Showing posts with label کینه جویی گشتاسپ ازاسفندیار. Show all posts
Showing posts with label کینه جویی گشتاسپ ازاسفندیار. Show all posts

Monday, 19 February 2018

شاهنامه خوانی در منچستر - 128

Goshtasp who has heard his son (Esfandiyar) is thinking of  taking over the kingdom from him arrests him and send him to prison. Esfandyar's son (Bahman) goes to the prison and stays with his dad Esfandyar.

داستان به جایی رسیده بود که گشتاسپ به سخنان دشمنی دوست نما که به بدگویی از اسفندیار می پردازد گوش فرا می دهد و به اسفندیار بدبین می شود و اسفندیار را می خواند. اسفندیار با اینکه به دلش بد افتاده همراه ارجاسپ به پیش پدر می رود

وقتی اسفندیار دست به سینه خدمت پدر می رسد. گشتاسپ شروع می کند به صحبت با موبدان و بزرگان می گوید که با این همه سختی پسر بزرگ می کنی و به او همه فنون را می آموزی ولی وقتی که پیر شدی پسر می خواهد تو را از میان ببرد و خود بر تخت پدر بنشیند. با همچی پسری چگونه باید رفتار کرد؟ جالبی داستان این است که خود گشتاسپ بارها از لهراسپ (پدرش) تاج  و تخت پادشاهی را درخواست کرد و دوبار از ایران به قهر به خاطرعدم قبول این درخواست از جانب پدر گریخت
   
بیامد گو و دست کرده بکش 
به پیش پدر شد پرستار فش 
شه خسروان گفت با موبدان 
بدان رادمردان و اسپهبدان 
چه گویید گفتا که آزاده اید
به سختی همه پرورش داده اید 
 به گیتی کسی را که باشد پسر 
بدو شاد باشد دل تاجور 
+++
بسی رنج بیند گرانمایه مرد 
سورای کندش آزموده نبرد 
چو آزاده را ره به مردی رسد
چنان زر که از کان به زردی رسد 
 مراورا بجوید چو جویندگان 
ورا بیش گویند گویندگان 
سواری شود نیک و پیروز رزم 
سرانجمنها به رزم و به بزم 
چو نیرو کند با سرو یال و شاخ 
پدر پیر گشته نشسته به کاخ
جهان را کند یکسره زو تهی 
 نباشد سزاوار تخت مهی 
+++
نباشد بران پور همداستان 
پسندند گردان چنین داستان
ز بهر یکی تاج و افسر پسر 
تن باب را دور خواهد ز سر 
کند با سپاهش پس آهنگ اوی 
نهاده دلش نیز بر جنگ اوی
چه گویید پیران که با این پسر 
چه نیکو بود کار کردن پدر

بزرگان هم گواهی می دهند که نه  پسری که وقتی پدر هنوز زنده است  بخواهد دنبال تخت باشد اصلا سزاوار تاج و تخت نیست و گشتاسپ می گوید اینها این همان پسر است ولی  من از او درس عبرتی خواهم ساخت. اسفندیار هم می گوید پدر من کی مرگ تو را خواستم. من بی گناهم ولی تو پادشاهی و اگر می خواهی مرا به بند افکنی مقاومت نمی کنم

گزینانش گفتند کای شهریار
نیاید خود این هرگز اندر شمار
 پدر زنده و پور جویای گاه 
ازین خام تر نیز کاری مخواه
جهاندار گفتا که اینک پسر 
     که آهنگ دارد به جای پدر 
+++
ببندم چنانش سزاوار پس 
ببندی که کس را نبستست کس
پسر گفت کای شاه آزاده خوی
مرا مرگ تو کی کند آرزوی
 ندانم گناهی من ای شهریار 
  که کردستم اندر همه روزگار
به جان تو ای شاه گر بد به دل
  گمان برده ام پس سرم بر گسل
 ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
تراام من و بند و زندان تراست 
 کنون بند فرما و گر خواه کش 
 مرا دل درستست و آهسته هش 

گشتاسپ هم دستور می دهد که اسفندیار را در غل و زنجیر به سوی دژ گنبدان ببرند و آنجا زندانیش کنند

