#داستانک
در روی پاشنه چرخید و کیهان وارد شد. اما مثل همیشه همراهش یک بغل نشاط نداشت. سرش پایین بود شاید حجم سنگین نبود برق معمولی که در چشمانش میدرخشید سرش را چنین خم کرده بود. شاید هم نمیخواست خندهی مصنوعی را که بر لبانش حمل میکرد زیادی تو ذوق بزند. چرا لبان او به کلاهخند آلوده بود؟
-"چی شده؟" انوشه سرش را کمی کج کرد، دنبال چشمان کیهان میگشت
-"هیچی." کیهان بعد از مکثی کوتاه ادامه داد. "چطو مگه؟" نگاهش را به دستانش که ناشیانه مشغول باز کردن دکمهی کتش بودند دوخت. آیا از چشمان انوشه فرار میکرد؟
حال برای انوشه همه چیز مثل روز روشن بود پرسید. "میخوای بری؟"
-"کجا؟" در حالیکه
کتش را درمیاورد گفت "کجا آخه؟ کجا رو دارم که برم؟" با بوسهای بر
گونهی انوشه سعی کرد بحث را خاتمه دهد.
اینبار اما بوسهاش گونهی انوشه را نسوزاند در عوض دلش را در ژرفا لرزاند. آرزو کرد که کیهان گفته بود: نمیرم چون دوستت دارم، چون میخوام کنارت باشم.
تاریکی زیر روشنایی چراغ به
انوشه میگفت که از نور فرسنگها فاصله گرفته. بُعد فاصله را میدید یا میشنید؟
درست نمیدانست کدام حس درگیر درک این واقعیت تلخ شده. حس میکرد که باید خود را
به آغوش کیهان بیندارد تا ارام گیرد ولی زخم باز دودلی که پیکر کیهان را دربر داشت
مرهم میطلبید نه فشار آغوش او را. بارهی محکم سکوت کیهان چنان ملتهب مینمود که
انوشه دریافت نمیتواند بیپروا به خانهی اسرار کیهان رخنه کند. حرمتی که برای
کیهان قائل بود نمیگذاشت بیرخصت و بیدعوت به حریم افکار او پا بگذارد. سرگردانی و
کلافگی کیهان جز نقطهی پایانی بر خط ممتد شوق حضور انوشه در زندگیش چه چیز را میتوانست
علامت باشد.
انوشه با خود اندیشید، نکند
به بیماری کاهیدگی عشق دچار شده؟ بیماری که درمانش جز رهایی نبود و او چگونه میتوانست
درمان را از معبودش دریغ کند؟ کیهان وجودی نبود که در قفس دوام بیاورد. آزاد بود و
رها. همان خصلتی که چند سال پیش او را وادار کرد تا همراهش به انتهای دنیا بگریزد
تا بتوانند کنار هم ماوا گزینند. کیهان به غباری که لمس گامها بر خاک جاده معلقشان
کرده برای تنفس نیاز داشت. اکنون آیا نمیخواست تا هوای مملو از گرد راه را به
درون ریهها بریزد؟
دوستت دارمی که کیهان آرام
بر لب آورد توان فکر کردن بیشتر را از انوشه گرفت. دیگر نمیتوانست تاب بیاورد.
آیا زیادی بهانه گیر و سلطهجو نشده بود؟ جارو را کنار اتاق رها کرد، قوطی کرم را از
گوشهی اوپن برداشت و دستانش را غرق کرم کرد. با لبخندی بر لب رفت تا چای بریزد.
برای ترکش کیهان به کلامی رساتر از صدای ضربان قلب پرتردیدش نیاز داشت. حتما هر وقت شهامت کافی را برای خداحافظی مییافت خود، انوشه را جویا میشد.
برای ترکش کیهان به کلامی رساتر از صدای ضربان قلب پرتردیدش نیاز داشت. حتما هر وقت شهامت کافی را برای خداحافظی مییافت خود، انوشه را جویا میشد.
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment