Showing posts with label چهارمین جنگ رستم و افراسیاب. Show all posts
Showing posts with label چهارمین جنگ رستم و افراسیاب. Show all posts

Monday, 22 December 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 52

افراسیاب که شکست خود را حتمی می بیند، مجددا قدم پیش گذاشته و پیشنهاد صلح  می دهد و گرسیوز را به همراه هدایای بسیار برای مذاکره به سپاه ایران می فرستد

به رستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندر شتاب
یکی یادگاری به نزدیک شاه
فرستاد با من کنون در به راه
بفرمود تا پرده برداشتند
به چشم سیاووش بگذاشتند
ز دروازه ی شهر تا بارگاه
درم بود و اسپ و غلام و کلاه
کس اندازه نشاخت آنراکه چند
ز دینار و ز تاج و تخت بلند
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر

رستم که با سوء نیت افراسیاب آشنا بود، به پیشنهاد صلح شک می کند. از گرسیوز می خواهد که یک هفته مهمان آنها باشد تا پاسخش را اعلام کنند. با سیاوش به گفتگو می نشینند. سیاوش هم از رستم می خواهد تا صد نفر از نزدیکان خونی و نامدار افراسیاب را شناسایی کند تا پیش او به گروگان بفرستند تا مبادا افراسیاب بخواهد با پیمان صلح آنها را گول زده و زیر گلیم طبل بسازد

تهمتن بدو گفت یک هفته شاد
همی باش تا پاسخ آریم یاد
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی
چو بشنید گرسیوز پیش بین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
یکی خانه او را بیاراستند
به دیبا و خوالیگران خواستند
+++
ازان کار شد پیلتن بدگمان
کزان گونه گرسیوز آمد دمان
+++
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کنید از نهفت
که این آشتی جستن از بهر چیست
نگه کن که تریاک این زهر چیست
ز پیوسته ی خون به نزدیک اوی
ببین تا کدامند صد نامجوی
گروگان فرستد به نزدیک ما
کند روشن این رای تاریک ما
نباید که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل سازد به زیر گلیم

سیاوش به گرسیوز شرایط صلح را می گوید و از او می خواهد صد نفری را که رستم نام می برد به پیش او به گروگان بفرستند و از شهرهای ایران نیز عقب نشینی کنند. در عوض آنها هم فرستاده ای به پیش کی کاووس می فرستند و از او می خواهند که عقب نشینی افراسیاب را بپذیرد. جالب است که در جنگ های قدیم خانواده های شاهان و فرمانده های سپاه هم در معرض خطر جنگ قرار می گرفتند و مثل امروزه نبوده که فرمانده از راه دور فرمان دهد و خود و خانواده ی خود در امنیت باشند. گمانم اگر همان شیوه ی قدیمی برقرار بود خیلی از جنگ های امروزه هم زودتر به صلح می انجامید

سیاوش بدو گفت کز کار تو
پراندیشه بودم ز گفتار تو
کنون رای یکسر بران شد درست
که از کینه دل را بخواهیم شست
تو پاسخ فرستی به افراسیاب
که از کین اگر شد سرت پر شتاب
کسی کاو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتش سزد
دلی کز خرد گردد آراسته
یکی گنج گردد پر از خواسته
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست
دلت را ز رنج و زیان بهر نیست
چو پیمان همی کرد خواهی درست
که آزار و کینه نخواهیم جست
ز گردان که رستم بداند همی
کجا نامشان بر تو خواند همی
بر من فرستی به رسم نوا
که باشد به گفتار تو بر گوا
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست
که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی
زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی
نباشد جز از راستی در میان
به کینه نبندم کمر بر میان

گرسیوز هژبر را می فرستد تا پیغام را به افراسیاب برساند. افراسیاب با خود می اندیشد که اگر صد نفر خویشان خود را بفرستم که بارگاهم از خیر خواهانم خالی می شود و چنانچه نفرستم سخنم را دروغ می گمارند. ولی نهایتا گروگانهایی را که رستم مشخص کرده بود برای آنها می فرستد و از شهرهای ایران عقب نشینی می کند

