Showing posts with label کاموس و سپاه چین. Show all posts
Showing posts with label کاموس و سپاه چین. Show all posts

Monday, 4 April 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 80

وقتی خبر به توس می رسد که رستم به کمک سپاه ایران آمده است، او نیرویی تازه می گیرد و مجددا روحیه رزم اوری در بین ایرانیان زنده می شود. پس از اینکه شادی فروکش می کند، توس می گوید ولی رستم اگر ما را به این وضع ببیند ما را نکوهش خواهد کرد. بهتر است تا آمدن او به دشمن بتازیم

ازان پس چو آگاهي آمد به طوس
که شد روی کشور پر آوای کوس
از ايران بيامد گو پيلتن
فریبرز کاوس و آن انجمن
بفرمود تا برکشيدند کوس
ز گرد سپه کوه گشت آبنوس
ز کوه هماون برآمد خروش
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
سپهبد بريشان زبان برگشاد
ز مازندران کرد بسیار یاد
که با ديو در جنگ رستم چه کرد
بریشان چه آورد روز نبرد
سپاه آفرين خواند بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
بدين مژده گر ديد هخواهي رواست
که این مژده آرایش جان ماست
کنون چون تهمتن بيامد بجنگ
ندارند پا این سپه با نهنگ
يکايک بران گونه رزمي کنيم
که این ننگ از ایرانیان بفگنیم
+++
بلشکر چنين گفت بيدار طوس
که هم با هراسیم و هم با فسوس
همه دامن کوه پر لشکرست
سر نامداران ببند اندرست
چو رستم بيايد نکوهش کند
مگر کین سخن را پژوهش کند
که چون مرغ پيچيده بودم بدام
همه کار ناکام و پیکار خام
سپهبد همان بود و لشکر همان
کسی را ندیدم ز گردان دمان
يکي حمله آريم چون شير نر
شوند از بن که مگر زاستر

ولی سپاه قبول نکرد که از جایی که بود قدمی پیشتر گذارد مگر اینکه رستم را جلوی صف خود داشته باشند

سپه گفت کين برتري خود مجوي
سخن زین نشان هیچ گونه مگوی
کزين کوه کس پيشتر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد
بباشيم بر پيش يزدان بپاي
که اویست بر نیکوی رهنمای
بفرمان دارنده ي هور و ماه
تهمتن بیاید بدین رزمگاه
چه داري دژم اختر خويش را
درم بخش و دینار درویش را

بالاخره سپاه رستم از دور نمایان شد، همان زمان از سمت دیگر سپاه چین که به کمک تورانیان آمده بود حمله را آغاز کرده

درفش سپهبد گو پيلتن
پدید آمد از دور با انجمن
وزين روي ديگر ز توران سپاه
هوا گشت برسان ابر سیاه
سپهبد سوراي چو يک لخت کوه
زمین گشته از نعل اسپش ستوه
يکي گرز همچون سر گاوميش
سپاه از پس و نیزه دارانش پیش

در مقابل سپاه توران ایرانیان صف کشیدند و توس به فریبرز پیام داد که تو پسر شاهی و آنگونه که شایسته است برزمگاه بیا، رستم هم در راه است و بزودی بما خواهد پیوست

وزين روي ايران سپهدار طوس
بابر اندر آورد آوای کوس
خروشيدن ديد هبان پهوان
چو بشنید شد شاد و روشن روان
ز نزديک گودرز کشواد تفت
سواری بنزد فریبرز رفت
که توران سپه سوي جنگ آمدند
رده برکشیدند و تنگ آمدند
تو آن کن که از گوهر تو سزاست
که تو مهتری و پدر پادشاست
که گرد تهمتن برآمد ز راه
هم اکنون بیاید بدین رزمگاه

سپاه ایران آرایش جنگی بخود می گیرد

فريبرز با لشکري گرد نيو
بیامد بپیوست با طوس و گیو
بر کوه لشکر بياراستند
درفش خجسته بپیراستند
چو با ميسره راست شد ميمنه
همان ساقه و قلب و جای بنه
برآمد خروشيدن کرناي
سپه چون سپهر اندر آمد ز جای

