو قول دادی و باید این کار را بکنی. بهرام هم دستمالی حریر خوشبو در چکمه داسته آنرا درمیاورد و پهن اسب را با آن جمع می‌کند و به بیرون میندازد

چو از کوه خنجر برآورد هور
گریزان شد از خانه بهرام گور
بران چرمهٔ ناچران زین نهاد
چه زین از برش خشک بالین نهاد
بیامد به راهام گفت ای سوار
به گفتار خود بر کنون پای‌دار
تو گفتی که سرگین این بارگی
به جاروب روبم به یکبارگی
کنون آنچ گفتی بروب و ببر
به رنجم ز مهمان بیدادگر
بدو گفت بهرام شو پایکار
بیاور که سرگین کشد بر کنار
دهم زر که تا خاک بیرون برد
وزین خانهٔ تو به هامون برد
بدو گفت من کس ندارم که خاک
بروبد برد ریزد اندر مغاک
تو پیمان که کردی به کژی مبر
نباید که خوانمت بیدادگر
چو بشنید بهرام ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت با خاک اندر مغاک

بهرام به کاخ خود می‌رود و در رفتار این دو مرد لنبک و براهام فکر می‌کند و روز بعد هم لنبک و هم براهام را به بارگاه خود می‌خواند. کسی را هم به خانه‌ی براهام می‌فرستد تا برود و هر چه مال و اموال هست جمع کند و بیاورد. او هم هزار شتر بار می‌کند و به بهرام می‌گوید که خانه‌ی براهام خانه نبود بلکه کاروانسرایی بود که از خزانه‌ی تو بیشتر زر داشت. بهرام هم از آنچه از خانه‌ی براهام آورده شده بود صد شترش را به لنبک می‌بخشد و راهیش می‌کند

بفرمود تا لنبک آبکش
بشد پیش او دست کرده به کش
ببردند ز ایوان به راهام را
جهود بداندیش و بدکام را
چو در بارگه رفت بنشاندند
یکی پاک‌دل مرد را خواندند
بدو گفت رو بارگیها ببر
نگر تا نباشی به جز دادگر
به خان به راهام شو بر گذار
نگر تا چه بینی نهاده بیار
بشد پاک‌دل تا به خان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
یکی کاروان‌خانه بود و سرای
کزان خانه بیرون نبودیش جای
ز در و ز یاقوت و هر گوهری
ز هر بدره‌ای بر سرش افسری
که دانند موبد مر آن را شمار
ندانست کردن بس روزگار
فرستاد موبد بدانجا سوار
شتر خواست از دشت جهرم هزار
همه بار کردند و دیگر نماند
همی شاددل کاروان را براند
چو بانگ درای آمد از بارگاه
بشد مرد بینا بگفت آن به شاه
که گوهر فزون زین به گنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست
بماند اندران شاه ایران شگفت
ز راز دل اندیشه‌ها برگرفت
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز ورزش چه سود
ازان صد شتروار زر و درم
ز گستردنیها و از بیش و کم
جهاندار شاه آبکش را سپرد
بشد لنبک از راه گنجی ببرد

بهرام به براهام می‌گوید خودت گفتی که هر کسی که دارد می‌خورد و کسی که ندارد پژمرده می‌شود حالا خودت نداری و می‌توانی خوردن لنبک را به تماشا بنشینی. بهرام چهار درم به او می‌دهد و می‌گوید این را سرمایه کن و با آن زندگی کن هرچند که سزاوار این چهار درهم هم نیستی

ازان پس براهام را خواند و گفت
که ای در کمی گشته با خاک جفت
چه گویی که پیغمبرت چند زیست
چه بایست چندی به زشتی گریست
سوار آمد و گفت با من سخن
ازان داستانهای گشته کهن
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد
کنون دست یازان ز خوردن بکش
ببین زین سپس خوردن آبکش
ز سرگین و زربفت و دستار و خشت
بسی گفت با سفله مرد کنشت
درم داد ناپاک دل را چهار
بدو گفت کاین را تو سرمایه‌دار
سزا نیست زین بیشتر مر ترا
درم مرد درویش را سر ترا
به ارزانیان داد چیزی که بود
خروشان همی رفت مرد جهود


