Showing posts with label بهرام گور. Show all posts
Showing posts with label بهرام گور. Show all posts

Monday, 16 December 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 202

 داستان به جایی رسیده که بهرام گور به مرگ طبیعی از دنیا رفته و  یزدگرد، پسر او جانشین اوست

خطلابه‌ی پادشاهی یزدگرد هم پر است از تشویق به راه راست و دوری از کژی و رشک و خودش هم کشور را در این مدت در امنیت نگاه می‌دارد

نشستند با موبدان و ردان
بزرگان و سالاروش بخردان
 جهانجوی بر تخت زرین نشست 
در رنج و دست بدی را ببست 
نخستین چنین گفت کن کز گناه 
برآسود شد ایمن از کینه خواه 
هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک 
مر آن درد را دور باشد پزشک
که رشک آورد آز و گرم و گداز 
دژ آگاه دیوی بود دیرساز
هرآن چیز کنت نیاید پسند 
دل دوست و دشمن بر آن برمبند
مدارا خرد را برابر بود 
خرد بر سر دانش افسر بود
به جای کسی گر تو نیکی کنی 
مزن بر سرش تا دلش نشکنی
چو نیکی کنش باشی و بردبار
نباشی به چشم خردمند خوار
 اگر بخت پیروز یاری دهد 
مرا بر جهان کامگاری دهد
یکی دفتری سازم از راستی 
که بندد در کژی و کاستی
همی داشت یک چند گیتی بداد 
 زمانه بدو شاد و او نیز شاد 
به هر سو فرستاد بی مر سپاه
همی داشت گیتی ز دشمن نگاه
  
  هجده سال می‌گذرد و چون یزدگرد ‌می‌فهمد که زندگانیش به پایان می‌رسد بزرگان را دور خود جمع می‌کند واعلام می‌کند که تصمیم گرفتم تا تاج را به پسر کوچکم هرمز بدهم چون او را بیشتر لایق پادشاهی می‌بینم و خود زمانی بعد از دنیا می‌رود

ده و هشت بگذشت سال از برش
به پاییز چون تیره گشت افسرش
 بزرگان و دانندگان را بخواند 
بر تخت زرین به زانو نشاند 
چنین گفت کین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پرودگار 
 به تاج گرانمایگان ننگرد 
شکاری که یابد همی بشکرد 
کنون روز من بر سر آید همی 
به نیرو شکست اندر آید همی
سپردم به هرمز کلاه و نگین 
همه لشکر و گنج ایران زمین
همه گوش دارید و فرمان کنید 
ز پیمان او رامش جان کنید
اگر چند پیروز با فر و یال 
ز هرمز فزونست چندی به سال 
ز هرمز همی بینم آهستگی
 خردمندی و داد و شایستگی 
 بگفت این و یک هفته زان پس بزیست
برفت و برو تخت چندی گریست

به این ترتیب هرمز به تخت شاهی می‌نشیند. پیروز که پسر بزرگ یزدگرد بوده در خشم با اطرافیانش به چغانی می‌رود و به پادشاه چغانی می‌گوید که ما دو برادر بودیم ولی پدرم تاج خود را به برادر کوچک‌تر سپرده و اگر تو مرا کمک کنی و سپاهی به من بدهی من می‌توانم تاج شاهی را از برادرم پس بگیرم. پادشاه چغانی هم قبول می‌کند تا به قیمت افزوده شدن ترمذ و ویسه گرد به خاک سرزمینش به پیروز کمک کند

چو هرمز برآمد به تخت پدر
به سر برنهاد آن کیی تاج زر 
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم 
همی آب رشک اندر آمد به چشم
سوی شاه هیتال شد ناگهان 
ابا لشکر و گنج و چندی مهان 
چغانی شهی بد فغانیش نام 
جهانجوی با لشکر و گنج و کام
فغانیش را گفت کای نیک خواه 
دو فرزند بودیم زیبای گاه 
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد
چو بیدادگر بد سپرد و بمرد 
 چو لشکر دهی مر مرا گنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست 
 فغانی بدو گفت که آری رواست
جهاندار هم بر پدر پادشاست
 به پیمان سپارم سپاهی تو را 
نمایم سوی داد راهی تو را
که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد 
ا که خون عهد این دارم از یزدگرد
بدو گفت پیروز کری رواست 
فزون زان بتو پادشاهی سزاست

پیروز هم قبول می‌کند و اینگونه سی‌هزار شمشیرزن از پادشاه فغانی می‌گیرد و به جنگ برادرش هرمز می‌رود. بین این دو برادر جنگی درمی‌گیرد و نهایتا هرمز شکست می‌خورد. وقتی که پیروز چشمش به برادر شکست خورده‌اش میفتد تصمیم می‌گیرد که او را نکشد و پیمانی با او می‌بندد و او را به سمت کاخ خود روانه‌ می‌کند

بدو داد شمشیرزن سی هزار
ز هیتالیان لشکری نامدار
 سپاهی بیاورد پیروزشاه 
که از گرد تاریک شد چرخ ماه
برآویخت با هرمز شهریار 
فراوان ببودستشان کارزار
سرانجام هرمز گرفتار شد 
همه تاجها پیش او خوار شد
چو پیروز روی برادر بدید 
دلش مهر پیوند او برگزید
بفرمود تا بارگی برنشست 
بشد تیز و ببسود رویش بدست
فرستاد بازش بایوان خویش
بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش
 بیامد بتخت کیی برنشست
 چنان چون بود شاه یزدان پرست

وقتی پیروز بر تخت می‌نشیند تصمیم می‌گیرد تا هر کس را سر جای خود بگذارد و مردم را به بردباری و خردمندی تشویق می‌کند

همی خواهم از داور بی نیاز
که باشد مرا زندگانی دراز
 که که را به که دارم و مه به مه 
فراوان خرد باشدم روز به 
سر مردمی بردباری بود  
سبک سر همیشه بخواری بود
ستون خرد داد و بخشایشست 
در بخشش او را چو آرایشست
زبان چرب و گویندگی فر اوست 
دلیری و مردانگی پر اوست
هران نامور کو ندارد خرد 
ز تخت بزرگی کجا برخورد
خردمند هم نیز جاوید نیست 
فری برتر از فر جمشید نیست
چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد 
نشست کیی دیگری را سپرد 
نماند برین خاک جاوید کس 
ز هر بد به یزدان پناهید و بس 

یک سال هم پیروز به همین سبک پادشاهی می‌کند و همه در آرامشند. تا اینکه سال بعد گرفتار خشکی می‌شوند. همه‌جا گرفتار خشک‌سالی است. پیروز هم باج و خراج را می‌بخشد و اعلام می‌کنند که انبارداران انبارها را پر از غله کنند و کسانی هم که غله دارند یا دام، نمی‌توانند در این قحطی آن را به هر قیمتی که بخواهند بفروشند و ناظرانی برای در دسترس گذاشتن غلات برای مردم می‌گذارد و می‌گوید اگر کسی از گرسنگی بمیرد تقصیر انبارداران خواهد بود و آنها مجازات خواهند شد
همی بود یک سال با داد و پند 
خردمند وز هر بدی بی گزند
دگر سال روی هوا خشک شد 
به جو اندرون آب چون مشک شد
سه دیگر همان و چهارم همان 
ز خشکی نبد هیچکس شادمان
هوا را دهان خشک چون خاک شد
ز تنگی به جو آب تریاک شد 
 ز بس مردن مردم و چارپای 
پیی را ندیدند بر خاک جای
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت
خراج و گزیت از جهان برگرفت 
 به هر سو که انبار بودش نهان
ببخشید بر کهتران و مهان 
 خروشی برآمد ز درگاه شاه 
که ای نامداران با دستگاه
غله هرچ دارید پیدا کنید 
ز دینار پیروز گنج آگنید 
هر آنکس که دارد نهانی غله
وگر گاو و گر گوسفند و گله
 به نرخی فروشد که او را هواست 
که از خوردنی جانور بی نواست
به هر کارداری و خودکامه ای 
فرستاد تازان یکی نامه ای
که انبارها برگشایند باز
به گیتی برآنکس که هستش نیاز
 کسی گر بمیرد بنایافت نان 
  ز برنا و از پیر مرد و زنان
بریزم ز تن خون انباردار
کجا کار یزدان گرفتست خوار

          همه بعد (برای باران؟) به دشت می‌روند و دعا می‌کنند ولی هیچ خبری نیست و تا هفت سال این خشک‌سالی دوام دارد تا اینکه در فروردین ماه هشتمین سال باران می‌بارد و از خشک‌سالی نجات میابند، پیروز هم شهرستانی‌‌هایی می‌سازد سرزمین‌هایی را آباد می‌کند  
بفرمود تا خانه بگذاشتند 
به دشت آمد و دست برداشتند 
همی به آسمان اندر آمد خروش
ز بس مویه و درد و زاری و جوش
 ز کوه و بیابان وز دشت و غار
ز یزدان همی خواستی زینهار
 برین گونه تا هفت سال از جهان 
ندیدند سبزی کهان و مهان 
بهشتم بیامد مه فوردین همی
برآمد یکی ابر با آفرین همی
 در بارید بر خاک خشک 
آمد از بوستان بوی مشک
شده ژاله برگل چو مل در قدح 
همی تافت از ابر قوس قزح 
زمانه برست از بد بدگمان 
به هرجای بر زه نهاده کمان
چو پیروز ازان روز تنگی برست
بر آرام بر تخت شاهی نشست
 یکی شارستان کرد پیروز کام 
بفرمود کو را نهادند نام 
جهاندار گوینده گفت این ریست
که آرمام شاهان فرخ پیست
 دگر کرد بادان پیروزنام 
خنیده بهرجایش آرام و کام 
که اکنونش خوانی همی اردبیل 
که قیصر بدو دارد از داد میل
چو این بومها یکسر آباد کرد
دل مردم پر خرد شاد کرد

