Showing posts with label فرود و طوس. Show all posts
Showing posts with label فرود و طوس. Show all posts

Thursday, 10 September 2020

آتش گرفتن قلعه فرود

 
از نقاشی های ارسالی: آتش گرفتن قلعه فرود و مرگ آدم‌ها برای اسیرنشدن به دست طوس، صدرا زینالی، 12 ساله از مشهد
Fire in Forood's castle, Sadra Zenaali (12yrs), Mashhad, Iran

To celebrate the tenth Commemoration Day of Ferdowsi in Manchester, Friends of Shahnameh would like to invite you to send your drawing related to Shahnameh or Ferdowsi, to be shared on the virtual pages of Friends of Shahnameh. The images selected will be used in the design of the poster and other advertising materials for Friends of Shahnameh. You can take part by sending your drawing indicating which age group you belong to: Children (under 15 years) or adults (15 years and over). Your work should be accompanied with your name and contact details (email or telephone number). For submission to the under 15 years category please also specify the child's age.
Deadline for sending your drawing is now extended till Monday 14 Sep. 12.00 at night. َAt the end of this period Abbas Shahsavar will be choosing a winner for each category.
By submitting your work, you agree to our terms and conditions:
-Friends of Shahnameh aims to create an environment free from discrimination and harassment, the submission should be based on respecting others.
-The submitted drawing should be your own work and you should be the copyright owner of the work.
-By submitting your work, Friends of Shahnameh has the right to use the image or part of it for its advertising or other purposes.
For more information, contact Friends of Shahnameh via email or phone number indicated below.
Tel No: 0788 7775556
sangrezeh@yahoo.co.uk
فراخوان عمومی
گروه دوستان شاهنامه به مناسبت دهمین بزرگداشت فردوسی در منچستر، از علاقمندان دعوت می‌نماید تا نقاشیهای خود را در رابطه با شاهنامه یا فردوسی به ایمیل زیر ارسال فرمایند.
نقاشیهای ارسالی در دو گروه سنی: کودکان (زیر 15 سال)، و بزرگسالان (15 سال و 15 سال به بالا) در صفحات مجازی دوستان شاهنامه به نام شما به اشتراک گذاشته خواهد شد. چند نقاشی انتخابی، در طرح پوستر و دیگر کارهای تبلیغاتی دوستان شاهنامه نیز استفاده خواهد شد. لطفا نام و نام خانوادگی، شماره تماس یا ایمیل خود را نیز همراه نقاشی ارسال فرمایید. برای شرکت در گروه سنی زیر 15 سال اضافه کردن سن شرکت کننده نیز الزامی است.
مهلت ارسال نقاشی تا دوشنبه 24 شهریور ساعت ۱۲ شب تمدید شد. در پایان این مهلت جناب آقای عباس شهسوار بهترین نقاشی ارسالی در هر گروه را مشخص می‌نمایند.
با ارسال نقاشی خود شما تعهد می‌نمایید که:
.نقاشی ارسالی با قوانین گروه از جمله احترام به دیگران مغایرت ندارد
.صاحب اثر، خود شما یا فرزند تحت تکلف شما می‌باشد
به دوستان شاهنامه این اختیار را می‌دهید تا به دفعات نامحدود از نقاشی یا بخشی از آن در گروه دوستان شاهنامه استفاده شود.
برای اطلاعات بیشتر با دوستان شاهنامه از طریق ایمیل یا شماره تلفن زیر در تماس باشید:
Tel No: 0788 7775556
sangrezeh@yahoo.co.uk

© All rights reserved

Monday, 8 June 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 71

گیو برای رزم با فرود جوشن می پوشد و براه می افتد. فرود از تخوار اسم و رسم سوار را می پرسد. تخوار گیو را معرفی می کند. فرود که نمی خواهد به گیو آزار برساند،  اسب او را نشانه می گیرد تا گیو با کشته شدن اسبش بناچار بازگردد