در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
منادی‌گر = جارچی
آلت = وسیله، ابزار
چرمه = اسب
سرگین = پهن
موزه = چکمه
کنشت = معبد یهودیان
شبگیر = سحرگاه

ابیانی که خیلی دوست داشتم
چه گویی که پیغمبرت چند زیست
چه بایست چندی به زشتی گریست
سوار آمد و گفت با من سخن
ازان داستانهای گشته کهن
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد
کنون دست یازان ز خوردن بکش
ببین زین سپس خوردن آبکش

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور)

قسمتهای پیشین

ص 1383 کشتن بهرام شیران را و بازداشتن مردمان از خوردن می 

© All rights reserved

Sunday, 1 September 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 187

داستان تا جایی رسید که بهرام گور بالاخره و پس از اثبات شجاعت و سزاواری خود بر تخت پادشاهی نشست

چو بر تخت بنشست بهرام گور
برو آفرین کرد بهرام و هور
پرستش گرفت آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
خداوند پیروزی و برتری
خداوند افزونی و کمتری
خداوند داد و خداوند رای
کزویست گیتی سراسر به پای

بهرام تاج و تخت خود را از دهش خداوند می‌داند و مردم را هم به پرستش یزدان می‌خواند

ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت
ازو یافتم کافریدست بخت
بدو هستم امید و هم زو هراس
وزو دارم از نیکویها سپاس
شما هم بدو نیز نازش کنید
بکوشید تا عهد او نشکنید
زبان برگشادند ایرانیان
که بستیم ما بندگی را میان
که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد
وزان پس همه آفرین خواندند
همه بر سرش گوهر افشاندند
چنین گفت بهرام کای سرکشان
ز نیک و بد روز دیده نشان
همه بندگانیم و ایزد یکیست
پرستش جز او را سزاوار نیست
ز بد روز بی بیم داریمتان
به بدخواه حاجت نیاریمتان
بگفت این و از پیش برخاستند
برو آفرین نو آراستند

روز بعد بزرگان ایران به دیدار بهرام گور می‌روند و بارگاه او را میارایند

شب تیره بودند با گفت وگوی
چو خورشید بر چرخ بنمود روی
به آرام بنشست بر گاه شاه
برفتند ایرانیان بارخواه
چنین گفت بهرام با مهتران
که این نیکنامان و نیک اختران
به یزدان گراییم و رامش کنیم
بتازیم و دل زین جهان برکنیم
بگفت این و اسپ کیان خواستند
کیی بارگاهش بیاراستند

در روز سوم بهرام اصول پرستش را اینگونه تعریف می‌کند ایمان به روز رستخیز و بهشت و جهنم

سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت
که رسم پرستش نباید نهفت
به هستی یزدان گوایی دهیم
روان را بدین آشنایی دهیم
بهشتست و هم دوزخ و رستخیز
ز نیک و ز بد نیست راه گریز
کسی کو نگرود به روز شمار
مر او را تو بادین و دانا مدار

روز چهارم تاج را بر سر می‌گذارد، اعلام می‌کند که شادمانی به دارایی و گنج نیست و شادی خود را از مردمان می‌داند

به روز چهارم چو بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن پسندیده تاج
چنین گفت کز گنج من یک زمان
نیم شاد کز مردم شادمان
نیم خواستار سرای سپنج
نه از بازگشتن به تیمار و رنج
که آنست جاوید و این ره گذار
تو از آز پرهیز و انده مدار

در روز پنجم ار خواستش برای دسترسی مردمان در رنج سخن گفت و در روز ششم از زیردستان ونشکستن دل آنان

به پنجم چنین گفت کز رنج کس
نیم شاد تا باشدم دست رس
به کوشش بجوییم خرم بهشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
ششم گفت بر مردم زیردست
مبادا که هرگز بجویم شکست
جهان را ز دشمن تن آسان کنیم
بداندیشگان را هراسان کنیم

در روز هفتم گفت که به هر کس مثل خودش رفتار می‌کنیم و اگر کسی بدی بکند حتی از پدرم هم سخت‌تر با او رفتار می‌شود

به هفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان
چو با مردم زفت زفتی کنیم
همی با خردمند جفتی کنیم
هرانکس که با ما نسازند گرم
بدی بیش ازان بیند او کز پدرم
هرانکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید

در روز هشتم جوانوی را فراخواند و گفت نامه‌ای بنویس به بزرگ هر کشور و بگو که بهرام بر تخت نشسته. او  بر آیین زرتشت است و خداوند را می‌پرستد و با عدل و داد است

به هشتم چو بنشست فرمود شاه
جوانوی را خواندن از بارگاه
بدو گفت نزدیک هر مهتری
به هر نامداری و هر کشوری
یکی نامه بنویس با مهر و داد
که بهرام بنشست بر تخت شاد
خداوند بخشایش و راستی
گریزنده از کژی و کاستی
که با فر و برزست و با مهر و داد
نگیرد جز از پاک دادار یاد
پذیرفتم آن را که فرمان برد
گناه آن سگالد که درمان برد؟
نشستم برین تخت فرخ پدر
بر آیین طهمورث دادگر
به داد از نیاکان فزونی کنم
شما را به دین رهنمونی کنم
جز از راستی نیست با هرکسی
اگر چند ازو کژی آید بسی
بران دین زردشت پیغمبرم
ز راه نیاکان خود نگذرم

در روز نهم اعلام  کرد که آیین زرتشت اینگونه است که هر کسی بر دارایی خود پادشاه است و حتی پادشاه زن و فرزند خود! (یادداشتی به خود_ حقوق زن؟) ما نمی‌خواهیم که از ثروت دیگران برای خود گنج بسازیم و باغث رنج درویشان شویم.  بهرام سپس بر نامه‌ها مهر می‌زند و آنها را به اطراف می‌فرستد

نهم گفت زردشت پیشین بروی
به راهیم پیغمبر راست گوی
همه پادشاهید بر چیز خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش
به فرزند و زن نیز هم پادشا
خنک مردم زیرک و پارسا
نخواهیم آگندن زر به گنج
که از گنج درویش ماند به رنج
گر ایزد مرا زندگانی دهد
برین اختران کامرانی دهد
یکی رامشی نامه خوانید نیز
کزان جاودان ارج یابید و چیز
ز ما بر همه پادشاهی درود
به ویژه که مهرش بود تار و پود
نهادند بر نامه ها بر نگین
فرستادگان خواست با آفرین
برفتند با نامه ها موبدان
سواران بینادل و بخردان

روز بعد دسته‌ای که مخالف بهرام ببودند به سراغ  منذر می‌روند که پیش بهرام شاه وساطت  ما را بکن  ما از دست یزدگرد به ستوه آمده بودیم و می‌ترسیدیم که بهرام هم مانند پدرش باشد. منذر هم نزد بهرام می‌رود و با او صحبت می‌کند. بهرام هم کسانی را که با به پادشاهی رسیدن او مخالف بودند بخشیده می‌شوند و بساط سور و ساز را راه می‌اندازند  

دگر روز چون بردمید آفتاب
ببالید کوه و بپالود خواب
به نزدیک منذر شدند این گروه
که بهرام شه بود زیشان ستوه
که خواهشگری کن به نزدیک شاه
ز کردار ما تا ببخشد گناه
که چونان بدیم از بد یزدگرد
که خون در تن نامداران فسرد
ز بس زشت گفتار و کردار اوی
ز بیدادی و درد و آزار اوی
دل ما به بهرام ازان بود سرد
که از شاه بودیم یکسر به درد
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم
ببخشید اگر چندشان بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه
بیاراست ایوان شاهنشهی
برفت آنک بودند یکسر مهی
چو جای بزرگی بپرداختند
کرا بود شایسته بنشاختند
به هر جای خوانی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند

تا سه روز در کاخ بهرام بساط سور و ساز به راه بود. بعد بهرام از خوبی و زحماتی که منذر و نعماان برای او کشیده بودند گفت و به آنان هدیه داد. بعد به دیگران هم هدایایی بخشید. همه خوشحال شدند و به آنشکده رفته و به شادی و نیایش پرداختند