 پیروز دو پسر داشته بلاش که پسر کوچکتر بود را بر تخت می‌گذارد تا با قباد، پسر بزرگترش، به جنگ تورانیان برود. از آنجا که بلاش کم سن و سال بود، پیروز مردی پادسی و خردمند به اسم سوفزا را  به عنوان وزیر بلاش می‌گذارد و به جنگ می‌رود

 درم داد با لشکر نامدار
سوی جنگ جستن برآراست
 بدان جنگ هرمز بدی پیش رو 
کار همی رفت با کارسازان نو 
قباد از پس پشت پیروز شاه 
همی راند چون باد لشکر به راه 
که پیروز را پاک فرزند بود 
خردمند شاخی برومند بود
بلاش از بر تخت بنشست شاد
که کهتر پسر بود با مهر و داد 
 یکی پارسی بود بس نامدار 
ورا سوفزا خواندی شهریار
بفرمود پیروز کایدر بباش 
چو دستور شایسته نزد بلاش 
سپه را سوی جنگ ترکان کشید 
همی تاج و تخت کیی را سزید 

خوشنواز فرمانده‌ی تورانیان بوده. در زمان بهرام شاه  مرز بین ایران و توران با علامتی که بهرام گذاشته بود جدا می‌شده. وقتی پیروز به آن نشان می‌رسد می‌گوید که مناره‌ای خواهم ساخت و می‌گویم که بهرام آنرا ساخته و با سپاهش از مرز قراردادی زمان بهرام عبور می‌کند  

همی راند با لشکر و گنج و ساز 
که پیکار جویند با خوشنواز
نشانی که بهرام یل کرده بود 
ز پستی بلندی برآورده بود
نبشته یکی عهد شاهنشهان 
که از ترک و ایرانیان در جهان
کسی زین نشان هیچ برنگذرد
کزان رود برتر زمین نشمرد
 چو پیروز شیراوژن آنجا رسید 
نشان کردن شاه ایران بدید 
چنین گفت یکسر بگردنکشان 
که از پیش ترکان برین همنشان
مناره برآرم به شمشیر و گنج
ز هیتال تا کس نباشد به رنج
چو باشد مناره به پیش برک
بزرگان به پیش من آرند چک
بگویم که آن کرد بهرام گور 
 به مردی و دانایی و فر و زور
نمانم بجایی پی خوشنواز 
به هیتال و ترک از نشیب و فراز 

خوشنواز که می‌فهمد که پیروز از مرز عبور کرده عصبانی می‌شود و نامه‌ای می‌نویسد که تو عهد شاهان پیشین را شکستی و جز جنگ چاره‌ای نیست - یادداشتی به خود_ جالب است که حتی تهدید به جنگ هم با هدیه بوده

چو بشنید فرزند خاقان که شاه 
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه 
همی بشکند عهد بهرام گور
بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور
 دبیر جهاندیده را خوشنواز 
بفرمود تا شد بر او فراز
یکی نامه بنوشت با آفرین 
ز دادار بر شهریار زمین 
چنین گفت کز عهد شاهان داد 
به گردی نخوانمت خسرونژاد
نه این بود عهد نیاکان تو 
گزیده جهاندار و پاکان تو
چو پیمان آزادگان بشکنی 
نشان بزرگی به خاک افگنی
مرا با تو پیمان بباید شکست 
به ناچار بردن بشمشیر دست
به نامه ز هر کارش آگاه کرد 
بسی هدیه با نامه همراه کرد
سواری سراینده و سرفراز 
همی رفت با نامه ی خوشنواز

پیروز که نامه را می‌خواند عصبانی می‌شود و می‌گوید که برو به اون شاه دیوانه‌تان بگو که بهرام این مرز را مشخص کرده

چو آن نامه برخواند پیروز شاه
برآشفت زان نامور پیشگاه
 فرستاده را گفت برخیز و رو 
به نزدیک آن مرد دیوانه شو
بگویش که تا پیش رود برک 
شما را فرستاد بهرام چک
کنون تا لب رود جیحون تو راست
بلندی و پستی و هامون تو راست
من اینک بیارم سپاهی گران 
سرافراز گردان جنگ آوران
نمانم مگر سایه ی خوشنواز
که باشد بروی زمین بر دراز