چو گفت فرستاده بشنید شاه
فراوان بپیچید و گم کرد راه
همی گفت صد تن ز خویشان من
گر ایدونک کم گردد از انجمن
شکست اندر آید بدین بارگاه
نماند بر من کسی نیک خواه
وگر گویم از من گروگان مجوی
دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی
فرستاد باید بر او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا
بران سان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد بر شمرد
بر شاه ایران فرستادشان
بسی خلعت و نیکوی دادشان

چون سپاه افراسیاب از شهرهای ایران عقب نشینی کرد، خیال رستم آسوده گشت، به نزد سیاوش رفت و گفت اکنون می توانیم گریسوز را برگردانیم. ولی از آنجا که باید کی کاووس هم به این صلح فرمان می داد، تصمیم برآن شد که رستم خود برای راضی کردن کی کاووس به نزد وی رود

به خارا و سغد و سمرقند و چاچ
سپیجاب و آن کشور و تخت عاج
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست و فریب و درنگ
چو از رفتنش رستم آگاه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
+++
به نزد سیاوش بیامد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
بدو گفت چون کارها گشت راست
چو گرسیوز ار بازگردد رواست
بفرمود تا خلعت آراستند
سلیح و کلاه و کمر خواستند
یکی اسپ تازی به زرین ستام
یکی تیغ هندی به زرین نیام
+++
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخته بر سر عاج تاج
همی رای زد با یکی چرب گوی
کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی
ز لشکر همی جست گردی سوار
که با او بسازد دم شهریار
چنین گفت با او گو پیلتن
کزین در که یارد گشادن سخن
همانست کاووس کز پیش بود
ز تندی نکاهد نخواهد فزود
مگر من شوم نزد شاه جهان
کنم آشکارا برو بر نهان
ببرم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی


لغاتی که آموختم
نوا = گروگان، مال و دارایی
خالیگر = آشپز

ابیاتی که دوست داشتم
نباید که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل سازد به زیر گلیم

کسی کاو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتش سزد

همی رای زد با یکی چرب گوی
کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی

قسمت های پیشین

ص 350 نامه سیاوش به نزد کاووس و رفتن رستم
© All rights reserved

Monday, 15 December 2014

شاهنامه خوانی در منچستر 51

خبر لشکرکشی افراسیاب به ایران را جاسوسانی که برای همین منظور گماشته شده اند به کی کاووس می دهند. او هم با اطرافیان شور می کند و می گوید که افراسیاب تا میدان به او تنگ میاید صلح می کند ولی به محض اینکه سپاهی آماده می کند . به ایران می تازد، ولی باید اینبار او را گوشمالی دهم

به مهر اندرون بود شاه جهان
که بشنید گفتار کارآگهان
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار
سوی شهر ایران نهادست روی
وزو گشت کشور پر از گفت و گو
+++
که چندین به سوگند پیمان کند
زبان را به خوبی گروگان کند
چو گردآورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگند روی
جز از من نشاید ورا کینه خواه
کنم روز روشن بدو بر سیاه

موبدی به سیاوش پیشنهاد می دهد که اینبار پهلوانی را انتخاب کن تا بجای تو جنگ را هدایت کند. کی کاووس می گوید کسی را ندارم که بتواند مقابل افراسیاب بایستد. سیاوش خود را داوطلب هدایت لشکر می کند

دو بار این سر نامور گاه خویش
سپردی به تیزی به بدخواه خویش
کنون پهلوانی نگه کن گزین 
سزاوار جنگ و سزاوار کین
+++
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب
چنین داد پاسخ بدیشان که من
نبینم کسی را بدین انجمن
+++
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد
به دل گفت من سازم این رزمگاه
به خوبی بگویم بخواهم ز شاه
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
دگر گر ازین کار نام آورم
چنین لشکری را به دام آورم
بشد با کمر پیش کاووس شاه
بدو گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نبرد
سر سروران اندر آرم به گرد

کی کاووس می پذیرد تا سیاوش بجای او لشکر را هدایت کند. رستم را فرامی خواند و سیاوش را به او می سپارد