همی گفت و جوشن همی بست گرم
همی بر تنش بر بدرید چرم
نشست از بر اژدهای دژم
خرامان بیامد براه چرم
+++
همه یک ز دیگر دلاورترند
چو خورشید تابان بدو پیکرند
ولیکن خرد نیست با پهلوان
سر بی خرد چون تن بی روان
نباشند پیروز ترسم بکین
مگر خسرو آید بتوران زمین
بکین پدر جمله پشت آوریم
مگر دشمنان را به مشت آوریم
+++
بگوکین سوار سرافراز کیست
که بر دست و تیغش بباید گریست
+++
وراگیو خوانند پیلست و بس
که در رزم دریای نیلست و بس
چو بر زه بشست اندر آری گره
خدنگت نیابد گذر بر زره
+++
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران
مگر خسته گردد هیون گران
پیاده شود بازگردد مگر
کشان چون سپهبد بگردن سپر

بعد از اینکه فرود اسب گیو را از پا درمی آورد، گیو برمیگردد، گردان ضمن تمسخر او سپاس می گویند که او (گیو) سالم است

بزد تیر بر سینه ی اسپ گیو
فرود آمد از باره برگشت نیو
ز بام سپد کوه خنده بخاست
همی مغز گیو از گواژه بکاست
برفتند گردان همه پیش گیو
که یزدان سپاس ای سپهدار نیو

بیژن، فرزند گیو پدرش را نکوهش می کند که چرا به یک سوار پشت کردی و برگشتی. گیو هم تازیانه ای به بیژن می زند (به رسم پدران ایرانی :) که از خرد جنگی چیزی بار تو نیست. بیژن هم دل آزرده می شود و سوگند می خورد که به رزم فرود برود تا انتقام زراسب را نگرفته برنگردد

برگیو شد بیژن شیر مرد
فراوان سخنها بگفت از نبرد
که ای باب شیراوژن تیزچنگ
کجا پیل با تو نرفتی بجنگ
چرا دید پشت ترا یک سوار
که دست تو بودی بهر کارزار
ز ترکی چنین اسپ خسته بدست
برفتی سراسیمه برسان مست
+++
بدو گفت چون کشته شد بارگی
بدو دادمی سر به یکبارگی
همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت
برآشفت گیو از گشاد برش
یکی تازیانه بزد بر سرش
بدو گفت نشنیدی از رهنمای
که با رزمت اندیشه باید بجای
نه تو مغز داری نه رای و خرد
چنین گفت را کس بکیفر برد
دل بیژن آمد ز تندی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد
که زین را نگردانم از پشت اسپ
مگر کشته آیم بکین زرسپ

بیژن پیش گستهم می رود و از او اسب جنگی می خواهد تا به رزم فرود رود، گستهم هم او را پند می دهد که کسی دسترسی بر فرود نخواهد داشت که او بر بالای کوه است و مکانی مناسب را در اختیار دارد، مگر انکه تو پر کرکس داشته باشی

وزآنجا بیامد دلی پر ز غم
سری پر ز کینه بر گستهم
کز اسپان تو باره ای دستکش
کجا بر خرامد بافراز خوش
+++
چنین داد پاسخ که این نیست روی
ابر خیره گرد بلاها مپوی
زرسپ سپهدار چون ریونیز
سپهبد که گیتی ندارد بچیز
پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد
بگردنده گردون همی ننگرد
ازو بازگشتند دل پر ز درد
کس آورد با کوه خارا نکرد
مگر پر کرگس بود رهنمای
وگرنه بران دژ که پوید بپای

بیژن هنوز هم بر مبارزه با فرود پافشاری می کند و می گوید که برای انجام این رزم سوگند خورده ام. گستهم می گوید فقط دو اسب برای من مانده که یکی از آنها وسایلم را جابجا می کند، اگر این را هم فرود بکشد دیگر اسبی به این خوبی نمی توانم پیدا کنم. بیژن هم می گوید اصلا اسب نخواستیم،  من بی اسب به رزم فرود می روم

بدو گفت بیژن که مشکن دلم
کنون یال و بازو ز هم بگسلم
یکی سخت سوگند خوردم بماه
بدادار گیهان و دیهیم شاه
کزین ترک من برنگردانم اسپ
زمانم سراید مگر چون زرسپ
+++
مرا بارگیر اینک جوشن کشد
دو ماندست اگر زین یکی را کشد
نیابم دگر نیز همتای او
برنگ و تگ و زور و بالای اوی
+++
بدو گفت بیژن بکین زرسپپ
پیاده بپویم نخواهم خود اسپ

گستهم با شنیدن این حرف و وقتی می بیند که بیژن مصمم است دگرگون می شود و می گوید که نمی خواهد مویی از سر او (بیژن) کم شود. از بیژن می خواهد که خود اسبی که مناسب می بیند انتخاب کند. چنانچه اسب هم کشته شد موردی نیست