فرستاده هم پیام را برای خوشنواز می‌برد و او هم سپاهش را آماده می‌کند و پیامی را که زمان جد او با بهرام شاه بسته شده  بود سر نیزه می‌کند و سخنوری را می‌فرستد تا باز  قرار نیاکانشان را به یاد پیروز آورد و به او بگوید که تو شاه بی‌دین هستی که از عهد پیشینیان سر پیچیدی. مرا یار یزدان بس  

 فرستاده آمد بکردار گرد 
شنیده سخنها همه یاد کرد 
همی گفت یک چند با خوشنواز
ازان شاه گردنکش و دیرساز 
چو گفتار بشنید و نامه بخواند 
سپاه پراگنده را برنشاند 
بیاورد لشکر به دشت نبرد 
همان عهد را بر سر نیزه کرد
که بستد نیایش ز بهرامشاه
که جیحون میانجیست ما را به راه 
 یکی مرد بینادل و چرب گوی
ز لشکر گزین کرد با آبروی
 بدو گفت نزدیک پیروز رو 
به چربی سخن گوی و پاسخ شنو
بگویش که عهد نیای تو را 
بلند اختر و رهنمای تو را
همی بر سر نیزه پیش سپاه 
 بیارم چو خورشید تابان به راه
بدان تا هر آنکس که دارد خرد
به منشور آن دادگر بنگرد
مرا آفرین بر تو نفرین بود
نام تو شاه بی دین بود
 نه یزدان پسندد نه یزدان پرست 
نه اندر جهان مردم زیردست
که بیداد جوید کسی در جهان
بپیچد سر از عهد شاهنشهان
 به داد و به مردی چو بهرام شاه
کسی نیز ننهاد بر سر کلاه 
برین بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن ناسزاست
 که بیداد جوید همی جنگ من 
چنین با سپه کردن آهنگ من
نباشی تو زین جنگ پیروزگر
نیابی مگر ز اختر نیک بر
 ازین پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس

فرستاده‌ی خوشنواز می‌گوید که پیروز از خدا نمی‌ترسد و هیچ راهنمایی هم ندارد و فقط دنبال جنگ است. خوشنواز که این را می‌شنود دست به دعا برمی‌دارد.  و جنگ شروع می‌شود و چندین شاه کشته می‌شوند 

 چو برخواند آن نامه ی خوشنواز
پر از خشم شد شاه گردن فراز
 فرستاده را گفت چندین سخن
نگویم جهاندیده مرد کهن 
 که از چاچ یک پی نهد نزد رود 
به نوک سنانش فرستم درود
فرستاده آمد بر خوشنواز 
فراوان سخن گفت با او به راز 
که نزدیک پیروز ترس خدای 
ندیدم نبودش کسی رهنمای 
همه دیدمش جنگ جوید همی 
به فرمان یزدان نگوید همی
چو بشندی زو این سخن خوشنواز 
به یزدان پناهید و بردش نماز
چنین گفت کای داور داد و پاک 
تویی آفریننده ی هور و خاک 
تو دانی که پیروز بیدادگر 
ز بهرام بیشی ندارد هنر 
پی او ز روی زمین برگسل 
مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل
سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی به شمشیر جوید همی
 به گرد سپه بر یکی کنده کرد 
سرش را بپوشید و آگنده کرد
کمندی فزون بود بالای اوی 
همان سی ارش کرده پهنای اوی
چو این کرده شد نام یزدان بخواند
ز پیش سمرقند لشکر براند 
 وزان روی سرگشته پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر به راه 
 وزین روی پر بیم دل خوشنواز 
چنین تا برکنده آمد فراز
برآمد ز هردو سپه بوق و کوس 
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس 
چنان تیرباران بد از هر دو روی
که چون آب خون اندر آمد به جوی
 چو نزدیکی کنده شد خوشنواز
همی گفت با داور پاک راز
 وزان روی چون باد پیروزشاه
همی‌راند چون باد لشکر به راه
چو آمد به نزدیکی خوشنواز 
سپهدار ترکان ازو گشت باز
عنان را بپیچید و بنمود پشت 
پس او سپاه اندر آمد درشت
برانگیخت پس باره پیروزشاه 
همی راند با گرز و رومی کلاه
به کنده در افتاد با چند مرد
بزرگان و شیران روز نبرد 
 چو نرسی برادرش و فرخ قباد 
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
برین سان نگون شد سر هفت شاه 
همه نامداران زرین کلاه 

از آنجا خوشنواز به مکانی که زمین را کنده بودند؟ میاید و همه را که انجا بودند می‌کشد. تمام بزرگان و از نژاد شاهان کشته شدند مگر قباد و خیلی از ایرانیان به اسارت برده شدند. 