سر خسروان گفت بند آورید 
مر او را ببندید و زین مگذرید
به پیش آوریدند آهنگران دران
غل و بند و زنجیرهای گران
 انجمن کس به خواهش زبان
نجنبید بر شهریار جهان
 ببستند او را سر و دست و پای
به پیش جهاندار گیهان خدای 
چنانش ببستند پای استوار
   که هرکش همی دید بگریست زار 
+++
فرستاده سوی دژ گنبدان
گرفته پس و پیش اسپهبدان 
 پر از درد بردند بر کوهسار
ستون آوریدند ز آهن چهار
 به کرده ستونها بزرگ آهنین 
سر اندر هوا و بن اندر زمین 
مر او را برانجا ببستند سخت 
 ز تختش بیفگند و برگشت بخت

به این ترتیب مدتی می گذرد و گشتاسپ به خاطر ترویج دین زرتشت با سپاهش به سمت زابلستان و پایگاه رستم و زال می رود و دو سال هم همانجا مهمان آنها می ماند. خبر اینکه گشتاسپ پسر خودش اسفندیار را به بند کرده و برای پیغمبری به سیستان و زابلستان رفته به همه جا می رسد

برآمد بسی روزگاری بدوی 
که خسرو سوی سیستان کرد روی 
که آنجا کند زنده و استا روا 
کند موبدان را بدانجا گوا
جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه 
 شه نیمروز آنک رستمش نام 
سوار جهاندیده همتای سام 
ابا پیر دستان که بودش پدر 
ابا مهتران و گزینان در
به شادی پذیره شدندش به راه
  ازو شادمان گشت فرخنده شاه 
+++
برآمد برین میهمانی دو سال
همی خورد گشتاسپ با پور زال
به هرجا کجا شهریاران بدند 
ازان کار گشتاسپ آگه شدند 
که او مر سو پهلوان را ببست 
تن پیل وارش به آهن بخست
به زاولستان شد به پیغمبری 
  که نفرین کند بر بت آزری 

از یک سو وقتی بهمن (پسر اسفندیار) متوجه می شود که چه بلایی به سر پدرش آمده به نزد او می رود و در زندان تنهایش نمی گذارد. یادداشتی به خود: اگر اشتباه نکنم این دومین باری بود که شخصی داوطلبانه به زندان رفته تا با عزیزی که در بند است همراه باشد. مورد اول سودابه بود که وفتی پدرش، کی کاووس را به بند کشید به همراه کی کاووس داوطلبانه به زندان می رود و دومین بار بهمن که پدرش اسفندیار را تنها نمی گذارد

چو آگاهی آمد به بهمن که شاه 
ببستست آن شیر را بی گناه
نبرده گزینان اسفندیار 
ازانجا برفتند تیماردار
همی داشتند از سپه دست باز
پس اندر گرفتند راه دراز
 به پیش گو اسفندیار آمدند
کیان زادگان شیروار آمدند 
 پدر را به رامش همی داشتند
    به زندانش تنها بنگذاشتند 

از طرف دیگر خبر عزیمت گشتاسپ از بلخ و در بند کردن اسفندیار به توران و چین هم می رسد

پس آگاهی آمد به سالار چین
که شاه از گمان اندرآمد به کین
+++
به بلخ اندرونست لهراسپ شاه 
نماندست از ایرانیان و سپاه 
مگر هفتصد مرد آتش پرست 
هه پیش آذر برآورده دست
جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس 
از آهنگ داران همینند بس
مگر پاسبانان کاخ همای 
  هلا زود برخیز و چندین مپای 
+++
کنونست هنگام کین خواستن 
بباید بسیچید و آراستن

ارجاسپ (هم که یک بار از ایرانیان شکست خورده و از مقابل سپاه ایران گریخته) جاسوسی می فرسد تا از چون و چند ماجرا باخبر شود. وقتی فرستاده ی ارجاسپ برمی گردد می گوید که خبر درست است و لهراسپ در بلخ تنهاست با جمعی کوچک دور و برش ازجاسپ خوشحال می شود و به انتفام از ایرانیان می اندیشد

چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت 
از اندوه دیرینه آزاد گشت 
سران را همه خواند و گفتا روید
سپاه پراگنده گرد آورید
 برفتند گردان لشکر همه 
به کوه و بیابان و جای رمه 
بدو باز خواندند لشکرش را
 گزیده سواران کشورش را 