چنین داد پاسخ بدو گستهم
که مویی نخواهم ز تو بیش و کم
مرا گر بود بارگی ده هزار
همه موی پر از گوهر شاهوار
ندارم بدین از تو آن را دریغ
نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ
برو یک بیک بارگیها ببین
کدامت به آید یکی برگزین
بفرمای تا زین بر آن کت هواست
بسازند اگر کشته آید رواست
یکی رخش بودش بکردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
ز بهر جهانجوی مرد جوان
برو برفگندند بر گستوان

گیو که این ماجرا را می شنود، از گستهم تشکر می کند و زره سیاوش و کلاه خود خودش را برای سپاس و احتمالا بهای اسبش به او می دهد. گستهم هم زره و کلاه خود  را به بیژن که عازم رزم بوده، می دهد

دل گیو شد زان سخن پر ز دود
چو اندیشه کرد از گشاد فرود
فرستاد و مر گستهم را بخواند
بسی داستانهای نیکو براند
فرستاد درع سیاوش برش
همان خسروانی یکی مغفرش
بیاورد گستهم درع نبرد
بپوشید بیژن بکردار گرد

بیژن به نبرد با فرود می رود، تخواد که مسئول معرفی رزمندگان ایران بوده، بیژن را به عنوان تنها فرزند گیو معرفی می کند و می گوید چنانچه تو او را از پای درآوری، سخت دل گیو و برادرت کی خسرو را خواهی شکست. بعلاوه او زره سیاوش را بتن دارد و تیر و نیزه بر او سازگار نخواهد بود

بخسرو تخوار سراینده گفت
که این را ز ایران کسی نیست جفت
که فرزند گیوست مردی دلیر
بهر رزم پیروز باشد چو شیر
ندارد جز او گیو فرزند نیز
گرامیترستش ز گنج و ز چیز
تو اکنون سوی بارگی دار دست
دل شاه ایران نشاید شکست
و دیگر که دارد همی آن زره
کجا گیو زد بر میان برگره
برو تیر و ژوپین نیابد گذار
سزد گر پیاده کند کارزار
تو با او بسنده نباشی بجنگ
نگه کن که الماس دارد بچنگ

فرود هم اسب بیژن را نشانه می رود. بیژن به نبرد با پای پیاده برمی خیزد

بزد تیر بر اسپ بیژن فرود
تو گفتی باسپ اندرون جان نبود
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ با تیغ بنهاد روی
یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر
ندانی که بی اسپ مردان جنگ
بیایند با تیغ هندی بچنگ
ببینی مرا گر بمانی بجای
به پیکار ازین پس نیایدت رای 


فرود مجبور به فرار می شود و بيژن هم او را دنبال می کند. اینبار بیژن، فرود را از اسب میندازد. فرود به دژ می گریزد

فرود گرانمایه زو بازگشت
همه باره ی دژ پرآواز گشت
دوان بیژن آمد پس پشت اوی
یکی تیغ بد تیز در مشت اوی
به برگستوان بر زد و کرد چاک
گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک
به دربند حصن اندر آمد فرود
دلیران در دژ ببستند زود
+++
خروشید بیژن که ای نامدار
ز مردی پیاده دلیر و سوار
چنین بازگشتی و شرمت نبود
دریغ آن دل و نام جنگی فرود

بیژن به سراغ طوس می رود و از او یاری می خواهد، طوس هم سوگند می خورد که به دژ بتازد و فرود را بچنگ آورد

بیامد بر طوس زان رزمگاه
چنین گفت کای پهلوان سپاه
سزد گر برزم چنین یک دلیر
شود نامبردار یک دشت شیر
+++
سپهبد بدارنده سوگند خورد
کزین دژ برآرم بخورشید گرد
بکین زرسپ گرامی سپاه
برآرم بسازم یکی رزمگاه

از طرفی مادر فرود شب در خواب می بیند که دژ به آتش کشیده شده، سراسیمه برمی خیزد، سپاه ایران را در دشت می بیند. به سراغ فرود می رود. فرود هم می گوید که آرام باش که عمر من سر رسیده ولی از ایرانیان امان نخواهم خواست و ایستاده (غرم وار) می میرم

بخواب آتشی دید کز دژ بلند
برافروختی پیش آن ارجمند
سراسر سپد کوه بفروختی
پرستنده و دژ همی سوختی
دلش گشت پر درد و بیدار گشت
روانش پر از درد و تیمار گشت
بباره برآمد جهان بنگرید
همه کوه پرجوشن و نیزه دید
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود
بیامد به بالین فرخ فرود
بدو گفت بیدار گرد ای پسر
که ما را بد آمد ز اختر بسر
سراسر همه کوه پر دشمنست
در دژ پر از نیزه و جوشنست
بمادر چنین گفت جنگی فرود
که از غم چه داری دلت پر ز دود
مرا گر زمانه شدست اسپری
زمانه ز بخشش فزون نشمری
بروز جوانی پدر کشته شد
مرا روز چون روز او گشته شد
+++
بکوشم نمیرم مگر غرم وار
نخواهم ز ایرانیان زینهار

جنگ بین سپاه ایرانیان و سپاه فرود در بیرون از دژ درمی گیرد. ایرانیان شمار زیادی از سپاه توران را از پا درمیاودند. بیژن و رهام به دنبال فرود می روند و بازوی او را قطع می کنند، ولی فرود خونین خود را به دژ می رساند. در دژ مادرش با پرستارها او را به تخت می برند ولی فرود (فرزند سیاوش و برادر کی خسرو) جان می دهد

برون آمد از باره ی دژ فرود
دلیران ترکان هرآنکس که بود
ز گرد سواران و ز گرز و تیر
سر کوه شد همچو دریای قیر
+++
ازین گونه تا گشت خورشید راست
سپاه فرود دلاور بکاست
+++
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب
سبک شد عنان و گران شد رکیب
فرود جوان ترگ بیژن بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو رهام گرد اندر آمد به پشت
خروشان یکی تیغ هندی به مشت
بزد بر سر کتف مرد دلیر
فرود آمد از دوش دستش به زیر
+++
بدژ در شد و در ببستند زود
شد آن نامور شیر جنگی فرود
بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فگندند بر تخت عاج
نبد شاه را روز هنگام تاج
+++
همی کند جان آن گرامی فرود
همه تخت مویه همه حصن رود

چون پیروزی ایرانیان نزدیک بود، تورانیان وسایل و مال و منالی که در دژ بود را سوزانده و سپس پرستارها خود را از بالای دژ به پایین می اندازند و دست به خودکشی جمعی می زنند. در پایان هم مادر فرود در کنار تخت پسرش با خنجر خودکشی می کند

پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خویشتن بر زمین برزدند
یکی آتشی خود جریره فروخت
همه گنجها را بتش بسوخت
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست
در خانه ی تازی اسپان ببست
شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت از دیده خوناب و خوی
بیامد ببالین فرخ فرود
یکی دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد

سپاه ایران به دژ وارد می شود و شروع به جمع کردن غنیمت های جنگی که مانده بوده می کنند. بهرام وارد دژ می شود و از دیدن آن صحنه دگرگون می شود و به سپاه ایران می گوید که ناسلامتی به خونخواهی سیاوش آمده اید

در دژ بکندند ایرانیان
بغارت ببستند یکسر میان
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد
بایرانیان گفت کین از پدر
بسی خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سیاوش چاکر نبود
ببالینش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر برافروخته
همه خان و مان کنده و سوخته
بایرانیان گفت کز کردگار
بترسید وز گردش روزگار
+++
زکیخسرو اکنون ندارید شرم
که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکین سیاوش فرستادتان
بسی پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود
همه شرم و آذرم کوته شود
ز رهام وز بیژن تیز مغز
نیاید بگیتی یکی کار نغز

طوس وارد دژ می شود، و صحنه ی دلخراش را شاهد می شود. گودرز اندرز می دهد که همه ی این بلاها از تندخویی به سر ما آمد

هماننگه بیامد سپهدار طوس
براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گیو کنداوران
ز گردان ایران سپاهی گران
سپهبد بسوی سپدکوه شد
وزانجا بنزدیکی انبوه شد
چو آمد ببالین آن کشته زار
بران تخت با مادر افگنده خوار
بیک دست بهرام پر آب چشم
نشسته ببالین او پر ز خشم
بدست دگر زنگه ی شاوران
برو انجمن گشته کنداوران
گوی چون درختی بران تخت عاج
بدیدار ماه و ببالای ساج
سیاوش بد خفته بر تخت زر
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
برو زار بگریست گودرز و گیو
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو
رخ طوس شد پر ز خون جگر
ز درد فرود و ز درد پسر
که تندی پشیمانی آردت بار
تو در بوستان تخم تندی مکار
+++
چنین گفت گودرز با طوس و گیو
همان نامداران و گردان نیو
که تندی نه کار سپهبد بود
سپهبد که تندی کند بد بود
+++
هنر بی خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد ز زنگار کند

سپس اجساد فرود، زراسپ و ریونیز که در دو سپاه مقابل هم جنگیدند را کنار هم به دخمه ای که برپاکردند، سپردند

بفرمود تا دخمه ی شاهوار
بکردند بر تیغ آن کوهسار
نهادند زیراندرش تخت زر
بدیبای زربفت و زرین کمر
تن شاهوارش بیاراستند
گل و مشک و کافور و می خواستند
سرش را بکافور کردند خشک
رخش را بعطر و گلاب و بمشک
نهادند بر تخت و گشتند باز
شد آن شیردل شاه گرد نفراز
زراسپ سرافراز با ریونیز
نهادند در پهلوی شاه نیز
سپهبد بران ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون
لغاتی که آموختم
غو = داد و فریاد
بارگی = اسب
غرم = میش کوهی

ابیاتی که دوست داشتم
ببازیگری ماند این چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ
زمانی بدست یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه

زمانی غم و رنج و خواری و چاه

سرانجام خاکست بالین اوی
دریغ آن دل و رای و آیین اوی

شجره نامه
زرسب = پسر طوس
ریونیز = داماد طوس
بیژن = فرزند گیو
فرود = فرزند سیاوش

قسمت های پیشین

ص 524 رزم بیژن با پلاشان
© All rights reserved

Monday, 1 June 2015

شاهنامه خوانی در منچستر - 70

فرود برای بهرام شرح می دهد که من به بالای این کوه آمدم تا ببینم که سالار این سپاه کیست تا او را مهمان خود کنم و بعد از جشن به سپاه او بپیوندم چرا که من باید جلوتر از همه به خونخواهی پدر (سیاوش) بپاخیزم

فرود آمد از اسپ شاه جوان
نشست از بر سنگ روشن روان
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
جهاندار و بیدار و شیر نبرد
+++
بدان آمدستم بدین تیغ کوه
که از نامداران ایران گروه
بپرسم ز مردی که سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
یکی سور سازم چنانچون توان
ببینم بشادی رخ پهلوان
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر
ببخشم ز هر چیز بسیار مر
وزان پس گرایم به پیش سپاه
بتوران شوم داغ دل کینه خواه
سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم

بهرام هم پاسخ میدهد که پیغامت را به طوس می رسانم، ولی او فردی است بی خرد و ممکن است که سخن مرا نپذیرد، چناکه مرا اینجا فرستاده نه برای صحبت بلکه برای کشتن تو. باری اگر با تو از در دشمنی وارد نشود من خود برمی گردم و تو را به سپاه او می برم. ولی اگر جز من کس دیگری از طرف او آمد بدان که نیت خیری در بین نیست و طوس قصد از بین بردن تو را دارد

بگویم من این هرچ گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس
ولیکن سپهبد خردمند نیست 
سر و مغز او از در پند نیست
+++
سزد گر بپیچد ز گفتار من
گراید بتندی ز کردار من
جز از من هرآنکس که آید برت
نباید که بیند سر و مغفرت
که خودکامه مردیست بی تار و پود
کسی دیگر آید نیارد درود
و دیگر که با ما دلش نیست راست
که شاهی همی با فریبرز خواست
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس
چرا باشد این روز بر کوه کس
بمژده من آیم چنو گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام
وگر جز ز من دیگر آید کسی
نباید بدو بودن ایمن بسی

فرود گرزی از زر با دسته ی فیروزه به بهرام (به عنوان هدیه ای برای طوس؟) می دهد، بهرام به سپاه ایران برمی گردد و به طوس می گوید آن سواری که بر بالای کوه بود، فرود، پسر سیاوش و برادر کی خسرو است، همان که کی خسرو از تو خواست مزاحمش نشوی

یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برکشید از کمر
بدو داد و گفت این ز من یادگار 
همی دار تا خودکی آید بکار
چو طوس سپهبد پذیرد خرام
بباشیم روشن دل و شادکام
+++
چو بهرام برگشت با طوس گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
بدان کان فرودست فرزند شاه
سیاوش که شد کشته بر بی گناه
نمود آن نشانی که اندر نژاد
ز کاوس دارند و ز کیقباد
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاوش مگرد

فردوسی دراینجا به زیبایی شخصیت طوس را به نمایش می کشد. طوس که کس دیگری بجز خود را قبول نداشته، از سخنان بهرام ناراحت می شود و از پهلوانان می خواهد که کسی برای زرم با فرود  داوطلب شود، داماد طوس، ریونیز داوطلب اینکار می شود

چنین داد پاسخ ستمکاره طوس
که من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را بنزد من آر
سخن هیچگونه مکن خواستار
گر او شهریارست پس من کیم
برین کوه گوید ز بهر چیم
یکی ترک زاده چو زاغ سیاه
برین گونه بگرفت راه سپاه
+++
وزان پس چنین گفت با سرکشان
که ای نامداران گردنکشان
یکی نامور خواهم و نامجوی
کز ایدر نهد سوی آن ترک روی
سرش را ببرد بخنجر ز تن
بپیش من آرد بدین انجمن
میان را ببست اندران ریونیز
همی زان نبردش سرآمد قفیز

بهرام سعی کرد تا طوس را از این کار برحذر دارد، ولی پند بهرام به گوش طوس نمی رود و دستور می دهد تا گروهی از پهلوانان سپاه هم برای مبارزه با فرود راه افتادند. با این حال بهرام با  پهلوانان گفتگو می کند و موفق به برگرداندن آنان می شود

بدو گفت بهرام کای پهلوان
مکن هیچ برخیره تیره روان
بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه
که پیوند اویست و همزاد اوی
سواریست نام آور و جنگ جوی
که گر یک سوار از میان سپاه
شود نزد آن پرهنر پور شاه
ز چنگش رهایی نیابد بجان
غم آری همی بر دل شادمان
سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نبد پند بهرام یل جفت اوی
+++
بفرمود تا نامبردار چند
بتازند نزدیک کوه بلند
ز گردان فراوان برون تاختند
نبرد وراگردن افراختند
بدیشان چنین گفت بهرام گرد
که این کار یکسر مدارید خرد
بدان کوه سر خویش کیخسروست
که یک موی او به ز صد پهلوست
هران کس که روی سیاوش بدید
نیارد ز دیدار او آرمید
چو بهرام داد از فرود این نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان

ریونیز به تنهایی راه می افتد. از بالای کوه فرود و تخوار می بینند که سواری بجز بهرام بسوی آنان میاد، با استناد به سخنان بهرام متوجه خطر می شوند و نتیجتا فرود با تیری ریونیز را با تیری می کشد

چو از تیغ بالا فرودش بدید
ز قربان کمان کیان برکشید
چنین گفت با رزم دیده تخوار
که طوس آن سخنها گرفتست خوار
که آمد سواری و بهرام نیست
مرا دل درشتست و پدرام نیست
ببین تا مگر یادت آید که کیست
سراپای در آهن از بهر چیست
چنین داد پاسخ مر او را تخوار
که این ریونیزست گرد و سوار
+++
چو از دور نزدیک شد ریونیز
بزه برکشید آن خمانیده شیز
ز بالا خدنگی بزد بر برش
که بر دوخت با ترگ رومی سرش
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز
بخاک اندر آمد سر ریو نیز

با کشته شدن ریونیز، طوس پسر خود، زرسب را به خونخواهی ریونیز می فرستد، ولی فرود، زرسب را هم از پای درمی آورد

چنین گفت پس پهلوان با زرسپ
که بفروز دل را چو آذرگشسپ
سلیح سواران جنگی بپوش
بجان و تن خویشتن دار گوش
تو خواهی مگر کین آن نامدار
وگرنه نبینم کسی خواستار
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد
دلی پر ز کین و لبی پر ز باد
+++
فرود دلاور برانگیخت اسپ
یکی تیر زد بر میان زرسپ
که با کوهه ی زین تنش را بدوخت
روانش ز پیکان او برفروخت

با کشته شدن زرسب همه ایرانیان ناراحت شدند، و طوس اینبار خود بر اسب برای جنگ با فرود راهی می شود

خروشی برآمد ز ایران سپاه
زسر برگرفتند گردان کلاه
دل طوس پرخون و دیده پراب
بپوشید جوشن هم اندر شتاب
ز گردان جنگی بنالید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ
که بنهند بر پشت پیلی سترگ
عنان را بپیچید سوی فرود
دلش پر ز کین و سرش پر ز دود

تخوار که طوس را می بیند که به سمت آنان میاید، از فرود می خواهد که به دژ برگردد و با طوس نجنگد، فرود ابتدا از پیشنهاد تخوار عصبانی می شود ولی تخوار پافشاری می کند و می گوید،  یا تو و همه این دژ بدست ایرانیان نابود می شود و یا تو طوس را می کشی که باز هم این امر به زیان لشکری است که به خونخواهی پدر تو بلند شده، با طوس نجنگ

تخوار سراینده گفت آن زمان
که آمد بر کوه کوهی دمان
سپهدار طوسست کامد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
برو تا در دژ ببندیم سخت
ببینیم تا چیست فرجام بخت
+++
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که شاهان سخن را ندارند خوار
تو هم یک سواری اگر ز آهنی
همی کوه خارا ز بن برکنی
از ایرانیان نامور سی هزار
برزم تو آیند بر کوهسار
نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک
سراسر ز جا اندر آرند پاک
وگر طوس را زین گزندی رسد
به خسرو ز دردش نژندی رسد
بکین پدرت اندر آید شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
بگردان عنان و مینداز تیر
بدژ شو مبر رنج بر خیره خیر

فرود و تخوار به دژ برمی گردند، اطرافیان فرود از اینکه او از جنگ روی برگردانده ناراحتند. تخوار به فرود می گوید پس اگر می خواهی با طوس بجنگی به خود او کاری نداشته باش و اسبش را بزن. فرود هم اسب طوس را از پا در میاورد 

ازان بازگشتن فرود جوان
ازیشان همی بود تیره روان
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که گر جست خواهی همی کارزار
نگر نامور طوس را نشکنی
ترا آن به آید که اسپ افگنی
+++
فرود از تخوار این سخنها شنید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
خدنگی بر اسپ سپهبد بزد
چنان کز کمان سواران سزد
نگون شد سر تازی و جان بداد
دل طوس پرکین و سر پر ز باد
بلشکر گه آمد بگردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر

طوس که بدون اسبش و سپر برگردن به قرارگاه سپاه برمی گردد مورد تمسخر قرار می گیرد، گیو از این ماجرا دل آزرده می شود و می گوید که گرچه فرود شاه است ولی نمی بایست پهلوانی مانند طوس را چنین خوار کند. ما همه طرفدار سیاوش هستیم ولی خوار شدن پهلوانمان را هم نمی پذیریم، همچنین زرسب و ریونیز را فرود به خون افکنده و باید تاوان خون آنان را پس دهد

پرستندگان خنده برداشتند
همی از چرم نعره برداشتند
که پیش جوانی یکی مرد پیر
ز افراز غلتان شد از بیم تیر
+++
بپیچید زان کار پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران برین تازه نیست
اگر شهریارست با گوشوار
چه گیرد چنین لشکر کشن خوار
نباید که باشیم همداستان
به هر گونه ی کو زند داستان
اگر طوس یک بار تندی نمود
زمانه پرآزار گشت از فرود
همه جان فدای سیاوش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم
زرسپ گرانمایه زو شد بباد
سواری سرافراز نوذرنژاد
بخونست غرقه تن ریونیز
ازین بیش خواری چه بینیم نیز
گرو پور جمست و مغز قباد
بنادانی این جنگ را برگشاد

لغاتی که آموختم
گواژه = سرزنش
کلک = تیر
 قفیز = پیمانه، قفیز سرآمدن کنایه از پیمانه ی زندگی لبریز شدن است
 تیز = تندخو
قربان = جای کمان، کمان دان
 پدرام = خوش و خرم

ابیاتی که دوست داشتم
ز بی مایه دستور ناکاردان
ورا جنگ سود آمد و جان زیان

شجره نامه
زرسب = پسر طوس
ریونیز = داماد طوس

قسمت های پیشین

ص 517 رزم فرود با گیو
© All rights reserved