Showing posts with label قصه. Show all posts
Showing posts with label قصه. Show all posts

Wednesday, 22 July 2020

قصه‌ای با غین



قصه‌ای با غین اسم متنی از من هست که از طریق لینک زیر قابل دسترسی است


...هنوز هوا تاریک بود. باران با خشم بر شیشه می‌کوفت و اصرار داشت تا راهی برای ورود به داخل بیابد. نمی‌دانم از چه هراس داشت یا به چه دردی دچار بود که  فکر می‌کرد درون این آپارتمان نمور و تاریک مکان مناسبی برای پناه گرفتن است. اگر جای باران بودم اصلا به زمین نمی‌ریختم وقتی سیر آفاق بر گرده‌ی ابر گزینه‌ی دیگرم بود

متن کامل را در لینک زیر بخوانید 






© All rights reserved

Wednesday, 27 December 2017

The 1st lovestory

The story of Adam and Eve, more than anything, is a story of love. The story of desire stronger than the fear of banishing from the Garden of Eden.

قصه آدم و حوا پبش از هر چیز قصه عشق است. قصه خواستن معشوق حتی به قیمت رانده شدن از بهشت


© All rights reserved

Thursday, 9 September 2010

خداحافظی

هوا اونقدرهم سرد نبود ولی دستاش از سرما کرخ شده بود و گاهی دندوناش با لرزشی خفیف به هم میخوردن. شال بلند پشمیش رو از کمد دراورد و دورش پیچید، از حالت چهره اش میشد گفت که گرمای شال لذت بخش بود. کادوی سر راهی رو تو کیفش جا داد، از لیوانی که رو میز بود یه جرعه نوشید، بقیه چای داخل لیوان رو تو ظرف شویی خالی کرد و به قصد سوارتاکسی شدن سر خیابون رفت. مقصدش رو به مسیرهای کوتاه نشکست. هر راننده ای که جلوی پاش نیش ترمزی میزد، با شنیدن کلمه "ترمینال" با عصبانیت گاز میداد و می رفت. بعضی ها هم که حوصله دعوا کردن داشتند، قرولندی می کردند و تک و توکی هم که تند خوئی و خُلق ناپسند رو با هم یکجا داشتند ناسزایی و یا نفرینی حوالش میکردند و با شتاب از جلوی پاش میگریختند

بالاخره به مقصد رسید، از دور برای آشنایی که کنار اتوبوس ایستاده بود و به ساعتش نگاه میکرد دست تکون داد و آروم و به سمتش رفت. شلوغی خیابونا و نبود تاکسی رو برای دیر اومدنش بهونه کرد. بسته کوچکی که با کاغذ مات آبی رنگی کادو شده بود از کیفش دراورد و در حالیکه لرزش دستاش کاملا محسوس بود با نیم لبخندی روی لب و نمی درعمق چشمانش بسته رو به طرف اون دراز کرد. در همون لحظه کمک راننده با فریادهای بلند مسافرها رو امر به سوار شدن کرد

اتوبوس چند دقیقه بعد براه افتاد و جز کسی که شالش رو تو صورتش کشیده بود و به ستونی تکیه داده بود بقیه کم کم از نقطۀ آغاز حرکت اتوبوس دور شدند و به اطراف پراکنده. در اون موقع عابرانی که ازنزدیک زن رنگ پریده ای که سرش رو به ستون تکیه داده بود میگذشتن، جملاتی رو که زیر لب نجوا می کرد، می شنیدن

منو ببخش که نتونستم درست و حسابی روانه سفرت کنم و برای خداحافظی رغبتی نداشتم و دیر اومدم ولی حتی گوسفندا هم برای رسیدن به کشتارگاهشون شتابی ندارند

© All rights reserved