وزان جایگه شاددل خوشنواز
به نزدیکی کنده آمد فراز
 برآورد زان کنده هر کس که زیست 
همان خاک بربخت ایشان گریست
بزرگان و پیکارجویان هران 
کسی را که در کنده آمد زمان
شکسته سر و پشت پیروزشاه
شه نامداران با تاج و گاه
 ز شاهان نبد زنده جز کیقباد 
شد آن لشکر و پادشاهی بباد
همی راند با کام دل خوشنواز
سرافراز با لشکر رزمساز
 به تاراج داده سپاه و بنه 
نه کس میسره دید و نه میمنه
ز ایرانیان چند بردند اسیر 
چه افگنده بر خاک و خسته به تیر
نباید که باشد جهانجوی زفت
 دل زفت با خاک تیره ست جفت 
دل زفت با خاک تیره ست جفت
+++
چو بگذشت برکنده بر خوشنواز
سپاهش شد از خواسته بی نیاز 
 به آهن ببستند پای قباد 
ز تخت و نژادش نکردند یاد
چو آگاهی آمد به ایران سپاه 
ازان کنده و رزم پیروز شاه 
خروشی برآمد ز کشور بدرد
ازان شهر یاران آزادمرد

بلاش (پسر دیگر پیروز) که به جای پدر بر تخت نشسته بود وقتی این خبر را می‌شنود به مویه و عزا مشغول می‌شود و نهایتا او که موقتا فرماندهی ایران را به عهده داشت  به جای پدر بر تخت می‌نشیند
 چو اندر جهان این سخن گشت فاش 
فرود آمد از تخت زرین بلاش
همه گوشت بازو به دندان بکند 
همی ریخت بر تخت خاک نژند
سپاهی و شهری ز ایران بدرد 
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
همه کنده موی و همه خسته روی 
همه شاه جوی و همه راه جوی
که تا چون گریزند ز ایران زمین
گرآیند لشکر ازان دشت کین
 چو بنشست با سوگ ماهی بلاش 
سرش پر ز گرد و رخش پرخراش 

حال چه اتفاقی میفتد،و آیا بلاش به کین خواهی از ایرانیان کاری می‌کند، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
چغانی . [ چ َ ] (ص نسبی ) منسوب به چغان و اهل چغان . منسوب به «چغان » که بعضی آن را ناحیتی و برخی شهری در ماوراءالنهر دانسته اند
هپتالیان یا هفتالیان یا هونهای سفید قومی بودند که از ایالت گانسوی چین به حدود تخارستان هجوم آوردند
مل . [ م ُ ] (اِ) نبیذ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 322). شراب انگوری

ابیانی که خیلی دوست داشتم 
اگر صد بمانی و گر بیست وپنج
ببایدت رفتن ز جای سپنج
هران چیز کید همی در شمار 
سزد گر نخوانی ورا پایدار
هران نامور کو ندارد خرد 
ز تخت بزرگی کجا برخورد
خردمند هم نیز جاوید نیست 
فری برتر از فر جمشید نیست

چنین آمد این چرخ ناپایدار 
چه با زیردست و چه با شهریار
بپیچاند آن را که خود پرورد 
اگر تو شوی پاسبان خرد
نماند برین خاک جاوید کس 
تو را توشه از راستی باد و بس

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش

قسمتهای پیشین

ص 1490 پادشاهی بلاش پسر پیروز
© All rights reserved

Saturday, 14 December 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 201

بهرام بعد از بدرقه‌ی شنگل که به هندوستان باز می‌گشت به فکر فرو می‌رود. قبلا ستاره‌شمار به او گفته بود که تو شصت سال عمر خواهی کرد و او 20 سال را به کوشش و آبادانی، 20 سال را به جشن و 20 سال را هم به نیایش در پیشگاه یزدان اختصاص داده بود، بهرام از وزیرش می‌خواهد تا زر و سیم و دارایی‌هایش را حساب کند و به او اطلاع بدهد 

چو باز آمد از راه بهرامشاه 
به آرام بنشست بر پیش گاه 
ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
 بفرمود تا پیش او شد دبیر 
سرافراز موبد که بودش وزیر
همی خواست تا گنجها بنگرد 
زر و گوهر و جامه ها بشمرد
که بااو ستاره شمر گفته بود
ز گفتار ایشان برآشفته بود 
 که باشد ترا زندگانی سه بیست 
چهارم به مرگت بباید گریست
همی گفت شادی کنم بیست سال 
که دارم به رفتن به گیتی همال 
دگر بیست از داد و بخشش جهان
کنم راست با آشکار و نهان
 نمانم که ویران شود گوشه یی 
بیابد ز من هرکسی توشه یی
سوم بیست بر پیش یزدان به پای 
بباشم مگر باشدم رهنمای 

گرازش اموال را اینگونه به بهرام دادند که هنوز در خزانه شاهی مقدار زیادی مال است

ستاره شمر شست و سه سال گفت 
شمار سه سالش بد اندر نهفت
ز گفت ستاره شمر جست گنج 
وگرنه نبودش خود از گنج
خنک مرد بی رنج و پرهیزگار 
رنج به ویژه کسی کو بود شهریار
چو گنجور بشنید شد پیش گنج 
به کار شمردن همی برد رنج
به سختی چنان روزگاری ببرد 
همه پیش دستور او برشمرد
چو دستور او برگرفت آن شمار 
پراندیشه آمد بر شهریار
بدو گفت تا بیست و سه سال نیز 
همانا نیازت نیاید به چیز
ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار 
درمهای این لشکر نامدار 
فرستاده یی نیز کاید برت
ز شاهان وز نامور کشورت
 بدین سال گنج تو آراستست
که پر زر و سیمست و پر خواستست 
             
بهرام که این را دانست خراج را به مردمان بخشید و بر هر کشوری کسی را گذاشت تا بین مردم میانجی باشند و همچنین خبرها را به بهرام اطلاع دهند

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد 
ز دانش غم نارسیده نخورد 
بدو گفت کوتاه شد داوری 
که گیتی سه روزست چون بنگری
چو دی رفت و فردا نیامد هنوز
نباشم ز اندیشه امروز کوز 
 چو بخشیدنی باشد و تاج و تخت 
نخواهم ز گیتی ازین بیش رخت 
بفرمود پس تا خراج جهان 
نخواهند نیز از کهان و مهان
به هر شهر مردی پدیدار کرد 
سر خفته از خواب بیدار کرد
بدان تا نجویند پیکار نیز
نیاید ز پیکار افگار نیز
 ز گنج آنچ بایستشان خوردنی 
ز پوشیدنی گر ز گستردنی 
بدین پرخرد موبدان داد و گفت
که نیک و بد از من نباید نهفت
 میان سخنها میانجی بوید 
نخواهند چیزی کرانجی بوید
مرا از به و بتر آگه کنید 
ز بدها گمانیم کوته کنید

فرستادگان بهرام هم در همه‌جا پخش شدند و خبر دادند که از بس پول زیاد شده همه‌ی اوضاع بهم ریخته و همه جا به جنگ و خونریزی مشغولند و جوانان احترام بزرگترها را نگه نمی‌دارند. برای چاره، بهرام کسانی را فرستاد تا شش ماه از زیردستان باج بگیرند و بعد آنرا پس بدهند

پراگنده شد موبد اندر جهان
نماند ایچ نیک و بد اندر نهان
 بران پر خرد کارها بسته شد
ز هر کشوری نامه پیوسته شد
 که از داد و پیکاری و خواسته 
خرد شد به مغز اندرون کاسته 
ز بس جنگ و خون ریختن در جهان 
جوانان ندانند ارج مهان
دل آگنده گردد جوان را به چیز
نبیند هم از شاه و موبد به نیز
 برین گونه چون نامه پیوسته شد 
ز خون ریختن شاه دل خسته شد
به هر کشوری کارداری گزید 
پر از داد و دانش چنانچون سزید 
هم از گنج بد پوشش و خوردشان 
ز پوشیدن و باز گستردشان 
 که شش ماه دیوان بیاراستی
وزان زیردستان درم خواستی
 نهادی بران سیم نام خراج
به دیوان ستاننده با فر و تاج
 به شش ماه بستد به شش باز داد 
نبودی ستاننده زان سیم شاد 
بدان چاره تا مرد پیکار خون 
نریزد نباشد به بد رهنمون

بعد باز کارآگاهان نوشتند که آن کسانی که درم دارند خراج نمی‌دهند و از پولداری به گژی کشیده شدند. بهرام دلش شور میفتد و برای هر جشوری مرزبانی می‌گمارد و دستور می‌دهد آنکه خون بریزد یا در کارها گژی آورند تنبیه می‌شود تا همه حساب کار خود را بکنند

وزان پس نوشتند کارآگهان 
که از داد وز ایمنی در جهان
که هر کش درم بد خراجش نبود 
به سرش اندرون داوریها فزود 
ز پری به کژی نهادند روی
پر از رنج گشتند و پرخاشجوی
 چو آن نامه بر خواند بهرام گور 
به دلش اندر افتاد زان کار شور
ز هر کشوری مرزبانی گزید 
   پر از داد دلشان چنانچون سزید
به درگاه یکساله روزی بداد
             ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
بفرمود کان را که ریزند خون 
گر آرند کژی به کار اندرون
برانند فرمان یزدان بروی 
بدان تا شود هرکسی چاره جوی

مدتی می‌گدرد و بعد بهرام نامه‌ای می‌نویسد و از کاراگاهانش می‌پرسد بدترین کاری که به پادشاهی آسیب می‌رساند چیست. به او پاسخ می‌دهند که از داد شاه کسی دیگر دنبال راه نیست. در هر کشوری زمین‌های بی‌استفاده هست که پر از گیاه خودروست. بهرام هم دستور می‌دهد که تا ظهر مردم نباید بیکار باشند و دست به کشاورزی زنند که بیکاری از نادانی است. همچنین دصتور می‌دهد که از کسی که زمین ندارد نباید  طلب چیزی کرد تا مبادا به رنج بیفتد و همچنین بیمه کشاورزان را به میان می‌کشد که اگر به زمین کسی ملخ زد باید تاوان مال باخته  را به او داد

برآمد برین بر بسی روزگار
بکی نامه فرمود پس شهریار
سوی راستگویان و کارآگهان 
کجا او پراگنده بد در جهان 
که اندر جهان چیست ناسودمند
که آرد برین پادشاهی گزند
نوشتند پاسخ که از داد شاه 
نگردد کسی گرد آیین و راه 
بشد رای و اندیشه ی کشت و ورز 
به هر کشوری راست بیکار مرز 
پراگنده بینیم گاوان کار 
گیا رست از دشت وز کشت زار
چنین داد پاسخ که تا نیم روز 
که بالا کند تاج گیتی فروز
نباید کس آسود از کشت و ورز 
ز بی ارز مردم مجویید ارز
که بی کار مردم ز بی دانشیست
به بی دانشان بر بباید گریست 
 ورا داد باید دو و چار دانگ 
چو شد گرسنه تا نیاید به بانگ
کسی کو ندارد بر و تخم و گاو 
تو با او به تندی و زفتی مکاو
به خوبی نوا کن مر او را به گنج
کس از نیستی تا نیاید به رنج
 گر ایدونک باشد زیان از هوا 
نباشد کسی بر هوا پادشا
چو جایی بپوشد زمین را ملخ
برد سبزی کشتمندان به شخ 
 تو از گنج تاوان او بازده 
به کشور ز فرموده آواز ده 
وگر بر زمین گورگاهی بود 
وگر نابرومند راهی بود
که ناکشته باشد به گرد جهان 
زمین فرومایگان و مهان
کسی کو بدین پایکار منست 
وگر ویژه پروردگار منست
کنم زنده در گور جایی که هست
مبادش نشیمن مبادش نشست
 نهادند بر نامه بر مهر شاه
     هیونی برافگند هر سو به راه

بعد از آن آمار گرفتند که چه کسی داراست و چه کسی ندار است و بهرام خواست تا از کار همه  او را آگاه کنند و از همه جا پیام آوردند که اوضاع خوب است فقط درویشی بود که می‌نالید که مرد توانگر که می‌ می‌خورد با آواز رامشگران می‌ می‌خورد ولی ما مردمان که توانایی مالی نداریم می را بی‌آواز می‌خوریم

 ازان پس به هرسو یکی نامه کرد
به جایی که درویش بد جامه کرد 
     بپرسید هرجا که بی رنج کیست 
به هرجای درویش و بی گنج کیست
ز کار جهان یکسر آگه کنید 
دلم را سوی روشنی ره کنید
بیامدش پاسخ ز هر کشوری 
ز هر نامداری و هر مهتری
که آباد بینیم روی زمین 
به هرجای پیوسته شد آفرین 
مگر مرد درویش کز شهریار
بنالد همی از بد روزگار
 که چون می گسارد توانگر همی 
به سر بر ز گل دارد افسر همی 
به آواز رامشگران می خورند 
چو ما مردمان را به کس نشمرند
تهی دست بی رود و گل می خورد 
توانگر همانا ندارد خرد 

شاه بهرام که این را می‌خواند، می‌خندد و کسی را می‌فرستد تا به هندوستان و نزد پدرزنش (شنگل) رود و از او بخواهد تا تعدادی از آواز‌ه‌خوانان (یادداشتی به خود =کولیان؟) را به ایران بفرستد. شنگل هم تعدادی را انتخاب می‌کند و به ایران می‌فرستد. بهرام شاه به هر کدام زمین و گاو و خر و بذر برای کشت و کار می‌دهد و می‌گوید که با اینها کار کنید و در عوض برای مردم بی‌بضاعت بنوازید و برقصید

بخندید زان نامه بیدار شاه 
هیونی برافگند پویان به راه 
به نزدیک شنگل فرستاد کس 
چنین گفت کای شاه فریادرس 
ازان لوریان برگزین ده هزار
نر و ماده بر زخم بربط سوار
 به ایران فرستش که رامشگری 
کند پیش هر کهتری بهتری
چو برخواند آن نامه شنگل تمام
گزین کرد زان لوریان به نام
 به ایران فرستاد نزدیک شاه 
چنان کان بود در خور نیک خواه
چو لوری بیامد به درگاه شاه 
بفرمود تا برگشادند راه 
به هریک یکی گاو داد و خری 
ز لوری همی ساخت برزیگری
همان نیز خروار گندم هزار 
بدیشان سپرد آنک بد پایدار
بدان تا بورزد به گاو و به خر
ز گندم کند تخم و آرد به بر
 کند پیش درویش رامشگری
چو آزادگان را کند کهتری
 بشد لوری و گاو و گندم بخورد
بیامد سر سال رخساره زرد 
 بدو گفت شاه این نه کار تو بود 
پراگندن تخم و کشت و درود
خری ماند اکنون بنه برنهید 
بسازید رود و بریشم دهید
کنون لوری از پاک گفتار اوی 
 همی گردد اندر جهان چاره جوی
سگ و کبک بفزود بر گفت شاه
  شب و روز پویان به دزدی به راه

