Showing posts with label خداحافظی. Show all posts
Showing posts with label خداحافظی. Show all posts

Thursday, 13 February 2014

با آرزوی موفقیت

بعضی اوقات با اینکه خیلی سعی می کنی برنامه جور نمی شود و مهلت ها به پایان می رسد به قول مسعود تاریخ انقضا انجام کار سرمی رسد. این پست را برای خداحافظی (البته فقط خداحافظی کاری) با دو دوست عزیز "ه" و "م" می نویسم 

دوستی با شما باعث افتخار من است 
 برایتان بهترین ها را آرزومندم 

مسلما این پایان دوستی ما نخواهد بود 

© All rights reserved

Saturday, 18 May 2013

نامه ای سرگشاده




روی ایوان ایستادی و از دور با نگاهی پر تمسخر نگاهم می کنی. می توانم تصور کنم که در دل به زیرکی خود افتخار می کنی: "دیدی که باز هم گولت زدم، آفرین بر من

گرچه نمی خواهم وقفه ای در خود شیفتگیت ایجاد کنم ولی بهتر است این را بدانی که با اینکه زخم خنجر دوستیت را قبلا هم تجربه کرده بودم و می دانستم این مثلا صمیمیت دوبارۀ تو فقط از روی تنهای است ترجیح دادم تا به ندای درونم گوش ندهم و شانس دوباره ای به تو بدهم. مهم نبود که قبلا چه کردی، چه گفتی و چه نگفتی

امروز دیگر دوستیم را نداری و چنانچه تنهایم بگذاری، ممنون می شوم

برای آرامش خودم هم که شده امیدوارم روزی بتوانم تو را ببخشم


© All rights reserved

Sunday, 6 May 2012

یادگرفتن خداحافظی لازمه

دوست خیلی محترمی تعریف می کرد که چندی قبل شرکتی داشته و یکی از بهترین دوستانش به عنوان مدیر شرکت آنرا می گردانده. مدتی می گذرد، کار شرکت نمی گیرد. این دوست گرامی تصمیم می گیرد که جلوی ضرر را بگیرد و هر چه سریع تر شرکت را منحل کند. جریان را بطور خیلی سربسته و در لفافه به دوستش می گویید ولی هیچگاه بطور جدی در این زمینه گفتگویی نمی شود. علت این عدم گفتگو را هم علاقه به دوستش و رودربایستی بیان می کند. تا سرانجام هنگامی که مدیر برای سفری چند صباحی از شهر خارج می شود او شرکت را منحل و حقوق و مزایای دوستش را تحویل همسر وی می دهد و به قول خودش حق دوستی را بجا میاورد. از نظر حقوقی این عمل احتمالا خالی از ایراد نبوده ولی نه برای قبول واقعیت فرصتی بوده (چه بسا که به تضمین حقوق دریافتی برنامه ریزی کرده بوده) و نه برای پیدا کردن شغل دیگری که جانشین منبع درآمد قبلی گردد. می توانستم تصور کنم که از این پس اعتماد به دیگران برای این فرد چقدر مشکل خواهد بود 
به یک ماجرای خاص کار ندارم ولی نمونۀ این برخورد را زیاد دیده ایم. مثلا نحوه استقبال از اعضای جدید تیم و شیوه های به اصطلاح خداحافظی تیم ملی فوتبال ایران در جام جهانی  2006 آلمان، این ماجرا را بیشتر ازاین باز نکنیم، بهتر است، ولی حتما یادتان هست که؟  
این شعر "... بی خبر رفتم که رفتم"  جریانش چیه؟ آخه چرا بی خبر؟ یک خداحافظی اینقدر مشکل است؟ هر چند خود بیان "بی خبر رفتن" هم اعترافی است بر قصد نهان
به هر حال روی سلام و درود تاکید زیاد داریم بد نیست گاهی به اهمیت خداحافظی نیز بپردازیم.  نیازی به وحشت از خداحافظی هم نیست، چرا که هر پایانی می تواند شروع مرحله جدیدی باشد هر چند که پذیرش آن سخت باشد
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم///////امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم//////دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند/////از گوشه ی بامی که پریدیم، پریدیم/////رم دادن صید خود از آغاز غلط بود/////حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم/////کوی تو که باغ ارم روضه ی خلد است/////انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم/////صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن/////گر میوه ی یک باغ نچیدیم، نچیدیم/////سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافلهان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم/////وحشی سبب دوری و این قسم سخنها آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم/////وحشی بافقی 
© All rights reserved

Thursday, 9 September 2010

خداحافظی

هوا اونقدرهم سرد نبود ولی دستاش از سرما کرخ شده بود و گاهی دندوناش با لرزشی خفیف به هم میخوردن. شال بلند پشمیش رو از کمد دراورد و دورش پیچید، از حالت چهره اش میشد گفت که گرمای شال لذت بخش بود. کادوی سر راهی رو تو کیفش جا داد، از لیوانی که رو میز بود یه جرعه نوشید، بقیه چای داخل لیوان رو تو ظرف شویی خالی کرد و به قصد سوارتاکسی شدن سر خیابون رفت. مقصدش رو به مسیرهای کوتاه نشکست. هر راننده ای که جلوی پاش نیش ترمزی میزد، با شنیدن کلمه "ترمینال" با عصبانیت گاز میداد و می رفت. بعضی ها هم که حوصله دعوا کردن داشتند، قرولندی می کردند و تک و توکی هم که تند خوئی و خُلق ناپسند رو با هم یکجا داشتند ناسزایی و یا نفرینی حوالش میکردند و با شتاب از جلوی پاش میگریختند

بالاخره به مقصد رسید، از دور برای آشنایی که کنار اتوبوس ایستاده بود و به ساعتش نگاه میکرد دست تکون داد و آروم و به سمتش رفت. شلوغی خیابونا و نبود تاکسی رو برای دیر اومدنش بهونه کرد. بسته کوچکی که با کاغذ مات آبی رنگی کادو شده بود از کیفش دراورد و در حالیکه لرزش دستاش کاملا محسوس بود با نیم لبخندی روی لب و نمی درعمق چشمانش بسته رو به طرف اون دراز کرد. در همون لحظه کمک راننده با فریادهای بلند مسافرها رو امر به سوار شدن کرد

اتوبوس چند دقیقه بعد براه افتاد و جز کسی که شالش رو تو صورتش کشیده بود و به ستونی تکیه داده بود بقیه کم کم از نقطۀ آغاز حرکت اتوبوس دور شدند و به اطراف پراکنده. در اون موقع عابرانی که ازنزدیک زن رنگ پریده ای که سرش رو به ستون تکیه داده بود میگذشتن، جملاتی رو که زیر لب نجوا می کرد، می شنیدن

منو ببخش که نتونستم درست و حسابی روانه سفرت کنم و برای خداحافظی رغبتی نداشتم و دیر اومدم ولی حتی گوسفندا هم برای رسیدن به کشتارگاهشون شتابی ندارند

© All rights reserved