از آغاز پادشاهی گشتاسپ تا بدینجا ابیانی است که دقیقی سروده و از اینجا به بعد دوباره به سروده ی فردوسی باز می گردیم. ولی قبل از آن بخشی که فردوسی در مورد منبع ابیاتی که استفاده کرده صحبت می کند که در بخش بعدی شاهنامه خوانی در منچستر به آن خواهیم پرداخت. سپس به دنباله ی داستان و سرنوشت ایران و پادشاهی گشتاسپ بعد از آگاهی تورانیان از اینکه بلخ از پادشاه و سپاه ایران خالی شده خواهیم پرداخت 

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
آهسته= خوش رفتار و خوش سلوک هم می شود

ابیانی که خیلی دوست داشتم
بیارید گفتا یکی پیل نر 
دونده پرنده چو مرغی به پر 

شجره نامه
بهمن پسر اسفندیار پسر گشتاسپ پسر لهراسپ

قسمت های پیشین
ص  1003 انجام شدن گفتار دقیقی


Friday, 16 February 2018

شاهنامه خوانی در منچستر - 127

 جنگ بین ایران و توران که  به بهانه ی خراج ندادن ایران شروع شده بود به نفع  ایران به پایان می رسد و ارجاسپ به بیابان می گریزد. اسفندیار فرزند گشتاسپ اکنون تاج را از پدر گرفته ولی هنوز خود گشتاسپ آماده ی تحویل دادن تاج و تخت به فرزندش نیست به او می گوید که هنوز برای پادشاهی تو زود است. بهتر است فعلا به گسترش آیین زرتشت بپردازی. اسفندیار هم به همه جا سفر می کند و همه ی ملل را با آیین زرتشت آشنا می سازد. مدتی همه چیز به آرامی می گذرد تا اینکه گرزم که کینه ی اسفندیار را بدل داشته پیش گشتاسپ شروع به بدگویی از اسفندیار می کند 

و یک چند گاهی برآمد برین
جهان ویژه گشت از بد و پاک دین
فرسته فرستاد سوی پدر
که ای نامور شاه پیروزگر
 جهان ویژه کردنم به دین خدای
به کشور برافگنده سایه ی همای
 کسی را بنیز از کسی بیم نه
به گیتی کسی بی زر و سیم نه
فروزنده ی گیتی بسان بهشت
 جهان گشته آباد و هر جای کشت
+++
یکی روز بنشست کی شهریار
به رامش بخورد او می خوش گوار
یکی سرکشی بود نامش گرزم
گوی نامجو آزموده به رزم
به دل کین همی داشت ز اسفندیار
ندانم چه شان بود از آغاز کار
به هر جای کاواز او آمدی 
  ازو زشت گفتی و طعنه زدی 

گرزم می گوید فرزند بد هم درد بزرگی است و وقتی که کسی از اربابش روبرگرداند باید او را کشت.  اسفندیار سپاهی فراهم کرده و می خواهد تو را بکشد

فراز آمد از شاهزاده سخن
نگر تا چه بد آهو افگند بن
هوازی یکی دست بر دست زد
چو دشمن بود گفت فرزند بد
 فرازش نباید کشیدن به پیش
چنین گفت آن موبد راست کیش
که چون پور با سهم و مهتر شود
ازو باب را روز بتر شود
 رهی کز خداوند سر برکشید
  از اندازه اش سر بباید برید 
+++
گرزم بد آهوش گفت از خرد
نباید جز آن چیز کاندر خورد
مرا شاه کرد از جهان بی نیاز
سزد گر ندارم بد از شاه باز
ندارم من از شاه خود باز پند
سزد گر ندارم بد از شاه باز
که گر راز گویمش و او نشنود
ط به از راز کردنش پنهان شود
 بدان ای شهنشاه کاسفندیار
بسیچد همی رزم را روی کار
بسی لشکر آمد به نزدیک اوی
جهانی سوی او نهادست روی
بر آنست اکنون که بندد ترا
به شاهی همی بد پسندد ترا
تراگر به دست آورید و ببست 
   کند مر جهان را همه زیردست 

آنقدر گرزم در گوش شاه می خواند تا گشتاسپ هم به اسفندیار شک می کند. به جاماسپ می گوید نامه ای از طرف من به اسفندیار ببر و به او بگو کار واجبی پیش آمده که باید به دست او انجام شود. آب دستت هست بگذار زمین و پیش گشتاسپ بیا

چو با شاه ایران گرزم این براند
گو نامبردار خیره بماند
+++
از اندیشگان نامد آن شبش خواب
ز اسفندیارش گرفته شتاب
 چو از کوهساران سپیده دمید
 فروغ ستاره ببد ناپدید
 بخواند آن جهاندیده جاماسپ را
کجا بیش دیدست لهراسپ را
بدو گفت شو پیش اسفندیار
بخوان و مر او را به ره باش یار 
+++
بگویش که برخیز و نزد من آی
چو نامه بخوانی به ره بر میپای
که کاری بزرگست پیش اندرا
تو پایی همی این همه کشورا
 یکی کار اکنون همی بایدا 
 که بی تو چنین کار برنایدا

اسفندیار مشغول شکار بود که متوجه می شود که قاصدی از جانب گشتاسپ آمده. به بهمن پسرش می گوید من از گفته ی دشمنانم می ترسم. بهمن می پرسد مگر تو چکار کرده ای. اسفندیار می گوید هیچ کاری که سزای مجازات داشته باشد نکرده ام ولی گویا به دلش بد افتاده

بدان روزگار اندر اسفندیار 
به دشت اندرون بد ز بهر شکار 
+++
به شاه جهان گفت بهمن پسر
که تا جاودان سبز بادات سر
 یکی ژرف خنده بخندید شاه
نیابم همی اندرین هیچ راه
بدو گفت پورا بدین روزگار
کس آید مرا از در شهریار
 که آواز بشنیدم از ناگهان
بترسم که از گفته ی بی رهان
 ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی
گرانمایه فرزند گفتا چرا
چه کردی تو با خسرو کشورا
سر شهریارانش گفت ای پسر 
    ندانم گناهی به جای پدر 

جاماسپ نامه ی گشتاسپ را به اسفندیار می دهد و او را از آنچه اتفاق افتاده بود با خبر می کند و می گوید که گشتاسپ از تو دلخور شده. اسفندیار می پرسد خوب فکر می کنی من چکار باید بکنم.با تو بیایم یا نه؟  جاماسپ هم می گوید نباید از خواست پدر روبرگردانی، به هر حال او پدرت هست و پادشاه. چاره ای نیست باید به فرمانش گوش دهی و همراه من بیایی. اسفندیار هم لشکر را به بهمن می پیارد و همراه جاماسپ به حضور گشتاسپ می رود

پذیره شدش گرد فرزند شاه
همی بود تا او بیامد ز راه
ز باره ی چمنده فرود آمدند
گو پیر هر دو پیاده شدند
 بپرسید ازو فرخ اسفندیار
که چونست شاه آن گو نامدار
خردمند گفتا درستست و شاد
برش را ببوسید و نامه بداد
 درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو بی راه کرد
خردمند را گفتش اسفندیار
چه بینی مرا اندرین روی کار
گر ایدونک با تو بیایم به در
نه نیکو کند کار با من پدر
 ور ایدونک نایم به فرمانبری 
   برون کرده باشم سر از کهتری 
یکی چاره‌ساز ای خردمند پیر
نیابد چنین ماند بر خیره خیر
خردمند گفت ای شه پهلوان
به دانندگی پیر و بختت جوان
تو دانی که خشم پدر بر پسر
به از جور مهتر پسر بر پدر
ببایدت رفت چنینست روی
 که هرچ او کند پادشاهست اوی 
+++
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وزانجا خرامید با چند گرد
بیامد به درگاه آزاد شاه
کمر بسته بر نهاده کلاه

حال با رسیدن اسفندیار پیش پدر چه آینده ای منتطر او است. می ماند تا جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
چمنده = خرامنده

ابیانی که خیلی دوست داشتم
اگر خفته ای زود برجه به پای
وگر خود بپایی زمانی مپای 

 کسی را بنیز از کسی بیم نه
به گیتی کسی بی زر و سیم نه

شجره نامه
بهمن پسر اسفندیار پسر گشتاسپ پسر لهراسپ

قسمت های پیشین
ص  998  بند کردن گشتاسپ اسفندیار را

© All rights reserved