
لایه ی عایق جدایی که با دنیای اطراف فاصله انداخته بود
و مانند حفره ای سیاه همه لذات زندگی را در خود فرو می کشید
به انتها رسید
روزهایی که طعم اشک چکیده بر گونه را داشت
و صدای هق هقی خفه
عطر گلاب که در گلابدانهای تسکین ریخته می شد
و با همهمه گنگی که همه جا بود می آمیخت
و با همهمه گنگی که همه جا بود می آمیخت
زبری خشن ترین سیلی ماسه ای صحرا در روزی طوفانی
و پیامهایی که دیوارها بدون آنکه پوشیده از پرچم باشند، نجوا می کردند
همه و همه به پایان رسید
حضور دوباره کسی که باید تا همیشه می بود
کم کم با چند نقس عمیق
هستی را در ذره ذره وجود حل کرد
هجوم یکباره حیات در
جسم و جان به خواب رفته
کم کم شکل لبخندی آشنا را به خود می گرفت
کم کم شکل لبخندی آشنا را به خود می گرفت
حال دیگرقدرت انجام هر کاری بود
توانایی ها برگشته بودند
دیگر همه چیز ممکن بود
حتی حس دوباره ی شوق نوشتن
© All rights reserved