کاموس به جلو صف میاید و از میان ایرانیان حریف می جوید. گیو (از جانب ایرانیان) به رزم او می شتابد

چو نزديک شد سر سوي کوه کرد
پر از خنده رخ سوی انبوه کرد
که اين لشکري گشن و کنداورست
نه پیران و هومان و آن لشکرست
که داريد ز ايرانيان جنگجوي
که با من بروی اندر آرند روی
ببينيد بالا و برز مرا
برو بازوی و تیغ و گرز مرا
چو بشنيد گيو اين سخن بردميد
برآشفت و تیغ از میان برکشید
چو نزدي کتر شد بکاموس گفت
که این را مگر ژنده پیلست جفت
کمان برکشيد و بزه بر نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بکاموس بر تيرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
چو کاموس دست و گشادش بديد
بزیر سپر کرد سر ناپدید
بنيزه درآمد بکردار گرگ
چو شیری برافراز پیلی سترگ
چو آمد بنزديک بدخواه اوي
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
چو شد گيو جنبان بزين اندرون
ازو دور شد نیزه ی آبگون
سبک تيغ را برکشيد از نيام
خروشید و جوشید و برگفت نام
به پيش سوار اندر آمد دژم
بزد تیغ و شد نیزه ی او قلم

توس که شاهد این رزم بود می بیند که امکان ندارد که گیو به تنهایی حریف کاموس شود، بنابراین به کمک گیو می شتابد. (این اولین قسمتی است که دو نفر بر ضد یک تن می جنگند؟) تمام روز به جنگ می گذرد و شب دو گروه به خیمه های خود برمی گردند

ز قلب سپه طوس چون بنگريد
نگه کرد و جنگ دلیران بدید
بدانست کو مرد کاموس نيست
چنو نیز هور نیز جز طوس نیست
خروشان بيامد ز قلب سپاه
بیاری بر گیو شد کینه خواه
عنان را بپيچيد کاموس تنگ
میان دو گرد اندر آمد بجنگ
ز تگ اسپ طوس دلاور بماند
سپهبد برو نام یزدان بخواند
به نيزه پياده به آوردگاه
همی گشت با او بپیش سپاه
دو گرد گرانمايه و يک سوار
کشانی نشد سیر زان کارزار
برين گونه تا تيره شد جاي هور
همی بود بر دشت هر گونه شور
چو شد دشت بر گونه ي آبنوس
پراگنده گشتند کاموس و طوس
سوي خيمه رفتند هر دو گروه
یکی سوی دشت و دگر سوی کوه
چو گردون تهي شد ز خورشيد و ماه
طلایه برون شد ز هر دو سپاه

روز بعد رستم با سپاهش از راه می رسد، نخست گودرز از آمدن او باخبر می شود و به پیشواز او می رود

چو گودرز روي تهمتن بديد
شد از آب دیده رخش ناپدید
پياده شد از اسپ و رستم همان
پیاده بیامد چو باد دمان
گرفتند مر يکدگر را کنار
ز هر دو برآمد خروشی بزار
ازان نامدارن گودرزيان
که از کینه جستن سرآمد زمان
بدو گفت گودرز کاي پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن روان
همي تاج و گاه از تو گيرد فروغ
سخن هرچ گویی نباشد دروغ
تو ايرانيان را ز مام و پدر
بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر
چنانيم بي تو چو ماهي بخاک
بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک
چو ديدم کنون خوب چهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا
مرا سوگ آن ارجمندان نماند
ببخت تو جز روی خندان نماند
بدو گفت رستم که دل شاد دار
ز غمهای گیتی سر آزاد دار
که گيتي سراسر فريبست و بند
گهی سودمندی و گاهی گزند
يکي را ببستر يکي را بجنگ
یکی را بنام و یکی را بننگ
همي رفت بايد کزين چاره نيست
مرا نیز از مرگ پتیاره نیست
روان تو از درد بي درد باد
همه رفتن ما بورد باد

