Tuesday, 30 April 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 170

داستان به پادشاهی اردشیر بابکان رسیده

به بغداد بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلفروز تاج
 کمر بسته و گرز شاهان به دست
بیاراسته جایگاه نشست
 شهنشاه خواندند زان پس ورا
ز گشتاسپ نشناختی کس ورا
چو تاج بزرگی به سر برنهاد
چنین کرد بر تخت پیروزه یاد
که اندر جهان داد گنج منست
جهان زنده از بخت و رنج منست
کس این گنج نتواند از من ستد
بد آید به مردم ز کردار بد
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک
جهان سر به سر در پناه منست
پسندیدن داد راه منست
نباید که از کارداران من
ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسپد کسی دل پر از آرزوی
گر از بنده گر مردم نیک خوی
 گشادست بر هرکس این بارگاه
ز بدخواه وز مردم نیک خواه
همه انجمن خواندند آفرین
    که آباد بادا به دادت زمین
+++
سر کینه ورشان به راه آورید
گر آیین شمشیر و گاه آورید

اردشیر برای تصاحب گنج اردوان بعد از کشتن او به راهنمایی اطرافیان دختر اردوان را به همسری می‌پذیرد.  در این هنگام دوتا از پسرهای اردوان به زندان افتاده و دوتای دیگر به هندوستان گریخته‌اند. پسر بزرگ اردوان زهری را همراه فرستاده‌ای برای خواهرش می‌فرستد و می‌گوید چرا با دشمن ما مهربان شدی و از خواهرش می‌خواهد تا زهر را به اردشیر بخوراند

که بنوشت بیدادی اردوان
ز داد وی آبادتر شد جهان
 چنو کشته شد دخترش را بخواست
 بدان تا بگوید که گنجش کجاست
 دو فرزند او شد به هندوستان
به هر نیک و بد گشته همداستان
 دو ایدر به زندان شاه اندرون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
به هندوستان بود مهتر پسر
که بهمن بدی نام آن نامور
فرستاده یی جست با رای و هوش
جوانی که دارد به گفتار گوش
چو از پادشاهی ندید ایچ بهر
بدو داد ناگه یکی پاره زهر
 بدو گفت رو پیش خواهر بگوی
    که از دشمن این مهربانی مجوی
+++
برادر دو داری به هندوستان
به رنج و بلا گشته همداستان
دو در بند و زندان شاه اردشیر
پدر کشته و زنده خسته به تیر
تو از ما گسسته بدین گونه مهر
پسندد چنین کردگار سپهر؟
چو خواهی که بانوی ایران شوی
به گیتی پسند دلیران شوی
 هلاهل چنین زهر هندی بگیر
   به کار آر یکپار بر اردشیر

دختر اردوان که دلش برای برادرانش می‌سوزد، تصمیم می‌گیرد تا به گفته‌ی آنها عمل کند. در جامی از یاقوت زر با شکر و پسته و آب شربت  خنکی درست و زهر را قاطی آن می‌کند. وقتی اردشیر از شکار برمی‌گردد جام حاوی شربت مسموم را به او می‌دهد. اتفاقا جام از دست اردشیر میفتد و شربت زهرآلود بر زمین می‌ریزد. دختر اردوان می‌ترسد و رنگ از رخش می‌پرد. اردشیر با دیدن حالت او شک می‌کند و دستور می‌دهد چهار مرغ میاوردند. مرغ‌ها از پسته‌ها شروع به خوردن می‌کنند و خیلی .زود در مقابل چشمات اردوان جان می‌دهند

ورا جان و دل بر برادر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
ز اندوه بستد گرانمایه زهر
بدان بد که بردارد از کام بهر
چنان بد که یک روز شاه اردشیر
به نخچیر بر گور بگشاد تیر
 چو بگذشت نیمی ز روزه دراز
سپهبد ز نخچیرگه گشت باز
سوی دختر اردوان شد ز راه
دوان ماه چهره بشد نزد شاه
بیاورد جامی ز یاقوت زرد
پر از شکر و پست با آب سرد
بیامیخت با شکر و پست زهر
که بهمن مگر یابد از کام بهر
چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست
ز دستش بیفتاد و بشکست پست
شد آن پادشا بچه لرزان ز بیم
هم اندر زمان شد دلش به دو نیم
جهاندار زان لرزه شد بدگمان
پراندیشه از گردش آسمان
بفرمود تا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار
چو آن مرغ بر پست بگذاشتند
گمانی همی خیره پنداشتند
هم انگاه مرغ آن بخورد و بمرد
    گمان بردن از راه نیکی ببرد

اردشیر موبد و کدخدا را می‌خواند و از آنها می‌پرسد که چگونه باید دختر اردوان را مجازات کرد. آنها پاسخ می‌دهند که سرش را باید برید. اردشیر هم به موبدی دستور می‌دهد تا سر همسرش را از تن جدا کند

بفرمود تا موبد و کدخدای
بیامد بر خسرو پاک رای
+++
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را برنشانی به گاه
شود در نوازش بران گونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست
چه بادافره ست این برآورده را
چه سازیم درمان خودکرده را
چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد بجان جهاندار دست
سرش بر گنه بر بباید برید
کسی پند گوید نباید شنید
بفرمود کز دختر اردوان
چنان کن که هرگز نبیند روان

موبد دختر را می‌برد تا او ا بکشد ولی دختر اردوان می‌گوید که اگر می‌خواهی سر مرا ببری تسلیم هستم ولی بدان که بچه‌ای در راه دارم، بچه‌ی اردشیر. بگذار تا بچه به دنیا آید و بعد مرا بکش

بشد موبد وپیش او دخت شاه
همی رفت لرزان و دل پرگناه
به موبد چنین گفت کای پرخرد
مرا و ترا روز هم بگذرد
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر
   یکی کودکی دارم از اردشیر
+++
اگر من سزایم به خون ریختن 
ز دار بلند اندر آویختن
چو این گردد از پاک مادر جدا 
 بکن هرچ فرمان دهد پادشا 

موبد تا این را می‌شنود سریع برمی‌گردد و به اردشیر خبر می‌دهد ولی اردشیر هنوز به قتل دختر اردوان مصر است. موبد ولی با خودش فکر می‌کند که این کار درست نیست. بهتر این است که تا بدنیا آمدن کودک او صبر کنم

ز ره باز شد موبد تیزویر 
بگفت آنچ بشنید با اردشیر
بدو گفت زو نیز مشنو سخن
کمند آر و بادافره او بکن
 به دل گفت موبد که بد روزگار 
که فرمان چنین آمد از شهریار
همه مرگ راییم برنا و پیر 
ندارد پسر شهریار اردشیر 
گر او بی عدد سالیان بشمرد 
به دشمن رسد تخت چون بگذرد
همان به کزین کار ناسودمند 
به مردی یکی کار سازم بلند 
ز کشتن رهانم مر این ماه را 
مگر زین پشیمان کنم شاه را 
هرانگه کزو بچه گردد جدا 
    به جای آرم این گفته ی پادشا

 بعد با خودش فکر می‌کند که باید فکری بکنم تا جوری نشود که بعد‌ها برای من حرف درست کنند و باور نکنند که این نوزاد فرزند پادشاست. فکری به خاطرش می‌رسد، به  خانه ‌می‌رود و خود را مصله می‌کند. اندام بریده شده‌اش را زیر نمک و در .
صندوقی می‌گذارد، در صندوق را مهر می‌کند، تاریخ می‌زند و آنرا به گنجور شاه می‌سپارد 

پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست
گمان بد و نیک با هرکسیست
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند به زشت آب در جوی من
به خانه شد و خایه ببرید پست
 برو داغ و دارو نهاد و ببست
به خایه نمک بر پراگند زود
به حقه در آگند بر سان دود
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
چو آمد به نزدیک تخت بلند
همان حقه بنهاد با مهر و بند
چنین گفت با شاه کین زینهار
سپارد به گنجور خود شهریار
نوشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده بن و بیخ آن
چو هنگامه زادن آمد فراز
   ازان کار بر باد نگشاد راز

.زمان زایمان دختر اردوان می‌رسد و او پسری می‌زاید. وزیر اسم این پسر را شاپور می‌گذارد

پسر زاد پس دختر اردوان
یکی خسروآیین و روشن روان
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور شاپور کرد
 نهانش همی داشت تا هفت سال
 یکی شاه نو گشت با فر و یال

از طرف دیگر روزی اردشیر با همان موبد درددل می‌کرده که پنجاه و یک سالم شده ولی پسری ندارم که پادشاهی بعد از من به .او برسد

مرا سال بر پنجه و یک رسید
ز کافور شد مشک و گل ناپدید
پسر بایدی پیشم اکنون به پای
دلارای و نیروده و رهنمای
پدر بی پسر چون پسر بی پدر
که بیگانه او را نگیرد به بر
 پس از من بدشمن رسد تاج و گنج
  مرا خاک سود آید و درد و رنج

وزیر متوجه می‌شود که زمان گشودن راز از راه رسیده. به پادشاه می‌گوید آیا امان می‌دهی تا چیزی به تو بگویم. شاه هم می‌گوید نیازی نیست که هراسان باشی. بگو.

به دل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن
بدو گفت کای شاه کهتر نواز
جوانمرد روشن دل و سرفراز
گر ایدونک یابم به جان زینهار
من این رنج بردارم از شهریار
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا بیم جان ترا رنجه کرد
 بگوی آنچ دانی و بفزای نیز
 ز گفت خردمند برتر چه چیز

کدخدا یا همان موبد هم چنین توضیح می‌دهد که اول دستور بده تا صندوقچه‌ای را که به امانت به گنجور سپرده‌ام بیاورند. شاه می‌گوید که در این صندوقچه چیست؟ او هم پاسخ می‌دهد که شرم من که از بیخ بریده شده داخل صندوق است. تو دختر اردوان را به من سپردی و گفتی که او را بکش ولی من او را نکشتم. اکنون او پسری دارد برای اینکه ثابت کنم که این بچه فرزند شاه است همان روز خود را مصله کردم و اینهم گواه من است با مهر و تاریخ. اکنون پادشاه پسری هفت ساله دارد که نامش را شاپور گذاشتم

چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشن دل و پاک رای
 یکی حقه بد نزد گنجور شاه
سزد گر بخواهد کنون پیش گاه
به گنجور گفت آنک او زینهار
ترا داد آمد کنون خواستار
 بدو بازده تا ببینم که چیست
مگرمان نباید به اندیشه زیست
 بیاورد آن حقه گنجور اوی
سپرد آنک بستد ز دستور اوی
 بدو گفت شاه اندرین حقه چیست
نهاده برین بند بر مهر کیست
 بدو گفت کان خون گرم منست
بریده ز بن پاک شرم منست
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تن بی روان
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
 بجستم ز فرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا
         به دریای تهمت نشوید مرا
کنون هفت ساله ست شاپور تو
که دایم خرد باد دستور تو
چنو نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت تو شاد بادا سپهر

اردشیر خیلی خوشحال می‌شود ولی می‌خواهد ببیند که وقتی فرزندش را می‌بیند آیا مهر پدری بر دلش می‌نشیند. برای همین از کدخدا می‌خواهد تا صد تا پسر دیگر هم قد و اندازه‌ی او بیاورد و همه را لباس یک جور به تن کند تا اردشیر ببیند که  فرزندش را از بین آنها می‌تواند بشناسد یا نه

کنون صد پسر گیر همسال اوی
به بالا و دوش و بر و یال اوی
همان جامه پوشیده با او بهم
نباید که چیزی بود بیش و کم
همه کودکان را به میدان فرست
به بازیدن گوی و چوگان فرست
چو یک دشت کودک بود خوب چهر
بپیچد ز فرزند جانم به مهر
بدان راستی دل گواهی دهد
  مرا با پسر آشنایی دهد

کدخدا هم به دستور اردشیرعمل می‌کند و همه‌ی بچه‌ها هم سن و سال را با لباس مشابه در میدان جمع می‌کنند. وقتی که اردشیر به میدان میاید کودکی را با دست نشان می‌دهد و می‌گوید این اردشیری است و کدخدا هم به او می‌گوید که فرزندت را درست تشخیص دادی