دوم روز رفتند دیگر گروه
سپهبد نیامد ز خوردن ستوه
سیم روز جشن و می و سور بود
غم از کاخ شاه جهان دور بود
بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد
ز بهر من این پاک زاده دو مرد
همه مهتران خواندند آفرین
بران دشت آباد و مردان کین
ازان پس در گنج بگشاد شاه
به دینار و دیبا بیاراست گاه
به اسپ و سنان و به خفتان جنگ
ز خود و ز هر گوهری رنگ رنگ
سراسر به نعمان و منذر سپرد
جوانوی رفت آن بدیشان شمرد
کس اندازه بخشش او نداشت
همان تاو با کوشش او نداشت
همان تازیان را بسی هدیه داد
از ایوان شاهی برفتند شاد
بیاورد پس خلعت خسروی
همان اسپ و هم جامه پهلوی
به خسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش
شهنشاه خسرو به نرسی رسید
ز تخت اندر آمد به کرسی رسید
برادرش بد یک دل و یک زبان
ازو کهتر آن نامدار جوان
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
بدان تا به آیین بود کشورش
سپه را سراسر به نرسی سپرد
به بخشش همی پادشاهی ببرد
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپاهش به دینار گشتند شاد
بفرمود پس تا گشسپ دبیر
بیامد بر شاه مردم پذیر
کجا بود دانا بدان روزگار
شمار جهان داشت اندر کنار
جوانوی بیدار با او بهم
که نزدیک او بد شمار درم
ز باقی که بد نزد ایرانیان
بفرمود تا بگسلد از میان
دبیران دانا به دیوان شدند
ز بهر درم پیش کیوان شدند
ز باقی که بد بر جهان سربسر
همه برگرفتند یک با دگر
نود بار و سه بار کرده شمار
به ایران درم بد هزاران هزار
ببخشید و دیوان بر آتش نهاد
همه شهر ایران بدو گشت شاد
چو آگاه شد زان سخن هرکسی
همی آفرین خواند هرکس بسی
برفتند یکسر به آتشکده
به ایوان نوروز و جشن سده
همی مشک بر آتش افشاندند
به بهرام بر آفرین خواندند
وزان پس بفرمود کارآگهان
یکی تا بگردند گرد جهان
کسی را کجا رانده بد یزدگرد
بجست و به یک شهرشان کرد گرد
بدان تا شود نامه شهریار
که آزادگان را کند خواستار
فرستاد خلعت به هر مهتری
ببخشید به اندازه شان کشوری
رد و موبد و مرزبان هرک بود
که آواز بهرام زان سان شنود
سراسر به درگاه شاه آمدند
گشاده دل و نیکخواه آمدند
بفرمود تا هرک بد دادجوی
سوی موبد موبد آورد روی

بهرام به همه‌ی زیردستان اعلام کرد که از غم و گناه دور باشید. هر کسی که راه عدل یش گیرد بر او خوبی نثار خواهیم کرد. چنین شد که همه‌ی مردم و خود بهرام شاد بودند و بهرام کارش یا شکار و یا بازی چوگان بود

چو فرمانش آمد ز گیتی به جای
منادیگری کرد بر در به پای
که ای زیردستان بیدار شاه
ز غم دور باشید و دور از گناه
وزین پس بران کس کنید آفرین
که از داد آباد دارد زمین
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس
هرانکس که بگزید فرمان ما
نپیچد سر از رای و پیمان ما
برو نیکویها برافزون کنیم
ز دل کینه و آز بیرون کنیم
هرانکس که از داد بگریزد اوی
به بادآفره در بیاویزد اوی
گر ایدونک نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار
برین نیکویها فزایش بود
شما را بر ما ستایش بود
همه شهر ایران به گفتار اوی
برفتند شادان دل و تازه روی
بدانگه که شد پادشاهیش راست
فزون گشت شادی و انده بکاست
همه روز نخچیر بد کار اوی
دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
زفت = قوی جثه
جودر = گیاهی با دانه‌های ریز و باریک که در میان کشتزار جو می‌روید

ابیانی که خیلی دوست داشتم
نخواهیم آگندن زر به گنج
که از گنج درویش ماند به رنج

نماندم نمکسود و هیزم نه جو
 نه چیزی پدیدست تا جودرو


چنین گفت کز گنج من یک زمان
نیم شاد کز مردم شادمان
نیم خواستار سرای سپنج
نه از بازگشتن به تیمار و رنج
که آنست جاوید و این ره گذار
تو از آز پرهیز و انده مدار

که ای زیردستان بیدار شاه
ز غم دور باشید و دور از گناه

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور)

قسمتهای پیشین

ص 1387 پداستان بهرام با لنبک آبکش و براهام 

© All rights reserved