خلاصه حدود شصت و سه سال از عمر بهرام می‌گذرد که وزیرش میاید و می‌گوید که گنجی که داشتی رو به اتمام است اکنون چه فرمان می‌دهی و او کارها را به خدا می‌سپارد

برین سان همی خورد شست و سه سال
کس اندر زمانه نبودش همال
 سر سال در پیش او شد دبیر
خردمند موبد که بودش وزیر
 که شد گنج شاه بزرگان تهی
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
 هرانکس که دارد روانش خرد 
به مال کسان از بنه ننگرد 
چنین پاسخ آورد این خود مساز 
که هستیم زین ساختن بی نیاز
جهان را بدان باز هل کافرید 
سر گردش آفرینش بدید
همی بگذرد چرخ و یزدان به جای 
به نیکی ترا و مرا رهنمای
آن شب می‌خوابد و روز بعد بی‌سپاه به بارگاه میاید و بزرگان را دور خود جمع می‌کند و در خضور آنان پسرش یزدگرد را جانشین خود می‌خواند و تاجش را بر سر او می‌گذارد. آن شب بهرام به خوابگاه خود باز می‌گردد و می‌خوابد. صبح دل موبد شاه شور میفتد و به سراغ بهرام می‌رود و او را مرده میابد. بدین سان روزگار بهرام هم سپری می‌شود

بخفت آن شب و بامداد پگاه 
بیامد به درگاه بی مر سپاه 
گروهی که بایست کردند گرد 
بر شاه شد پور او یزدگرد 
به پیش بزرگان بدو داد تاج 
همان طوق با افسر و تخت عاج 
پرستیدن ایزد آمدش رای 
بینداخت تاج و بپردخت جای
گرفتش ز کردار گیتی شتاب 
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب
چو بنمود دست آفتاب از نشیب 
دل موبد شاه شد پر نهیب 
که شاه جهان برنخیرد همی 
مگر از کرانی گریزد همی
بیامد به نزد پدر یزدگرد 
چو دیدش کف اندر دهانش فسرد 
ورا دید پژمرده رنگ رخان 
به دیبای زربفت بر داده جان
چنین بود تا بود و این بود روز
تو دل را به آز و فزونی مسوز
بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ 
بی آزاری و مردمی بایدت 
گذشته چو خواهی که نگزایدت
همی نو کنم بخشش و داد اوی 
مبادا که گیرد به بد یاد اوی
ورا دخمه یی ساختند شاهوار 
ابا مرگ او خلق شد سوکوار
کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد
 بگویم جهان جستن یزدگرد

حال در دوران یزدگرد چه اتفاقی میفتد،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
کوز = پشت‌خمیده

لوریان . (اِخ ) ج ِ لوری . قومی صحرانشین که اکثر ایشان راهزن باشند و بازیگری به کوچه ها و سرائیدن نیز پیشه دارند وبه مهره های بلور نیز بازی کنند و بلور لوریان کنایه از پیاله ٔ بلور است . (غیاث ) (آنندراج )
مر. [ م َ ] ( ) حرفی است که به نظر فرهنگ نویسان برای زینت و تحسین کلام یا برای اقامه ٔ وزن در شعر یا برای افاده ٔ حصر و تحدید یا برای تأیید در جمله ذکرمی شود و به عقیده ٔ گروه دیگر از لغت نویسان از جمله کلمات زایده است و حذفش هیچ لطمه ای به جمله نمی زند.
کرانجی = مخالف میانجی، گناره‌گیر4


ابیانی که خیلی دوست داشتم 
چنین بود تا بود و این بود روز
تو دل را به آز و فزونی مسوز
بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ 
بی آزاری و مردمی بایدت 
گذشته چو خواهی که نگزایدت

خنک مرد بی رنج و پرهیزگار 
به ویژه کسی کو بود شهریار

بدو گفت کوتاه شد داوری 
که گیتی سه روزست چون بنگری
چو دی رفت و فردا نیامد هنوز
نباشم ز اندیشه امروز کوز 

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد

قسمتهای پیشین

ص 1479 پادشاهی یزدگرد پسر بهرام گور
© All rights reserved