بیامد به شبگیر دستور شاه
همی کرد کودک به میدان سپاه
یکی جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبد این ازان اندکی
به میدان تو گفتی یکی سور بود
میان اندرون شاه شاپور بود
چو کودک به زخم اندر آورد گوی
فزونی همی جست هر یک بدوی
 بیامد به میدان پگاه اردشیر
تنی چند از ویژگان ناگزیر
نگه کرد و چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به انگشت بنمود با کدخدای
که آمد یکی اردشیری به جای
بدو راهبر گفت کای پادشا
دلت شد به فرزند خود بر گواه

شاه اردشیر به یکی از مستخدمینش می‌گوید که برو و با بچه ها مشغول چوگان بازی بشو و گوی را پیش من بینداز تا ببیتم کی شجاعتش را دارد که بیاید و گوی را از نزد من بگیرد. بی‌شک فرزند من باید چنین شجاعتی داشته باشد

یکی بنده را گفت شاه اردشیر
که رو گوی ایشان به چوگان بگیر
همی باش با کودکان تازه روی
به چوگان به پیش من انداز گوی
 ازان کودکان تا که آید دلیر
میان سواران به کردار شیر
ز دیدار من گوی بیرون برد
ازین انجمن کس به کس نشمرد
بود بی گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و پاک پیوند من

‌مستخدم هم همان کار را می‌کند و بازی کنان گوی را نزدیک اردشیر می‌برد. وفتی گوی را به نزدیک اردشیر می‌اندازد فقط شاپور است که جلو می‌رود و گوی را از نزدیک اردشیر برمی‌دارد و به بچه ها می‌سپارد

به فرمان بشد بنده ی شهریار
بزد گوی و افگند پیش سوار
دوان کودکان از پی او چو تیر
چو گشتند نزدیک با اردشیر
بماندند ناکام بر جای خویش
چو شاپور گرد اندر آمد به پیش
ز پیش پدر گوی بربود و برد
چو شد دور مر کودکان را سپرد

اردشیر خیلی خوشحال می‌شود. حال مطمئن است که شاپور پسر خود اوست. جشن می‌گیرند، طلا و جواهر نثار شاپور می‌کنند. اردشیر حتی مادر شاپور (دختر اردوان) را هم می‌بخشد و دستور می‌دهد تا او را هم به ایوان بیاوردند

ز شادی چنان شد دل اردشیر
که گردد جوان مردم گشته پیر
سوارانش از خاک برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
شهنشاه زان پس گرفتش به بر
همی آفرین خواند بر دادگر
سر و چشم و رویش ببوسید و گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت
+++
برو زر و گوهر بسی ریختند
زبر مشک و عنبر بسی بیختند
ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهره ی او ندید
به دستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
 ببخشید چندان ورا خواسته
که شد کاخ و ایوانش آراسته
بفرمود تا دختر اردوان
به ایوان شود شاد و روشن روان
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا

بعد از آن اردشیر فرهنگیان را برای آموزش شاپور فرا می‌خواند و آداب بزم و رزم را هم به او میاموزند. سپس شهرستانی را به نام او آباد می‌کنند که نامش را گندشاپور می‌گذارند

بیاورد فرهنگیان را به شهر
کسی کو ز فرزانگی داشت بهر
نوشتن بیاموختش پهلوی
نشست سرافرازی و خسروی
همان جنگ را گرد کرده عنان
ز بالا به دشمن نمودن سنان
ز می خوردن و بخشش و کار بزم
سپه جستن و کوشش روز رزم
وزان پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و هر بیش و کم
به یک روی بد نام شاه اردشیر
به روی دگر نام فرخ وزیر
گران خوار بد نام دستور شاه
          جهاندیده مردی نماینده راه
+++
نگه کرد جایی که بد خارستان
ازو کرد خرم یکی شارستان
 کجا گندشاپور خواندی ورا
 جزین نام نامی نراندی ورا

اردشیر همیشه و همه جا شاپور را با خودش همراه می‌کرده. اردشیر که مدت زیادی در جنگ به سر برده به پیشنهاد وزیر کسی را نزد کید هندی می‌فرستد تا او را از آینده باخبر کند و پیشاپیش بگوید که کدام جنگ‌ها برایشان پیروزی خواهد داشت و کدام شکست تا بتواند با درایت جنگها را انتخاب کند