سپس دیگر دلیران به دیدار رستم می شتابند

خروشي برآمد ز لشکر بدرد
ازان کشتگان زیر خاک نبرد
دل رستم از درد ايشان بخست
بکینه بنوی میان را ببست
بناليد ازان پس بدرد سپاه
چو آگه شد از کار آوردگاه
بسي پندها داد و گفت اي سران
بپیش آمد امروز رزمی گران

بزرگان انجمن کردند و اوضاع و احوال را برای رستم شرح دادند و از کاموس به توصیف گفتند و گفتند که اگر تو به داد ما نرسیده بودی بی گمان همه ما کشته شده بودیم

بکوه اندرون خيمه ها ساختند
درفش سپهبد برافراختند
نشست از بر تخت بر پيلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
ز يک دست بنشست گودرز و گيو
بدست دگر طوس و گردان نیو
فروزان يکي شمع بنهاد پيش
سخن رفت هر گونه بر کم و بیش
ز کار بزرگان و جنگ سپاه
ز رخشنده خورشید و گردنده ماه
فراوان ازان لشکر بي شمار
بگفتند با مهتر نامدار
ز کاموس و شنگل ز خاقان چين
ز منشور جنگی و مردان کین
ز کاموس خود جاي گفتار نيست
که ما را بدو راه دیدار نیست
درختيست بارش همه گرز و تيغ
نترسد اگر سنگ بارد ز میغ
ز پيلان جنگي ندارد گريز
سرش پر ز کینست و دل پر ستیز
ازين کوه تا پيش درياي شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
اگر سوي ما پهلوان سپاه
نکردی گذر کار گشتی تباه
سپاس از خداوند پيروزگر
ک او آورد رنج و سختی بسر
تن ما بتو زنده شد بي گمان
نبد هیچ کس را امید زمان

رستم مدتی برای رفتگان گریست و از رسم زمانه گفت، و اینکه باید تقدیر را قبول کرد. سپس زمان را زمان نبرد خواند 

ازان کشتگان يک زمان پهلوان
همی بود گریان و تیره روان
ازان پس چنين گفت کز چرخ ماه
برو تا سر تیره خاک سیاه
نبيني مگر گرم و تيمار و رنج
برینست رسم سرای سپنج
گزافست کردار گردان سپهر
گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر
اگر کشته گر مرده هم بگذريم
سزد گر بچون و چرا ننگریم
چنان رفت بايد که آيد زمان
مشو تیز با گردش آسمان
جهاندار پيروزگر يار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد
ازين پس همه کينه باز آوريم
جهان را بایران نیاز آوریم
بزرگان همه خواندند آفرين
که بی تو مبادا زمان و زمین

ابیاتی که دوست داشتم
همان چتر کز دم طاوس نر
برو بافتستند چندان گهر

چنان رفت بايد که آيد زمان
مشو تیز با گردش آسمان

ازين پس همه کينه باز آوريم
جهان را بایران نیاز آوریم

قسمت های پیشین
ص 595  لشکر آراستن تورانیان و ایرانیان
© All rights reserved

Monday, 29 February 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 79

پیران (سپهبد لشگر افراسیاب) به دیدن خاقان چین (که برای کمکش آمده) می رود، خاقان چین از لشگر ایران می پرسد. پیران هم می گوید که لشگر ایران تارومار شده و تعداد اندک که باقی مانده اند در کوه هماون پراکنده شدند. خاقان چین تصمیم می گیرد تا سپاه از راه رسیده اش چندی استراحت کند و خستگی راه از تن بیرون کند تا آماده نبرد شود

بپرسيد زان پس کز ايران سپاه
که دارد نگین و درفش و کلاه
کدامست جنگي و گردان کيند
نشسته برین کوه سر بر چیند
چنين داد پاسخ بدو پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
+++
از ايرانيان هرچ پرسيد شاه
نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه
بي اندازه پيکار جستند و جنگ
ندارند از جنگ جز خاره سنگ
چو ب يکام و ب ينام و ب يتن شدند
گریزان بکوه هماون شدند
+++
يک امروز با کام دل مي خوريم
غم روز ناآمده نشمریم
بياراست خيمه چو باغ بهار
بهشتست گفتی برنگ و نگار

روز بعد گودرز و توس که سپاه توران را در جنگ نمی بینند، تعجب می کنند و دل نگران می شوند. گیو می گوید که حال که دشمن به رزم نیامده شما فکر بد در سر نپرورانید  و بد بدل راه ندهید که هر چه تقدیر باشد سرمان خواهد آمد. صبر می کنیم، بالاخره رازشان و قصدشان آشکار خواهد شد

چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب
دل طوس و گودرز شد پر شتاب
که امروز ترکان چرا خامش اند
برای بداند، ار ز می بیهش اند
اگر مستمندند گر شادمان
شدم در گمان از بد بدگمان
اگرشان به پيکار يار آمدست
چنان دان که بد روزگار آمدست
تو ايرانيان را همه کشته گير
وگر زنده از رزم برگشته گیر
مگر رستم آيد بدين رزمگا
وگرنه بد آید بما زین سپاه
+++
بدو گفت گيو اي سپهدار شاه
چه بودت که اندیشه کردی تباه
از انديشه ي ما سخن ديگرست
ترا کردگار جهان یاورست
+++
چو رستم بيايد بدين رزمگاه
بدیها سرآید همه بر سپاه
نباشد ز يزدان کسي نااميد
وگر شب شود روی روز سپید
بيک روز کز ما نجستند جنگ
مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ
+++
همه جنگ را تيغها برکشيم
دو روز دگر ار کشند ار کشیم
ببينيم تا چيست آغازشان
برهنه شود بی گمان رازشان

گوردز نگران است و وقتی که  پرچم ایرانیان را در دشت نبرد نمی بیند، برای وداع با اطرافیانش و پذیرش شکست آماده می شود

چنين گفت با ديده بان پهلوان
که ای مرد بینا و روشن روان
نگه کن بتوران و ايران سپاه
که آرام دارند از آوردگاه
درفش سپهدار ايران کجاست
نگه کن چپ لشکر و دست راست
بدو ديد هبان گفت کز هر دو روي
نه بینم همی جنبش و گفت وگوی
ازان کار شد پهلوان پر ز درد
فرود ریخت از دیدگان آب زرد
بناليد و گفت اسپ را زين کنيد
ازین پس مرا خشت بالین کنید
شوم پر کنم چشم و آغوش را
بگیرم ببر گیو و شیدوش را
همان بيژن گيو و رهام را
سواران جنگی و خودکام را
به پدرود کردن رخ هر کسي
ببوسم ببارم ز مژگان بسی

ناگهان به او مژده می دهند که سپاهی از ایران در راه است و بزودی به آنها میرسد

که اي پهلوان جهان شادباش
ز تیمار و درد و غم آزاد باش
که از راه ايران يکي تيره گرد
پدید آمد و روز شد لاژورد
فراوان درفش از ميان سپاه
برآمد بکردار تابنده ماه
بپيش اندرون گرگ پيکر يکي
یکی ماه پیکر ز دور اندکی
درفشي بديد اژدها پيکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش

از طرفی به سپاه توران خبر بی چارگی سپاه ایران می رسد

بزرگان ايران پر از داغ و درد
رخان زرد و لبها شده لاژورد
+++
بهر جاي کرده يکي انجمن
همی مویه کردند بر خویشتن
+++
کفنها کنون کام شيران بود
زمین پر ز خون دلیران بود

روز بعد سپاه چین آماه نبرد می شود و با سپاهی آراسته به میدان جنگ می روند. توس هم همان تعداد سرباز که داشته در کوه مستقر می کند و آماده نبرد می  شود. خاقان چین  لشگر ایران را می نگرد و آنان را تحسین می کند. چراکه ایرانیان را به گونه ای متفاوت با آنچه که پیران توصیف کرده بود می بیند

هوا شد ز بس پرنياني درفش
چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش
سپاهي برفت اندران دشت رزم
کزیشان همی آرزو خواست بزم
زمين شد بکردار چشم خروس 
ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس
+++
چو از دور طوس سپهبد بديد
سپاه آنچ بودش رده برکشید
ببستند گردان ايران ميان
بیاورد گیو اختر کاویان
از آوردگه تا سر تيغ کوه
سپه بود از ایران گروها گروه
+++
چو از دور خاقان چين بنگريد
خروش سواران ایران شنید
پسند آمدش گفت کاينت سپاه
سوران رزم آور و کینه خواه
سپهدار پيران دگرگونه گفت
هنرهای مردان نشاید نهفت

از طرفی سپاهی که از ایران به فرماندهی فریبرز (پسر کاووس) راه افتاده به کوه هماون می رسد. دیدبان های لشگر به سپاه خاقان خبر می دهند که از ایران سپاهی رسیده

چو لشکر پديد آمد از ديده گاه
بشد دیده بان پیش توران سپاه
کز ايران يکي لشکر آمد بدشت
ازان روی سوی هماون گذشت
سپهبد بشد پيش خاقان چين
که آمد سپاهی ز ایران زمین

خاقان چین به پیران می گوید که باکی نیست ما در سپاه کاموس را داریم که حریف همه (حتی رستم) است. البته بعد خبر دار می شوند که سپاه فریبرز بوده و رستمی در کار نیست 

بپيران چنين گفت خاقان چين
که کاموس را راه دادی بکین
بکردار پيش آورد هرچ گفت
که با کوه یارست و با پیل جفت
از ايرانيان نيست چندين سخن
دل جنگجویان چنین بد مکن
بايران نمانيم يک سرفراز
برآریم گرد از نشیب و فراز
هرانکس که هستند با جاه و آب
فرستیم نزدیک افراسیاب
همه پاي کرده به بندگران
وزیشان فگنده فراوان سران
بايران نمانيم برگ درخت
نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت
+++
بگفتند کامد ز ايران سپاه
یکی پیش رو با درفشی سیاه
ز کارآگهان نامداري دمان
برفت و بیامد هم اندر زمان
فريبرز کاوس گفتند هست
سپاهی سرافراز و خسروپرست
چو رستم نباشد ازو باک نيست
دم او برین زهر تریاک نیست

پیران اعتراف می کند که وقتی شنیده که رستم به کمک ایرانیان آمده نگران شده، کلباد می گوید که حتی اگر رستم هم برای کمک به ایرانیان آمده بود نباید نگران می شدی چرا که ما ایرانیان را حریفیم

چنين گفت پيران که از تخت و گاه
شدم سیر و بیزارم از هور و ماه
که چون من شنيدم کز ايران سپاه
خرامید و آمد بدین رزمگاه
بشد جان و مغز سرم پر ز درد
برآمد یکی از دلم باد سرد
بدو گفت کلباد کين درد چيست
چرا باید از طوس و رستم گریست
ز بس گرز و شمشير و پيل و سپاه
میان اندرون باد را نیست راه
چه ايرانيان پيش ما در چه خاک
ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک

لغاتی که آموختم
بخ بخ = خوشا، به به
مولش = اسم مصدر از مولیدن به معنی درنگ، تاخیر
پرند = شمشیرجوهردار
زاستر = ازآنسوتر
مگر = تا


ابیاتی که دوست داشتم
سپه گفت کين برتري خود مجوي
سخن زین نشان هیچ گونه مگوی

نبستند بر ما در آسمان
بپایان رسد هر بد بدگمان
اگر بخشش کردگار بلند
چنانست کاید بمابر گزند
به پرهيز و انديشه ي نابکار
نه برگردد از ما بد روزگار

قسمت های پیشین
ص  591 بشادي ز گردان ايران گروه
© All rights reserved