گو پیلتن را بر خویش خواند
بسی داستانهای نیکو براند
بدو گفت همزور تو پیل نیست
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
ز گیتی هنرمند و خامش توی
که پروردگار سیاوش توی
چو آهن ببندد به کان در گهر
گشاده شود چون تو بستی کمر
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان
همی خواهد او جنگ افراسیاب
تو با او برو روی ازو برمتاب
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام یابی شتاب آیدم
جهان ایمن از تیر و شمشیر تست
سر ماه با چرخ در زیر تست
تهمتن بدو گفت من بند هام
سخن هرچ گویی نیوشند هام
سیاوش پناه و روان منست 
سر تاج او آسمان منست

سیاوش هم سپاهی می آراید

گزین کرد ازان نامداران سوار
دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی و دشت سروچ

به افراسیاب خبر می دهند که لشکر ایران در راه است. نهایتا سپاه ایران و سپاه گرسیوز در بلخ درگیر می شوند و سه روز می جنگند. گرسیوز مجبور به عقب نشینی و رفتن به آن سوی رودخانه جیحون می شود

که آمد ز ایران سپاهی گران
سپهبد سیاووش و با او سران
سپه کش چو رستم گو پیلتن
به یک دست خنجر به دیگر کفن
تو لشکر بیاری و چندین مپای
که از باد کشتی بجنبد ز جای
+++
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ
به دروازه ی بلخ برخاست جنگ
+++
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
بیامد سیاووش لشکر فروز
پیاده فرستاد بر هر دری
به بلخ اندر آمد گران لشکری
گریزان سپهرم بدان روی آب
بشدبا سپه نزد افراسیاب

سیاوش نامه ای به کی کاووس می فرستد و اخبار جنگ را به او می دهد و می گوید اگر فرمان دهی از رودخانه عبور کنم. کی کاووس می گویئ منتظر بمان تا افراسیاب حمله را آغاز کند 

کنون تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
به سغد است با لشکر افراسیاب
سپاه و سپهبد بدان روی آب
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار
+++
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ
به کار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراگنده کردن سپاه
بپیمای روز و برآرای گاه
که آن ترک بدپیشه و ریمنست
که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاهست و با دستگاه
همی سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو آید خود افراسیاب

افراسیاب خوابی هولناک می بیند و در خواب فریاد می کشد. موبدان خواب او را چنین تعبیر می کنند که چنان که به این جنگ بروی همه لشکر نابود می شوند

خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند
خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد به گرسیوز آن آگهی
که شد تیره دیهیم شاهنشهی
به تیزی بیامد به نزدیک شاه
ورا دید بر خاک خفته به راه
به بر در گرفتش بپرسید زوی
که این داستان با برادر بگوی
+++
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند به خواب
+++
بیابان پر از مار دیدم به خواب
سپاهی ز ایران چو باد دمان
زمین خشک شخی که گفتی سپهر
بدو تا جهان بود ننمود چهر
چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
سراپرده ی من زده بر کران
به گردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد
درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون
سراپرده و خیمه گشتی نگون
وزان لشکر من فزون از هزار
بریده سران و تن افگنده خوار
+++
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا
غمی گردد از جنگ او پادشا

افراسیاب هم تصمیم می گیرد تا از جنگ بگذرد و با سپاه ایران از در آشتی درآید. نامه ای می فرستد و می گوید که ما در این سوی جیحون هستیم و به سرزمین ایران کاری نداریم - زمانی در اواخر جنگ ایران و عراق این گفتگو بود که چه کسی جنگ را آغاز کرده (انگار که شکی هم بوده) و امروز هم سازمان سیا زیر سوال رفته، که آیا از شیوه شکنجه استفاده کرده یا نه! یکی نیست بگوید که آفتاب آمد دلیل آفتاب

بجای جهان جستن و کارزار
مبادم بجز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر
همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد
که ترسم روانم فرو پژمرد
+++
بپرسش فراوان و او را بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست
به سغدیم و این پادشاهی جداست


ابیاتی که دوست داشتم

چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر

چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه
نشایست کردن به پاسخ نگاه

نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت
چنان زیست باید که یزدان سرشت

قسمت های پیشین



ص 347 رسیدن گرسیوز به نزد سیاوش

© All rights reserved