چو شاپور شد همچو سرو بلند
ز چشم بدش بود بیم گزند
 نبودی جدا یک زمان ز اردشیر
ورا همچو دستور بودی وزیر
 نپرداختی شاه روزی ز جنگ
  به شادی نبودیش جای درنگ
+++
همی گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان
 که بی دشمن آرم جهان را به دست
نباشم مگر شاد و یزدان پرست
بدو گفت فرخنده دستور اوی
که ای شاه روشن دل و راه جوی
سوی کید هندی فرستیم کس
که دانش پژوهست و فریادرس
بداند شمار سپهر بلند
در پادشاهی و راه گزند
اگر هفت کشور ترا بی همال
بخواهد بدن بازیابد به فال
 یکایک بگوید ندارد به رنج 
   نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج 
+++
بدو گفت رو پیش دانا بگوی
که ای مرد نیک اختر و راه جوی
 به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم به چنگ
 اگر بود خواهد بدین دستگاه
به تدبیر آن زور بنمای راه
 وگر نیست این تا نباشم به رنج
   برین گونه نپراگند نیز گنج 

کید هندی هم وسایل آینده نگری‌اش را میاورد و اینگونه پیش بینی می‌کند که اگر می‌خواهی کلا از جنگ آسوده شوی باید نژادت با دختری از نژاد مهرک ازدواج کند و اینگونه بدون جنگ دنیا را به دست خواهی آورد و نیازی به جنگ هم نیست

بیاورد صلاب و اختر گرفت
یکی زیج رومی به بر در گرفت
 نگه ز آسانی و سود و درد و گزند
فرستاده را گفت کردم شمار
ز آسانی و سود و درد و گزند
گر از گوهر مهرک نوش زاد
برآمیزد این تخمه با آن نژاد
نشیند به آرام بر تخت شاه
نباید فرستاد هر سو سپاه
 بیفزایدش گنج و کاهدش رنج
تو شو کینه ی این دو گوهر بسنج
گر این کرد ایران ورا گشت راست
بیابد همه کام دل هرچ خواست

اردشیر وفتی این را می‌شنود ناراحت می‌شود و می‌گوید که مهرک دشمن من بوده و من هرگز از نژاد او کسی را به خانه‌ی خود نمیاورم
چو بشنید گفتار او اردشیر
دلش گشت پر درد و رخ چون زریر
فرستاده را گفت هرگز مباد
که من بینم از تخم مهرک نژاد
به خانه درون دشمن آرم ز کوی
شود با بر و بوم من کینه جوی
 دریغ آن پراگندن گنج من
  فرستادن مردم و رنج من

قبلا هم در داستان داشتیم که  نژاد مهرک جز دختری از بین رفته بودند و این دختر هم فراری شده و در جایی پنهان بود. اردشیر فرمان می‌دهد تا او را پیدا کنند و زنده در آتش بسوزانند

ز مهرک یکی دختری ماند و بس
که او را به جهرم ندیدست کس
بفرمایم اکنون که جوینده باز
ز روم و ز چین و ز هند و طراز
بر آتش چو یابمش بریان کنم
برو خاک را زار و گریان کنم
ه جهرم فرستاد چندی سوار
  یکی مرد جوینده و کینه دار

دختر مهرک هم که می‌شنود که دنبال او هستند به خانه‌ی بزرگ ده می‌رود و در آنجا پنهان می‌شود

چو آگاه شد دخت مهرک بجست
سوی خان مهتر به کنجی نشست
چو بنشست آن دخت مهرک بده
مر او را گرامی همی کرد مه
بالید بر سان سرو سهی
خردمند با زیب و با فرهی
 مر او را دران بوم همتا نبود
به کشور چنو سرو بالا نبود

حال ماجرای دختر مهرک چه می‌شود می‌ماند برای جلسات بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
حقه = (حُ قِّ)  ظرف کوچکی برای نگهداری جواهر یا اشیاء دیگر 
بادافره = مجازات

ابیانی که خیلی دوست داشتم
نه کاریست کز دل همی بگذرد
خردمند باشم به از بی خرد

قسمتهای پیشین
ص 1299 داستان داد و فرهنگ اردشیر 
© All rights reserved


No comments: